بوستون ریویو؛ گئورگ دیتس، من پسر مارتین لوتر هستم. همانطور که پدرم بود. همانطور که پدرش بود. اما بهعنوان یک آلمانی که در چارچوب سیاست اروپا و آلمان امروز زندگی میکند، این به چه معنا است که پسر مارتین لوتر باشیم؟
این مدتی برای من طول کشید، کموبیش بهاندازۀ چهل سال اول زندگیام، که حداقل تا حدودی این میراث را درک کنم و بفهمم که من کیستم: عضو سلسلهای طولانی از کشیشان لوتری. من خودم را از این منظر ندیده بودم.
من خودم را، در نتیجۀ خودشیفتگی ویژۀ نسلم، بهمثابه موجودی مستقل مینگریستم، چیزی آفریدۀ خودم؛ و بنابراین هنگامی که سرانجام انجیلی را گشودم که پدرم چند ماه پیش از مرگش به من داد، از دیدن و خواندن سال انتشار آن مبهوت شدم: 1546، سال مرگ لوتر.
گشودن این کتابِ بسیار سنگین و با پوششی از چرم قهوهای کهنه با دو میلۀ آهنی در دو سوی آن، همانند خیرهشدن بهدرون یک چاه بود: عمیق و تاریک؛ و من درست وسط آن شیرجه زدم: بافت کاغذ، حروف آلمانی قدیمی که تنها با کوشش میتوانستم آنها را بخوانم، شیوۀ تزیین صفحات با نقاشیهای صحنههای انجیل، و بیشتر از همه، نشانهگذاریهای کوچک، برخی آلمانی و برخی لاتین، که تکتک صفحات را پوشانده بود.
حاشیهنوشتها دربارۀ واژگان یا خطوط خاص، اندیشههای نیاکان من، غالباً ناخوانا و رمزگشایی از آنها دشوار بود، همانند یک همخوانی با صدای بسیار بلند که من از شنیدن آن ناتوان بودم. این تاریخچۀ خانوادۀ من در یک چندنگاره 1 بود.
من امید داشتم که امسال این فرصت فراهم شود تا برخی از تصورات احتمالی من و دیگران دربارۀ لوتر روشن شود، مردی که در آغاز یکی از عظیمترین و ماندگارترین دگرگونیها در تاریخ غرب بود. هر چه باشد، امسال پانصدمین سالگرد معروفترین و بهیادماندنیترین کار او بود: او در 31 اکتبر 1517 اعلامیۀ نودوپنج مادهای خود را ظاهراً بر سر در یک کلیسا در ویتنبرگ نصب میکند، شهر دانشگاهی کوچکی در آلمان در طول رود اِلبه. او به سنت کلیسای کاتولیک اعتراض داشت که آمرزشنامهها 2 را به قیمتهایی هرچهبیشتر به مردم میفروخت، و بدین ترتیب گناه و آمرزش را بهنوعی به نخستین الگوی سرمایهدارانۀ ترفند پونزی 3 برای کلیسا در رم تبدیل میکرد. اما، در این فرآیند، او نیرویی را آزاد کرد که نظم زمینی و آسمانی را در اروپا واژگون ساخت: جنبش اصلاحات دینی، بهشیوههای بسیاری، اروپا و جهان را در طول پانصد سال بعد شکل داد.
اما مسئله، از دیدگاه من، آن است که نسخهای کلیشهای از لوتر در کار است و بیمیلی واقعیای وجود دارد نسبت به نگریستن به فراسوی واقعیتهای تاریخی برای دریافتن اینکه شور و نیروی محرک لوترِ امروز چه معنایی میتواند داشته باشد. میراث لوتر میراث یک انقلابی است که کوشش کرد تا شیوۀ کار جهان را دگرگون سازد.
او اغلب فردی توصیف میشود که از نظم قرونوسطایی یا نظم پیشامدرن میگسلد، نظمی که او بخشی از آن بود. برخی حتی گفتهاند که اسلام برای اصلاح خود به شخصیتی همچون لوتر نیاز دارد، یعنی میخواهند بگویند فرآیند اصلاحی که لوتر کلید زد عقلانی بود یا بهسوی جامعهای دموکراتیکتر، برابرتر و عادلانهتر معطوف بود. به نظر میرسد آنها تصور میکنند که لوتری که امسال گرامی داشته میشود، یا حداقل از او یاد میشود، شخصیتی بود که میتواند الگویی برای امروز باشد.
اما حقیقت بسیار پیچیدهتر از این است. اگر ظاهر قضیه را بررسی کنید، آنگاه نه با یک پیامبر مدرنیته، بلکه با آدمی متعصب روبهرو خواهید شد که محرک او ترس است. درواقع، لوتر فردی عمیقاً محافظهکار با گرایشهای استبدادی شدید بود. او در پایان میخواست که قدرت خداوند را مافوق آزادی انسان دوباره تثبیت کند.
این نوع تفکر ضددموکراتیک در جهان امروز طنینانداز است و باوجوداین ما هنوز اغلب با نیاز به آفرینش یک قهرمان مثبت به پیش رانده میشویم. این نیاز کنونی ما به صورتبندی روایتی منسجم است، نیاز به مسیری در جهت مدرنیته، فردگرایی، و حتی شیوهای از دموکراسی، که ایمان و دین و کلیسا را در بر میگیرد؛ و در این مورد، این روایت عبارت است از نمایش کلیسای پروتستان بهمثابۀ هدیۀ اروپاییِ ناب به جهان.
من استدلال خواهم کرد که این دیدگاه دربارۀ لوتر و میراث او نهتنها نادرست است، بلکه برای مدیریت چالشهای سیاسی و تنشهای دینی امروز کمک چندانی به ما نمیکند. درواقع، فهمی صادقانهتر و سیاسیتر از لوتر حتی میتواند طرحی کلی برای چگونگی تکامل چارچوب ذهنی آدمهای مرتجع به دست دهد؛ و آیا این نباید از جذابیتی عمیق برخوردار باشد؟
در بستر جهانی که -بسته به نگرش شما- از درون در حال فرو ریختن است یا نیروهای بیرونی دارند آن را متلاشی میکنند، خواندن لوتر بینشهای سیاسی جدیدی به دست میدهد، بهویژه هنگامی که تشخیص میدهید کدام لایههای ایدئولوژی او همچنان زندهاند، کدام در طول زمان دگرگون شدهاند، و کدام کموبیش سودمندند.
تصادفی نیست که لوتر در اعصار محافظهکار مانند عصر ما از بیشترین احترام برخوردار میشود، اعصاری که نظمی خاص به خطر افتاده یا نیرویی متعصب دارد ظهور میکند یا آشوب در ساحت اندیشه و عمل در حال لرزاندن پایههای جهانی است که مردم آن را جهان خویش میپندارند.
برخی استدلال میکنند که ما در دوران افول عصری زندگی میکنیم که تقریباً در زمان حیات لوتر به وجود آمد: مدرنیته، با نشانهای نهایی آن یعنی آزادی فردی، سرمایهداری و دموکراسی.
بنابراین، این درست است که ما در غرب از لوتر بسیار به ارث بردهایم، اما این همیشه همان چیزی نیست که مردم اذعان میکنند. با این وجود، یک چیز روشن به نظر میرسد: او انسانی بزرگ بود بدین معنا که بزرگی نشانگر تأثیر است نه چیزی دلبخواهی. البته، اینها همه داستانی بسیار آلمانی است و طبیعتاً داستانی بسیار تناقضآمیز.
دیالکتیک 4 در قلب این ملت است. دیالکتیک در اینجا ابداع شد، و تابهحال یک قاره را، حداقل یک یا دو بار، متلاشی کرده. گرایشی در آلمانیها در جهت افراطهای خاص وجود دارد، و لوتر از این قاعده مستثنا نبود. او از یقینِ اخلاقیِ جوانی خشمگین و چارچوب ذهنی یک متعصب دینی با هم برخوردار بود. تناقضات در ایمان، خداشناسی و کارهای او در تاریخ آلمان و بهطور کلی در تاریخ اروپا و غرب عمیقاً ریشه دوانده است. آنها همچنین در سراسر تاریخ خانوادۀ من و درست تا امروز جریان دارند.
مارتین لوتر در 10 نوامبر 1483 در آیسلبن زاده شد، در بخشی از آلمان که ساکسونی نامیده میشد، و هنگام دیدار از آنجا در 18 فوریۀ 1546 درگذشت. او پسر عضوی از طبقۀ بازرگان بورژوا بود که داشتند قدرت میگرفتند، هر چند او اغلب دربارۀ خودش بهعنوان زادۀ یک خانوادۀ روستایی کوچک صحبت میکرد.
پدرش کورههای ذوب مس و معادن مس را بهطور اجارهای در اختیار داشت، مردی سختگیر که میخواست پسرش صعود در سلسلهمراتب اجتماعی را با مطالعۀ رشتۀ حقوق کامل کند. مارتین جوان به مدرسۀ لاتین میرود، جایی که بهنوعی ویژۀ خواص است، سپس به دانشگاه ارفورت میرود، اما از دانشکدۀ حقوق ترک تحصیل میکند، پس از آنکه تجربهای دینی برای وی شبیه به تجربۀ پل قدیس رخ میدهد: هنگام مسافرت با اسب در 2 جولای 1505، گرفتار طوفان رعد و برقی مهیب میشود، و بهدلیل بیم جان، با خداوند پیمان میبندد که اگر نجات یابد، وجود خود را صرف خدمت به او کند.
لوتر بعدها سخنان خود را در این واقعه چنین بازگو میکند: «کمک! سنت آنا، من راهب خواهم شد!» دو هفته بعد، پس از فروختن تمام کتابهای خود، وارد صومعۀ سنت آگوستین در ارفورت میشود. همانطور که این مثال نشان میدهد، حتی در سنین جوانی، لوتر با ترسها و اضطرابها به پیش رانده میشد.
لوتر دربارۀ بحرانهای روحی خود و وسوسههایش بسیار صحبت میکرد، و حتی خود را چنین توصیف میکرد: «بدبختترین فرد بر روی زمین، روز و شب، شیون و نومیدی محض بودم ...» روانکاو، اریک اریکسون، چنانکه معروف است، افسردگی عمیقی را در لوتر تشخیص میدهد و حدس میزند که رابطۀ دشوار لوتر با پدرش در این امر نقش داشته است.
باوجوداین، بهرغم اظهارات خود لوتر، او خود را «همانند جسدی مرده» احساس میکند، و توصیف میکند که فراوان عرق میریزد، چنانکه گویی در چیزی گرفتار آمده که خودش «حمام اضطراب» مینامد، این سطح از تحلیل لوتر کموبیش در آلمان طرد میشود. به نظر میرسد این با نگرش به لوتر بهمثابۀ انسانی با رسالتی والا در تضاد است، شخصیتی یگانه که چیزی فراتر از غرایز بر او حاکم است.
اما اضطرابهای گوناگون لوتر به خشم بدل میشود، و این خشمی است که برای حفظ خود به دشمنان، توطئه، و نظمی بالاتر بر مبنای خوب و بد نیاز دارد. پاپ مجرای آشکار تخلیۀ این خشم است، و رسالههای نخستین او مبتنی بر مفاهیمی خداشناختی هستند که ایمان را دموکراتیزه میکند، مفاهیمی نظیر فقط کتاب مقدس 5، این ایده که فقط انجیل میتواند راهنمای مؤمن باشد، و فقط ایمان 6، اینکه فقط ایمان برای کسب بخشش برای لغزشها و گناهان ضروری است.
در 1517، لوتر بهنمایندگی از مردم علیه خواص محاجه میکند؛ با قدرت روحانیون مبارزه میکند که پیام خداوند را در اختیار گرفته بودند؛ و میخواهد تا کلام خدا را مستقیم در اختیار انسان عادی بگذارد، بهنحوی که خود فرد بتواند آن را تفسیر کند و در این فرآیند به خدا نزدیکتر شود. قیام او قیامی پوپولیستی بود، و لوتر متناسب با اهداف خود از این نیروی سیاسی بهرهبرداری میکند.
اما هر چند رادیکالیسم خشم لوتر کلید فهم این است که چگونه جنبش اصلاح دینی را به جریان انداخت، همچنین عنصری کلیدی در مبارزۀ او با اهریمنهای درون خویش است. زیرا لوتر هم بیمناک بود و هم بیباک، هم جدید بود و هم قدیمی. او میخواست با پسرفت در زمان پیشرفت کند. او، در این فرآیند، کلیسا را دو پاره کرد، چیزی که نه برایش برنامهریزی کرده بود و نه خواهان آن بود.
در اوایل دهۀ 1520، لوتر احساس میکند که اوضاع بیشازحد به افراط کشیده شده، لذا مواضع محافظهکارانه یا ارتجاعی را پیش میگیرد، هم از نظر سیاسی و هم از نظر فلسفی و خداشناختی. او شورش را در آلمان آغاز کرده بود، اما در سالهای بعد، به مخالفت با آن برخاست.
بین صد تا سیصدهزار انسان در جنگی بیرحمانه و خونین کشته میشوند (درواقع قتل عام میشوند) و این آخرین قیام واقعی در اروپا پیش از انقلاب کبیر فرانسه در بیش از 250 سال بعد است. هرج و مرج صحنه را برای بازسازی رژیمهای سرکوبگر فراهم میکند، تنها با این تفاوت که اکنون این کار به نام خدا انجام میشود، و لوتر به پایهریزی این بنیاد کمک میکند، آن هم با طرد حقوق فردی انسان و در عوض طرفداری از دینی که با قدرت دولت ارتباط تنگاتنگ دارد.
در جریان این خیزش، او در بین حاکمان ایالتهای کوچکتر آلمان بهدنبال متحد میگردد. او با دیگر مبلغان جنبش اصلاحات دینی نظیر اولریش تسوینگلی سوئیسی به مباحثه میپردازد، و با اراسموس روتردام، یکی از نخستین اندیشمندان معروف اروپا، دربارۀ مسئلۀ آزادی انسان به مخالفت میپردازد، آنچنان که لیندال روپر در مارتین لوتر: مرتد و پیامبر 7 (2016) توصیف میکند: «جنگی که نقطۀ جدایی نهایی مسیر جنبش اصلاحات دینی از اومانیسم است». درحالیکه اراسموس بر آزادی اراده تأکید دارد، لوتر با مقالهای پاسخ میدهد که از روی تعمد در باب اسارت اراده 8 نام دارد.
او بهروشنی بیان میکند «من نمیخواهم به من ارادۀ آزاد داده شود»، زیرا «در میانۀ این همه سختی و خطرات و همچنین این همه هجوم از سوی شیاطین، من نخواهم توانست که ایستادگی کنم و از آن محافظت نمایم». ترس او آن است که «من باز هم مجبور خواهم بود تا پیوسته در راستای عدمقطعیت مبارزه کنم و نیروی خود را بیهوده تلف نمایم»؛ و از دیدگاه لوتر، شیاطین بسیاری پیرامون او وجود داشت.
دیگر فقط پاپ نبود، بلکه دهقانان، ترکها، و یهودیان هم بودند. هنگامی که لحظۀ طرفداری و مبارزه برای دهقانان و دیگر گروههایی فرا میرسد که به او امید بسته بودند، لوتر نهتنها از کسانی که با الهام از سخنان او دست به عمل زده بودند، رو بر میگرداند و به آنها خیانت میکند، بلکه از قدرت قلم برای توجیه قتل آنان بهره میگیرد.
او در متن هولناک خود در 1525 با عنوان علیه فوجهای دهقانان جنایتبار و دزد 9 چنین مینویسد: «بنابراین بگذارید هر کسی که میتواند، در هم بکوبد و بکشد و خنجر بزند، پنهان یا آشکار، و به یاد داشته باشد که هیچ چیز زهرآگینتر، زیانبارتر، یا شیطانیتر از یک شورشی نیست. زیرا غسل تعمید آدمیان را نه از لحاظ جسم و دارایی، بلکه از لحاظ روحی آزاد میسازد ... دهقانان ما ... میخواهند اموال دیگران را اشتراکی سازند، و مال خودشان را برای خود نگهدارند. چه مسیحیان خوبی! من فکر میکنم که هیچ شیطانی در دوزخ باقی نمانده است؛ همگی آنها در وجود دهقانان حلول کردهاند. جنون آنها تمام مرزها را پشت سر گذاشته».
خشم و اضطراب، آنچنان که آشکار میشود، عناصری هستند که بهطور متقابل یکدیگر را تقویت میکنند. برای مثال، یهودستیزی لوتر با آهنگی سریع تکامل پیدا میکند. در دو متن، در باب اینکه عیسی مسیحْ یهودی زاده شده است 10 (1523) و در باب یهودیان و دروغهایشان 11 (1543)، نفرت او چنان عمیق میشود که از اندیشۀ تغییر کیش یهودیان به مسیحیت به فراخوان برای بیرونراندن آنها از شهرها، سوزاندن کنیسههایشان، و غصب داراییهایشان منتهی میشود.
او در در باب یهودیان و دروغهایشان مینویسد: «بنابراین ما نمیتوانیم آتش خاموشناشدنی خشم الهی را -که پیامبران دربارۀ آن سخن میگویند-فرو نشانیم، همچنین نمیتوانیم یهودیان را به آیین مسیح در آوریم. ما باید با نیایش و ترس از خدا ترحمی شدید را مشق کنیم تا ببینیم آیا میتوانیم حداقل اندکی را از شعلههای سوزان نجات دهیم یا خیر».
در پایان، شورش لوتر علیه نظم جهان درواقع شورشی بهنمایندگی از نظم خداوند بود؛ خیانت به جنبش انسانگرایانه و دموکراتیکی بود که او پیشتر در 1517 به راه انداخته بود. او مؤمن را از فرمانبرداری از کلیسا در رم آزاد کرد و وابستگی جدیدی خلق کرد، ساختار جدیدی از فرمانبرداری که آزادی ضروری برای فرد در آن جایی نداشت.
لوتر، با مخالفت با کسانی که بهواسطۀ سخنان او تحریک شده بودند، بنیادی متافیزیکی برای سلسلهمراتب اجتماعی سرکوبگر و رابطهای بسیار نزدیک بین دولت و کلیسا پدید آورد که ماهیت اروپا را برای سیصد سال بعد و بهنوعی تا امروز تعریف میکند. همانطور که روپر ماهرانه توصیف میکند، «لوتر به دنبال آن بود که ساعت را به عقب بکشد».
این دوگانگی شورش و ارتجاع، سازوکار متلاشیکردن چیزها و پایدارساختن نظام، نیروهای هرجومرج و نظم، کشمکش همیشگی بین مفاهیم آزادی و اقتدار: اینها برای من همچنان جذابترین جنبۀ برخورد با این مرد است، مردی که اینچنین بر تاریخ خانوادۀ من و کشور من سلطه دارد.
این دوگانهها آنجایند، در شخص لوتر و ناآرامی او، و اینجا نیز میتوان یافتشان، در وجود من. کاوش من برای فهم لوتر همواره کوششی برای فهم خودم بوده، آمیزهای خاص از دلبستگی، ایدئالیسم و انرژی که مرا زنده نگه میدارد؛ و بنابراین هنگامی که خود را در انجیل خانوادگی مستغرق ساختم، کوشیدم تا از چیزی رمزگشایی کنم که نیاکانم نوشته بودند و کوشیدم تا تصور کنم آنها احتمالاً چگونه شخصیتهایی بودهاند و چه افکار و احساساتی داشتهاند.
من کلیساهای آنها را در آلمان قدیم و ملالآور تصور میکردم، آن شهرهای قرونوسطایی که در میان درهها آرمیدهاند و گرداگردشان را تپهها و جنگلها فرا گرفتهاند. حتی به آنجا رفتم، به کادولتسبورک، شهری کوچک در فرانکونیا که پدرم در دوران کودکی در زمان جنگ آنجا زندگی میکرد. پدرش، یعنی پدربزرگ من، در آنجا نبود، او بهعنوان کشیش نظامی همراه نیروهای آلمانی در جبهۀ غربی در فرانسه بود.
اما خانهای که پنج فرزند او با مادربزرگم در آن زندگی میکردند همچنان پابرجا بود، خانۀ سنتی کشیشی در قلمروِ کلیسای تحت ادارهاش، ساختمانی دو طبقه با باغی بزرگ. هنگامی که پدرم از کودکیاش برایم میگفت، به نظر میرسید این باغ مکان آزادی و اکتشاف بوده. اما آنچه بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد قلعۀ شهر بود، که بر روی کوهی بزرگ درست کنار این خانه بنا شده، و بر روی شهر و باغ سایه افکنده است. این بهشت دوران کودکی پدرم درواقع نمادی از ارتباط قوی بین قدرت زمینی و آسمانی در آلمان بود.
مادربزرگم از همان آغاز حامی آدولف هیتلر بود. هنگامی که دربارۀ برخی جنایات در سالهای 1933 و 1934 اخباری میشنود، نخستین واکنش او ناباوری است. آنچنان که او به پدربزرگ من میگوید، «پیشوا باید بداند. اگر او بداند، هرگز اجازه نخواهد داد که این اتفاقات رخ دهد». منطقی متناقض در این سخن نهفته است: آرزوهای او بهروشنی استبدادی بود، حتی شاید یهودستیزانه، اما اخلاقش هنوز کشیشمآبانه بود. پس از آن ماجرا از سیاست دست کشیدند. آنچه را رخ میداد نظاره میکردند، و روشن نیست که چقدر از جریان امور آگاهی داشتند.
پدرم، در بین پنج فرزند خانواده، بزرگترین و تنها پسر بود؛ بنابراین هیچ گزینۀ دیگری نداشت مگر ادامۀ سنت خانوادگی پس از مرگ پدرش. مادربزرگم، شخصی بسیار مصمم، این نکته را برای او روشن میسازد که سلسلۀ دیتس باید میراث لوتری را تداوم بخشد. اما من تردید دارم که پدرم از این امر ناخشنود بوده باشد.
مردی گهگاه ساکت و اغلب کنجکاو بود. سرپیچی نکرد، و همان کاری را انجام داد که از او انتظار میرفت. خانه و زندگی فراهم آورد، با مادرم ازدواج کرد، و من حاصل این ازدواج بودم. آنها به مونیخ رفتند تا در آنجا کلیسایی محلی بنیان بگذارند. هنگامی که هفتساله بودم، طلاق گرفتند، و در میانۀ راه چیزی از دست رفت.
پدرم چندان کوشش نکرد تا به من بیاموزد که کشیشِ لوتری بودن به چه معناست. او مرا با پرسشها دربارۀ ایمان و دین تنها گذاشت. هنگامی که انجیل را به من داد، گفت که احتمالاً ارزشمندترین دارایی خانوادۀ ماست، اما معنای سخنش کاملاً روشن نبود.
او میتوانست به من دربارۀ این حرکت دائم به پس و پیش در آلمان، در تاریخ، فرهنگ و مردم آن بگوید. او میتوانست دربارۀ سرکشی و بیتابی دائم توضیح دهد. در آلمان، در خانوادۀ من، هم وفاداری به قدرت زمینی و گرایشهای استبدادی وجود دارد و هم مخالفت با آن قدرتی که مبتنی بر وجدان شخصی فرد است. و، بهشیوهای پیچیده، تمام اینها با جنبش اصلاحات دینی و میراث آن گره خورده.
برای مثال، آلمان نازی هر دو جنبه را بهروشنی نشان میدهد. «روبان سفید» 12 (2009)، فیلم استادانۀ میشائیل هانکه، سنت استبدادی لوتریسم را توصیف میکند. این فیلم روایت میکند که چگونه حکمرانی سختگیرانه و گاهی تقریباً تروریستیِ یک کشیش در روستایی کوچک به احساساتی ضددمکراتیک و ترسمحور منجر میشود که شایع بود و کمک کرد تا راه برای سرنگونی جمهوری وایمار در اوایل دهۀ 1930 گشوده شود. درعینحال، بخشی بسیار قوی از مقاومت در برابر هیتلر از سوی مردان و زنانی نظیر دیتریش بنهوفر بود که انگیزهشان آرمانهای ایمانشان بود.
اما امروز، در چنین کشور سکولاری، اخلاقْ اصطلاحی پیچیده و اغلب منفی است. ماکس وبر، جامعهشناس آلمانیِ اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم که آثار و افکار او هنوز طنینانداز است، در سیاست بهمثابۀ حرفه 13 (1919) استدلال میکند که بین اخلاقِ «هدف غایی» و اخلاق «مسئولیت» تفاوتی بنیادی وجود دارد. اولی رویکرد مسیحی و اخلاقمحور است، درحالیکه دومی رویکردی پراگماتیک است.
رد پای هر دو رویکرد را میتوان در لوتر پیدا کرد که همچنان نیروی فکری اصلی شکلدهنده به این کشور است. آلمانیها گاهی بهدشواری میفهمند که سیاست و پراگماتیسم 14 همسو هستند. آنها همچنین، با توجه به سرشت متناقض خود، بهدشواری میپذیرند که سیاست بدون اخلاق خطرناک است.
بدین شیوه، انرژی بسیار ویرانگر لوتر در طول قرنها از طریق نسلهای کشیشان و فرزندان کشیشان انتقال یافته است که نخبگان ادبی و اجتماعی این کشور را شکل دادهاند. واعظ بر منبر شخصیتی تک است، راهنمای اخلاق است، و چنین تصویر پرصلابتی ناگزیر تقابلی را برانگیخته است.
درواقع، این استدلال هنوز علیه آنگلا مرکل مطرح میشود که خودش دختر کشیشی لوتری است. برای مثال، هنگامی که مرکل از ورود آوارگان به کشور در 2015 استقبال کرد، منتقدان محافظهکار او گفتند که این سیاست مبتنی بر ایمان یا اخلاق پروتستانی وی است؛ و در آلمان امروز، اخلاق مبتنی بر نظام اخلاق دینی بهعنوان امری تا حدودی مشکوک و بهطور بالقوه مخرب برای کل جامعه نگریسته میشود.
تمام اینها به پرسشهای بنیادی جنبش اصلاحات دینی مربوط میشود. یعنی، مهمترین مرجع چیست: عقلانیت و اقتدار دولت، نهاد دینی، قدرتهای روحانی موجود، یا وجدان فردی؟
پس از یک سال مطالعه، من به این نتیجه رسیدم که لوتر انسانی است که انگیزۀ کارهای او ترس، ایمان، و خشم است. من خشم برگرفته از کتاب مقدس را میبینم که جوامع را فرا گرفته است؛ و من جوهر ایدئولوژی و کتابِ راهنمای تفکر ارتجاعی را میبینم که کمک میکند تا امروز را بفهمیم.
گرایش ضدمدرنیسمِ ژرفی در لوتر وجود دارد که آن را نمیتوان براساس دورانی توضیح داد که وی در آن میزیسته، زیرا آن دوران شاهد ظهور مدرنیسم، فردگرایی، و جهانبینی انسانگرایانه است که انسان را در میان و مرکز همهچیز جای میدهد، چیزی که لوتر از آن نفرت داشت. او یک هویت آلمانی ملی میسازد که با مسیحیت پیوند دارد، هویتی فرهنگی که قویتر از حقوق و آزادی فرد بود.
او علیه عقل و در حمایت از نظمی استبدادی مبارزه میکند؛ او از ترس از ترکها و مسلمانان و یهودستیزی بهره میگیرد تا حس تهدید از داخل و خارج را خلق کند. سخنسرایی ضدغربی و ضدسرمایهداری بسیار خام او امروز در جزوههای حزب شهروندان خشم 15 دوباره ظاهر میشود، حزبی که خواستار شورش علیه دموکراسی است، آن هم نه از حاشیهها بلکه از مرکز.
این روی دیگر پافشاری او بر رابطۀ نزدیک مؤمن مسیحی با خدای خویش است، که نهاد کلیسا را کنار مینهد و در این فرآیند نهادی جدید ایجاد میکند.
این تناقض در تفکر وی است، شیوۀ تفکری که باید در شرایط امروز مطالعه و فهم شود، زیرا جنبشهای ضدلیبرال در اروپا نظیر جنبش ضداسلام پگیدا در آلمان، جبهۀ ملی در فرانسه، یا حزب استقلال پادشاهی متحد در بریتانیا را با سخنسرایی و ایدئولوژی ترامپیسم پیوند میدهد. مبارزۀ آنها علیه عقل و آزادی فردی و در حمایت از نظمی استبدادی و یک هویت فرهنگی قوی عمیقاً مرتبط با تلاششان برای ادغام باورهای مسیحی در سیاست سکولار است.
این یک الگو است، چیزی که میتوان آن را در جنبشهای سفیدپرست 16 و راستگرا در اروپا و در ایدئولوژی راست بدیل 17 در آمریکا مشاهده کرد. خشونتی ذاتی در لوتر وجود دارد که آن را میتوان به شیوۀ کارکرد مسیحیت بهمثابۀ نیرویی سیاسی مرتبط ساخت.
درواقع، تشخیص عنصری از افراطگرایی در سخنان و کارهای لوتر دشوار نیست، چیزی که بر مبنای آن میتوان او را تروریست نامید.
از دیدگاه کلیسا در رم، او بیگمان تروریست بود، درست بهشیوهای که برخی نویسندگان، نظیر رضا اصلان در غیور: زندگی و زمانۀ عیسای ناصری 18 (2013)، «پسر خدا» را تروریست نامیدهاند. هر چه باشد، عیسی مسیح، بنیادهای دنیوی قدرتی را تهدید میکرد که رم بر یکی از ایالتهای خود اعمال میکرد، تهدیدی سیاسی که سرانجام به اعدام او منجر شد. این صرفاً نشان میدهد که اصطلاح تروریست واقعاً چقدر وابسته به ملاحظات شخصی است، و اینکه تعریف اینکه دشمن دولت کیست چقدر نسبی است.
میراث لوتر به ما نشان میدهد که این برچسبها واقعاً چقدر مبهماند. زیرا واقعاً، این به چه معناست که شما لوتر را «شورشگر» بنامید؟ همانند مورخ آلمانی هاینتس شیلینگ در زندگینامۀ جدید و بلندپروازانهاش، مارتین لوتر: شورشگر در عصر آشوب 19. این به چه معناست که شما او را همانند روپر «مرتد» بنامید؟ معنای این واژگان در زمینۀ تاریخیشان چیست و امروز معنایشان چیست؟
هیچ انقلاب یا شورشی بدون خشونت وجود ندارد، و هر خوانش یا میراثی از لوتر باید این حقیقت را مد نظر قرار دهد. در عوض، باوجوداین، در کتابها و نمایشگاههای بازتابدهندۀ این زلزلۀ پانصدساله، گرایشی وجود دارد برای اینکه لوتر را متمدن یا کوچک جلوه دهند، تا او را بر حسب دگرگونی فرهنگی یا اختلاف دینی توصیف کنند، تا او را یا در یک فاصلۀ تاریخی ایمن حفظ کنند یا با او همانند یک معاصر برخورد کنند. اما در این فرآیند، ما در پایان این نکته را در نخواهیم یافت که چرا امروز مطالعۀ لوتر جذاب است، در عصر خیزشی عظیم که بیشباهت نیست با خیزشی که خود لوتر در متن آن زندگی کرد.
از آرمانهای رنسانس لئوناردو داوینچی تا اکتشافات دریایی کریستف کلمب، از بینشهای نیکولاس کوپرنیک تا اراسموس روتردام، لوتر در میانۀ انقلابی اقتصادی، اجتماعی و رسانهای زندگی میکرد که برای بسیاری ترسناک بود. او بخشی از سنت ضدعقلگرایی یا عقلگریزی است که در طول پانصد سال گذشته در تفکر آلمان و فراسوی آن حاضر بوده، سنتی که از پیامدها و دلالتهای سیاسی روشنی برخوردار است. او نمونۀ نخستین یک چارچوب ذهنی ارتجاعی را توسعه داد که طرح کلی ارتجاعگرایان تا امروز به شمار میرود. برای مثال، رد پای شورش علیه عقل، یعنی شورش ترامپ علیه تغییرات اقلیمی، علیه علم، علیه متخصصان، دانش، و حقیقت، را میتوان تا لوتر دنبال کرد، یعنی «متنفر بزرگ»، آنچنان که روپر از او نام میبرد.
اما اگر بخواهم صادق باشم، بهرغم این پیامدهای بزرگتر، این درواقع رخدادی بسیار خاص و شخصی بود که علاقۀ مرا به لوتر برانگیخت. من منتقد فرهنگی در مجلهای هفتگی هستم، و رابطۀ من با سردبیر سابقم صمیمانه، اما اغلب پرتنش بود. یک روز، هنگامی که او از پافشاری لجوجانه مبنی بر اینکه در بحثی سیاسی حق با من است و او اشتباه میکند خشمگین شده بود، با فریاد به من گفت: «شما فرزندان کشیشان همه مثل هم هستید! همۀ شما تروریست هستید!»؛ و جایی در عمق وجودم، من میدانستم که او از چه چیزی حرف میزند. احساس کردم که سردبیر من چیزی گفته بود که مدتها از آن آگاهی داشتم. این تاریخی بسیار طولانی و پرحادثه است که مرا به این نقطه رسانده، اما درست آنگاه و آنجا بود که من شروع کردم به اندیشیدن به خودم بهعنوان پسر مارتین لوتر.
منبع: ترجمان
مترجم: علی برزگر
پینوشتها:
• این مطلب را گئورگ دیتس نوشته است و در تاریخ 28 دسامبر 2017 با عنوان «Martin Luther and Me» در وبسایت بوستون ریویو منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 8 اسفند 1396 آن را با عنوان «من و پدربزرگم مارتین لوتر» و ترجمۀ علی برزگر منتشر کرده است.
•• گئورگ دیتس (Georg Diez) نویسنده و روزنامهنگار آلمانی است که پیش از این دبیر بسیاری از روزنامههای آلمانیزبان همچون زایتونگ و دی زایت بوده است.
[1]Palimpsest: دستنوشتهای که نوشتۀ روی آن را پاک کنند و دوباره روی آن بنویسند [مترجم].
[2]indulgences: سندی که از سوی کلیسای کاتولیک برای بخشش گناهان به فرد اعطا میشد [مترجم].
[3]Ponzi scheme: یک عملیات سرمایهگذاری کلاهبردارانه که از طریق پول دریافتی از سرمایهگذاران جدید به سرمایهگذاران قدیمی سود پرداخت میشود بدون اینکه فعالیت اقتصادی سودآوری انجام گیرد [مترجم].
[4]Dialectic: اصلی در فلسفۀ هگل مبتنی بر تضاد بین تز و آنتیتز که در قالب سنتز رفع میشود [مترجم].
[5]sola scripture
[6]sola fide
[7]Martin Luther: Renegade and Prophet
[8]On the Bondage of the Will
[9]Against the Murderous, Thieving Hordes of Peasants
[10]That Jesus Christ Was Born a. Jew
[11]On the Jews and Their Lies
[12]The White Ribbon
[13]Politics as a. Vocation
[14]Pragmatism: طبق این فلسفه، هر آنچه کار میکند، خیر و حقیقت است [مترجم].
[15]Citizens in Rage: حزبی در آلمان است که در سال 2004 یان تیمکه تأسیس شده است.
[16]Identitarian movement: جنبشی که معتقد به برتری نژاد سفید اروپایی و اتحاد آنها است [مترجم].
[17]alt-right: ارتجاعگرایان و محافظهکاران راست افراطی و طرفدار برتری نژاد سفید و ملیگرایی سفیدپوستی [مترجم].
[18]Zealot: The Life and Times of Jesus of Nazareth
[19]Martin Luther: Rebel in an Age of Upheaval