مرتضی میرحسینی؛ سلیمان نبی سال 930 قبل از میلاد درگذشت و بعد از مرگ او دولت یهودیان هم رو به انحطاط رفت. برخی قبایل شمالی با جانشینی رحبعام پسر و وارث او مخالفت کردند.
مخالفان، شاه دیگری برای خودشان برگزیدند، مرکزیت اورشلیم را نفی کردند و دولتی مجزا و مستقل تشکیل دادند. دولتی که به نوشته آلبر ماله اسراییل نام گرفت و به رقیبی برای حکومت جانشینان سلیمان نبی- که همچنان اورشلیم را زیر فرمان خودشان داشتند- تبدیل شد.
این دو حکومت بیشتر از 200 سال نسل پشت نسل با هم جنگیدند، اما یکی بر دیگری تسلط و برتری پیدا نکرد. البته هر کدام از این دو دولت در داخل قلمرو خودشان هم با مسائلی مثل جنگ قدرت و شورشهای خونین مواجه بودند.
در هر دو قلمرو رفتهرفته پایبندی به آموزههای حضرت موسی (ع) رنگ باخت و حتی برخی شاهان از نسل سلیمان نبی هم از تظاهر به یکتاپرستی و دینداری دست کشیدند و به قول آلبر ماله «هیچ ابایی نداشتند که عبادات غیر را در اورشلیم معمول نمایند.» احتمالا همهچیز همچنان به همین وضع ادامه پیدا میکرد، اگر آشوریها از راه نمیرسیدند.
آنان بعد از 3 سال جنگ و محاصره، دولت اسراییل را ساقط کردند و اهالی آن سرزمین را به بردگی بردند (722 ق. م). همچنین دولت وارثان سلیمان نبی را هم به اطاعت خود کشیدند و آن را عملا به امارتی دستنشانده تبدیل کردند. سران این امارت دستنشانده بارها کوشیدند تا خودشان را از زیر سایه آشوریها بیرون بکشند و استقلال پیشین را دوباره احیا کنند.
حتی برای تحقق این هدف با سلطنت مصر هم ارتباط گرفتند، اما نه خودشان کاری از پیش بردند و نه چنانکه امید داشتند، آشوریها ضعیف و متزلزل شدند. این تابعیت مدتها بیشتر از یک قرن ادامه داشت تا اینکه پادشاهی ماد در شمال غربی فلات ایران پا گرفت و در ضدیت با آشور، دست دوستی و اتحاد به سوی دولت بابل دراز کرد.
مادها و بابلیها با هم متحد شدند، به جنگ آشوریها رفتند و آنان را مغلوب و نابود کردند. دست آشور کوتاه شد، اما آن استقلالی که یهودیان دنبالش بودند ممکن نبود.
بابلیها آنچه را از آشور باقی مانده بود، بخشی از قلمرو خودشان میدانستند و هیچ دلیلی برای پذیرش دولت مستقل یهودی نمیدیدند. سلطنت مصر هم به قلمرو به جای مانده از آشور چشم دوخته بود و از این رو تقدیر یهودیان، تابعی از نتیجه زورآزمایی مصر و بابل شد.
مدتی مصریها و دورهای هم بابلیها بر اورشلیم و نواحی اطراف آن حکومت کردند. بابلیها ابتدا به سال 597 قبل از میلاد در چنین روزی امیری یهودی به نام صدقیا را به نیابت از خود بر اورشلیم مسلط کردند.
اما صدقیا بعد از حدود یک دهه امارت به فکر استقلال افتاد و برای رهایی از یوغ بابل، شورش بزرگی را آغاز کرد که نتیجهای جز شکست و چند هزار کشته و نابودی همه چیز نداشت. ویل دورانت در جلد اول تاریخ تمدن خود مینویسد «بختالنصر شاه بابل بر آن شد که مساله یهودیان را یکباره حل کند.
بار دیگر اورشلیم را مسخر ساخت و آن را آتش زد و هیکل سلیمان را ویران کرد و پسران صدقیا را در برابر چشمش کشت و چشمان او را برکند و تقریبا تمام ساکنان شهر را پیش کرد و با خود به اسیری به بابل برد.»
از نظر اغلب یهودیان، این رنج و تحقیر تاوان گناهانی بود که آنان و پدرانشان و پدران پدرانشان مرتکب شده و خودشان را در تاریکی و گمراهی غرق کرده بودند. اما این بختالنصر که چنین یهودیان را در هم شکست و به اسارت برد و در قرآن هم اشاره شده (آیه پنجم سوره اسرا) داماد هوخشتره شاه ماد بود.
او باغهای معلق بابل را که یکی از عجایب هفتگانه جهان باستان محسوب میشد برای همین عروسش-که در واقع ملکه بابل بود- ساخت. بختالنصر و وارثانش این اسرای یهودی را نزدیک به 70 سال در بابل نگه داشتند تا اینکه کوروش بزرگ ظهور کرد، بابل را گرفت و همچون مسیحی نجاتبخش به آنان اجازه بازگشت داد.