سال‌مرگ رضا شاه و کابوس‌های جزیره موریس

در قضاوت درباره رضا شاه تنها نمی‌توان به آجرهایی که روی هم گذاشت پرداخت. جان‌های ستانده شده آن هم از رجال استخوان خرد کرده نیز در داوری اثر دارد.

   عصر ایران؛ مهرداد خدیر- با این که رضاشاه پهلوی ( رضاخان میر‌پنج/ سردار سپه) به تاریخ پیوسته و سلسله‌ای که بنیاد گذاشت با انقلاب 1357 برافتاد اما نوشتن درباره او به بهانه سالگرد درگذشت در 4 مرداد 1323 خورشیدی آسان نیست.


    چون در سال‌های اخیر سلطنت‌طلبان و شبکه تلویزیونی «من‌و‌تو» برای ارایه تصویری متفاوت با آنچه واقعیت تاریخ است یا در جمهوری اسلامی انعکاس یافته سنگ تمام گذاشته‌اند و از آن طرف در داخل اگر به خدمات عمرانی در دوره 16 ساله اشاره شود هم‌آوایی با آنها تلقی خواهد شد.


  حال‌ آن‌که قضاوت چندان هم دشوارنباید باشد زیرا هم کارنامه او در خدمات عمرانی و تغییر چهره ایران پیش روی ماست و هم وفادار نماندن به اصول دموکراتیک قانون اساسی مشروطه و نهاد‌ستیزی اعم از پارلمان و حزب و روحانیت و نه فقط این آخری. به سلطنت طلبان فعلی نگاه نکنید. خود شاه هم تا قبل از دهه 50 چندان مایل به ذکر نام پدرش نبود چون خاطرات بد را در ذهن او تداعی می‌کرد.


  چندان که قبل‌تر هم نوشته‌ام اگر پدر و و پسر قدر نصیحت دکتر مصدق را می‌دانستند و به سلطنت بسنده می‌کردند و به دنبال تمرکز قدرت در دست خود و تبدیل نخست‌وزیر به مجری مطیع اوامر و بله‌قربان‌گو نبودند شاید هیچ یک پایان پادشاهی خود را در حیات‌شان و همراه با خفت و آوارگی نمی‌دیدند و در کاخ خود می‌مردند نه در غربت. شگفتی بیشتر از پسر است که سرنوشت پدر را دیده بود و باز با مصدق همان کرد که پدر کرده بود. 


  مخالفت مصدق با پادشاهی رضاخان به خاطر آن نبود که خود ریشه قجر داشت و مرد قزاق را در هیات پادشاهان کلاسیک نمی‌دید. بلکه از این رو بود که احمد شاه بیرون از ایران و در حال گشت‌و‌گذار بود و دخالتی در امور نداشت و استمرار کارهای عمرانی و نوسازی ایران منوط به آن نبود که سردار سپه تاج شاهی بر سر بگذارد.  مصدق در واقع با سردار سپه رییس الوزرا مخالف نبود. با سردار سپهی که می‌خواست پادشاه شود مخالفت کرد.


  هر چند رضاخان گفته بود: «من تاج احمد شاه را بر سرم نگذاشتم. تاج شاهی بر زمین افتاده بود. می‌خواستم جمهوری بنا کنم و نگذاشتند. پس تاج را برداشتم و بر سرم گذاشتم.»


  او پادشاه شد و طی 16 سال  تغییر چهره ایران را به کلی تغییر داد. مهم تر از راه و سازه ها این است که مردم ایران شناسنامه دار شدند. نام خانوادگی پیدا کردیم. این سخن اما به این معنی نیست که او مدرنیسم و مدرنیته را به ایران‌ آورد. همین که خود او افسر قزاق بوده و در دوران یک \ادشاه قاجار وزیر جنگ و رییس الوزرا و نظامی یعنی قبل از او هم اینها بوده است.

  مدرنیسم را ناصرالدین شاه و چه بسا عباس میرزا به ایران آوردند و مدرنیته را هم مشروطه. در آن 16 سال اما تغییرات بسیار گسترده‌تر بود و سیمای ایران در 1320 با ایران 1300 قابل قیاس نیست. در پی اشغال ایران اما از سلطنت خلع و تبعید شد و سه سال پس از آن هم درگذشت: در 4 مرداد 1323در ٰژوهانسبورگ. هر چند که آن دوران بیشتر با نام جزیره موریس پیوند خورده تا زوهانسبورگ آفریقای جنوبی.

                                                 اقامت‌گاه رضا‌شاه در جزیره موریس که همچنان بعد از 80 سال حفظ شده است

سال‌مرگ رضا شاه و کابوس‌های جزیره موریس


 این که فرزندت پادشاه ایران شده باشد و خود در تبعید از دنیا بروی و جنازه را هم چند سال بعد به کشور برگردانند تراژیک‌ترین سرنوشت ممکن است که برای رضاشاه پهلوی رقم خورد. شاید حتی بدتر از پایان رومانوف ها در روسیه چون این یکی با تحقیر همراه بود.


  دردآورترین روزها برای رضاشاه البته هفته آخر شهریور و هفته اول مهر 1320 بود که در شهرهای مختلف ایران بود در حالی که دیگر شاه نبود و در واقع از دست روس‌ها گریزان بود و انگلیسی‌ها هشدار می‌دادند زودتر ایران را ترک کند و منتظر بود کشتی آنها برسد تا او را حسب وعده به هند ببرند.


  کشتی‌یی که آمد اما یک کشتی تجاری بود که از بصره آمد و او را برد منتها نه به بمبئی چنان که قول داده بودند بلکه مسیر جزیره موریس در جنوب آفریقا را در پیش گرفت و بعد از آن به ژوهانسبورگ در‌آفریقای جنوبی رفت و همان جا بود که 79 سال پیش در 4 مرداد 1323 درگذشت.


   موافقان و مخالفان رضا شاه بر این موضوع اتفاق نظر دارند که او مشاوران و کارگزاران بسیار شاخصی داشت و اگر آنها را حذف نکرده بود سرنوشت دیگری می‌یافت. نام‌هایی چون عبدالحسین تیمورتاش که در روسیه تحصیل کرده بود. حاج مخبرالسطنه هدایت که مدت‌ها نخست‌وزیر او بود و در آلمان درس خوانده بود یا علی‌اکبر داور که 11 سال در سوییس تحصیل کرده بود و دادگستری ایران را تغییر داد. به گونه‌ای که حتی بعد از انقلاب که روحانیون دادگستری را در اختیار گرفتند نیز همچنان شالوده آن نظام قضایی برقرار است یا نتوانستند به قبل داور بازگردانند.


  در میان‌ آثار مختلف درباره رضا شاه سه فصل آخر کتاب دکتر محمد علی (همایون) کاتوزیان را حاوی بهترین و منصفانه‌ترین قضاوت درباره او می‌دانم. ( دولت و جامعه در ایران/ انقراض قاجار و استقرار پهلوی). چرا که در آن نشان می‌دهد اگرچه سید ضیا از قبل هماهنگی‌هایی با سفارت بریتانیا در تهران انجام داده بود اما آنچه در کتاب‌های درسی به خورد بچه‌های ما می‌دهند که انگار دولت انگلستان و وزارت خارجه به صورت مستقیم او را برکشید و به قدرت رساند درست نیست که اگر چنین بود همواره باید در خدمت آنان می‌ماند نه آن که قرارداد نفت را در شومینه بیندازد و بعد از بی‌توجهی به اخطار احراج کارشناسان آلمانی دُم او را بگیرند و از کشور بیرون اندازند. (تعبیر مرحوم طالقانی).


  میل شدید به تملک اراضی در سال‌های آخر البته او را از چشم مردم داخل انداخته بود. چندان که کسی در رفتن او اندوه گین نشد و همه نفسی کشیدند. دیکتاتورها به تعبیر شاعر اکسیژن هوا را می‌مکند. رفتار با رجالی چون مصدق و مدرس، تیمور تاش و فروغی و داور هم از چشم نخبگان وانداخته بود و بی‌توجهی به اخطار اخراج کارشناسان آلمانی نیز از چشم انگلستان و روسیه و آمریکا چندان که دست به دامن روزولت شد ولی افاقه نکرد و با تاخیر به او پاسخ داد.

   بی‌هوده نبود که در جزیره موریس بی‌لباس نظامی و شنلی که بر دوش می انداخت و با کت و شلواری که چون عادت به پوشیدن آن نداشت بر تن او زار می‌زد راه می‌رفت و می‌گفت: اعلی‌حضرت! رضا شاه قدر‌قدرت، ولی‌نعمت، آی زکی که گویا در خاطرات یکی از دختران او - احتمالا شمس پهلوی - در یکی از گزارش‌های ساواک آمده است.


  رضا شاه در ژوهانسبورگ درگذشت. جنازه را به مصر منتقل کردند و سفیر ایران در قاهره در همان سال 1323 در نامه‌ای برای نخست‌وزیر (علا) از مومیایی جسد خبر داد و نوشت: «در تاریخ 26 آبان 1323 با حضور والاحضرت، شاهپورها، نماینده دربار و اینجانب با احترامات لازمه در سرداب مقبره خاندان سلطنتی در مسجد رفاعی به امانت گذاشته شد» و ‌6 سال بعد و در سال 1329 در دوران نخست‌وزیری رزم‌آرا جسد مومیایی شده را با هواپیما به اهواز و از آنجا با قطار به شهرری آوردند و به خاک سپردند.


   گویا قرار بوده در راه و در قم توقف کند تا در حرم حضرت معصومه طواف دهند اما چون پای اشرف هم در میان بوده آیت‌الله بروجردی مخالفت می‌کند و بی‌توقف به حرم حضرت عبدالعظیم می‌رسد و بر خلاف اسلاف خود نه در حرم که در بیرون دفن می‌شود و بنای یادبودی هم برای آن می‌سازند.


  بعد از انقلاب شیخ صادق خلخالی با کلنگ به جان آن بنای افتاد ولی چون سازه بتونی بود وسایل مجهزتر آوردند و هر چه بنی‌صدر رییس جمهوری پیغام داد دست بردارند اعتنا نکردند. مقبره را تخریب کردند و خلخالی گفت جنازه نبود اما در سال 1397 جسد مومیایی شده‌ای پیدا شد که به احتمال زیاد متعلق به رضاشاه بوده اما معلوم نشد سرنوشت آن چه شد.


  به این بهانه این اشاره هم جا دارد که چند سال قبل فرهاد کشوری رمانی نوشت با عنوان «مردگان جزیره موریس» که داستان آن از این قرار است که رضاشاه در دوران تبعید در راه جزیره موریس و در کشتی و در خود جزیره مدام کابوس می‌بیند. رجالی را که از میان برداشته بود هر شب به خواب او می‌آمدند:سال‌مرگ رضا شاه و کابوس‌های جزیره موریس


«شاه انگار دندان زهر‌ماری در انتظارش باشد. با هراس دست پیش برد و پاکت را گرفت. سردار اسعد رفت. شاه پاکت را گشود و کاغذ نامه را برابر چشمانش گرفت. می‌دانست خون سردار اسعد در این حروف خشکیده است. با اکراه خواند:

امروز شنبه چهارم است. اولا نمی‌دانم نوشته مرا کسی پیدا خواهد کرد یا نه. ثانیا حال من خیلی بد است. هر ساعت حاضر به مرگ هستم. پس از این که چند نفر غذای مرا خوردند به حال مرگ رفتند. دستور دادند غذای مرا که از اتاقم برمی‌گردد دست نزده بیرون ببرند. دقت کن حال مرا ای خدای نادیده. به فریاد من بی‌کس ناتوان برس. کاغذهایم تمام شد. دیگر نمی توانم بنویسم. اسعد بختیار


  کاغذ را توی پاکت گذاشت. پاکت را انداخت روی میز. به جلو خم شد و دست ها را ستون کرد. گونه‌ها را بر پنجه‌ها گذاشت و چشمانش را بست. با صدای دستگیره در سر بلند کرد و هراسان به در نگریست. در باز شد و تیمور‌تاش آمد توی کابین. در را پشت سر بست و بالش توی دستش را انداخت روی میز. شاه به بالش نگاه کرد. سر بلند کرد و با تغیر گفت: چرا این را همراه خود همه جا می بری.


  تیمورتاش گفت: وقتی آمپول سمی پزشک‌احمدی اثر نکرد با کمک ماموران این بالش را گذاشتند روی صورتم تا زودتر تمام کنم و زودتر خبر مرگم را به اعلی‌حضرت قدر‌قدرت برسانند.
شاه گفت: من مسوول خطای ماموران زندان نیستم. وانگهی تو با کمک بلشویک ها قصد توطئه داشتی....»


  این دیالوگ ها البته خیالی است و زاده ذهن نویسنده روی کشتی به مقصد جزیره موریس یا در خود جزیره اما اصل فرجام تلخ آن راست است.

   واقعیت این است که در قضاوت درباره رضا شاه تنها نمی توان به آجرهایی که روی هم گذاشت پرداخت. جان‌های ستانده شده آن هم از رجال استخوان خرد‌کرده هم در داوری نقش دارد.

    به مصدق برگردم. او خیر پدر و پسر را می خواست و هیچ یک درنیافتند و هر دو سلطنت را به خاطر بی توجهی به توصیه‌های او از دست دادند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان