عصر ایران؛ هومان دوراندیش - هانا آرنت در یکی از پاروقیهای کتاب "توتالیتاریسم" نوشته است که در اواخر جنگ جهانی دوم، یک ژنرال آلمانی به نام دیتریش فون شولتیتس با کمک یک نازی قدیمی به نام هاینریش اتو آبِتس در برابر فرمان "تبدیل پاریس به تلی از ویرانه" مقاومت کرد و همین امتناع موجب شد که شهر زیبای پاریس در پایان جنگ جهانی دوم نابود نشود.
فون شولتیتس در 7 آگوست 1944 به سمت فرماندار نظامی پاریس منصوب شده بود. اتو آبتس هم از نوامبر 1940 تا ژوئیه 1944 سفیر آلمان در فرانسه بود.
دیتریش فون شولتیتس
در واقع کمی قبل از اینکه فون شولتیتس به عنوان فرماندار نظامی پاریس منصوب شود، اتو آبتس سفارت آلمان را ترک کرده بود ولی به عنوان یک نازی قدیمی، ظاهرا آن قدر در تشکیلات حکومت هیتلر نفوذ داشت که به فون شولتیتس کمک کند تا از اجرای دستور تخریب پاریس امتناع ورزد.
اتو آبتس بیش از سه سال در پاریس زندگی کرده بود و طبیعتا تحت تاثیر این شهر خاص قرار گرفته بود؛ شهری که شیفتگان زیادی در سراسر دنیا داشته؛ از گرترود استاین و ارنست همینگوی تا وودی آلن و فرح پهلوی و دکتر شریعتی و فرزندانش.
اتو آبتس
الکسی دوتوکویل در کتاب "انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن"، مفصلا به توصیف ذهنیت و حال و هوای انقلابیون فرانسه پرداخته است. خواندن این کتاب تا حد زیادی ریشههای انقلابخویی فرانسویان را نشان میدهد.
انقلاب فرانسه به یک معنا محصول هجوم سه ایدئولوژیِ لیبرالیسم، سوسیالیسم و آنارشیسم به بساط پوسیدۀ سلطنت مطلقه بود. پس از سقوط سلطنت نیز طبیعتا ذهنیت و مشی طرفداران سه ایدئولوژی مذکور در فرهنگ سیاسی فرانسویها تداوم یافت و در شکلگیری وقایع سدۀ نوزدهم در این کشور تاثیر گذاشت.
آنارشیسم و سوسیالیسم در فرانسه به قدری نیرومند بود که آنارشیستها و سوسیالیستهای روسی، که نیروهای انقلابیِ جامعۀ روسیه در برابر تزاریسم بود، این دو ایدئولوژی را از فرانسویها آموختند.
اگرچه نظام سیاسی فرانسه عملا یک لیبرالدموکراسی است ولی وجود احزاب سوسیالیستی و کمونیستی و نیز ذهنیت سیاسی برخوردار از ریشههای عمیق آنارشیستی، اجازه نمیدهد که لیبرالدموکراسی در فرانسه، همان کارآمدی و کارکردی را داشته باشد که در بریتانیا و آمریکا دارد.
در واقع نیروهای اجتماعی و سیاسی مدرنِ جامعۀ فرانسه، چندان لیبرالدموکرات نیستند. هم از این رو هر چند وقت یکبار با حال و هوایی انقلابی به خیابانها میآیند. چنین پدیدهای در بریتانیا و آمریکا بسیار کمتر دیده میشود.
سه دموکراسی بزرگ و باثبات جهان جدید، به ترتیب زمانی، در انگلستان و آمریکا و فرانسه شکل گرفتهاند. سایر دموکراسیهای دنیا تقریبا دموکراسیهای اقماریِ این سه دموکراسی بزرگاند. یعنی موجودیتشان را به انحاء مختلف مدیون این سه دموکراسیاند. مدلل کردن این ادعا البته خارج از موضوع این یادداشت است؛ بنابراین فعلا به آن نمیپردازیم. شاید وقتی دیگر!
به هر حال تاریخ مدرن نشان داده است که دموکراسیهای باثبات انقلابناپذیرند. یعنی با انقلاب ساقط نمیشوند. وقتی حکومت موجود و بالاترین مقام سیاسی کشور را با استفاده از صندوق رای میتوان ساقط کرد و کنار گذاشت، چه نیازی است به انقلاب؟
دموکراسیِ باثبات با شورش هم ساقط نمیشود چراکه شورش، برخلاف انقلاب، ذاتا ناموجه است و سرکوبش راحتتر قابل توجیه است.
دموکراسی فرانسه هم در مقیاسی تاریخی، مصداق یک "دموکراسی باثبات" است؛ اما در قیاس با دموکراسی بریتانیا و آمریکا، ثبات کمتری دارد. علتش هم دقیقا همان فرهنگ آنارشیستی-سوسیالیستیِ تنیدهشده در تار و پود فرهنگ سیاسی فرانسه است.
البته سوسیالیسم لزوما یک لیبرالدموکراسی را بیثبات نمیکند. چنانکه در بریتانیا چنین نکرده است. سوسیالیسم فرانسوی، علاوه بر اینکه با آنارشیسم درآمیختگیِ تاریخی دارد، آبشخورهای مارکسیستی هم دارد. به همین دلیل در فرانسه "سوسیالیسم انقلابی" وجود دارد اما در بریتانیا نه.
با اینکه معترضان شورش اخیر در فرانسه اکثرا جوان بودند، ولی این جوانان در اتمسفر سیاسی خاصی پدید آمدهاند. به اصطلاح زیر بته به عمل نیامدهاند. اتمسفر سیاسی جامعۀ فرانسه اگرچه لایههای لیبرالیستی پررنگی هم دارد، ولی به هر حال لایههای آنارشیستی و سوسیالیستی و کمونیستی هم دارد.
آنارشیستها که تکلیفشان روشن است: همیشه اقتدارستیز و ضد دولتاند. ولی سوسیالیستها و کمونیستهای فرانسوی با اینکه "انتخابات" را پذیرفتهاند و از ایدۀ "انقلاب برای سرنگونی نظام سرمایهداری" فاصله گرفتهاند، اما آنها تنها مفسران سوسیالیسم و کمونیسم در این کشور نیستند. متون چپگرایانۀ متعددی در فرانسه طی دست کم 140 سال اخیر منتشر شدهاند که آشکارا مارکسیستیاند.
مارکسیسم "سوسیالیست انقلابی" و کمونیست انقلابی" میپروراند. سوسیالیستهایی که در حزب کارگر بریتانیا حضور دارند، و یا کمونیستی مثل برتراند راسل، که اهل انقلاب نبود، مشی سیاسیشان مقبول مارکسیسم نیست.
پری اندرسونِ مارکسیست در کتاب "ملاحظاتی دربارۀ مارکسیسم غربی" نوشته است که حزب کمونیست فرانسه از وقتی که تن به "انتخابات" داد و کوشید اهدافش را از طریق صندوق رای دنبال کند، حکم مرگ خودش را امضا کرد.
خلاصه، در فرانسه اوضاع چنین باشد! یعنی سنت چپگرایانۀ نافذی وجود دارد که مخل کارکرد مطلوب لیبرالدموکراسی است. اگرچه این مقدار از چپگرایی، نتوانسته و نمیتواند لیبرالدموکراسی فرانسه را نابود کند، ولی در تداوم بخشیدن به انقلابخویی اقشار و لایههای گوناگونی از ملت فرانسه، کاملا موفق بوده است.
این چپگرایی هر چند که در عمل و در طول تاریخ خودش، سوسیالیستهای انقلابی تولید کرده، ولی حتی اگر سوسیالیستهای فرانسوی دست از انقلابی بودن بردارند، نکتۀ مهم این است که چپگراییِ مذکور فرد "انقلابی" تولید میکند. ولو که آن فرد سوسیالیست هم نباشد.
علت دیگر این وضع شاید این است که لیبرالیسم در فرانسه ناچار شد به انقلاب روی آورد تا سلطنت را سرنگون سازد. در انگلستان، لیبرالها توانستند قدرت شاه را محدود و مشروط کنند؛ ولی در فرانسه چنین توفیقی نصیبشان نشد و به همین دلیل در سال 1789 لیبرالها نیز جزو نیروهای اصلی انقلاب فرانسه بودند.
لیبرالیسم در برابر محافظهکاری، مصداق چپگرایی سیاسی بود. سوسیالیسم در برابر لیبرالیسم، مصداق چپگرایی اقتصادی بود. چپگرایی سیاسی لیبرالها در انگلستان سرشت انقلابی پیدا نکرد ولی در فرانسه چرا.
بنابراین استعداد ذاتیِ آنارشیسم و مارکسیسم برای ترویج انقلابیگری، با حادثهای عرَضی در فرانسه تکمیل شد که عبارت بود از انقلابیگریِ لیبرالهای فرانسوی؛ امری که محصول مقاومت سلطنت و اشراف فرانسه در برابر تحقق آزادیهای لیبرالیستی بود.
از مجموع این وقایع، خوی انقلابی در مردم فرانسه شکل گرفت و تثبیت شد. اگرچه این خلق و خو تنها عامل موثر در وقوع وقایع سیاسی فرانسه نیست، ولی کتمان و انکارش هم ناممکن است.
در کنار این تحولات درونیِ جامعۀ فرانسه، عامل دیگری نیز وجود داشته است و آن نقش منفی دولت فرانسه در الجزایر بوده. فرانسویها در الجزایر، برخلاف انگلیسیها در هند، تقریبا هیچ میراث مفیدی از خودشان به جا نگذاشتند.
دینامیسم انقلابی فرهنگ آنارشیستی-سوسیالیستیِ جامعۀ فرانسه، در کنار خشم و نفرتی که ریشههای عربی-آفریقایی دارد و میراث شوم عملکرد فرانسویها در الجزایر است، وضع فعلی را در این کشور پدید آورده است.
در نتیجۀ این وضع، معترضان فرانسوی در چند روز اخیر مشغول انجام کاری بودند که حتی نازیستها نیز از آن پرهیز کردند. یعنی تخریب پاریس و مارسی و غیره. حتی مخالفان ناپلئون پیش از دستگیری او، از او خواستند که قید جنگی بیهوده را که شکستش در آن قطعی است، بزند تا پاریس در آتش جنگ نسوزد.
اینکه معترضان کنونی در فرانسه، حتی به اندازۀ ارتشهای تزار و بریتانیا در قرن نوزدهم و ارتش آلمان نازی در جنگ جهانی دوم، دغدغۀ پرهیز از تخریب پاریس و سایر شهرهای مهم فرانسه را ندارند، خودش عاملی است برای دوام نیاوردن اعتراضات کنونی در این کشور؛ چراکه در شرایط فعلی کار از آنارشیسم گذشته و به وندالیسم رسیده است. وندالیسم هم ذاتا فاقد مشروعیت سیاسی است. پس بدون شک این بساط شرارت در فرانسه جمع خواهد شد!