کربلا؛ منای جاودانه
خدیجه پنجی
حجّ نیمه تمامت قبول، خلیل آل محمد صلی الله علیه و آله ! گویا قصد منا داری! امّا نه، آن سمت، راه کوفه است. حج رها می کنی که به کوفه بروی؟! در کوفه آتش کینه و نامردی، زبانه می کشد. در کوفه «نمرود» به انتظار نشسته! لااقل زن ها و بچّه ها را با خود مبر!
می ترسم شعله ای بر دامن کودک سه ساله ات بیفتد! می ترسم، آتش گلستان نشود! در کوفه هیچ چیز زیبایی، انتظار تو را نمی کشند؛ هر چه هست نازیبایی است، نامردی است؛ تو به مردم کوفه اعتماد می کنی؟!
حجّ بگذار و با ایل و تبارت به جایی برو که دست هیچ کس به تو نرسد!
بگذار بت ها حکمرانی کنند، بگذار مردم بمانند و این خدایان جور واجور!
همه می دانند که تو بیعت نکردی! همه می دانند تو، «حسین»، پسر علی و فاطمه علیهاالسلام ، فقط خدای یگانه را می پرستی؛ دیگر نیازی به جنگ و خون ریزی نیست!
خوب! اگر می خواهی بروی، برو؛ ولی فقط با مردان؛ زنان و کودکان را در این راه طاقت فرسا با خود همراه نکن!
آن ها که رحم ندارند، انصاف و حیا نمی دانند، آنان که از مروّت و مردانگی بویی نبرده اند!
خواب بدی دیده ام! نه، کابوس بود. خواب دیدم در صحرایی، تو را محاصره کرده اند.
یک سو تو هستی و یاران اندکت، و یک سو سپاهی بزرگ. خواب دیدم، لب های کودکانت از تشنگی ترک برداشته بود. خواب دیدم، گلوی کودک شش ماهه ات را یک تیر سه شعبه دریده بود. خواب دیدم تو را؛ تو را در گودال؛ با یک خنجر بر گلو. خواب بدی دیدم، خیمه هایت را به آتش می کشیدند.
دختران کوچکت را تازیانه می زدند، زنان و خواهرانت را به اسارت می بردند.
خلیل آل محمد صلی الله علیه و آله ! آتش برای تو گلستان نشد. آتش هم چنان می سوزاند؛ دامن کودکانت را، خیمه فرزندت را، نکند خوابم تعبیر شود؟!
و حالا شما قصد دارید، به کربلا بروید... ، شاید شما هم همین خواب را دیده اند که این قدر بی قرارِ رفتنید! چه می شود بازگردید، خدا که در دوستی شما شکّی ندارد! همین که می خواهید بروید، خود دلیل عاشقی است، اثبات نمی خواهد!
زبانم لال کربلا، منای شما می شود! این همه قربانی!!
ذبح عظیم آل محمد صلی الله علیه و آله ! می دانم، که نمی توانم شما را از تصمیمتان منصرف کنم! که حضرت دوست، انتظارتان را می کشد.
می دانم که باید بروید، برای احیا دین جدتان و برای امر به معروف و نهی از منکر.
باید بروید وگرنه دنیا برای همیشه زشت می ماند و زشتی برای همیشه رخ می نماید.
می دانم، که خون بهای این آزادی، فقط خون شماست؛
و خوب می دانم، که زن ها و کودکانتان دلیل بر حق بودنتان است؛
و خوب می دانم، که می دانید چه سرنوشت غریبی در انتظار شماست؛ پس خدا نگهدارتان، که کربلا منای جاودانه شما، خلیل آل محمد، خواهد بود. و بی گمان در این امتحان سربلند خواهی شد.
سرخ ترین طواف تاریخ
عاطفه خرّمی
کوله بار سفر را بسته ای؛ از مکه می روی؛ مقتل در انتظار طواف سرخت نشسته است. از مکه می روی، «تلّ و گودال» «مروه» و «صفای» خواهرت خواهد شد. از مکه می روی، زمزم عطش، لبانت را سیراب خواهد کرد. تیغ جهاد را صیقل می دهی، دین خدا در سایه شمشیرت جان خواهد گرفت.
امسال حجّة الوداع تو در کربلاست، خودت را برای عید قربان عاشورا آماده کن. تمام هستی ات را در کاروان جا می دهی، کاروانی که تاریخ را متحیّر خواهد کرد؛
کاروانی از زنان و کودکان، کاروانی از مردترین مردان زمین، انسان هایی از جنس آسمان، شبیه امواج نادیدنی نور.
از مکه می روی، مرگ از سیمای تو آبرو می گیرد، «رمی جمرات» تو، صحنه کربلا خواهد شد. خیمه های ظلمت، شیطان مجسم است، سنگ را بر سینه ابلیس نشانه خواهی رفت. مقام اسماعیل را رها می کنی و خود ابراهیمی می شوی که اسماعیلِ «أَشْبَهُ النّاسِ بِالرَّسُولِ» را به قربانگاه اخلاص و بندگی می آوری؛ حجة الوداع تو سرخ ترین طواف تاریخ خواهد شد.
در حجة الوداع تو هفتاد و دو قربانی به مسلخ خواهند رفت؛ فرشتگان، خون سرخت را در تمام اعصار منتشر خواهند کرد.
دین خدا وامدار شجاعت توست، آسمان هر روز مرثیه ات را زار زار می گرید و زمین قرن هاست که بعد از تو خاموش و خسته، در انتظار مانده است؛ در انتظار تیغ برّان انتقام، در انتظار مردی که تقاص کربلا را از شب پرستان خواهد گرفت.
و حسین علیه السلام باید می رفت ...
محمدسعید میرزایی
یا مولا! چه شوقی در نگاهت موج می زند؟ آیا تو ابراهیمی که فرزندت را به مذبح می بری؟
امّا تیغ که گلوی فرزند ابراهیم را نبرید.
آه؛ این چه مردمانی هستند! پیش از این فرق پدرت را شکافتند، امروز قصد خون تو و فرزندانت را دارند؛ اما تو خوب می دانی، حالا شهادت تو تنها راه حفظ حریم دین خداست.
تو باید سفرت را آغاز کنی، نه به خاطر نامه های دروغین کوفیان ـ که هنوز خاطره غربت پدرت را به یاد داری ـ که به خاطر زنده نگه داشتن دین جدّت. تو باید سفرت را آغاز کنی، کاروانت را مهیا کن و روشن ترین دعای گریه را به سمت آسمان ها نجوا کن.
میان مکّه و کربلا راهی است که خواب گذشتن کاروانی سبز را می بیند که به سمت افق های سرخ، در حرکت است. کاروانی که در همه زمان ها در حالِ سفر است، و تنها هرکس را که دلش از جنس آفتاب باشد، با خود می برد.
... و اکنون از خانه خدا بازمی گردی، ای ارتفاع توکّل! در چشمانت ایمانی راستین موج می زند، و در دلت آشوبِ تمام دریاهاست؛ که از خانه خدا می آیی و لبریز از شوق ملاقات خدایی.
چشمان راسخت، امتداد صحرا را می بیند، راهی که به سرزمینی پیوند می خورد که از خونِ تو رنگین خواهد شد.
مولای من! آن جا سرزمینی است که آب را نیز از شما دریغ خواهد کرد و خون تو و فرزندانت بر آن ریخته خواهد شد و زنان و فرزندانت در آن به اسارت خواهند رفت.
مولای من! به آن جا فرود آی، آنان می دانند که جدِّ تو رسول خداست، می دانند که تو فرزند علی بن ابو طالب هستی، می دانند که ...
و حسین علیه السلام رفت؛ و باید می رفت؛ که خداوند این چنین خواسته بود.