ماهان شبکه ایرانیان

خانه‌ امام را تمیز نگه‌ داریم؛

خادمی که پر سبز نداشته باشد، خادم نیست!

زمانی که کودک بودم فکر می‌کردم اصلا خادمی که از این پر سبزها نداشته باشد، خادم نیست مثل فرشته‌ای که اگر بال نداشته باشد فرشته نخواهد بود. اما ما در مکتبی بزرگ شدیم و قد کشیدیم که...

به گزارش مشرق، سلما کاتبه، روایتی از خادمی در یک هیئت را در اختیار مشرق قرار داده است؛

یک دستمال پارچه ای خاکی که گویا قبلا نارنجی بوده است را از بچه‌های چایخانه می‌گیرم و از ابتدای دالانی که انتهایش به خیمه هیئت کودکان می‌رسد، کارم را شروع می‌کنم. گاهی اوقات لازم است بنشینم و آرام آرام گرد و غبارها را از روی سیاهی‌ها و کتیبه‌های قسمت پایین خیمه پاک کنم، البته کار اصلی من این نیست اما اینجا مدل کارها و انجام دادنشان فرق می‌کند. اینجا خیلی کسی به کارهای عنوان رسمی‌اش بسنده نمی‌کند و هرکس می‌خواهد کار بیشتری در دم و دستگاه سیدالشهدا انجام دهد.

هرکدام از ما، ورودی هیئت را که رد می‌کنیم کمی با قاب ها و متولیان‌شان گرم می‌گیریم و سپس وارد خیمه می‌شویم و یک گوشه از هر باری را که روی زمین باقی مانده باشد، بر می‌داریم. چند شبی‌ست که در حال تمرین برای قرارگرفتن در زمره کسانی هستیم که مصداق بارز: « تو همچو من سر کویت هزارها داری/ ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد» هستند.

خادمی که پر سبز نداشته باشد، خادم نیست!

هنوز سیاهی‌ها خاک دارند اما مجبور می‌شوم برای این که خودم را به جلسه انتظامات برسانم آنها را وسط کار رها کنم و امیدوار باشم پشت سرم کسی برسد که بخواهد غباری از شانه‌ی کتیبه‌ها بردارد. جلسه تمام می‌شود و طبق روال بعد از نمازجماعت و خطبه‌های معروفش هر کدام از ما می‌رویم تا پَرهای سبزرنگ عاقبت به خیر شده‌ای که پیرغلامان هیئت محسوب می‌شوند و آنقدر دست به دست چرخیده اند که به هرچیزی شبیه هستند الا همان چیزی که باید باشند را، تحویل بگیریم.

زمانی که کودک بودم فکر می‌کردم اصلا خادمی که از این پر سبزها نداشته باشد، خادم نیست مثل فرشته‌ای که اگر بال نداشته باشد فرشته نخواهد بود. اما ما در مکتبی بزرگ شدیم و قد کشیدیم که حالا می‌دانیم اجر آن خادمان ناشناخته‌ی بدون پر، بیشتر از ما نباشد کمتر نیست. هر کدام مثل سربازهای مرزی، سر پست‌های‌مان قرار می‌گیریم و پروژه جهاد با نفس کلید می‌خورد. هر کدام از ما جهاد خاص خودش را دارد. مثلا من باید جعبه‌های شیرینی و کلمن‌های شربتی که پر می‌آیند و خالی می‌روند را از ابتدا تا انتها تنها فقط نظاره کنم بدون آن که مزه‌ی جذاب متبرکشان را زیر زبانم احساس کنم؛ زیرا رها کردن منطقه استحفاظی‌ام به نوعی گناه کبیره محسوب می‌شود.

یا جهاد خادم انتظاماتی که محل خدمتش درون خیمه است، پاسخ دادن به این سئوال مداوم عزاداران است که «چرا شاکله‌ی خیمه مستطیل است نه دایره» بدون آنکه خسته شود و چروکی روی پیشانی‌اش بیافتد.

جهاد انتظامات غرفه فروش هم که مشخص است و نیازی به توضیح ندارد... باید مقابل آن همه زیبایی دلنواز بایستی و ببینی یکی یکی به دست صاحبان جدیدی می‌رسند و تو فقط می‌توانی لبخند دیگران را ببینی در حالی که خود به چشم خویشتن، می‌بینی که جانت می‌رود!

امشب پنجمین شبی‌ست که ایستاده ام و با لبخندی که بهتر است تا آخر مراسم حفظ شود، مقابل درب ورودی به عزادارن خوش آمد می‌گویم. دمام زنی شروع می‌شود و این دیگر جهاد اکبر من است، باید سر جایم بمانم و به شنیدن صداها اکتفا کنم. مراسم به نیمه رسیده است و دوستان تازه به آغوش هم رسیده‌ را از وسط دالان، سقاخانه و چایخانه به کناری هدایت می‌کنم و می‌خواهم به مهمانان اطلاع دهم که در مفاتیح و کتب آسمانی تاکید بر نوشیدن چای و شربت در همان محلی که آن را دریافت می‌کنند، نشده است اما به گفتن :«عزیزان خوش آمدید لطفا بعد از پذیرایی به سمت خیمه حرکت کنید» بسنده می‌کنم.

خادمی که پر سبز نداشته باشد، خادم نیست!

همینطور که کنار ورودی ایستادم، به مادری که بغلش را پناه دخترش کرده و با عجله به سمت سقاخانه حرکت می‌کند، چشم می‌دوزم. احساس کردم دخترک روی دستش سنگینی می‌کند، چند دقیقه بعد مادر به آرامی او را روی زمین گذاشت و لیوان شربت را به دهان دخترک رساند. به ما گفته بودند هروقت که می‌خواهید با کودکان همکلام بشوید، خم شوید و بعد مکالمه را آغاز کنید. تا حدودی خودم را هم قد او کردم و سلام و احوال پرسی را شروع کردم اما چشم دخترک هنوز به لیوان شربت بود. لیوان را از دست مادرش گرفت و یک نفس آن را سر کشید و روی زمین انداخت. زودتر از من، مادرش دست جنباند و لیوان را از روی زمین برداشت و خطاب به دخترش گفت: «نکن عزیزم! مگه بهت نگفته بودم که نباید خونه‌ی امام رو کثیف کنیم؟!»

حالا چشم من خیره به لیوان مانده بود و ترکیب «خونه‌ی امام» مثل زیرنویس‌های اعلام خبرفوری مدام در ذهن من حرکت می‌کرد. دخترک با مادرش از دالان سمت چپی به هیئت کودک رفت و با من دوست نشد اما مادرش درست به هدف زده بود. راست می‌گفت، اینجا خانه‌ی شماست. خانه‌ای که نخ به نخ و پیچ به پیچ و ذره به ذره اتمسفرش، نور و برکت و زندگی‌ای است. آنقدر که گل و گیاه‌هایمان را می‌آوریم و روی میز چایخانه می‌گذاریم تا روضه شما را گوش کنند و عاقبت به خیر شوند سوزن‌ نخ می‌کنیم و مسیری سفید را به فرش متصل می‌کنیم تا برای عبور و مرور راحت باشید. راستی از فضاسازی راضی هستید؟ به زیر آفتاب که نمی مانید؟ طراحی کتیبه ها خوب شده است؟ کاش می‌دانستیم که به کدامشان دست کشیده‌اید. ورودی و خروجی هیئت مناسب است؟ آخر شما در این کار تخصص دارید، این شمایید که ورودی قلب تک تک ما را می‌شناسید و به تمام دالان‌های وجود ما دسترسی کامل دارید و برای هرکدام از ما یک راه بخصوص طراحی کرده‌اید. مثلا برای حبیب نامه می‌فرستید و به او می‌گویید که خودش را از شما دریغ نکند یا زهیر را که تمایلی به دیدارتان نداشت را جوری شیفته خودتان می‌کنید که حاضر است هزاربار برای شما فدا شود.

دل‌های ما به رنگ همان سیاهی‌های خانه تان است و شما همیشه خودتان را هم قد ما می‌کنید و با گوشه‌ی دشداشه‌یتان گرد و غبارش را کنار می‌زنید. تا به حال نشده که ما را نیمه راه به حال خودمان رها کنید. ما تا آخر مراسم لبخند می‌زنیم و خوش آمد می‌گوییم به امید اینکه شاید یکی از مهمانانی که نمی‌شناسیم، مادر جوان شما باشد یا خواهر صبورتان یا دختر عزیز و غریبتان. ما به همه لبخند می‌زنیم برای این که سلام شما را که صاحب خانه هستید بی پاسخ نگذاریم، بله امید داریم چرا که به ما گفته اند مادرتان خودش را حتی شده به آخرمجلس خانه های شما می‌رساند...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان