گروه جهاد و مقاومت مشرق - حسن غفاری 25 شهریور 1361در شهرری به دنیا آمد. وی 1 تیر 1394 در منطقه درعا (سوریه) به شهادت رسید.
پیکر پاک او نیز در گلزار شهدای بهشتزهرا (قطعه ٢٦ ردیف 79 شماره ١٥) به خاک سپرده شد. وی 33 سال بیشتر نداشت که به همراه محمد حمیدی و علی امرایی (مدافعان حرم حضرت زینب (س)) در مسیر دمشق (درعا) به شهادت رسیدند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از کتاب درعا به قلم هاجر پورواجد است که انتشارات صریر آن را منتشر کرده است.
از مدرسه که تعطیل شدم آمدم پیش فاطمه. توی مسیر دوستان قدیمیام مدام زنگ میزدند و حالم را می پرسیدند. چندبار تلفن مشکوک بهم شد. نمی دانستم چه شده است رسیدم پیش فاطمه گفت: مامان به چیزهایی میگن.
_ چی میگن مادر؟!
_ میگن شهید آوردند.
_ درباره حسن آقا هم حرفی زدند؟
_ نه!
انگار دلش نمی آمد به من بگه. طاقت ناراحتی فاطمه را نداشتم، باورم نمی شد که مهلا و علی دیگه بابا ندارند. اون لحظه را اصلا دوست نداشتم. فضا برایم خیلی سنگین بود. میخواستم بروم خانه خودمان، حاج آقا را توی راه دیدم. پرسید: چه خبر؟
_ هیچی.
یک دفعه گفت:
_ حسن شهید شده.
_ دروغ نگو!
_ دروغ چیه! حسن شهیده شده!
دوباره با حاج آقا برگشتیم خونه فاطمه که تنها نباشد.
(سکینه رمضانی، مادر خانم شهید)
***
مهلا بابایی بود. علی هم که تازه یک سالش تمام شده بود. خیلی متوجه قضایا نبود. دوتایی وارد خونه شدیم. چشمم به فاطمه و بچهها افتاد. یک دفعه احساس سنگینی کردم انگار یکباری روی دوشم گذاشته شد که باید به امانت نگه دارم و مراقبش باشم که نیفتد. نشکند، آسیب نبیند. وای خدای من! چه لحظات سختی بود.
ساعت دو بعد از ظهر بود که خبر شهادت سه شهید به گوشم رسید. هنوز باورم نمیشد. نمی دانستم راست است یا دروغ. گاهی توی فضاهای مجازی اشتباهاتی میشد به همین دلیل مطمئن نبودم. با سپاه تماس گرفتم. به برادرانش زنگ زدم و خبر را تأیید کردند. رفتم سپاه شهرری که تصمیم بگیریم، چه کار کنیم. وقتی مطمئن شدم که خبر کاملاً صحت دارد، برگشتم که دوباره بروم پیش فاطمه. پاهام یاریم نمی کردند. نمی دانستم به فاطمه چی بگم. نمی توانستم توی چشمان مهلا و علی نگاه کنم؛ مانند افراد مجرم و گناهکار میماندم که از میدان فرار میکنه. توی مسیر خونه تلوتلو میخوردم. گاه کوچه را اشتباهی میرفتم. انگار که راه گم کرده باشم، گیج بودم. رفتم دیدم فاطمه نشسته و آرام گریه میکند. تا مرا دید، از حالتم متوجه شد که خبر دقیق است. بغضش ترکید.
دیدی بابا حسن رفت؟ دیدی گفتم دو شب زنگ نزده، مشکوک می زند؟ دیدی بابا؟ حالا من چه کار کنم؟ جواب مهلا را چی بدم؟ مهلا هنوز منتظر شنیدن صدای باباشه. جواب علی را چی بدم که دوست داشت باباشو توی لباس خادمی ببینه؟!
سنگینی بغضم اجازه نداد حرف بزنم رفتم طبقه بالا. دیدم مهلا روی تختش دراز کشیده و گریه میکنه. بغلش کردم. ساکت نمیشد. من هم طاقت نیاوردم و گریه کردم اون یک ذره شکی هم که توی وجودشان بود که شاید اشتباه باشد با ناراحتی و گریه من به یقین رسید.
اول تیر 1394 شهید شده بود. دوم تیر آوردند. دو روز معراج شهدا ماند. اطلاعیه دادند، پلاکارد زدند، هر جای شهرری را سر می چرخاندم، عکس و اسم حسن بود. تشییع جنازه هم انجام شد. مردم سنگ تمام گذاشتند. از سال 1351 که در شهرری ساکن هستم و زندگی میکنم؛ همچنین جمعیتی ندیده بودم؛ حتی 22 بهمن. به یاد روزهایی افتادم که از مردم فراری بود. از جلوی دوربین و روزنامه فرار میکرد.
مهلا که مات مانده بود. نه باورش می شد و نه طرف جنازه میآمد؛ اما علی را بردم پهلوی جنازه. پیکرش را گذاشتم توی قبر و خودم هم رفتم داخل. آقای سید موسوی درچهای میخواست تلقین بده، دنبال سرش میگشت که روی خاک بذاره. گفتم:
_ حاجی دنبال چی هستید شما؟ این طفلک که سر نداره!
پرسیدم:
من کجای شهید را تکان بدم؟ اینکه هیچی نداره.
گفت:
هر جا که به قسمت اصلی بدن مربوط میشه.
ساق پایش را گرفتم. تنها قسمتی از بدن که باقی مانده بود، ایشان تلقین میدادند و من تکان میدادم. یاد روزی افتادم که بیهوش شده بودم، حسن پایم را گرفته بود و ماساژ میداد. اون ماساژ میداد که زنده بمانم؛ اما من تکان می دادم که توی قبر بگذارم. مراسم تمام شد. همه رفتند سراغ زندگیشان. بچهها تا چهلم پیش خودم بودند. بعد از چهلم هم تنهایشان نگذاشتم و تا عمر دارم، نوکریشان را میکنم.
(حسینعلی امینی / پدر خانم شهید)
***
«ساعت دو بود فاطمه زنگ زد گفت: آبجی یک اوضاعی شده.
_ مگه چی شده فاطمه جان؟
بابا خسته شدم از صبح زنگ میزنند. سراغ داداشای حسن را می گیرند. شماره تلفن میخوان. یکی زنگ میزنه از حسن میپرسه. یکی زنگ میزنه میگه میخواهیم بچهها را ببریم عمو پورنگ. نمی دونم چه خبره؟! احساس میکنم، اتفاقی افتاده هر چه میگفتم به دلت بد نیار ان شاء الله چیزی نیست اصلا قبول نمی کرد. می گفت: نه؛ میدونم، حتماً یه چیزی شده!
آژانس خبر کردم. دخترم را برداشتم رفتم پیش فاطمه. دیدم یک گوشه نشسته سرش را تکان میده و گریه میکنه گفت: رفت، آبجی، حسن رفت. حسن شهید شد. بچه هام دیگه بابا ندارند...
وقتی که شنیدم حسن آقا شهید شده باورم نشد. نمیدانستم چطور به چشمان فاطمه و بچههایش نگاه کنم خجالت میکشیدم یاد چند روز پیش افتادم که گفت: آبجی حسن دیگه رفت، حسن برنمیگرده.
حضور حسن برای ما یک نعمت بود خیلی کم می دیدمش اما به قدری پررنگ ظاهر میشد که انگار هر لحظه کنارمون بود. هنوز کنار ما هست. وجود دارد، تکرار میشود.
وقتی میرم منزل خواهرم انگار اولین کسی که در را به رویم باز میکند حسن آقاست. بدون بسم الله وارد منزلشان نمیشوم. ناخودآگاه این اتفاق می افتد. مثل یک زیارتگاه که وارد میشویم بی اختیار دست را روی سینه میگذاریم، منزل خواهرم همین حکم را دارد. از رفتنش دلتنگم؛ اما ناراحت نیستم برای رفتن. چگونه رفتن مهم است. حسن آقا طوری رفت که لایقش بود. وقتی برایش گریه میکنم حس خوبی دارم اصلا اشک ریختن برای شهید حال آدم را خوب میکند. شاد و سبک بال میشوم.
(زهرا امینی / خواهر خانم شهید)
***
سفر حسن شصت روزه بود؛ اما شش روز بیشتر طول نکشید. چهار روز شهید شد. دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند. جمعاً شش روز مهمان بی بی زینب بود. قبل از دفن جاهایی را که دوست داشت طوافش دادند؛ حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، شیخ صدوق، امامزاده حسن، منزل مادرش، منزل مادرم و منزل خودمان خیلی دوست داشتم تابوت را بگذارند وسط اتاق دل حرف بزنم؛ اما قلب کوچک و کم توان بچههایم طاقت دیدن این صحنه را نداشتند.
کفن و دفن انجام شد. مراسم به پایان رسید. همه رفتند. من ماندم و دلتنگی هایم و چشمان منتظر علی و مهلا.
بردند بهشت زهرا همان جایی که نشانم داده بود دفنش کردند. با اینکه طبق وصیتنامه حرم حضرت عبدالعظیم را انتخاب کرده بود؛ اما نشد.
سردار امام قلی گفتند: بنا به دلایلی نمی توانیم شهدا را در اماکن زیارتی و پراکنده دفن کنیم. یکی اینکه بدعتگذاری میشود و دوم اینکه حضرت آقا «رهبر عزیزمان» برای زیارت شهدا به بهشت زهرا میروند اما برایشان مقدور نیست که در جاهای دیگر حضور یابند.
تا چهلم پیش پدر و مادرم بودم. دور و برم شلوغ بود. می آمدند و می رفتند؛ اما دلم تنها بود انگار دلم رفته بود. وجودم انگار خالی شده بود. روزها بد نبود؛ مشغول کار بودم اما امان از دل شب تا صبح فکر و خیال میکردم به آینده خودم؛ به علی و مهلا. اگر لحظهای هم خوابم میبرد. با صدای حسن بیدار میشدم. صدایش توی گوشم میپیچید: فاطمه جان؛ عزیز...
یک دفعه از خواب می پریدم چهل روز تمام شد. مراسم چهلم را با شکوه تمام برگزار کردند و من به خانه خودم آمدم. خانه ای که دیگر بدون حسن بود. وارد اتاق که شدم قلبم تنگ شد نفسم بالا نمی آمد. بچه ها ترسیدند. توی خانه ای که حسن برایم خریده بود بعد از شهادتش گریه نکرده بودم؛ یعنی نبودم که گریه کنم.
سه تایی نشستیم روی مبل و دل سیر اشک ریختیم. گاه عطرش توی اتاق می پیچد و گاه لحظهای صدایش را میشنوم. هر صبح با استشمام آن عطر بیدار میشوم با عجله می آیم پشت پنجره گمان میکنم که الآن اینجا بوده و رفته سر کار. گاهی علی پدرش را صدا میکند. وقتی میگه بایا باورم میشود که هست. گاه مثل یک سایه از جلوی چشمانم عبور می کند.
گاه صبح که بیدار میشوم میروم سراغ نامهای که هر روز برای مهلا میوه دلش می نوشت. گاهی مهلا هم همین حس را دارد. صبح بیدار میشود، سراغ نامه پدرش را میگیرد که برایش بخوانم. یک دفعه یادش می افتد که دیگر پدر نیست؛ روی مبل مینشیند و به جای خالی بابا حسن، خیره می شود.
وقتی همه این حسها را کنار هم میگذارم باورم میشود که حسن هست و در کنار ما زندگی میکند. به آرامش خاصی میرسم.
***
*اولین شادی بعد از شهادت
شش ماه از شهادت حسن گذشته بود تمام لحظات دلتنگ و غمگین با یاد و خاطرات حسن زندگی میکردم خانواده ام داشتند. نگرانم می شدند. لبانم لبخند را فراموش کرده بودند تا اینکه یک روز از دفتر امور شهدای سپاه تماس گرفتند با خودم گفتم، یعنی با ما چه کار دارند؟
هنوز منتظر بودم شاید حسن بیاید. هنوز شهادتش را باور نکرده بودم؛ اما قضیه شیرینتر از این حرفها بود. ملاقات با مقام معظم رهبری را به اطلاعم رساندند. به قدری خوشحال شدم که نمیدانستم این خبر خوش را نخست به کدام یک از عزیزانم بدهم.
ده روز طول کشید و لحظه دیدار فرارسید. من و فرزندانم علی و مهلا، مادر بزرگوار شهید غفاری و پدر و مادرم برای رفتن آماده شدیم. روزهای آخر پاییز بود و هوا کمی سرد بچه ها را خوب پوشاندم و رفتیم...