عقیلة بنی هاشم میفرماید: «در شب عاشورا، دیدم برادرم از خیمه بیرون آمده و خارهای بیابان را با غلاف شمشیر از جای میکند. جلو رفتم و سؤال کردم: چرا چنین میکنی؟ فرمود: میدانم فردا اطفال من باید روی این خارها با پای برهنه، راه بروند.»
در شب عاشورا، تنها در خیمه نشسته و شمشیرش را اصلاح و بر خود مرثیه میخواند و به زمانه خطاب مینماید و اشعاری میسراید که مضمونش این است: «ای زمانه! اف بر تو باد! چه قدر مردمان صالح و متقی و دوستان باوفا را به کشتن دادی، و به دل از ایشان قناعت ننمودی! عاقبت امور به سوی خداوند خواهد بود، و هرچه صاحب نفسی به راه من خواهد رفت؛ یعنی راه موت»
حضرت سجاد میفرماید: «پدرم، این اشعار را چند مرتبه تکرار کرد و وقتی مقصودش را دانستم، گریه گلویم را گرفت، ولی خود را نگه داشتم، و دانستم که بلانازل خواهد شد. اما عمهام زینب چون این ابیات را شنید، طاقت نیاورد و بیاختیار برجست، و سر و پا برهنه نزد برادر آمد، و صدا زد: «ای کاش مرده بودم برادر! امروز پدر و مادر مردند، ای جانشین گذشتگان و پناه بازماندگان!»
حضرت نظری به او نمود و فرمود: «ای خواهر! تحمل تو را شیطان نبرد.» و اشک از چشمش سرازیر شد. زینب از شدت غصّه، بیهوش گردید. حضرت برخاست و آب به صورت خواهرش ریخت و او را به هوش آورد و فرمود: «ای خواهر! از خدا بترس و صبر را پیشه گیر. بدان که تمام اهل زمین خواهند مرد واهل آسمان ها باقی نخواهند ماند، به جز خدا ، که تمام موجودات را به قدرت خود خلق نموده است. پدر و مادرم و برادرم، بهترین اهل زمین بودند، بلکه پیغمبر خدا (ص) از دنیا رفت و هر مسلمی را به او تأسی است. ای خواهر! تو را به خدا قسم میدهم که جامة خود را پاره منمایی و صورت مخراشی و واویلا مگویی.» پس او را آورد و به نزد خود نشانید.
عقیلة بنی هاشم میفرماید: «در شب عاشورا، دیدم برادرم از خیمه بیرون آمده وخارهای بیابان را با غلاف شمشیر از جای میکند. جلو رفتم و سؤال کردم: چرا چنین میکنی؟ فرمود: میدانم فردا اطفال من باید روی این خارها با پای برهنه، راه بروند.»
منبع : سایت عاشورا