گروه جهاد و مقاومت مشرق – در آستانه نوروز 1400 روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. 5 ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در خیابان شهید عباس حسینی روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم طاهره رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در 9 قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز پنجمین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
*: شما دیگر نفهمیدید چطوری زیارت کردید...
همسر شهید: من آن شب حتی نمازم را نفهمیدم چطور خواندم. فقط به من گفت که ازت می خواهم که آقا امام زمان را قسم بدهی که این مسیری که من انتخاب کردم را بتوانم بروم، لغزش نکنم، تو را به عمه امام زمان قَسَمت می دهم که تو به من اجازه بدهی. وقتی گفت به عمه امام زمان، من به قدری زبانم بسته شد که نه توانستم «آره» بگویم و نه بگویم «نه». اصلا زبانم در دهانم نچرخید. فقط یکسره گریه می کردم. زمانی که این بحثها شد و آقا مرتضی از این طرف گریه می کرد و من از آن طرف. گفتم تو داری شوخی می کنی...
گفت من امشب کارگاه یکی از بچهها هستم. دوستانی که کنار هم بودند یک طوری قرضی برای هم کار می کردند؛ وقتی اتوکاریشان زیاد می شد یا کارهایشان عقب می افتاد، آقامرتضی میرفت به کارگاهشان. یا دوستهایش می آمدند به آقا مرتضی کمک می کردند یا آقا مرتضی برای کمک به آنها می رفت. گفت کارهای آقا غلام عقب مانده من امشب کارگاه آقا غلام هستم، فردا صبح می آیم. من الان نمی آیم.
ساعت 2 بعد از نیمه شب من در همان حالت فکر و گریه و زاری رسیدم خانه؛ ولی در دلم می گفتم نه، مرتضی شوخی می کند، دارد من را می ترساند... از جمکران تا خانه هم همین طور پیامک میدادم و می گفتم مرتضی! تو داری شوخی می کنی. بعد می خواست من را دلداری بدهد؛ می گفت آره بابا، من شوخی کردم، به دل نگیر... بعد دوباره می گفت باز هم برای من دعا کن.
حالا نه آن شب کاری بوده در کارگاه دوستش، نه کارهایشان عقب افتاده بوده که کمک کند، هیچی نبوده، ایشان رفتند آنجا و فردای آن، چند تا دوستی که با هم ثبتنام کرده بودند از همانجا بلند شدند و فردا صبح رفتند برای آموزش نظامی.
ساعت دو نصفه شب که خانه رسیدم بهش پیام دادم که: مرتضی جان! اگر می توانی صبح زودتر بیا من با بچه نمی توانم هشت صبح بلند شوم؛ چون امشب هم نخوابیدم، نمی توانم بروم درِ کارگاه را باز کنم. گفت باشد، تو بخواب و استراحت کن. من خوابیدم، گوشی را هم خاموش کردم و زیر سرم گذاشتم. صبح دقیقا سر همان ساعت 8 بلند شدم، چون برایم عادت شده بود صبح ها بلند شوم. بعد از اینکه ازدواج کردیم و نازنین زهرا آمد در زندگیمان، من یک مقدار دیرتر می رفتم سر کار و آقامرتضی زودتر می رفت. ساعت 8 بیدار می شدم و بچه را صبحانه می دادم.
ما «نازنین زهرا» را به فرزندخواندگی گرفتیم. قضیه من را همه می دانند، چون اگر مستند ملازمان حرم را دیده باشید، آنجا مطرح کردم که نازنین زهرا بچه خواهرم است و از او به فرزندخواندگی گرفتم. من بچهدار نمی شدم و «نازنین زهرا» از خواهرم به فرزندخواندگی گرفتم.
ساعت 8 که گوشی را روشن کردم دیدم 3 تماس بی پاسخ از آقا مرتضی دارم و دو تماس دیگر از طرف دوستشان که اسمش رضا بود و شمارهاش را داشتم. بعد دیدم پشتبندش یک پیامک دیگر آمد؛ وقتی پیامک را باز کردم انگار دنیا جلوی چشمهای من تاریک شد و دیگر من جایی را ندیدم. در پیامک نوشته بود: سلام طاهره جان! من رفتم. پایینش هم نوشته بود «خیلیییییییییی دوستت دارم»، مواظب نازنین زهرا باش.
*: نگفتند کجا رفتند؟ اسم سوریه را آورده بودند؟
همسر شهید: نه، می دانستم دیگر؛ شب که گفته بود، گفت طاهره جان من رفتم. همین را که دیدم باورتان نمی شود کلا حالم بد شد. مادرم آن لحظه کنارم آمد؛ من گریه و زاری میکردم. به گوشی اش زنگ زدیم گوشی اش خاموش بود و جواب نداد.
*: آقامرتضی در همان اعزام اول مستقیم رفتند سوریه؟
همسر شهید: نه؛ یک ماه رفتند آموزشی. آن موقع نمی دانستم کجا رفته است. با خودم میگفتم حداقل اگر به آموزشی رفته من بروم و ببینمش، چون می دانستم بعد از آموزشی اجازه نمی دادند به خانه بیاید. یک صحبتی باهاش داشته باشم که اگر همان دفعه اول شهید شد، دلم نسوزد. اما پیدایش نکردم. به آنجایی که ثبتنام کرده بود گفته بود خانواده ام اگر دنبالم آمدند نگویید کجا رفته؛ بگویید ایشان کلا رفته سوریه. برادرم گفت سوریه نرفته چون باید اول باید آموزش ببینند.
28 روز بعد، زمانی که آقا مرتضی رفت دوباره من دست تنها شدم. «شب عید» برای ما خیاطها، از دی ماه و آذر شروع می شود. ما این روزها را به اسم شب عید می گوییم و تا اسفند، کارمان خیلی سنگین می شود. یعنی به قدری کار در کارگاه بود که رگالهایی که زده بودیم پر شده بود؛ حتی من جارو را به لبه میز گذاشته بودم و کارها را روی دسته جارو آویزان کرده بودم. در این حد کار برای ما زیاد بود و سنگین شده بود.
آقا مرتضی تنهایم گذاشت و رفت. من یک روز کار بردم سمت ولیعصر و خودم با مترو برگشتم. کار را با آژانس برده بودم. ایستگاه مترو جوانمرد قصاب که رسیدم گوشیام زنگ خورد. یک شماره غریبه بود. من فکر کردم از بچههای کارگاه هستند و شمارهاش را ذخیره نکردهام. همین که الو گفت دیدم صدای آقا مرتضی است. 28 روز بعد از آن که هیچ خبری از او نداشتم.
من داشتم گریه می کردم که مرتضی کجایی؟ چرا زنگ نمیزنی؟ چرا از ما خبر نمی گیری؟ نامردی! من را تنها گذاشتی با این حجم کار... سر این قضیه من خیلی گریه کردم، ناراحتی می کردم، دلتنگی می کردم، گفتم کجا هستی من نتوانستم پیدایت کنم؟ گفت من اجازه ندادم آدرس بدهند، ما پادگان شیراز رفتیم، من درخواست پادگان شیراز کردم که در آنجا آموزش ببینم. گفت من دقیقا همین الان آمدم آشپزخانه به قدری دلتنگت بودم که به آشپز گفتم شماره خانومم را بگیرید یک خبر بهش بدهم و حداقل صدایش را بشنوم.
گفت به ما اعلام کردند که فردا شب پرواز داریم، به ما نگفتند مستقیم کجا می رویم، یا لبنان می رویم یا سوریه. طاهره جان من لبنان یا سوریه رسیدم از همانجا سریع بهت زنگ می زنم.
تماسمان همین بود و قطع شد. صدایش را که شنیدم یک مقدار آرامش پیدا کردم. از دلتنگی درآمدم ولی باز سر اینکه گفته بود من پرواز دارم، نگران بودم.
*: این تماس اوایل بهمن بود؟
همسر شهید: بله؛ رفتند و یک هفته به من زنگ نزدند. چون گفته بودند همین که رسیدم بهت زنگ می زنم. اینقدر نگران بودم گفتم چه بلایی سرشان آمده. آن زمان جو خیلی سنگین بود. شایعات زیاد بود. من هم به عنوان یک خانوم، یک عشقی که خیلی واقعا عاشقم بود و به قول خودش، سخت به دست آورده بود و من هم عاشقش شده بودم، خیلی برای من سخت بود، و اینکه مسئولیت یک بچه را هم پذیرفته بودم، خیلی برای من سنگین تمام می شد. کارگاه هم به شدت شلوغ بود. خیلی برای من سخت بود.
*: یک باره پشت شما خالی شد...
همسر شهید: بله، واقعا برای من خیلی سنگین تمام شد. آقا مرتضی که آمده بود در آن یک سال من تنبل شده بودم چون مسئولیت به عهده او افتاده بود.
یک طوری بود که من ساعت سه نصفه شب پدر هفتاد و خردهای ساله خودم را می بردم به کارگاه. بابام چرخکار شده بود، تمام کمربندها را درست می کرد.
ولی آن وقت که یک مرد کنار من بود اصلا سنگینی کار را احساس نمی کردم، ولی فقط با رفتن یک ماهش، من خرد شدم، که پدرم را کنار خودم می آوردم، می گذاشتم پای یک چرخ، برای من هم زیگزال می زد. تمام کمربندها را از بچهها می گرفتم می دادم پدرم بدوزد. می گفتم شما کارها را انجام بدهید که یک مقدار کار پیش برود. به قدری حجم کار سنگین بود.
آقا مرتضی یک طوری برنامهریزی کرده بود که وقتی خودش بود کار بیرون را انجام می داد، داخل را انجام می داد اما اینطور مثل من دستپاچه نبود. اما با رفتنش من خیلی اذیت شدم.
بعد از یک هفته با من تماس گرفت. زمانی که تماس گرفت در دمشق بودند. می گفت طاهره زمانی که من آمدم اینجا، شما را فراموش کردم.
من اصلا فکر نمی کردم یک روزی آقا مرتضی که اینقدر عاشق من بود، عاشق شیرین زبانیهای نازنین زهرا بود، ما را فراموش کند! به هیچ عنوان فکر نمی کردم. ولی این را هم نمی دانستم که یک روزی عشق بالاتر از عشق من هم برایش پیدا می شود.
می گفت اینجا که آمدم حرم حضرت زینب(س) را که دیدم، جاهای تیری که روی دیوار حرم حضرت زینب هست، را در شهر شام را دیدم (که بعدا اینها را خودم هم دیدم)، غریبههایی که در روضه ها می شنیدم را دیدم، یا قصههایی که در مدرسه می شنیدیم یا مادرمان برایمان می گفت، تصوراتی که از روزهای عاشورا داشتم، را دیدم،همه چیز را فراموش کردم. طاهره اگر بیایی اینها را اینجا ببینی حس می کنی واقعه روز عاشورا الان است. می گفت من به چشم خودم دارم می بینم.
این صحبتها را می کرد و من گریه می کردم. دوست داشتم بیشتر بگوید، از او می پرسیدم حرم چه شکلی است؟ من یک دختری بودم که از بچگی زمانی که بحث حرم حضرت زینب می شد همیشه خدا می گفتم خدایا قبل اینکه من کربلایی بشوم دوست دارم زینبی بشوم. یک دختر 12 *: 13 ساله بودم و سن آنچنانی نداشتم. از آن زمان در وجود من بود که وقتی دیدم دو تا از خانم جلسهایها رفته بودند به سوریه و یک روز بنر زده بودند در خانهشان که زائر حضرت زینب هستند و از زینبیه برگشتهاند؛ می گفتم خدایا! من اگر زمانی همه بخواهم بروم کربلا،دوست دارم قبلش به سوریه و زیارت حضرت زینب بروم. آن زمان شایعات صدام بود که به هیچ عنوان کسی نمی تواند به کربلا برود. این را که می گفتم یک ترسی در وجودم بود می گفتم امام حسین ناراحت نشود؛ می گفتم اولش باید زینبی بشوم. دوست دارم یک روزی حرم حضرت زینب را ببینم و زیارت کنم.
گذشت و وقتی به آقا مرتضی این چیزها را میگفتم، فکر می کردم روحم الان آنجا رفته و دارم برمی گردم. هی می گفتم برای من بیشتر صحبت کن. می گفت طاهره اینجا یک زمن محدودی را داریم که می توانیم صحبت کنیم و بیشتر از آن مقدار نمی توانیم صحبت کنیم. می گفتند قضایا را هم زیاد باز نکنید پشت تلفن، خیلی سخت است.
اینها را که می گفت من هم ترسی در وجودم ایجاد می شد و خیلی نمی توانستم از او سئوال بپرسم.
الحمدلله بعد از بهمن ماه که رفتند، اسفند آنجا بود و آخر فروردین برگشتند. آن موقع موبایل نداشت و نمی توانستم با او در ارتباط باشم جز اینکه خودش با من تماس می گرفت.
این سه ماه گذشت و واقعا برای من فراق و دوری بود تا زمانی که از فرودگاه تماس گرفت که طاهره من فرودگاه دمشق هستم و پرواز دارم و یک ساعت، یک ساعت و نیم دیگر خانه هستم.
خانه من و مادرم کنار هم بود، رفتم خانه مادرم که طبقه دوم بود. خانه ما همکف بود. دوست داشتم وقتی می آید از پنجره ببینمش. آقا مرتضی گفت مامانم هم از شیراز آمده و خانه خواهرم در کهریزک است. این را که گفت، گفتم مرتضی جان! زمانی که می آیی از فرودگاه، مستقیم اول می روی پیش مادرت، بعد می آیی پیش من. همین طور شد که از فرودگاه مستقیم رفت پیش مادرش در کهریزک و یک ساعتی نگذشت که از پیش مادرش آمد خانه.
از گوشی خودش به من زنگ زد. بعد از سه ماه، اولین تماس بود که اسم خودش (عزیزم) افتاد روی گوشیام. من گفتم خانه مادرم هستم؛ مادرم گفته بود اینجا قورمهسبزی درست کردهام؛ گفته بود مرتضی که آمد دوست دارم با همان حالت زوّاریاش کنار ما بیاید. که خدا را شکر آمد و یک ناهاری را با هم خوردیم.
*: سر و وضعشان در مرخصی اول چطور بود؟ با چه لباسی آمدند؟
همسر شهید: این را من همه جا گفته ام، به هیچ عنوان به خودش اجازه نداد زمانی که میآید لباس نظامی تنش باشد. من الان یکسری رزمندهها را می بینم که با همان لباس و پوتین برمیگردند. به من می گفت طاهره! این لباس حُرمت دارد که من بخواهم اینجا باهاش ادا در بیاورم، این لباس را فقط می توانم لحظه جهادم بپوشم.
به امام حسین(ع) قسم این کلام را از خودم نمی گویم؛ لباس نظامیاش را من اصلا ندیده بودم، نیاورده بود خانه. زمانی هم که شهید شد، من الان یک دانه شلوار دارم ازش که همان لباسش است که پاره شده بوده و از تنش درآورده بودند. فقط همان لباسش که پشتش یک مقدار خونی بوده را برای من آوردند. دیگر آمدند و یک ماه کنار من ماندند.
*: وقتی آمدند دوباره مشغول بودند در کارگاه و امور را به دست گرفتند؟
همسر شهید: بله، این یک ماه هم کنار من کار می کردند، ولی با شرایطی که مثلا برج یک کارهای خیاطی خیلی سبک است، بچه های خیاطی در تعطیلات هستند، ولی ما خودمان یک مقدار کار داشتیم. دوتایی یک مقدار می رفتیم، نه اینکه سری دوزی انجام بدهیم، اما می رفتیم کارگاه را تمیز می کردیم، جمع می کردیم. خودم شخصیدوزی انجام می دادم؛ اگر سفارشی می آمد انجام می دادم. آقا مرتضی هم کنارم بود و به من کمک می کرد اما سری دوزی آن موقع نبود...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...