گروه جهاد و مقاومت مشرق- محمد حسنزاده، فرزند یکی از مسئولان نظام است. آنطور که در مقدمه کتاب «بخور نخور» آمده، برای او اتفاقی میافتد که تصمیم میگیرد، جلوههایی از حفظ و حراست از بیتالمال در سیره شهدا را در مجموعهای جمعآوری کند. سپس آن را از طریق خالهاش که از نویسندگان خوشقلم و معروف است به انتشارات روایت فتح میرساند و حاصلش میشود این کتاب که با استقبال خوبی از سوی مخاطبان روبرو شده است.
حسنزاده در مقدمه کتاب مینویسد:
از فرط روسریهای افتاده باید سر به گریبان برد یا چشم به زمین دوخت. چارهای نبود. نگاهم را به شنهای ساحل دوختم و راهم را گرفتم و رفتم تا کمی تنهاتر شوم.
به گمانم، دیگر به ته ساحل رسیده بودم. چقدر زیبا و چقدر خلوت! پس چرا من تنهای تنهایم ؟!
در این چند روز طبیعتی به این زیبایی در جزیره ندیده بودم. غرق تماشای دریا بودم که صدای داد و بیداد پیرمردی خلوتم را به هم زد. انگار جایی آمده بودم که نباید میآمدم. پیرمرد یقهام را گرفت و چند تایی بد و بیراه نثارم کرد.
لبخندم را که در واکنش به حرفهایش دید، خیلی زود آرام شد و پیراهنم را صاف و صوف کرد.
در بهت داد و بیداد پیرمرد بودم که نگاهم به مردی آشنا افتاد، کسی که بارها او را در تلویزیون و راهپیماییها دیده بودم.
شاید هر جای دیگری انتظار دیدنش را داشتم اما اینجا نه. پیرمرد که نظارهگر تحیر پیاپیام بود، خندید و گفت: «پس اگر جای من بودی چه گلی به سرت میمالیدی؟!» پرسیدم: «اینجا کاخ شاه است؟»
جواب داد: «تقریباً درست حدس زدی، اینجا کاخ اسدالله علم بوده که بعد از انقلاب اسمش شده فدک. البته با همان کاربری سابق محل استراحت و تفریح مسئولان، خیلی از مسئولان!» ناخوداگاه زیر لب فقط این جمله را تکرار میکردم: این همه شهید! این همه شهید!
پیرمرد که کم و بیش کلمه شهید به گوشش خورد، پیراهنش را بالا زد و شیمیاییهایش را نشانم داد.
با خنده گفت: «دست کمی از شهید ندارم اما از این سفره، فقط نگهبانیاش به من رسیده!»
پرسیدم مگر برای سهم به جبهه رفتی؟!
جواب داد: «سهمم را که خیلی وقت است گرفتهام؛ خسخسهای سینه، لختههای خون، بیخوابیهای روزمره، فقط شهادت مانده که...»
دستم را گرفت تا خودش بدرقهام کند. انگار دیگر مهمانی تمام شده بود. در بین راه از اسمهایی گفت که به اینجا آمده بودند. دریغ از یک عکس یادگاری با یکی از آنها. حتماً به صلاح نبوده!
وقت خداحافظی رسید. چشمهایش پر از اشک شده بود. شانههایم را گرفت و گفت: «آن قدر دوستت داشتم که به حفاظت تحویلت ندادم. در عوض برایم کاری کن: روایت کن!
که چقدر جایشان خالی است. که اگر بودند، اینجا برای همه بود.» و این شد آغاز کلام؛ به نام خداوند شهیدان...
آنچه در ادامه میخوانید، چهار پاره کوتاه از این کتاب است که برایتان انتخاب کردهایم.
///
مسافر تاکسی
شهید طلبه علی سیفی
راوی: دوست شهید
علی کنار خیابان، روی جدولها نشسته بود. سوار موتور بودم که او را دیدم. کنارش ترمز زدم و گفتم: «بیا که خدا برایت رساند. دیگر پول تاکسی هم نمیدهی، زود باش بنشین ترکم تا برویم!»
اما هر چه اصرار کردم سوار نشد. تعجب کردم و با خودم گفتم که شاید الکی کنار خیابان ایستاده. شاید هم منتظر کسی است. خداحافظی کردم و از او دور شدم. چند لحظهای گذشت که تاکسی سمجی آمد و هی بوق زد. انگار که خیابان را خریده بود.
نگاهم که به مسافرش افتاد، خیلی ناراحت شدم. مسافرش علی بود که از کنارم گذشت و رفت. چند روز بعد که مرا دید متوجه ناراحتیام شد. کنارم آمد و گفت: «موتور بیتالمال برای کارهای مردم است نه برای رساندن من به خانه.»
///
پوتینهایش برق میزد
شهید طلبه علی سیفی
راوی همرزم شهید
قبل از آخرین اعزامش بود که برای خداحافظی پیش من آمد. پوتینهای او برق میزد و پوتینهای من زهوارشان در رفته بود. با خنده گفت: «عجب پوتینهایی داری! حاضری معامله کنیم؟» گفتم: «اگر راست بگویی که از خدایم است ولی چطور دلت میآید؟!» گفت: «چند روز دیگر باید برگردم خط. یا شهید میشوم یا اسیر. دوست دارم با پوتین کهنه شهید شوم و پوتینهای نو را کس دیگری استفاده کند تا به بیتالمال کمتر آسیب برسد.
و به آنچه دوست داشت، رسید.
///
سه ترک
شهید زینالعابدین احمدپور
راوی همسر شهید
ماشین سپاه همیشه توی حیاط ما خاک میخورد.
او فقط روزهایی که قرار بود به ستاد برود ماشین را بیرون میبرد. راستش از روستای ما تا شهر راه کمی نبود.
با موتور خیلی اذیت میشدیم.
جاده خاکی با آن چاله چولههای عمیق برای من و خودش کمر نگذاشته بود. مخصوصاً شبها که موتورش چراغ درست و حسابی هم نداشت. سرمای ارومیه هم که دیگر هیچ.
ولی هیچ کدام دلیل مناسبی نبود تا ماشین را از پارکینگ تکان دهد.
میگفت: اهل خیانت به بیت المال نیستم.
حتی یک بار هم با ماشین سپاه به شهر نرفتیم.
سه ترک خودش روی باک مینشست تا من و دخترمان راحتتر بنشینیم.
///
وصیتنامه جلال
شهید جلالالدین موفقیامی
راوی دوست شهید
شهردار فاروج بودم. برای کارهای مردم چند ماه یک بار به تهران میآمدم. یک بار که فهمیدم جلال چند روزی بیکار است او را با اصرار به تهران آوردم.
از آن ماجرا چند ماهی گذشت که جلال شهید شد. نگاهم که به وصیتنامهاش افتاد به هم ریختم. نوشته بود: «هزار تومان به حساب شهرداری بریزید. من یک بار با هزینه شهرداری به تهران رفتهام!»
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «رفیق بروجردی»؛ / 108
چند دقیقه با کتاب «شهید غیرت»؛ / 101