ماهان شبکه ایرانیان

لبخند و شادی؛ حلقه مفقوده زندگی

از وقتی سختی‌های خودخواسته زندگی‌ها زیاد شد و تکلف جای سادگی را گرفت، انگار حال دلهایمان از همان موقع خوب نیست.

لبخند و شادی؛ حلقه مفقوده زندگی

این روزها در شبکه‌های اجتماعی و موبایلی، تصاویری از مسابقه تلویزیونی طنز گونه اما واقعی آقای داریوش کاردان دست به دست می شود که نشان از ضعف اطلاعاتی در حوزه تاریخ و جغرافیا در سطح حفظی و مقدماتی آن دارد. این رخداد بهانه ای شد تا این موضوع را از منظری عام تر و گسترده تر مورد توجه قرار دهیم. بارها گفته شده که تاریخ دارای اهمیت است. ارزش و قیمت آن هم به استفاده‌های فراوانش است. برای توصیف مهمترین بهره از تاریخ، بحث عبرت آموزی و درس گرفتن از آن مطرح شده است. اما به نظر می رسد حضور تاریخ در زندگی هر جامعه ای دارای جنبه‌های متفاوتی است.

از وقتی سختی‌های خودخواسته زندگی‌ها زیاد شد، تکلف جای سادگی را گرفت و تجمل جای قناعت را، انگار حال دلهایمان از همان موقع خوب نیست. انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست. خندیدن انگار واژه و مفهومی گم شده در زندگی بشر است و شادی حلقه مفقوده ارتباطات اجتماعی و خانوادگی ما. گرفتاری‌ها و مشکلات ما آدمها آنقدر زیاد شده که گاهی از اعضای خانواده خودمان، از آنهایی که زیر یک سقف نفس می کشیم غافل می‌شویم؛ چه رسد به دور دست‌ها و دوستان و همکاران و...گاهی فرزند از حال پدر و مادر خبر ندارد و رفیق دیرینه از حال رفیق چندین و چند ساله... گاهی حتی آدمها از خودشان هم خبر ندارند...

گاهی آنقدر درگیر کار و گرفتاری می شویم که یادمان می رود چند وقت است خودمان را درست و حسابی در آینه ندیده ایم و صدای دوست نزدیکمان را نشنیده ایم؟ کمی عقب تر از این روزهای سخت ماشینی، آن روزهایی که زندگی معنای زندگی داشت؛ آن روزهایی که خانه‌ها حیاط داشت و درندشت بود و حیاط‌ها پر از گل و گلکاری، آن روزها که دغدغه مادرها فقط پخت غذا بود و رسیدگی به بچه‌ها و گرفتاری پدرها به کسب معاش حلال خلاصه می شد و بچه‌ها جز بازی و شیطنت کاری نداشتند ...

آن روزها که قوت غالب آش و آبگوشت و غذاهای ساده بود و شاید سالی یکی دوبار به زور برنج مهمان سفره‌ها می شد، آن روزها که لباسها پر زرق و برق نبود و کسی ماشین شخصی نداشت و اگر خیلی هنر می کردی و می توانستی چند سالی یکبار به زیارت امام رضا بروی باید سوار اتوبوس می شدی و ساعتها می رفتی تا برسی ولی چنان ذوقی داشتی که انگار بر قالیچه سلیمان سواری و می تازی تا حرم عشق...آن روزها انگار همه چیز رنگ زندگی داشت. انگار همه چیز سرجای خودش بود... آن روزها خنده‌ها از ته دل بود و شادیها ماندگار... آن روزها قصه زندگی‌ها پر از غصه نبود و فکرها پر از محاسبه خرج و دخل و وام و قسط و مشکلات نبود. آن وقتها جوانها نگران کار و درس و مسکن و ازدواج نبودند ...

پسر کار پدر را ادامه می داد و دختر به خانه بخت که می رفت کنار خانواده شوهر سالهای سال می زیست و بچه‌ها در کانون خانواده قد می‌کشیدند... معنای خاله و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ را نه در کتابهای قصه که در زندگی واقعی تجربه می کردند و خنده‌های از ته دلشان گوش فلک را کر می کرد...این روزها اگر چه همه جور امکاناتی در اختیارمان است، بچه‌هایمان از کودکی با آخرین تکنولوژیها آشنا هستند، در کسری از ثانیه حرفهایمان از این سر دنیا تا آن سر دنیا به گوش یکدیگر می رسد ولی باز هم حالمان خوب نیست... با این همه امکانات و تکنولوژِی انگار تنهاتر شده ایم و غریب تر... در میان همسن و سالانمان تنهاییم.

با همه فضاهای مجازی که برای سرگرمی ساخته ایم حس خوشی نداریم... نمی خندیم... قهقهه نمی‌زنیم... شاد نیستیم... امیدوار نیستیم... حس خوبی به فردا نداریم...کاش می شد به جای همه آنچه اسمش زندگی مدرن است و امکانات و پیشرفت، خانه کاهگلی و یک کاسه آش ساده باشد و یک دل خوش...کاش می شد هیچ چیز نباشد و عشق باشد و امید و خدا... کاش می شد دلهایمان خالی از هر چیزی باشد جز مهربانی و امید و انسانیت و عشق... کاش می شد پیشرفت و توسعه نابود نکند حس ناب انسانیتمان را...کاش می شد بازهم خنده‌هایمان از ته دل شود و حال دلمان خوش شود به یک تاب بازی کودکانه... به یک دنبال هم دویدن سرمست و فارغ از خیال...کاش با همه گرفتاریهایمان یک روز، یک ساعت و یک لحظه را برای خودمان و خندیدن و زندگی کردن اختصاص دهیم.

کاش در عمق همه دغدغه‌ها و مسئولیتها و خستگی‌هایمان ساعاتی را هم برای دلمان زندگی کنیم... کاش اجازه دهیم که احساس هوایی بخورد. کاش روزنه ای برای تنفس عشق در لابه‌لای همه شلوغی‌ها و شلختگیهای این زندگی ماشینی باز بگذاریم و ببینیم چقدر زندگی با عشق می‌تواند زیباتر باشد...لبخند را به لبهایمان هدیه دهیم... امید را به زندگی‌هایمان برگردانیم... در میان انبوه مشکلات زندگی اجازه بدهیم گاهی کودک درونمان پی بازی برود... بدود تا سر کوه.... اجازه دهیم گاهی پابه پایش بچگی کنیم...یک روزهایی، یک ساعتهایی را برای خودمان بودن اختصاص دهیم و در آن لحظات اخم و ناراحتی و بغض و قهر و کینه و عصبانیت را برخودمان حرام اعلام کنیم و لبخند را مهمان خانه دلمان کنیم...

کاش گاهی هم سری به خودمان بزنیم...

راستی شما چند وقت است به دلتان سر نزده اید؟

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان