گروه جهاد و مقاومت مشرق- 20 مردادماه 1400 بود که با هماهنگی همسر شهیدمدافع حرم، شیرعلی محمودی، در کوچه پسکوچههای روستای دهخیر در حاشیه شهرری به خانه همسر شهید مصطفی جعفری رسیدیم. روایت خانم خاوری از زندگی پرفراز و نشیب خود و همسرش آنقدر نفسگیر بود که در طول مصاحبه، لحظه به لحظه بر حیرتمان افزود. آنچه در این گفتگو گذشت را بی کم و کاست در چند قسمت برایتان منتشر میکنیم و ان شا الله در اولین فرصت، گفتگویی نیز با مادر شهید مصطفی جعفری خواهیم داشت؛ زن مقاومی که همسرش (پدر شهید) را نیز در راه دفاع از حرم به جبهه نبرد فرستاد و پیکر پاکش را تجویل گرفت؛ زن نستوهی که همین الان هم چشمانتظار فرزندانش است که در دفاع از حرم و برای مبارزه با تکفیریها در سوریه هستند...
قسمت قبلی گفتگو با همسر شهید را اینجا بخوانید:
جوان تهراننشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس
شهید مصطفی جعفری همان شیرمردی است که وقتی در نبرد حلب، عرصه به همه تنگ شد، بیسیم را دست گرفت و فریاد زد که ما سر میدهیم اما سنگر نمیدهیم...
همسر شهید: یکی از همرزمان آقا مصطفی که من را «زن داداش» صدا میزد مگفت، آقا مصطفی آن شب وصیت کرد؛ آقا مصطفی با اینکه خودشان سواد داشتند اما آن شب به من گفتند یک نامه برایم بنویس که این را می خواهم در ساک بگذارم و دست خانمم برسد. بعد بهشان گفتم وصیتنامه بود یا نامه، چطوری بود؟ گفت زن داداش! بیشتر نامه عاشقانه بود تا وصیت. گفتم چی نوشته بود؟ گفت من در ذهنم نمانده. گفتم چطور خودشان ننوشتند؟ گفت خودش ننوشت؛ مدام می گفت شما بنویس. یکی از دوستانشان بود که خیلی صمیمی بودند...
**: عجیب است، رمزش پیدا نشد که چرا این کار را کردند؟
همسر شهید: گفتم چه چیزهایی نوشتید؟ یک مقدارش را گفت. میگفت زن داداش! در نامه نوشته بود که همسرم؛ بعد از شهادت من حتما ازدواج کن؛ هیچ وقت تنها نمان. این همرزم آقا مصطفی رفتند و از سوریه دوباره تماس گرفتند و گفتند زن داداش درباره آن نامه، نمی دانم به شما گفتم یا نگفتم ولی یکی از حرفها و وصیتهای آقا مصطفی این بود که حتما به خانمم بگویید اگر یک روزی این نامه به دستش نرسید، اگر نتوانستم ببینمش، بهشان بگویید بعد از شهادت من ازدواج کنند و هیچ وقت تنها نمانند.
**: شما هم که خیلی خوب عمل کردید به وصیتشان...
همسر شهید: گفته بودند ازدواج کنید ولی تا جایی که می توانید و شرایطش را داشتید سر مزار من بیایید و حتما به من سر بزنند.
**: شما الان چند وقت به چند وقت سر مزار آقا مصطفی می روید؟
همسر شهید: مزارشان خیلی دور است؛ وسیله ندارم؛ دو هفته در میان یا یک هفته در میان میتونم بروم. اوایل هر هفته می روم.
**: مزارشان در همان امامزاده در پاکدشت است؟
همسر شهید: بله؛ مزارشان دور است. مسیر برایم سخت است. اوایل خیلی می رفتم. وقتی قلعهنو بودم حتی ساعت دوازده شب آژانس میگرفتم و میرفتم؛ چون واقعا وقتی میرفتم سر مزارشان و با آقا مصطفی حرف میزدم، آرام می شدم؛ سبک می شدم.
**: دوازده شب، درِ امامزاده و مزار باز است؟
همسر شهید: بله، باز است.
**: نزدیکی به مزار شهید هم یک نعمتی است؛ همین طور که دوریاش اذیت کننده است... خبر شهادت پدر آقا مصطفی چطور به شما رسید؟ از نحوه شهادتشان هم خبر دارید؟
همسر شهید: فکر می کنم روی مین رفته بودند. من و مادرشان از طرف فاطمیون چند روزی سمت شمال مسافرت رفته بودیم. مادرشان خیلی بیتاب بود بنده خدا؛ در صورتی که ما نمیدانستیم پدرشان مجروح شدهاند و بیمارستان هستند. فکر می کنم 21 روز در بیمارستان حلب در سوریه بودند. مادرشان آنجا خیلی بیتاب بود؛ ازش می پرسیدم چه شده؟ فشارت بالاست؟ می گفت نمی دانم؛ یک دلشوره و نگرانی دارم که اصلا قرار ندارم؛ نمی دانم بخوابم یا بیدار باشم یا راه بروم! یک شب، صبح بیدار شد و گفت یک خواب دیدهام، خدا بهمان رحم کند.
گفتم چه خوابی دیدی مادر؟ گفت دیدم عکس آقا مصطفی و عکس باباش در یک قاب هستند؛ بعد، آن عکس آتش می گیرد، عکس آقا مصطفی نمی سوزد ولی عکس پدرش در آتش می سوزد. گفت چی می شود؟ این دلشوره و دل نگرانیام را زیاد می کند.
نمی دانم چه موقعیتی پیش آمد که رفتیم مشهد، در صورتی که پدرشان مجروح بود و در بیمارستان. خیلی از این طرف و آن طرف پیگیری کردیم.
**: شما خبرداشتید؟
همسر شهید: من خبردار شده بودم ولی مادرشان نمیدانستند. دقیق یادم نیست، دامادشان هم در جریان بودند یا نه، اما پسرشان آقا مرتضی نمیدانستند. خیلی پیگیری کردیم؛ حتی آقا مرتضی رفتند سوریه. گفت من بروم ثبتنام کنم و اعزام شوم؛ کسی از پدرم خبر ندارد؛ خودم بروم پیگیری کنم ببینم چطور است. اما ما میدانستیم یکی از همرزمانشان گفته بودند که مجروح شدند و در بیمارستان بیهوش هستند و نمی توانند صحبت کنند.
آقا مرتضی هم رفتند سوریه. این امکان پیش آمد و ما هم رفتیم مشهد؛ من و مادر آقا مصطفی و یکی از خواهرهای کوچکش بودیم. رفتیم حرم، شب دوم بود یا سوم، مادرشان خیلی بیقرار بود؛ به قول خودشان می گفت من اصلا آرام و قرار ندارم، نمی دانم چه کار کنم. ساعت دوازده یا یک شب بود که رفتیم حرم امام رضا(علیه السلام). همین که وارد حرم شدیم مادرشان خیلی بیتابی و گریه و زاری کردند، که همانجا پسرشان از سوریه زنگ زد و گفت مادر! پدرم را گیر آوردم ولی تا رسیدم، ایشان از دنیا رفت و شهید شد.
تا در بیمارستان پدرش را پیدا کرده بود، شهید شده بود.
دیگر مادرشان آن شب را نتوانست قرار بگیرد؛ گفت باید برگردم تهران. گفتیم الان سه نصفه شب است و ماشین گیر نمی آید؛ فردا برمیگردیم. گفتم مادرم! اینجا کنار حرم امام رضا هستی بهتر است؛ در تهران که به چیزی دسترسی نداری تا وقت که پیکر مصطفی از سوریه بیاید.
**: ولی بیتاب بودند...
همسر شهید: بله مادر آقا مصطفی از هفته قبلش که شمال رفتیم، بیتاب بود. می گفت اصلا نمی دانم چرا خیلی نگران هستم. همیشه به پدرش می گفتند «کربلایی». می گفت خیلی نگران کربلایی هستم؛ چرا تماس نمی گیرد؟ از این طرف و آن طرف هم از دوستان و آشنایان پیگیری می کنیم و کسی به ما اطلاع نمی دهد. نه غذا میخوردند و نه میخوابیدند.
**: کی از مشهد برگشتید؟
همسر شهید: فردای همان روز برگشتیم.
**: این سفر را هم فاطمیون برای شما تدارک دیده بودند؟
همسر شهید: بله، از طرف سپاه بود.
**: وقتی مطلع شدند، طوری برنامه ریختند که شما زودتر برگردید؟
همسر شهید: قرار بود فردا شبش برگردیم. شب از حرم برگشتیم و رفتیم با مسئولان اردو صحبت کردیم. مادرم گفت من نمی دانم، یک کاری کنید من بتوانم امشب برگردم به تهران. خیلی صحبت کردیم تا قانع شد؛ گفتیم مادر! تو امشب برگردی هیچ کاری نمی توانی انجام بدهی، دسترسی به پدر نداری، تا پیکرشان از سوریه برگردد...
خیلی بیتاب بودند. دیگر فردا برگشتیم. وقتی رسیدیم خودشان و دختر کوچکشان خیلی بیتابی و گریه میکردند. گفتند رفتیم به زهرا (دختر بزرگترشان که با هم در یک ساختمان هستند) چیزی نگوییم. فعلا فقط به داییها و به بقیه اطلاع بدهیم؛ زهرا هم خیلی بیتابی می کند و فعلا چیزی به او نگوییم. اما همین که از در حیاط داخل شدیم، وقتی چهره ما را دیدند، فهمیدند و گفتند چه شده؟ گفتیم هیچی نشده، یک مقدار خسته راهیم؛ نخوابیدیم؛ دیشب حرم بودیم؛ امروز هم با اتوبوس برگشتیم.
گفت نه؛ مامان! چی شده؟ خیلی اصرار کرد و مادرش گفت زهرا جان! هیچی نگو ولی بابا زخمی شده و در بیمارستان است. زهرا خانم هم یک مقدار گریه و بیتابی کردند تا شب که خانواده داییاش که با آقاغفور جعفری پسرعمو هستند، آمدند و به خانواده اطلاع دادند.
**: کمتر پیش می آید اینطوری که یک خانمی اول داغ پسر ببیند و بعد، همسر. به نظر شما که می دیدید، برای حاج خانم کدام سنگینتر بود؟
همسر شهید: اینطور که من دیدیم، داغ همسرشان برایشان سختتر بود. خیلی داغونتر و شکستهتر شدند. وقتی پدر آقا مصطفی شهید شد، مادرشان می گفتند که فکر می کردم هیچ داغی بدتر از داغ آقا مصطفی نیست، واقعا میگفت داغ جوان، برایم داغ سختی بود. ولی بعد از اینکه همسرشان شهید شد، میگفت انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ دیگر هیچ پشتوانه و امیدی در دنیا برایم نماند. واقعا داغونشان کرد. خیلی سخت بود. کسی که بتواند درکشان کند، متوجه میشود که واقعا سخت است.
**: ایشان از محمد آقا هم نگهداری میکردند؟
همسر شهید: محمد که هنوز سوریه نرفته بودند؛ چشمشان ضعیف بود. آنطور که خودشان می گویند، وقتی آنجا رفته بودند مثل اینکه یک شب در سوریه به عملیاتی می روند؛ طوری گیر میافتند که نمی توانند برگردند و شب را بین جنازهها می خوابند. یک مقدار هم انفجار این طرف و آن طرفشان رخ میدهد؛ این در روحیهشان خیلی تاثیر گذاشته بود. موج انفجارها ایشان را مجروح کرده بود؛ بنده خدا دیگر حال و حواسشان دست خودشان نبود.
**: منظور این است که نیاز به نگهداری و مراقبت بیشتر داشتند؟
همسر شهید: بله، مثل قبلا عادی نبودند.
**: پیش مادر زندگی می کردند؟
همسر شهید: بله؛
**: الان هم همانجا هستند؟
همسر شهید: الان نیستند
**: کجا هستند؟ ازدواج کردند و رفتند؟
همسر شهید: نه، الان به خاطر مشکلاتی که داشتند و باید درمان می شدند چند سالی است رفتهاند سمت خارج کشور.
**: حالشان خوب است ؟
همسر شهید: حال بنده خدا خوب نیست اما با خانه ارتباط دارند.
**: الان جاگیر شدند و مستقر هستند؟
همسر شهید: بله.
**: کدام کشور رفتند؟
همسر شهید: یکی از کشورهای اروپایی.
**: خب اگر آرامش داشته باشند و مداوا شوند، آنجا بهتر است...
همسر شهید: ولی اینطور که رویش تاثیر گذاشته، گفتهاند امکان دارد بیناییاش را از دست بدهد، ولی هیچ راهی برای برگشت ندارد.
**: برگشت خودشان یا بینایی؟
همسر شهید: بینایی.
**: آنجا مگر امکان مداوا ندارند؟
همسر شهید: هست، ولی نمی دانم چه مشکلی وجود دارد. اوایل با خود آقا محمد در ارتباط بودم، تماس می گرفتیم و حرف می زدیم. مادرشان اینطور گفتند؛ خیلی نگرانشان هستم، ولی خدا را شکر الان بهتر از قبل هستند.
**: مشکل بیناییشان که مادرزاد نبوده؟
همسر شهید: نه، این مشکل را از دوران جوانی داشتند که یک مقدار چشمانشان ضعیف بوده. آن موقع که می خواستند بروند سوریه، دوستانشان وقتی آمدند و صحبت میکردند، می گفتند مادر! محمدآقا فقط یکی را می خواهدکه بیاید و دستش را بگیرد تا در چاله چوله نیفتد!
**: اما تصمیم گرفته بود که برود...
همسر شهید: بله تصمیم گرفته بود که برود. دور اول که رفته بود، آمده بود و خودش تعریف می کرد و می گفت زن داداش! یک اتفاقی افتاده، گفتم چه اتفاقی؟ پدرشان می گفت آنجا محمد داغونتر شد. در همان پادگانی که رفتیم، شماره تخت را دادند. تختی که داده بودند، همان تخت آقا مصطفی بود که دستنوشته آقا مصطفی را هم روی آن خوانده بود.
پدرشان می گفت که رفت و ساک را گذاشت و روی تخت نشست و جابهجا شد؛ دیدم یک دادی زد و رفت بیرون. می گفت پادگان هم یک حیاط بزرگ داشت؛ هر چه میدویدم دنبالش نمی توانستم بگیرمش. فقط داد می زد و می دوید. آنقدر رفت تا کنار یک درخت، نشست؛ گفتم آقا محمد! پسرم! چه شده، چرا اینطوری می کنی؟ اگر ناراحتی برگردیم... گفت نه بابا، تو ندیدی؛ من روی همان تختی که آقا مصطفی بوده؛ بودم. آقا مصطفی تاریخ زده نوشته: مصطفی جعفری در تاریخ فلان، دو روز و چند ساعت در این پادگان بودم. به خاطر این خیلی ناراحت شده بود. پدرش میگفت یک روز طول کشید که آرامش کنم. دیگر گفته بود من باید بروم تا انتقام آقا مصطفی را از داعشیها بگیرم.
میآمد تعریف می کرد و می گفت زن داداش یکی از داعشیها را اینطور زدم و اینطور شد. حالا چند تا مانده تا انتقام آقا مصطفی را بگیرم.
**: وضع تابعیت و شناسنامه شما چطور شد؟
همسر شهید: پیگیری کردیم، تازه امروز همسر شهید خدادادی خبر دادهاند که باید برویم برای پیگیریهای بیشتر. با هم برای انگشتنگاری و این کارها رفته بودیم.
**: خانواده شهید غفور جعفری چطور؟ شناسنامه گرفتهاند؟
همسر شهید: بله،آنها گرفتهاند؛ مادرشان دو سه سال است شناسنامهشان را گرفتهاند. انشالله برای ما هم درست شود، چون مشکلاتمان خیلی زیاد است.حتی یک سیم کارت نمیتوانیم بگیریم و استفاده کنیم.
**: مهسا خانم را هم فرزند شهید حساب کردند؟
همسر شهید: نه، چون من اول در ثبتنام و در پرونده آقا مصطفی، نام مهسا را نزدم. ولی خب هر جایی می روم با من هستند. اما می گویم که فرزندِ خودِ شهید نیستند.
**: برای بحث شناسنامهشان چطور؟ امیدی هست؟
همسر شهید: نه، قبول نکردهاند که شناسنامه بدهند.
**: شما در روزها چهکار می کنید؟ وقتتان را چطور میگذرانید؟
همسر شهید: وقتمان را با خواب می گذرانیم!
**: مشغول هنری یا کاری نیستید؟
همسر شهید: نه، هنر و کاری که نداریم. ولی یک مواقعی یک کارهایی در مورد خانوادههای مدافع حرم فاطمیون پیش می آید که در حوزه خانواده شهدا فعال هستیم. سال 95 بود که با خانم خدادادی آشنا شدیم و از همانجا خادمی را در موکبی اربعینی در مرز شلمچه شروع کردیم. از همان موقع در کارهای گروهی و جهادی، با هم هستیم و هر کاری از دستمان بر می آید فعالیت می کنیم. یک دفتر هم در شهرری داریم که دست یک مادر شهید است و جزو سازمان تبلیغات است؛ آنجا هم جزو خادمین هستیم و اگر فعالیتهایی باشد، شرکت میکنیم. برای بچههای خانواده کلاسهای آموزشی برگزار میکنند.
**: مسئول آن مجموعه، مادر شهید مدافع حرم است؟
همسر شهید: بله.
**: ماجرای این دفتر چیست؟ چیزی از آن نشنیده بودم.
همسر شهید: یک دفتری است به اسم دفتر حضرت زهرا سلام الله علیها که زیر نظر سازمان تبلیغات و آقای نادعلی است. چند سال پیش که تابستانها کلاس داشتیم، یک فضای کوچکی بود که برای بچهها کلاس قرآن یا نقاشی میگذاشتیم. در مراسمات شبهای ماه رمضان، افطاری درست می کردیم و می بردیم بهشت زهرا؛ در ماه محرم هم مراسماتی می گرفتیم و فعالیت های فرهنگی داشتیم.
**: دفترتان کجای شهرری است؟
همسر شهید: کنار حرم حضرت شاهعبدالعظیم. در حوالی پارکینگ حرم. چند سالی اینگونه مشغول هستیم. اگر کارهایی در مورد خانوادهها باشد انجام میدهیم. اگر خیرینی باشند و مشخصات خانوادهها را بخواهند،در اختیارشان میگذاریم و همین طور، روزگار می گذرد.
**: خدا به شما سلامتی بدهد؛ اگر صحبتی دارید در خدمتتان هستیم؟ البته فکر می کنم مهم ترین مطالبه خانوادههای مدافع حرم فاطمیون، بحث شناسنامه باشد؟
همسر شهید: بله، الان برای گواهینامه می خواهیم اقدام کنیم، چون مدرکمان کارت آمایش است هیچ انجام نمی دهند. دو ماه قبل از عید، کارت عابری که زیر نظر خود بنیاد است و خود بنیاد شهید این حساب را برای حقوقها باز کرده بودند (بانک دی) را گم کرده بودم؛ رفتم بانک؛ گفتند با مدرکی که شما دارید نمی توانیم دیگر به شما کارت بدهیم! گفتم این حساب و کارت زیرنظر خود بنیاد شهید است؛ الان چه کار کنم؟ بروم نامه از خود بنیاد بیاورم؟ گفت نه؛ گفتم نامه از فاطمیون باشد؟ گفتند نه. خلاصه یکی دو ماهی درگیر بودم. به هر دری زدم جواب نگرفتم.
**: در آخر چطور شد؟
همسر شهید: بعد از دو ماه کارتم پیدا شد.
**: یعنی دیگر خدا کمک کرد. در این فاصله نمی توانستید از کارت برداشت کنید؟
همسر شهید: نه نمیتوانستم. از بانک می توانستم اما از کارت نمی توانستم. گفتند دفترچه درست کن، من هم گفتم نه؛ دفترچه درست نمی کنم. حقوقم در همان کارت می آمد. یک مدت از خانم محمودی و خانم خدادادی پول میگرفتم، اما دو ماه یا سه ماه طول کشید تا کارت پیدا شد.
**: انشالله اگر شناسنامههایتان را گرفتید، خبر خوبش را به ما هم بدهید...
همسر شهید: پارسال برای مرحله آخر که ادای سوگند بود، رفتیم، ولی به خاطر کرونا می گویند عقب افتاده است. آنها که سوگند می روند یکی دو هفته بعد کارهایشان جور می شود. یکی دو تا مرحله اش مانده اگر آنها هم یک سال طول نکشد.
**: من امید دارم که به زودی شناسنامههایتان را تحویل بگیرید...
همسر شهید: ان شا الله...
و در پایان هم ذکر این خاطره که: همیشه می گفت من یک امانتی در این دنیا هستم و می روم. همیشه حرف از شهادت می زد. خواهرزادههایشان که می آمدند و می گفتند دایی برای ما نقاشی بکش، نقاشیهایش تانک و تفنگ بود. شب آخر هم خواهرزادهشان آمدند و گفتند با من بازی کنید که تفنگبازی کردند. خواهرزادهشان هم می گفت من دشمن می شوم و شما را شهید می کنم؛ که آقا مصطفی گفت اگر من شهید بشوم، زن داییات چه کند؟!
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان