سرویس فرهنگ و هنر مشرق- دوران مدرن را فیلسوفان و جامعهشناسان نامدار غربی، دوران «افسونزدایی» از عالم خواندهاند. یعنی دنیایی که به واسطهی ایمان آهنین به «علم» (science)، ارتباط بشر با افسانهها و اسطورههایش، که منبع مهمی برای تفکر ماورایی او بود، قطع شد، چرا که اسطورهها را اندیشمندان عصر روشنگری با برچسب «خرافه» و «موهوم» بیاعتبار کردند. نیچه، فیلسوف آلمانی ضد ادیان ابراهیمی، در همین زمینه و زمانه از «مرگ خدا» گفت و اشاره او به افسونزدایی از عالم بود.
این در حالی است که اسطوره با استوری و هیستوری از یک ریشه است و اسطورهها همواره معدنی رازآمیز دربارهی تاریخ و پیشینیان باقی خواهند ماند. اسطورهها و افسانهها همواره سرچشمهای زاینده و غنی برای هالیوود بودهاند. حالا هم که «مارول»، یکی از غولهای اصلی صنعت سرگرمی اصولا کارویژه خود را جان بخشی به اسطورهها(البته با روایتی کاملا هدفمند و دستکاریشده) قرار داده است. اما در کنار اسطورههای قهرمانی که دستاویز ساخت فیلمهای پرخرج و پر زرق و برق ابرقهرمانی قرار می گیرد، شهرهای کارگری و کوچک آمریکا در ایالات غربی، به صورت معمول بهترین مکانها برای شکلگیری افسانههای مدرن محلی هستند که به سویههای تاریک ذهن و وجود انسانی مربوط می شوند.
فیلم «شاخها» (Antlers) محصول 2021 به کارگردانی اسکات کوپر مبتنی بر همین اسطورههای محلی مدرن است. اتفاقا لایههای زیرین جامعه آمریکایی را، که معمولا جایی در فیلمهای برآمده از نظام استودیویی ندارند، می توان در فیلمهایی چون «شاخها» دید. در سال 2010، دبرا گرانیک شاهکاری به نام «استخوانهای زمستان» ساخت که یکی از بهترین مصادیق هنری برای شناخت زیرلایههای جامعه آمریکایی است.
در شهری کوچک و غمزده در ایالت اورگان، جولیا میدوز، یک معلم دوره متوسطه، کمی بعد از خودکشی پدر روانپریش و الکلیاش، به خانه و نزد برادر خود، پال، برمی گردد که کلانتر ناحیه است. توجه جولیا در بین شاگردانش، به پسرکی مرموز و منزوی به نام لوکاس جلب می شود که پدرش یک قاچاقچی خردهپای شیشه(متآمفتامین) است و برادری کوچکتر از خود دارد. کنجکاوی جولیا درباره پسرک و تلاش برای ورود به زندگی او، منجر به مواجهه با یک موجود هولناک می شود که از اسطورههای محلی می آید و زندگی لوکاس و خانواده او را در چنبره گرفته است.
فیلم «شاخها» دربارهی شهری است که اهالی آن به سان نیچه گمان می برند که «خدا مرده است». وقتی جولیا میدوز(کری راسل) در سکانسی از فیلم مسیح را به یاری می طلبد، برادرش پال می گوید: "مسیح این دور و برا وجود نداره. "
جالب و قابلتامل این که، لوکاس، پسربچهی زجردیده به جولیا که معلم اوست از قول پدرش می گوید که "خدا مرده است. " وقتی هم که خدا نباشد، یا آدمیان حضورش را انکار کنند، به تعبیر داستایووسکی، نویسنده شهیر روس، هر چیزی مجاز خواهد بود.
در فضای خاکستری، سرد و مرده شهر «سیسپاس» ایالت اورگان، گویی ارتعاش انرژی حیاتی به پایینترین سطح رسیده و از همین رو، به درگاهی برای نزول هیولاهایی از اعماق افسانههای محلی تبدیل شده است.
معلمی که خود قربانی سوء استفاده پدر بیمار و الکلی در کودکی بوده، اکنون رسالت اخلاقی خود را نجات شاگردش لوکاس می بیند که باید به تنهایی رنج تبدیل شدن پدر و برادرش به هیولا را تحمل کند.
آنگونه که وارن استوکز، کلانتر بازنشسته برای جولیا و پال شرح می دهد، هیولایی که «فرانک» (پدر لوکاس) را تسخیر کرده، موجودی به نام «وندیگو» است که در اسطورههای بومیان شرق کانادا به آن اشاره شده است. وندیگو "خباثتی شیطانی است که انسان را از درون می بلعد. " او در واقع نفرینی است که در دوران قدیم، به واسطهی «آدمخواری» یک شکارچی گیر افتاده در سرما ایجاد شد و از آن موقع، بیوقفه بین آدمها می چرخد و بیوقفه از گوشت آدمیان تغذیه می کند.
طبق معمول، افسر پلیس، به عنوان نماد «عقل سلیم» مدرن، با تمسخر می گوید که این تنها یک «اسطوره» است و دنبال یک توجیه «منطقی» می گردد، اما کدام «منطق»؟ آیا بشر تا پیش از دوران رنسانس، هزاران سال بدون «منطق» زندگی می کرد؟ آیا منطق چیزی تنها در انحصار دوران مدرن است؟ پس چرا این دوران مدرن برای هزاران مساله مهم توجیه و توضیحی طبق همان منطق مختص به خود ندارد؟
هیولاهایی که در گوشه و کنار خاک پهناور ایالات متحده نهفتهاند؛ صدها نفر که سالانه در طبیعت وحشی و پارکهای ملی این کشور گم می شوند و هیچ اطلاعی دیگر از آنها به دست نمی آید؛ افسانههای پررنگ محلی درباره مکانهای نفرینشده؛ رویدادهای شیطانی همچون کنسرت تراویس اسکات که روز روشن و به صورت برنامهریزیشده انسانها قربانی شدند و در نهایت هم کسی خون قربانیان را گردن نگرفت...
جغرافیای پهناور آمریکا و طبیعت بکر و وحشی آن، موطن و خاستگاه بسیاری از اجتماعات و کلونیهای جمعیتی کوچک است که خیلی از آنها در وضعیت ایزوله و دور از فرهنگ مدرن شهرهای بزرگ آمریکا زندگی می کنند و آیینها و مناسک پیشامسیحی و پاگانی(چون توتمیسم، پرستش ارواح حاکم بر طبیعت، آدمخواری، خوردن خون و...)در خارج از دید، میان ایشان جریان دارد.
نکته مهم و اساسی اینجاست که این مراسم تنها مختص جوامع بدوی و ایزوله نیست، بلکه گزارشهای بسیار محکمی از رواج رسوم کافرانه در انجمنهای مخفی پرنفود آمریکا وجود دارد. «بوهمین گروو» (درختزار بوهمی) که محل گردهمایی سالیان نخبگان حوزههای مختلف(سیاست، اقتصاد، سینما، ورزش و...) دور از چشم رسانهها و نیایش به پای مجسمه سنگی بزرگ جغد(مولوخ) و حتی قربانی انسانی است، تنها یکی از نمونههای معروف است. علاقهی هالیوود به بازتولید مکرّر ژانر مردگان متحرک(زامبیها) و صحنههای هولناک آدمخواری و خونخواری، نمی تواند بیارتباط با رازهای سیاه و تاریک انجمنهای مخفی باشد.
«شاخها» فیلم سیاه، تلخ و تکاندهندهای است، لیکن برای شناخت تعفن و پوسیدگیای که زیر لایه پر رنگ و لعاب «رویای آمریکایی» جریان دارد، دیدن فیلمهایی از این دست، از منظر جامعهشناختی، ضرورت دارد.