عصر ایران؛ احمد فرتاش - هر چند که حافظ گفته است «غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل/ شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد» و از قدیم هم گفتهاند الحسود لایسود، اما حسادت رذیلتی نیست که گریبان حاسدان را با چهار بیت شعر و دو خط پند و اندرز رها کند. کمتر حسودی با نصیحت ناصحان به ترک حسادت قیام میکند.
یکی از مشکلات زندگی انسانی، شاید این باشد که حسد محصول ادراک است. درک اهمیت داشتههای دیگران، نخستین شرط حسادت است. کسی که اهمیت زیبایی و دانایی و ثروت و قدرت و منزلت دیگران را درک نکند، طبیعتا دچار حسادت هم نمیشود. یعنی رذیلت حسد اول از همه محصول فضیلت ادراک است. به قول ویستن هیو اودن، شاعر انگلیسی، «هرگونه خودآگاهی، بشر را به سمت حسد اغوا میکند.»
از سوی دیگر، حسادت اگرچه فینفسه رذیلت است، اما گاه موجب تلاش آدمی میشود برای رسیدن به بام بهروزی. چه بسیار انسانهایی که حسادت، دینام دویدنشان در مسیر موفقیت و پیشرفت بوده است.
خلاصه اینکه، نیکی و بدی که در نهاد بشر است، گاه چنان به هم تنیدهاند که جدایی انداختن میان آنها، سختتر از درانداختن لیلی و مجنون به ورطۀ جدایی است! رذیلت و فضیلت اگرچه دشمنان قدیماند اما از قدیم دشمنانی دستدرآغوش بودهاند و گویا این هماغوشی، خصلتی ابدی دارد. به قول مولانا: رگرگ است این آب شیرین و آب شور/ در خلایق میرود تا نفخ صور.
کتاب «حسد»، نوشته جوزف اپستاین، جزو مجموعه کتابهای «هفت گناه کبیره» است که به همت کتابخانۀ عمومی نیویورک و انتشارات دانشگاه آکسفورد منتشر شده است. ناشر این کتاب در ایران "نشر ققنوس" و مترجم آن نسترن ظهوری است.
اپستاین (متولد 1937) در مقدمۀ کتاب به نقل از ایان فلمینگ، عضو تحریریۀ روزنامۀ "ساندی تایمز" لندن در دهۀ 1950، دربارۀ هفت گناه کبیره (غرور، طمع، بیبندوباری، حسد، شکمبارگی، غضب، تنپروری) مینویسد:
«جهان بدون این گناهان چقدر کسالتآور میبود... همانطور که نقاشان به رنگهای اصلی نیازمندند، ادبیات نیز برای یافتن موضوع به این گناهان نیاز دارد.»
و به راستی اگر رذائل بشری در کار نبودند، نویسندۀ بزرگی چون داستایفسکی چقدر تهیدست میماند در مقام نوشتن!
اپستاین همچنین رمان "عدالت در صورت" اثر ال. پی. هارتلی را مثال میزند که رمانی ضد آرمانشهر است و داستان جامعهای است که همۀ افرادش با جراحی پلاستیک، صورتی مشابه یکدیگر پیدا کردهاند تا کسی به زیبایی دیگری حسادت نکند. اما برابری در صورت و سیما، منشأ استیصال و نارضایتی همان مردمی شده است که تا دیروز به متفاوت بودن چهرههای یکدیگر حسادت میکردند.
اپستاین با اینکه بحث نسبتا مفصلی را دربارۀ منشأ حسد پیش میکشد، نهایتا به ما نمیگوید که حسد از کدام لایۀ وجود انسان نشأت میگیرد. او معتقد است پیدا کردن منشأ حسد، امری ناممکن است: «منشأ حسد، درست مانند منشأ خرد، ناشناخته و رازی سر به مهر است... حسد حسی نهان است. آن قدر نهان که خود فرد نیز غالبا از وجودش بیخبر است.»
وی از کانت نقل میکند که حسد "ضدیت با خود" است چون «ما را در خصوص دیدن آن دسته از خوبیهایمان که تحتالشعاع خوبیهای دیگران قرار گرفتهاند، بیرغبت میسازد.» اپستاین همچنین از نیچه نقل میکند که آتش انقلاب فرانسه را حسد برافروخت!
این نقل قول اپستاین از دوروتی سیرز نیز خواندنی است: «حسد در بهترین حالت داستان کوهنورد است و بلندی؛ و در بدترین حالت ویرانگر- {یعنی} به جای آنکه چشم دیدن خوشبختتر از خود را داشته باشد، میخواهد همه در کنار هم چون موجوداتی تیرهبخت باشند.»
و خود اپستاین میافزاید: «حسد ذهن را مسموم میسازد و به جای آنکه نداشتههای دیگران را ببیند بیشتر به داشتههای دیگران چشم میدوزد.»
نویسنده در فصلی که به بررسی نسبت حسد با سوسیالیسم و سرمایهداری پرداخته، نوشته است:
«طمع گناه جوامع تحت سلطۀ نظام سرمایهداری است، و حسد گناه جوامع سوسیالیست... مکتب مارکسیسم قواعد بسیاری دارد، اما یکی از آنها برنامۀ انتقام جامع برای حسودان است. جز از این روش چطور میتوان به باور اساسی کارل مارکس... نگریست که شکست و ریشهکنی... همۀ افراد جامعه جز طبقۀ کارگر را در پی دارد؟»
اپستاین پس از واکاوی حسد در نمودهای گوناگونش، آشکارترین نشانۀ حسد را شکلگیری این سوال در ذهن فرد میداند: «چرا او دارد و من نه؟» اما به نظر میرسد پشتوانه این سوال، دست کم گاهی طلب عدالت است نه حس حسادت. ولی اپستاین نابرابری را ذاتی این جهان میداند و هر گونه سوال و کوشش معطوف به کاستن نابرابری را نیز مصداقی از مصادیق حسادت قلمداد میکند.
در اینکه نابرابری از زندگی اجتماعی بشر نازدودنی است، تردیدی نیست ولی اگر هر گونه سوال از نابرابریها را ناشی از حسادت بدانیم، نقد اپستاین دامن غیرسوسیالیستها را هم میگیرد؛ زیرا همیشه این طور نیست که یک سوسیالیست دربارۀ سؤال از چراییِ برخورداری یک سرمایهدار باشد.
در یکی از سکانسهای سریال "چرنوبیل"، که بلاهت ایدئولوژیک کمونیستها و تاثیر آن در وقوع فاجعۀ چرنوبیل را نشان میداد، یک زن فیزیکدان با یکی از اعضای حزب کمونیست شوروی بر سر چگونگی مواجهه با بحران چرنوبیل اختلاف نظر پیدا کرد. آن مقام مسئول، آدم بیسوادی بود که حرف آن فیزیکدان را نفهمیده رد میکرد.
سریال چرنوبیل
خانم فیزیکدان به او گفت من دکتری فیزیک هستهای دارم و تو قبل از پیوستن به حزب کمونیست، کفاش بودی؛ اما تو انتظار داری که نظر خودم را کنار بگذارم و حرف تو را دربارۀ مواجهه با این بحران بپذیرم.
آن کمونیست صاحبمنصب نیز به او گفت: بله، چون من پشت این میز نشستهام و تو آنجا روبرویم ایستادهای! (نقل به مضمون)
طبیعتا آن دانشمند فیزیکدان حق دارد از خودش یا از دیگران بپرسد چرا این آدم نادان در مقام تصمیمگیری قرار دارد و گوشش هم به حرف من کارشناس پنبه است. چنین سوالی آشکارا ناظر بر بیعدالتی است نه ناشی از حسادت.
در واقع ماجرا از این قرار نیست که همیشه یک عده حسرت ثروت و امکانات یک عدۀ دیگر را بخورند و خواستار زایل شدن داشتههای این گروه دوم باشند. گاهی قدرت ناعادلانه و صرفا بر اساس سرسپردگی و بلهقربانگو بودن توزیع شده و یک پخمه جای یک نخبه را گرفته است.
یا مثلا کسی با چند کلاس سواد به مقام سیاسی مهمی رسیده و انبوه باسوادان و نخبگان و نوابغ در حال فرار از کشور تحت مدیریت او هستند. اگر این فراریان باسواد بگویند چرا آن بیسواد بر صندلی قدرت تکیه زده و کشور را در باتلاق فرو برده، آیا این سوالی از سر حسادت است یا از سر عدالتطلبی و دلسوزی برای کشور؟
در مجموع باید گفت کتاب «حسد» اگرچه سرشار از جملاتی خواندنی است، اما به علت سرشت بازیگوشانهاش، نتوانسته است به گونهای منصفانه و با دقت منطقی کافی، به مسالۀ حسد در زندگی انسان بپردازد.
جوزف اپستاین
اپستاین نکتههای قابل توجهی دربارۀ حسد مطرح کرده، ولی تقلیل عدالت به حسادت، با هدف دفاع از سرمایهداری، آب در آسیاب الیگارشهای روس و کمونیستهای کرۀ شمالی هم میریزد. برابری، فقط برابری مالی و اقتصادی نیست؛ برابری حقوقی هم مهم و ممکن است و اگر کسی از نابرابری در این زمینه سؤال کند، نمیتوان به او برچسب "حسود" زد.
در غیاب برابری حقوقی، آدمیزاد نمیتوانست از عصر اشرافیت به عصر دموکراسی عبور کند. در قرن پانزدهم میلادی، جوان باهوشی که از تحصیل محروم مانده بود و مجبور بود اصطبلدار یک اشرافزادۀ خنگ باشد تا از گرسنگی نمیرد، آیا به آن اشرافزاده حسادت میکرد یا به درستی خواهان انصاف و برابری حقوقی بین خودش و آن اشرافزاده بود؟
اگر قرار است هر گونه برابریطلبی را به حسادت تقلیل دهیم، چرا نباید گفت که اتفاقا این اشراف جوامع گوناگون بودند که به ارتقای حقوقی و اجتماعی و مالی و سیاسی دهقانان و خردهبورژواها و فقرا و ... حسادت میکردند؟
یا در همین ایران خودمان، دختر یا پسر جوانی که در فلان شهر کوچک و دورافتاده زندگی میکند و به تجمیع امکانات در تهران معترض است، آیا در مقام حسادت به تهرانیها است یا به حق خواستار توزیع منصفانهتر ثروت و امکانات در سراسر کشور است؟