اشاره
قم، شهری است که بر ولایت و مودت اهل بیت پایه گذاری شده و به همین جهت، پایگاهی برای شیعیان و در تسخیر ناپذیری علیه ستمگران بوده است و امامان معصوم با تعبیراتی خاص و بلند از این شهر یاد کرده اند. از هنگامی که شهر قم مسکن حضرت فاطمه معصومه(ع) گردید، بعد فرهنگی و معنوی آن در کنار تحولات اجتماعی و سیاسی متحول و شکوفا شد و از چنان موقعیتی برخوردار گشت که جناب حسین بن روح نوبختی، از نواب اربعه، تأیید محتوای یک کتاب علمی و فقهی را مشروط به نظر مساعد علمی قم نمود.[1]
وجود حوزه غنی و بزرگ شیعه در این شهر و دفاع علمی از اسلام راستین به وسیلة تألیف کتابها، اعزام مبلغان و زادگاه انقلاب اسلامی بودن، و همه و همه به برکت وجود فرزند رسول خدا، کریمه اهل بیت(ع) در این شهر است از آنجا که سال 1383 شمسی، با یک هزار و دویست و پنجاهمین سالگرد ولادت حضرت فاطمه معصومه با پایان یافتن طلاکاری جدید گنبد مطهر مرقد ایشان تقارن یافته بود به منظور معرفی بیشتر آن حضرت و تبیین جایگاه ویژه شهر قم در ترویج فرهنگ تشیع به دستور تولیت آستانه مقدسه کنگره بزرگداشت شخصیت حضرت فاطمه معصومه(ع) و مکانت فرهنگی قم، شروع به فعالیت کرد با محوریت این آستان نورانی ده ها جلد کتاب در موضوعات گوناگون توسط محققان نوشته شد.
بزرگان حوزه علمیه قم - که همگی موفقیت های خود را مدیون و مرهون زیارت و عنایتهای دختر باب الحوائج الی الله تعالی میدانند - سخنان و خاطرات شنیدنی فراوان دارند که در مصاحبه های متعدد به آن پرداخته اند. یکی از آثار ارزشمند این کنگره مجموعه مصاحبه هایی است که با عنوان «همگام با زائران عارف به اهتمام آقای علی اشرف عبدی به انجام رسیده است.[2]
نوشتار حاضر، به مناسبت گرامیداشت روز دهم ربیع الثانی، مصادف با روز رحلت غمبار حضرت فاطمه معصومه(ع)(در سال 201قمری)، به بیان گوشه هایی از کرامت و الطاف کریمانه آن حضرت به شیعیان و محبان ایشان - که توسط برخی از مراجع بزرگوار تقلید و چند تن از عالمان شیعی در این کتاب گزارش شده است - را جهت استفاه مبلغان گرامی تقدیم می نماید.
آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی(ره)
دختر عمه ام خانم متدینی بود. او حدود 40 یا 50 سال پیش، مبتلا به آپاندیس شده بود و آن وقت وسیله عمل نبود بیماری اش سخت و حاد شده بود و خطر مرگ او را تهدید می کرد. دکتری آنجا بود به نام دکتر ملکوتی که قدری شجاع بود و با امکانات آن روز گفته بود من عمل میکنم، ولی ضمانت نمیکنم که عمل موفقیت آمیز باش بالاخره او را عمل کردند و از مرگ نجات داد؛ ولی بعداً در محل عمل، حفره ای پیدا شد که عفونت کرده و التیام پیدا نمیکرد. مدتی طولانی بود که زخم جراحت و درد او را رنج میداد بستگانش غصه میخوردند. یکی از آنان در نامه ای از من خواست عریضه ای بنویسم به حضرت ولی عصر(عج) و در ضریح حضرت معصومه(ع) بیاندازم. ما این کار را کردیم. شبی خیلی حالش بد شد و به فرزندانش گفته بود: شما چرا نگذاشتید من بمیرم؟ بعد با همان حال رفت و خوابید. طولی نکشید که بیدار شد اطرافیانش را صدا کرد و گفت: من شفا گرفتم نگاه کردند به محل زخم دیدند اثری از زخم نیست.
آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی(حفظه الله)
پس از فروپاشی شوروی و آزادشدن جمهوری های آن، از جمله: جمهوری نخجوان، شیعیان نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را برای تحصیل علوم حوزوی به حوزه علمیه قم بفرستند تا در آینده برای تبلیغ در آن منطقه آماده گردند. استقبال عجیبی از این امر شد. از بین 300 نفر داوطلب، 50 نفر که معدل بالایی داشتند انتخاب شدند؛ ولی در این میان جوانی با داشتن معدل بالا به خاطر اشکالی که در چشمش بود، انتخاب نشد. با اصرار پدر ایشان مسئول مربوطه به ناچار او را پذیرفت. هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه این کاروان علمی مسئول فیلم برداری دوربین را روی چشم معیوب جوان متمرکز کرد تصویر برجسته آن را به نمایش گذاشت. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دلشکسته شد. کاروان به قم رسید و در مدرسه مورد نظر ساکن شد. این جوان به حرم حضرت معصومه(ع) متوسل شد و در همان حال خوابش برد در عالم خواب عواملی را مشاهده کرد. پس از بیداری چشم خود را سالم یافت. به حجره اش بازگشت. دوستان و آشنایان چشم او را سالم یافتند و با مشاهده چنین کرامتی از حضرت معصومه(ع) تحت تاثیر شدید قرار گرفتند و دسته جمعی برای دعا و مناجات به حرم آمدند و ساعت ها در حرم حضرت معصومه(ع) به دعا و توسل پرداختند. هنگامی که این خبر به نخجوان رسید، شیعیان آنجا با اصرار تقاضا کردند که این جوان شفایافته به آنجا بازگردد تا دیدار با او موجب بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمانان شود.
آیت الله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی
یکی از خاطراتم این است که در سالهای اول که به قم آمده بودم، در آن زمان ایران مورد تاخت و تاز کشورهای دیگر بود. آمریکا، انگلیس و روس در ایران بودند؛ یعنی بعد از حمله به ایران که هنوز قشون آنها از ایران خارج نشده بودند، من به قم آمدم. مدتی هم راه آذربایجان تقریباً بسته شد طلاب آذربایجان از نظر مالی و ارتباط با خانواده هایشان در مضیقه بودند و مشکلاتی داشتند. در آن موقع، به مناسبتی به همدان و نواحی آن مسافرت کردم و در سفر مریض شدم و به قم برگشتم. این مریضی ادامه پیدا کرد و مرا از پا انداخت؛ به طوری که دوستانم از زنده ماندن من ناامید شدند در غیاب من اینگونه صحبت کرده بودند که من رفتنی هستم و بهتر است به ولایت خودم برگردم که اگر بهبودی حاصل شد که برمیگردم به قم، و اگر خوب نشدم و از دنیا رفتم، پیش خانواده خودم بمیرم این را در غیاب من صحبت میکردند. چون آن وقت رفتن به آذربایجان خالی از مشکلات نبود، فکر کرده بودند چه کسی می تواند مرا رد؟ یکی، دو نفر از دوستان قبول کرده بودند که مرا به آذربایجان ببرند من از خورد و خوراک افتاده بودم، آنها مقدمات سفر را آماده کردند، ولی هنوز با من در میان نگذاشته بودند. اجمالاً شنیده بودند که آنها چه حرف هایی زده اند و چه تصمیمی گرفته اند. من هم تصمیم خودم را گرفته بودم که اگر آمدند و گفتند، قبول نکنم. آمدند و گفتند: اینجا شما نمیتوانید از خودتان پرستاری کنید و کسی نیست که به شما برسد و به موقع دارو به شما نمیرسد چه خوب است که به ولایت بروید تا انشاالله وقتی خوب شدید، دوباره برگردید. من این پیشنهاد را قبول نکردم و گفتم: اگر فکر کرده اید که قبر من کجا باشد و کجا دفن شوم، اگر اینها را فکر کرده اید، عیب ندارد؛ اما من رفتنی نیستم. آنهایی که آنجا میمیرند، وصیت میکنند جنازه آنها را به قم بیاورند و حالا که من آمده ام میخواهم بمیرم با پای خودم از قم بیرون بروم چه فرقی میکند برای کسی که میخواهد بمیرد، در میان خانواده باشد یا نباشد؟ اصرار نکنید من رفتنی نیستم، ممکن است برای کسی زحمت داشته باشم، از او هم میخواهم که مکدّر نشود. برای آنها زحمت دارم صبح برمیگردم بیمارستان، بالاخره یک کاری میکنم، آنها رفتند.
16 یا 17 روز بود که به این مریضی مبتلا شده بودم. وقتی دوستان فتند دل من شکست. طلاب وقتی از کسی یا از چیزی دلشان میشکند، معمولا در قم به حرم مشرف میشوند. من خواستم به حرم بروم، متوجه شدم که لباس و بدنم پاک نیست. قدرت شستشو و تعویض لباس هم نداشتم. به همان صورت از مدرسه حجتیه راه افتادم و آرام آرام به طرف حرم مطهر حرکت کردم؛ چقدر طول کشید نمیدانم. حرم نیز خلوت بود. شهر هم خیلی شلوغ نبود. وضویی گرفتم و با آن لباس کذایی و بدن کذایی نشسته دو رکعت نماز خواندم و دعا کردم و خواستم که اگر خوب شدنی هستیم که دیگر بیش از آن ادامه پیدا نکند و اگر رفتنی هستیم برویم. یک دعای ساده و عوامانه کردم و برگشتم. به منزل آمدم، حالتی به من دست داد که از آن لحظه به بعد حال من شروع به سلامتی و بهبودی بود و تب و سردردم کم میشد، اصلاً به دکتر مراجعه نکردم و دارو نخوردم و بعد از مدتی، شروع به غذاخوردن کردم دوستان به هم بشارت میدادند که سید بهبودی یافته است.
آیت الله علی اکبر مسعودی خمینی
یک روز صبح خانم به من گفت: برو نان بگیر، من رویم نشد که بگویم پول ندارم، گفتم حالا بروم حرم و بیایم. گفت: بچه ها الان میخواهند نان بخورند و کار دارند بروند، تو میخواهی بروی حرم؟ یک مقدار گفتگو کردیم. آخر سر گفتم من پول ندارم. گفت تو که پول نداشتی، چرا زن گرفتی؟ دلم شکست، یکسره آمدم ترم حضرت معصومه(ع). رفتم توی محراب بالا سر ایستادم و یک نماز بی حال و بد حال خواندم، نماز قهر و خشم بود. وسط نماز، دستها را بلند کردم که قنوت بخوانم، دیدم یه چیزی توی مشت من گذاشته شد. نماز را تمام کردم دیدم دو تا پنج تومانی است. گریه ام گرفت و رفتم کنار حرم حضرت معصومه(ع) گفتم یا فاطمه امروز شما لطف کردی؛ ولی من اگر باز بی پول بمانم، چه کنم؟ من نباید بی پول بمانم رفتم دو تا نان و یک کله پاچه گرفتم. رفتم خانه، مادر بچه ها وقتی دید با دست پر آمده ام، گفت: چرا دروغ گفتی چرا گفتی پول ندارم؟ گفتم: والله پول نداشتم، گفت: اینها را از کجا آوردی؟ گفتم نباید بگویم سر همین مسئله، دوباره دعوا کردیم. دو یا سه روز بعد رفتم خدمت آقای بهجت، گفتم: آقا وضع مالی من اینطور شده. ایشان ذکری دادند و گفتند شما این را بخوان، بی پول نمیشوی. فرمودند: به احدی هم نباید بگویی، حتی به خودم نباید بگویی از آن روزی که آن ذکر را خواندم، همیشه پول داشته ام.
آیت الله شیخ علی پناه اشتهاردی
دیدن کرامتی از این بانوی بزرگ، قابلیت معنوی لازم دارد که حقیر ندارم، لیکن حقیر کتابی را به نام (لغات القرآن الماخوذة من تفسیر مجمع البیان) با مساعدت استخاره به رشته تحریر در آورده بودم و چون برای چاپ، سرمایه زیادی لازم داشت تصمیم گرفتم که هر روز قبل از ظهر به حرم حضرت معصومه (ع) مشرف شوم، صد صلوات به اضافه چهارده، به نام چهارده معصوم بالای سر حضرت بفرستم. شاید بیش از یکسال این کار را ادامه دادم تا اینکه یکی از مومنان خیری که فعلا در تهران ساکن است، ثلث مخارج آن را تقبل نمود و یک ثلث دیگر هم در مدت چند سال به فضل پروردگار تهیه شد و این توفیق به برکت توسل به فاطمه معصومه(ع) برایم حاصل شد.
آیت الله علی کریمی جهرمی
آنچه راجع به خود بنده است این است که از همان زمانی که در مدرسه رضویه بودم ایامی بر من گذشت که در مشکل اقتصادی شدیدی قرار گرفتم. آن زمان هم مرحوم سید الطائفه، آقای بروجردی قدس الله اسراره بود و وجه زیادی در قم نبود. خلاصه اینطور اقبال به قم پیدا نشده بود. من هم هنوز شهریه نداشتم جزء این که ایشان در سال یکبار یا دوبار تقسیم میکردند که یادم هست در یکسال ظاهراً 10 تومان از ناحیه آن وجود مبارک به ما رسید. خوب تا بعد که امتحان شرح لمعه را در زمان ایشان دادیم یک روز به هنگام عصر، خیلی دلتنگ بودم، بالاخره آن روزها تجربیات زیادی نداشتم و مسافرتهای زیادی هم نکرده بودم. تازه کار بودم و خیلی دلتنگ شده بودم. هم به این جهت و هم به جهت دوری از نزدیکان پدر و مادر، خیلی افسردگی پیدا کرده بودم. شاید عصر پنجشنبه ای بود و آن سال هم سال خیلی سردی بود، برف بسیار زیادی می آمد و ما هم حجره مان یک حجره تنگ و تاریک بود. بله، بالاخره شرایط زمان و مکان مناسب نبود، ولی دلخوش بودیم که بحمدالله اشتغال به درس هست. بالاخره یک روز عصر پنجشنبه ای بود، با همان دلتنگی آمدیم بیرون، نه به این عنوان که بروم توسل پیدا کنم یا برای اینکه رفاهی این هم گمان میکنم در ذهنم نبود؛ ولی آمدم از مدرسه و رفتم رو سوی صحن مطهر و حرم شریف و حتی این هم یادم نمی آید رفتم توی حرم یا نه و اگر رفتم، به آن معظمه، به آن ملجا عام و خاص، به آن شفیعه عندالله چه چیزی عرض کردم؟ اصلاً به خاطر ندارم؛ زیرا مربوط میشود به سالهای نوجوانی من و بعد هم به خاطر تراکم مطالب جزئیات در ذهنم نمانده؛ ولی این را میدانم که در همان حول و حوش حرم ایشان، داشتم می گشتم تا رسیدم به خیابان موزه و دو درب حرم مطهر را رد کردم و رسیدم به نزدیکی درب مسجد مرحوم سید الطائفه، آقای بروجردی نزدیک غروب بود و تقریباً رفت و آمد مسافرها و دیگران زیاد بود. در همین شلوغی ها، یک نفر به من رسید و مصافحه کرد با یک سلام، و احوالپرسی کرد و یک وجهی هم در دست من گذاشت و مجال هم نداد که من حتی تشکر کنم، یا درست چهره اش را ببینم یادم است عمامه به سر، نبود کت و شلواری بود و لباس معمولی داشت؛ ولی قیافه او را هم درست نتوانستم ببینم و وجه زیادی البته نبود ولی برای چند روز بعد هم کفاف میکرد، چند روز ما را از این مشکل نجات داد؛ زیرا برایم خیلی مشکل بود که بخواهم به کسی بگویم، به عالمی یا یک دوستی بگویم که من در این طور شرایطی هستم. خیلی برایم ناگوار و سخت بود.
به هر حال، این اتفاق را عنایت میدانم و به نظر نمی آید که چیزی جز این باشد که حضرت فاطمه معصومه(ع) میدید که حالا یک طلبه تازه وارد و جوانی غریب دور از وطن خلاصه به ایشان پناه آورده و دارد اطراف حرم ایشان و صحن مطهر ایشان گردش میکند و مانند یک کبوتر بینوایی است که پرواز میکند به عنایت ایشان تا مدتی حداقل چند روز از آن مشکل رها شدیم. اما داستانی که راجع به یکی از همشهریان است و من او را دیده و زیارت کرده بودم ایشان از اخیار بود و واقعاً دیدنی بود؛ یعنی بنده تاکنون نمونه او را در شهرها خیلی کم دیده ام، روحانی هم نبود، لیکن به همان سبک لباس قدیم یک قبای کوتاهی در تن داشت و یک کلاه پوستین و یا عرقچین بر سر میگذاشت. محاسن سفیدی داشت. کاسب هم بود و در کسبش بسیار صادق بود همسرش حامله شده بود و بچه در رحم مادر تکان میخورد و برای ایشان مسئله شده بود(قضیه شاید به 60 سال قبل مربوط میشود و من فقط خود این شخص را میشناسم و الا این جریانات قبل از این مطالب و یا قبل از ما بوده است بالاخره اینها میروند سراغ دکترها و آنها هم میگویند که باید جراحی شود. در آن زمان هم که این وسایل و امکانات پزشکی نبود، به علاوه خاندانی هم بودند که تصمیم عمل شدن به دست نامحرم برای آنها مشکل بود. اینقدر این ها با قداست و با حیا و با عفاف بودند زنانشان خیلی کم میشد که با یک نامحرمی روبرو شوند، تا چه رسد به اینکه یکی از آنان حاضر شود به وسیله نامحرمی عمل شود.
این مرد مؤمن مقدس و بزرگوار که از عدول به شمار میرفت و در همه جماعات شرکت میکرد ولو درس نخوانده بود، حوزه ای ندیده بود، گفته بود که بروم برای زیارت حضرت مولا علی بن موس الرضا و از سی ایشان استمداد و استشفا کنیم. بنابراین، حرکت میکنند و می آیند، به قم که میرسند، آماده میشوند برای زیارت حضرت معصومه(ع)، آن خانم محترمه و بانوی مجلله که اکنون مدتهاست از دنیا رفته، گفته بود: همین که وارد حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(ع) شدم، ناگهان احساس کردم بچه در شکم من به حرکت درآمد، قبل از اینکه به سراغ حضرت رضا برویم. با لطف حضرت فاطمه معصومه(ع) و با تصرف تکوینی آن بزرگوار، قضیه حل شده بود و بچه دیگر به حرکت افتاده و مشکل رفع شده بود.
آیت الله احمد محسنی گرکانی[3]
ما تابستان ها به گرکان از توابع آشتیان در استان مرکزی میرفتیم خداوند اولین فرزند پسر را در گرگان به ما عطا کرد فرزند ما وقتی به دنیا آمد به خاطر اینکه مادرش شیر نداشت مریض شد. هفته اول و دوم یک حساسیت خاصی پیدا کرد. آنجا در اثر ندانستن و نبودن دکتر شروع کردند آب قند و چیزهای دیگر به بچه ده روزه دادند. روده اش ورم کرد به گونه ای که ما ناچار شدیم بیایم قم و دکتر برویم. تا آمدیم قم بچه بیست روزه شد به دکتر مراجعه کردیم. دکتر معاینه کرد و پرسید به این چه داده اید؟ هی سرش را تکان داد و گفت چرا حالا آورده اید؟ این بچه دیگر بچه نمیشود و در حال احتضار بود دکتر مایوس بود و گفت که دیگر فایده ای ندارد. از فشار درد، بچه مدام ناله و گریه میکرد، یک آمپولی زد که ساکت بشود و گریه نکند شب بود دکتر بچه را جواب کرد و رفت. آمپول سبب شد که بچه آرام شود و گریه نکند اذان نشده صبح بود که به حرم رفتم خدمت حضرت معصومه (ع) حالی پیدا شد به حضرت عرض کردم چنانچه مصلحت هست که خداوند به برکت شما شفا بدهد، یک وسیله ای برای درمان و بهبود و سلامتی بچه ام فراهم کنید و اگر مصلحت نیست، ما تسلیم هستیم. آنجا توسل و تضرع پیدا شد و در حرم پشت آقای گلپایگانی(ره) نماز خواندم بعد از نماز به منزل آمدم. پرسیدم بچه چطور است؟ گفتند: الان خواب است. بعد از یک ساعت بچه چشمش را باز کرد و کم کم حال بچه خوب شد. ما بدون این که در قم به دکتر مراجعه کنیم آمدیم تهران و او را به یک دکتر دیگر نشان دادیم گفت: القاعده با این وضعیتی که شما میگویید تا به الان باید از دنیا رفته باشد؛ اما خدا دوباره این بچه را به شما داده است. سعادت ما بود که خداوند به برکت حضرت معصومه (ع) او را شفا بدهد و در سنّ 21 سالگی هم در جبهه جنگ حق علیه باطل به مقام شهادت برسد.
آیت الله محمدجواد فاضل لنکرانی
از خاطراتی که برای من فراموش نشدنی است آن است که یک روزی در همین دفتر والد معظم، تقریباً ساعت یک و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شده بودم و در کوچه دیدم یک آقای خیلی با شتاب و هیجان می آید تا من را دید گفت: من با شما کار دارم خیلی به صورت غیرطبیعی من به او گفتم الان دیگر فرصت نیست، اگر اجازه بدهید باشد برای عصر اصرار کرد که نه من فقط با شما کار دارم گفتم بفرمایید داخل منزل، در منزل: گفت آقا قضیه ای برای من واقع شده و آن این است که من مسیحی و تکنسین هستم و کار من هم این است که در این چاه های عمیق که حفر میکنند، پمپ و یا موتورهایی که باید در داخل چاهها قرار داده شود، قرار میدهم در این سفر اخیر که رفته بودم اطراف کرج در یکی از شبها دیدم یک خانمی غرق در نور در عالم خواب بر من ظاهر شد. پوششی داشت چهره و صورت او را نمی دیدم نورانی بود. به من فرمود که صلوات بفرست. من به آن خانم عرض کردم من مسیحی هستم، مسلمان که نیستم صلوات بفرستم. تا این را گفتم آن خانم محو شد و رفت شب بعد باز هم این قضیه تکرار شد. شب سوم هم تکرار شد و من فهمیدم که این خانم همان خانمی است که در قم مدفون است؛ اما باز همان جواب را دادم. شب بعد امام خمینی(ره) را در خواب دیدم، امام به من فرمودند: حالا که خانم میخواهد تو را مسلمان کند، تو را هدایت کند، تو نمیخواهی مسلمان شوی؟ من در همان عالم خواب دیدم آمدم قم، همین که شما را در کوچه دیدم در خواب دیدم که دارم شهادتین را میگویم و الان به اینجا آمده ام از جهت امکانات مالی هیچ کمبود ندارم و وضع مالیام بسیار خوب است اما زن، اولاد و برادرهایم همه مسیحی هستند و من میدانم که اگر مسلمان شوم، مطرود خانواده میشوم شما به من بگویید من چه کار کنم؟
این مطلب واقعاً خیلی برایم عجیب بود اصلا ما را منقلب کرد. آن روز ما گفتیم که باید شهادتین را جاری کند و از حاج آقای موسیانی خواهش کردم که نماز و وضو و یک مقدار از آداب اولیه را به او یاد بدهد. دستورات شرعی را که یک مقداری فراگرفت بعد از دو سه روز از قم رفت.
پی نوشت ها:
[1] کتاب الغیبة، شیخ طوسی، ص240.
[2] همگام با زائران، عارف به اهتمام: علی اشرف عبدی، دفتر نخست انتشارات زائر آستانه مقدسه قم، قم، چاپ دوم، 1384.