شناسه : ۲۶۸۱۶۸۷ - شنبه ۱ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۲۵
با سعدی در گلستان؛ باب اول/ حکایت نهم: روزگارم بشد به نادانی/ من نکردم شما حذر بکنید (+صدا)
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم.
عصر ایران؛ گلستان خوانی - یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان، اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بهجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک، نفسی سرد بر آورد و گفت: این مژده مرا نیست،. دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
حکایت را اینجا با خوانش مهرداد خدیر بشنوید
بدین امید به سر شد دریغ، عمر عزیز
که آنچه در دلم است از در فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید