به گزارش مشرق، ارغوانی تنها، سر برآورده بود در ابتدای کوچه. نحیف اما زیبا. دیوارهای خاکستری بیمارستان، هنوز نتوانسته بودند ببلعندش. بیمارستان روانپزشکی صدر را می گویم. جایی که عزیزترین و پاک ترین و مظلوم ترین فرزندان این خاک، به آن مراجعه می کنند. جانبازان بخش اعصاب و روان و خانواده هایشان، دائما می آیند اینجا و می روند. بیمارستان در ابتدای کوچه بن بستی ست که نامش را گذاشته دلپذیر. افتاده در زیر پای ستون های بلند بزرگراه طبقاتی صدر. در شمال تهران. از روبروی دروازه اورژانس بیمارستان گذر می کنیم. ظاهرا خبری در آن نیست. ساکت است. بدون عبور و مرور. می رسیم به ورودی اصلی بیمارستان. پر است از هیاهوی عبور و مرور خودروهای بزرگراه. نگران آدم هایی می شوم که گذرشان به بیمارستان صدر می افتد.
داخل می شویم. نگهبانی بیمارستان، کار هماهنگی برای ورودمان را انجام می دهد. پشت شیشه دودی نگهبانی، کاغذی چسبانده اند که در آن نوشته است: «قابل توجه جانبازان محترم و خانواده های معززشان؛ در این مرکز روزهای چهارشنبه از ساعت 10 الی 12 روان درمانی به صورت رایگان توسط جناب آقای دکتر... صورت می گیرد. واحد پذیرش». با موبایلم عکس می گیرم از این اطلاعیه. مسوول حراست، تذکر جدی می دهد. موبایل را غلاف می کنم.
4-5 دقیقه منتظر می مانیم برای هماهنگی. در همان میان، جر و بحث یک مسوول بیمارستان با یک نیروی خدمه، نظرم را جلب می کند. گیرشان بر سر میزان اضافه کاری و عدم رعایت عدالت میان همکاران است. گرفتاری همیشگی همه حقوقبگیران جهان. زیرزیرکی دارم به بحث شان گوش می دهم که صدای مان می کنند. اجازه ورود دادند. برای رفتن به بخش بیماران، از یک درک کوچک سفیدرنگ باید وارد شویم که پایش، دو تا پله می خورد می رود بالا. یک دالان روباز، روبرویمان است. به شکل کلمه لام انگلیسی، یا همان ال. دیوارها کرم رنگ است. بدون هیچ آویزه یا رنگ دیگری. اولین جایی که می بینیم، در یک اتاق است که بالایش نوشته «اتاق ویزیت». کنارش هم یک اتاق دیگری است که «اتاق مشاوره» است. و بعد وارد یک حیاط می شویم.
اینجا، حیاط آسایشگاه است. حوالی ظهر، ایثارگران بستری شده، به اینجا می آیند و دور هم، ساعت هایی را می گذرانند.
دو آلاچیق در حیاط برپاست و یک حوض و فواره هم میان آن دو تا. روبه رویمان چند اتاق است و برای ورود به بخش بستری شدگان، باید برویم به سمت راست. اما باید ابتدا برویم به دفتر مدیر و رییس بیمارستان. جایی که انتهای حیاط است و چند پله از یک دالان باریک باید برویم بالا. به همراه مدیر بیمارستان به اتاق رییس می رویم. رییس بیمارستان، خانم دکتر ندا ضیاء است. خانمی ریزنقش و بسیار آرام. خلاف انتظار بود. گمان بر این بود که در چنین جایی که قاعدتا تنش و اعصاب خردی با بیمار، آدمیزاد را کلافه می کند، خلق و خوی اش هم می باید به آن سو برود. لبخندش هم حتی از پشت ماسک سه بعدی اش، هویداست.جامعه هدف این بیمارستان، جانبازان اعصاب و روان و خانواده هایشان در سراسر کشور است. مراجعان به اینجا می آیند، با معاینه و دستور متخصص، بستری می شوند، در چرخه دارودرمانی قرار می گیرند و پس از مدتی کوتاه، به خانه بازمی گردند
من و چهار همکار خبرنگار و فیلمبردار و عکاس مان این سوی میز نشسته ایم و رییس و مدیر بیمارستان آن سو. «علی اکبر میرابی» مدیر بیمارستان است و بحث نشست را در دست می گیرد. خوش صحبت است و گرم. از همان ابتدا، محو صحبت هایش می شویم؛ بدون اینکه سوالی بکنیم. توضیح می دهد که این مرکز، ادامه مرکز توانبخشی نورافشار بوده. از سال 78، این مرکز به هلال احمر سپرده شده و بعد آمده اینجا. بنای بیمارستان، قدیمی بود و بازسازی شده است.
جامعه هدف این بیمارستان، جانبازان اعصاب و روان و خانواده هایشان در سراسر کشور است. مراجعان به اینجا می آیند، با معاینه و دستور متخصص، بستری می شوند، در چرخه دارودرمانی قرار می گیرند و پس از مدتی کوتاه، به خانه بازمی گردند.
بنا به گفته مسوولان بیمارستان، بیش از 10 روانپزشک خبره با این مرکز همکاری می کنند.
میرابی می گوید، برخی از بیماران برخلاف میل خود، در اینجا بستری می شوند. به دو دلیل؛ آسیب به خود، آسیب به دیگری.
جانبازانی که در این مرکز بستری هستند، عموما به اختلال پس از سانحه دچارند. نام تخصصی اش «پی تی اس تی» است. این اختلال معمولا در لحظه وقوع یک سانحه پرخطر مانند سیل، زلزله، تصادف شدید، تجاوز و جنگ در انسان شکل می گیرد. مراجعین به این بیمارستان، از سانحه دیدگان نوع آخر هستند؛ یعنی جنگ.
مدیر بیمارستان که خود جانباز دوران جنگ است و به گفته خودش، برادر بزرگوار او در پیش چشمانش به شهادت رسیده، وقتی فضا را زیادی تخصصی می بیند، فضای گفت وگو را عوض می کند و خنده و شوخی، بین طرفین جاری می شود. اما به یکباره، جدی می شود و توضیحاتش را با بغض ادامه می دهد.
ادامه می دهد که جانبازانی که به اینجا مراجعه می کنند، دچار تجربه مجدد می شوند و صحنه های تجربه شده در جنگ، در ذهن شان تکرار می شود. یک نکته در این میان وجود دارد که برای درک شرایط جانبازان اعصاب و روان توسط اطرافیان شان، بسیار مهم است؛ آنها دچار یادآوری نمی شوند، بلکه آن سانحه سهمناکی که برایشان رخ داده را دوباره تجربه می کنند. به همین خاطر است که بعضی مواقع رفتارها و حرکات عجیب و غیرقابل درکی از آنان سر می زند که همین ماجرا، سبب ایجاد فاصله میان آنان و اطرافیان شان می شود. علت به وجود آمدن این عارضه روانی دلخراش هم آن است که سختی آن تجربه، از آستانه تحمل انسان بالاتر می رود و شخص، دچار شکست شخصیت می شود.یک نکته در این میان وجود دارد که برای درک شرایط جانبازان اعصاب و روان توسط اطرافیان شان، بسیار مهم است؛ آنها دچار یادآوری نمی شوند، بلکه آن سانحه سهمناکی که برایشان رخ داده را دوباره تجربه می کنند
ابراهیم، جوان مهربان و دوستداشتنی این آسایشگاه، از فرزندان ایثارگر است. کودک دروناش زیباترین لحظهها را در اینجا میسازد.
این جانبازان، معمولا کابوس های شبانه می بینند. یک عارضه ای هم دچارش هستند که ترجمه نیم بندش می شود «خواب ترور». به همین خاطر اغلب این عزیزان، دچار بی خوابی می شوند. بی خوابی، بدترین ضربه ای است که انسان از وجه روانی اش متحمل می شود.
فرآیند درمانی این جانبازان را می پرسیم. معمول ترین راه درمان در این مرکز، مواجهه سازی است که تحت شرایط خاص و با تجهیزات ویژه روانپزشکی انجام می شود. آنگاه مدیریت تفکر و خودکنترلی به آنان آموزش داده می شود. بعد از آن دست مشغولی و غرقه سازی در یک سرگرمی برای بیماران، در نظر گرفته شده است تا از فکر کردن به موضوعات آزاردهنده، به دور باشند.
در اینجا گروه درمان که شامل پزشک، روانپزشک، روانشناس و مددکار است، کار درمان را بر روی فرد مراجعه کننده آغاز می کنند و در هفته نخست، با دارو، برایش شرایط خواب واره، به وجود می آورند تا شاخص خواب او، به حد ایده آل برسد. و بعد از آن، با ایجاد اشتغال فکری از بارش فکری در ذهن بیمار، خودداری می شود.
هنگامی که مدیر بیمارستان، گرم صحبت با ماست، همزمان صدای فریادهایی از بیرون، به گوش می رسد. صدا که بیشتر می شود، او از اتاق بیرون می رود تا به ماجرا رسیدگی کند. نوبت به توضیحات رییس بیمارستان می رسد. با اصرار تیم تصویربرداری، جلوی دوربین می نشیند و درصدد تکمیل توضیحات مدیر بیمارستان است.این مرکز، 40 تخت بستری دارد. 2 تخت هم برای اورژانس. ضریب اشغال تخت ها هم بالای 90درصد است. علاوه بر خود جانبازان اعصاب و روان، خانواده هایشان هم گاهی به اینجا مراجعه می کنند و معمولا درصد بستری مراجعان، بین 40 تا 50 است
می گوید این مرکز، 40 تخت بستری دارد. 2 تخت هم برای اورژانس. ضریب اشغال تخت ها هم بالای 90 درصد است. علاوه بر خود جانبازان اعصاب و روان، خانواده هایشان هم گاهی به اینجا مراجعه می کنند و معمولا درصد بستری مراجعان، بین 40 تا 50 است.
نکته دیگری که ضیا درباره این مرکز می گوید و جالب به نظر می رسد، کادر درمان آن است. آنها به صورت شیفتی یا ثابت روزانه مشغول به خدمت رسانی هستند و بیشترشان هم از خانواده شهدا یا جانبازان هستند. بیان این نکته، پاسخ یک سوال مهم را داد که پیش از وارد شدن به این مرکز در ذهن ام ایجاد شده بود. واقعا سوال مهم این بود که آدم هایی که در اینجا خدمت می کنند، انگیزه شان چیست و چه چیزش آنها را جذب می کند؟ در حالی که نادانسته و نادیده، می شد فهمید که چقدر دشوار است در اینجا خدمت کردن. به همین خاطر بود که وقتی چهره برخی از کارکنان را دیدم، برایم عجیب بود که چرا اینقدر مهربان و آرام به نظر می رسند. برخلاف برخی از درمانگرانی که در بیمارستان های معمولی و با بیماران های معمولی فعالیت می کنند.
عیادت کنندگان از بستری شدگان، پیش از همه گیری ویروس کرونا، ترکیب گوناگونی داشت. از خانواده شهدا گرفته تا مسوولان عرصه های مختلف و اعضای خیریه های گوناگون و گاهی هم مردم عادی. بستری شدگان هم حداکثر یک ماه در اینجا بستری می شوند و بعد از آن، بازمی گردد به آغوش خانواده.
آرام و صبور، توصیهها و تجویزهای پزشکان بیمارستان را میپذیرند. جانبازی، ثمره کرنش و بردباری است یا بالعکس؟
رییس بیمارستان، درباره مشکلاتی که مراجعان دارند به دو نکته مهم اشاره می کند؛ اغلب این جانبازان به خاطر اینکه درصد جانبازی شان کم است، حقوق ناچیزی دریافت می کنند. حتی برخی شان، حقوق بگیر نیستند. با توجه به وضعیتی که دارند، توانایی داشتن شغل یا حداقل شغل ثابت را ندارند. بنابراین مشکل مالی، بلای جان شان شده است. موضوع دیگر، ضعف فرهنگی جامعه در مواجهه با جانباز اعصاب و روان است. معمولا به اینها انگ زده می شود و حتی در فیلم ها هم این ماجرا تشدید می شود. مثلا واژه «روانی» یک دشنام سنگین است که در آثار مختلف می بینیم و بین مردم نیز جاری است.موضوع دیگر، ضعف فرهنگی جامعه در مواجهه با جانباز اعصاب و روان است. معمولا به اینها انگ زده می شود و حتی در فیلم ها هم این ماجرا تشدید می شود. مثلا واژه «روانی» یک دشنام سنگین است که در آثار مختلف می بینیم و بین مردم نیز جاری است
خانم ضیاء معتقد است که بهترین مسیر برای درمان این عزیزان، ایجاد سیستم جامع نگر است. یعنی خدمات درمانی می باید که در کنار نیازهای معیشتی این جانبازان قرار گیرد تا از این طریق، اضطراب و نگرانی هایشان کم شود و اوضاع درمان شان، برقرار.
بعد از این صحبت، به حیاط بیمارستان می رویم. مدیر بیمارستان، پیشتر در صحبت هایش از وجود یک زنگ اخبار در بیمارستان صحبت کرده بود که در مواقعی که یک بیمار، دچار شرایط حاد می شود، به صدا در می آید. پای ما که به حیاط رسید، صدای زنگ اخبار هم به صدا درآمد. همان صدایی بود که ما در دوران دبستان و در دهه شصت، در زنگ های تفریح مدرسه شان می شنیدیم. تمام زمان زنگ اخبار، یک ثانیه بیشتر نبود اما در کمتر از ده ثانیه چند نگهبان و پرستار و مددکار، شتابان و نگران، آمدند سمت مدیر بیمارستان. چند بار از ایشان عذرخواهی کردیم و مجددا بازگشتند بر سر کارشان.
به اتاق ورزش بیمارستان هم رفتیم. دو اتاق در کنار هم بود که روی هم، 30 متر نمی شد. با سقف های کوتاه. دو تردمیل در یک اتاق بود و میز شطرنج هم در کنارش. اما به دیوار این اتاق، نقاشی هایی نصب شده بود که پر از زیبایی و مهربانی بود. اینها کار چند تا از جانبازان بود. برخی ادوات ورزش و سرگرمی هم در آنجا یافت می شد اما ظاهرا در آن ساعت که نزدیکی های ظهر بود، کسی حوصله ورزش و تفریح نداشت. به جز «ابراهیم». با دیدن او در این لباس بسیار تعجب کردم. با اشاره چشم، از مدیر بیمارستان پرسیدم ماجرای ابراهیم چیست؟ آرام در کنار گوشم گفت که فرزند یکی از جانبازان است. ابراهیم، جوانی تنومند با چهره ای معصوم و مهربان بود. 30 سال بیشتر نداشت. اما تماما کودکی بود پر جنب و جوش و ساده که انگار همین حالا از بهشت پایش را گذاشته اینجا.
تا آخر حضورم در بیمارستان، دائما دور و برم می چرخید و با ذوق بسیار، بهانه ای پیدا می کرد و چیزی از من می خواست. روزنامه ورزشی، پیدا کردن خودروی دزدیده شده پدرش، تماس با خانواده اش، تبادل شماره موبایل و بعد تکرار چندباره هر کدام از این خواسته ها. هر بار که نزدیکم می شد، آرامش عجیبی وجودم را فرا می گرفت و جور عظیمی که بر این کودک 30 ساله رفته بود، بی نهایت غمگینم می کرد.
میرابی، تعریف می کرد که پدر بزرگوار ابراهیم، از جانبازان اعصاب و روان است و در دوره ای که بیماری اش حاد شده بود، چند بار ابراهیم را به شدت مضروب کرده بود چرا که او را در قامت یک افسر عراقی، دیده بود. از این دست مشکلات، برای خانواده های جانبازان اعصاب و روان، پرشمار است و اندوه بار.
ابراهیم در حیاط، کفشدوزکی را پیدا کرد و حواسش از من پرت شد. من هم فرصتی پیدا کردم تا با سرپرست پرستاران بیمارستان، به بخش بستری سری بزنم و خبری بگیرم از اوضاعش. برخی از مسوولان بیمارستان با همکارانم در حیاط داشتند گفت وگو می کردند یا از عکاس مان می خواستند که همراه با جانبازان، عکس یادگاری بگیرند.
دلتنگی برای اینان تمامی ندارد؛ دلتنگ خانواده، دلتنگ جبهه، دلتنگ یاران پرکشیده، دلتنگ زندگی.
مصطفی رضایی فریمانی، به آرامی من را به بخش های مختلف می برد و توضیح تلگرافی می داد. یک بخش بستری با 12 تخت و در کنارش یک اتاق با 5 تخت بود. چقدر سخت بود فروخفتن بغض در اینجا. غربت تازه و تجربه نشده ای وجود آدم را در بر می گرفت. چند نفری روی تخت ها خوابیده بودند و چند تایی هم نشسته. فقط نگاه می کردند. یا داروها، رمق را ازشان گرفته بود یا فهمیده بودند که حضور من در آنجا، دردی را برایشان درمان نمی کند. رضایی، اتاق سیگار کنار اتاق را نشانم می دهد. اتاقکی کوچک، یک در یک متر. کمی این سوتر، اتاق پرستاری بود و چند پرستار و مددکار و روانشناس و پزشک، دور هم داشتند پرونده بیماران را بررسی می کردند. حسابی مشغول کار بودند به طوری که وقتی من را دیدند، بدون هیچ واکنشی، دوباره به پرونده هایشان مراجعه کردند و فرصت سلام و خداقوت را از من گرفتند.چقدر سخت بود فروخفتن بغض در اینجا. غربتی تازه و تجربه نشده ای وجود آدم را در بر می گرفت. چند نفری روی تخت ها خوابیده بودند و چند تایی هم نشسته. فقط نگاه می کردند. یا داروها، رمق را ازشان گرفته بود یا فهمیده بودند که حضور من در آنجا، دردی را برایشان درمان نمی کند
بخش دستشویی هم جای معمولی نبود. طراحی اش به گونه ای بود که مراقبت شدیدی از بستری شده ها در آن می شد. به دلیل مشکلاتی که برای برخی شان وجود داشت، ممکن بود در دستشویی ها، آسیب جدی ببینند. بنابراین معماری اش، کمک می کرد که ضمن حفظ حرمت ها و ارزش های اخلاقی، وضعیت بیمار را نیز تحت نظر قرار دهند.
کنار آن هم یک اتاق بود با 10 تخت. سه بیمار روی تخت ها خوابیده بودند. خواب که نه، دراز کشیده بودند و بی حال، فقط نگاه می کردنت. باقی بیماران رفته بودند داخل حیاط. بخش احیای قلب و مشکلات ریوی هم تقریبا وسط بخش قرار داشت. درهایش بسته بود. دستگاه های داخلش هم زیاد نبود. اما بیماران زیاد به آن نزدیک نمی شدند. گویا یک شوک الکتریکی هم در آن وجود دارد که جانبازان، دوست اش ندارند و هراسان اند از آن. البته سرپرستار می گفت که معمولا از این دستگاه ها در مواقعی که بیمار دچار کاهش شدید علائم حیاتی می شود، استفاده می کنند و از در و دیوارش معلوم بود که مدت ها از آن استفاده نشده. اما در انتهای بخش، دو اتاق کنار هم بود که اصلا جالب به نظر نمی رسید. بعد از اینکه از میان راهرویی که 8 تخت در آن گذاشته بودند و روبروی اش هم 6 تخت دیگر گذاشته بودند، آن دو اتاق رعب آور ایزوله وجود داشت. درهایش مثل اتاق های معمولی نبود.
دیوارهایش هم. همه جای داخلش، با روکش های نرم و ضربه گیر، عایق بندی شده بود. مسوول پرستاران بیمارستان، توضیح می داد که بیمارانی که دچار بیماری های مشکوک هستند یا وضعت ناپایدار شدیدی دارند، در اینجا نگهداری می شوند تا با کمک پزشکان، به وضعیت پایدار برسند و آنگاه به بخش برگردند. با خودم داشتم فکر می کردم چطور می شود این صحنه را دید و طاقت آورد؛ عزیزترین هایمان بعد از آن همه جانفشانی در جبهه ها، حالا باید آورده شوند در چنین جایی. بی اختیار یاد آن اتاق ایزوله ای افتادم که در فیلم مسیر سبز دیده بودم. البته تفاوت اینجا، در آن بود که دست های بیماران را نمی بندند و کاملا آزادند. در جدال با بغضم بودم که به یکباره ابراهیم جلوی چشمم ظاهر شد. دوباره شماره تماسش را به من داد و من برای بار چندم در دفترچه گزارشم، یادداشتش کردم و دوباره قول هایی به او دادم که نمی توانستم به آنها وفا کنم.
رضایی، گوشه ای را نشان داد که می گفت در اینجا بیماران، موهایشان را توسط پیرایشگر، اصلاح می کنند. داخل ایستگاه پرستاری، اتاق دارو بود که اجازه حضور در آن را نداشتم. پرسیدم که به واسطه تحریم ها و گرانی داروها، اینجا چقدر با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند. پاسخ، امیدوارکننده بود. گفتند که به مدد شرکت های داخلی، مشکل کمبود دارو وجود ندارد و با توجه به کیفیت بالایی که محصولات ایرانی دارد، تاثیرگذاری روی بیماران، مناسب و نتایج اش راضی کننده است.پرسیدم که به واسطه تحریم ها و گرانی داروها، اینجا چقدر با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند. پاسخ، امیدوارکننده بود. گفتند که به مدد شرکت های داخلی، مشکل کمبود دارو وجود ندارد و با توجه به کیفیت بالایی که محصولات ایرانی دارد، تاثیرگذاری روی بیماران، مناسب و نتایج اش راضی کننده است
در اینجا سه وعده غذا به بستری شدگان می دهند. همچنین دو میان وعده. مسوول پرستاران بیمارستان روانپزشکی صدر که عنوان تخصصی شغل او، «مترون» است، درددل های بسیاری دارد. بیشترش مشکلات بودجه ای و حقوق پرسنل است. می گوید اغلب همکارانش، شغل سوم دارند به این دلیل که دریافتی هایشان در اینجا، کمتر از بیمارستان های معمولی و البته خصوصی است. در حالی که رسیدگی به پرسنل اینجا با شرایط طاقت فرسایش، می باید که ویژه باشد. در میان انبوهی از مشکلاتی که آرام و متین برایم می گوید، از او می پرسم، پس چرا حاضرید با این شرایط، در اینجا کار کنید؟ نگاهم می کند و بی درنگ جواب می دهد: «فقط به خاطر جاذبه جانبازان». همه حس اش را می فهمم و سر تکان می دهم و آرزو می کنم که به زودی شرایط برایشان مهیاتر شود.
از او و برخی از کادر درمان که آن نزدیکی هستند، خداحافظی می کنم و از در بیمارستان می آیم بیرون. همکارانم در کوچه منتظرم هستند و آقای میرابی، با همان انرژی و گرما، برایشان در حال صحبت کردن و بگو و بخند است. باز هم حجم صدای آزاردهنده خودروهای بزرگراه، من را باز می گرداند به زندگی عادی و مرارت بار تهران. مدیر بیمارستان جدی می شود. نگاهم می کند. نوری در چشمانش می درخشد. می گوید در عملیات والفجر یک، پس از پایان عملیات، هنگام غروب، در جاده ای از میان جنازه های خونین همرزمان شهیدش، می گذشته است. حالا احساس می کند انتهای آن جاده، اینجاست. به بیمارستان اشاره می کند. می فهمم که بغضش را دارد پنهان می کند. او هم. با هزاران آرزوی خوب، بدرقه مان می کند و ما که حالا، نسبت به سه ساعت قبل تر، آدم های دیگری شده بودیم، از مقابل درخت ارغوان کوچک و زیبای ابتدای کوچه، گذر می کنیم.
*اصغر نوربخش