وقتی نیکسون به سبک معمول خود مخالفت را به «خودنفعی» و «خودخواهی» نسبت میداد کاملا هم در اشتباه نبود. دانشجویان آشکارا میل نداشتند برای کشور خود بجنگند و او میتوانست خاطرنشان سازد که تظاهرات پس از توقف اعزام داوطلبان به ویتنام کاهش یافت؛ اما سپس باید توضیح داد که چرا نسلهای قبلی با میل و رغبت - و حتی با شور و اشتیاق - وارد جنگجهانی اول و دوم و جنگ کره میشدند؛ درحالیکه نسل مخالف ویتنام چنین نبودند. آن حامیان جنگ که از منطق استدلالی خود تبعیت میکردند از نسل نازپرورده و داغانی گله میکردند که بسیار متفاوت از «بزرگترین نسل» بود و این یک انحطاط بزرگ و یک آمریکایی که سستتر شده بود که با تاسف و گلایههای اشپنگلری در مورد زوال غرب همراهی میشود. نیکسون تصور میکرد که آموزش و تحصیلات مدرن «روحیه ملی» را تضعیف میکند. «هرچه فرد تحصیلکردهتر باشد، به لحاظ ذهنی روشنتر خواهد بود و در استقامت ضعیفتر» و او گفت که خدا را شکر که هنوز «افراد بیسواد» در این دور و بَر هستند که مدافع او و جنگ باشند. آنها «تمام آن چیزی هستند که از شخصیت ملی برجامانده است.» نیکسون میگفت، آبراهام لینکلن «نابود میشد» اگر تحصیلات بیشتری داشت.
اما حقایق با این چرندیات ضدفکری و احساساتی جور درنمیآمد. دانشجویان حضور یافته در تظاهرات خیابانی اغلب همان کسانی بودند که در جنبش حقوق مدنی مشارکت میکردند و به دلیل برابری نژادی زندگی خود را به خطر میافکندند. ایدهآلیسم - همچون شجاعت - در میان آنها قوی بود اما نسل قدیمی زبان نافهم و نسل خصم که میلی به بررسی فرضیات خود یا آموختن چیز جدیدی ندارد، دچار انحطاط شده است. معترضان میل داشتند که مطلعترین فرد در میان همقطاران خود باشند. اگر آنها بهخاطر تحصیلاتشان نابود و داغان شوند، به این دلیل نیست که آنها «سست عزم» شدهاند بلکه به این دلیل است که آنها میلی ندارند که به تله مرگبار آسیا بهخاطر ماموریتی اعزام شوند که با افول تئوری دومینو بیمعنا شده است.
همانطور که یک آهنگ محبوب در میان دانشجویان در آن زمان میگفت: «و این یک، دو، سه است، ما برای چه میجنگیم؟ از من نپرسید. من اعتنایی نمیکنم. توقفگاه بعدی ویتنام است.» رابرت مک نامارا که مانند نیکسون ضدروشنفکر نبود، از کشف سطح مخالفت با جنگ که در پردیسهای دانشگاهی با سطح پرستیژ آکادمیک افزایش مییافت، مبهوت مانده بود. (در آن معنا، حق با نیکسون بود). دانشجویان فارغالتحصیل در «امهرست» زمانی اعتراض کردند که دانشگاهشان در سال 1966 داد با اعطای بازوبند به او مدرکی افتخاری به وی دادند و مک نامارا که همواره در آمار و ارقام خبره بود، وقتی به جمع پیشروی خود نگریست شروع به حساب و کتاب کرد: «من تعداد را شمردم و درصد معترضان در هر 4گروه را محاسبه کردم: فارغالتحصیلان معمولی، فارغالتحصیلان درجه سوم، فارغالتحصیلان درجه عالی و فارغالتحصیلان درجه ممتاز.» او نوشت: «در اوج بهت من، این درصد با سطوح تمایز آکادمیک افزایش مییافت.» فرزندان او هم مخالف آن چیزی بودند که «جنگ مکنامارا» لقب گرفته بود، چنانکه فرزندان بسیاری از اعضای کابینه لیندون جانسون چنین بودند. طی سالهای نیکسون، وقتی او دیگر معمار تلاشهای جنگی نبود، مک جورج باندی مضطرب به کیسینجر تلفن زد تا گلایه کند که او نمیتواند سیاست جنگی را برای فرزندش توجیه و تبیین کند. کیسینجر بداخلاق و عصبانی هم به باندی گفت که او باید به پسرش بگوید که این پدرش بود که ما را وارد این باتلاق کرده و گوشی را با عصبانیت قطع کرد.
تمام تبیینهای توجیهآمیز از سوی حامیان جنگ - همدلیهای خودخواهانه، بزدلانه، جاهلانه و کمونیستی - بهانههایی بودند که نتوانست با چالش اساسی مقابله کند که معترضان (و مورگنتا هم) در مورد جنگ مطرح میکردند، یعنی دلایلی که ایالاتمتحده در ویتنام گرفتار شده است، نظریه دومینو و دکترین کمونیسم یکپارچه، اساسا اشتباه بوده و آنگونه که در واقع وجود داشت، هیچ کاربردی در جهان نداشت. سوال واقعی که باید پاسخ داده شود این است که چگونه «بچهها» در مورد این مساله درست میگفتند و رهبران سیاسی کشور و تصمیمگیران در اشتباه بودند. آشکار است که دانشجویان اطلاعاتی بیشتر از کاخ سفید، پنتاگون، وزارت خارجه و سیا نداشتند. آنها بهاندازه مشاوران جنگی از پویاییهای داخلی جامعه ویتنام مطلع نبودند. بدون هیچ دانش واقعی در مورد ویتنام، هم «بازها» و هم «کبوترها» از دل پیشفرضهایی دست به عمل میزدند که در تجربیات نسلی ریشه داشت و سپس به واقعیات ملموس و در دسترس کاربرد مییافت. در مورد اعضای دولتهای کندی و جانسون، آن تجربه در ظهور هیتلر، توافق شوربخت مونیخ، تسویهها در اتحاد شوروی، فداکاریهای تلخ جنگجهانی دوم، هولوکاست، تسخیر اروپایشرقی از سوی شوروی، پیروزی کمونیستها در چین، تنشهای مداوم بر سر برلین که تهدیدکننده و محرک جنگ جهانی جدیدی بود و نیز تهاجم کرهشمالی به جنوبی بروز یافت. خطر توتالیتاریسم، ابتدا فاشیستی و سپس کمونیستی، برای آنها بسیار واقعی بود و به چشماندازهای دومینوها و سیاستهایی که دنبال میشد،شکل میداد.
دانشجویانی که در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 در خیابانها بودند، هیچیک از آن موارد را تجربه نکردند اما زمانی به بلوغ رسیده بودند که یکی از ستونهای اساسی نسل کهنتر زیر سوال رفته بود و سپس کاملا بیاعتبار شده بود. ایده کمونیسم یکپارچه دیگر نمیتوانست با حقایق جور درآید. چند مرکزگرایی، چنانکه مورگنتا میگفت، توصیف دقیقتری از جهان کمونیسمی بود که آنها میشناختند تا تهدید سرخ رامنشدنی در حال پیشرفت و آن واقعیت استدلال بهنفع مشارکت و مداخله آمریکا در ویتنام را تضعیف میکرد. دومینوها در حال فروپاشی هستند. سایگون ممکن است به دست کمونیستها بیفتد اما بعدش چه؟ جزیره استاتن ایمن باقی میماند. نه توتالیتاریسم بلکه نفی نظریه دومینو و بیمعنا بودن بدیهی جنگ ویتنام تجربه معرف نسل دهه شصتی بود. دقیقا زمانی که اختلاف در اردوگاه کمونیست علنی و قطعی شد به مسالهای برای بحث تبدیل شد. مورگنتا به استقلال یوگسلاوی کمونیست اشاره کرده بود که در اواخر دهه 1940 آغاز شده بود اما حتی اگر مثال تیتو را بتوان - به تعبیر مورگنتا - بهعنوان «انشعابی جزئی» نادیده گرفت، اما شکاف چین و شوروی بهطور غیرقابلانکاری یک رویداد بااهمیت تاریخی و جهانی بود.