مسیحی ها به این شکل مسئله مطرح کرده اند که: از خود قرآن استنباط می شود که پیامبر اسلام در مقابل تقاضای معجزه که از او می شد امتناع می ورزید و خود قرآن بر این مطلب دلالت صریح دارد که حتی بوی انکار سخت نسبت به معجزه می دهد . و آیاتی هم بر این مطلب شاهد آورده اند که ما در آینده نزدیک به آن اشاره می کنیم.
بعضی از نویسندگان اسلامی در عصر اخیر این مطبب را به این شکل توجیه کرده اند که:
اساسا معهجزه مربوط به دوره های کودکی بشر یعنی دوره هائی است که بشر هنوز مراحل توحش را می گذراند; و به مرحله علم و تعقل و منطق پا ننهاده بود. و لذا چون از طریق علمی و منطقی ممکن نبود که مسائل را با انسانها مطرح نمود از این نظر پیامبران گذشته معجزه می آوردند.
و بعبارت دیگر بشر همانند کودک بود و کودک حرف منطقی و استدلالی سرش نمی شود و ناچار به قول شاعر:
چونکه با کودک سرو کارت فتاد پس زبان کودکی باید گشاد
معجزه زبان کودکی است برای کودکها; یعنی مردم اعصار گذشته; ولی همین که بشر به مرحله بلوغ فکری رسید که بتوان با زبان علم و منطق و استدلال با او سخن گفت دیگر نیازی به معجزه نیست. بلکه همین که پیامبری مبعوث شد و طرحی اصلاحی به بشر عرضه کرد و قوانینی برای بشر و حرکت تکاملی او پیشنهاد نمود، بشر دارای درک و عقل و منطق بلافاصله آن را می پذیرد و تسلیم او می گردد.
پیامبر اسلام تفاوتش با همه پیغمبران گذشته در این جهت است که ظهور پیغمبر مقارن است، از نظر تاریخ جهان; با دوره تحول بشر از توحش به تفکر.
اقبال لاهوری تعبیر مشابه این دارد که می گوید: پیامبر اسلام در یک مقطع تاریخی قرار گرفته است که گذشته اش تعلق دارد به دوره کودکی و توحش بشر و آینده اش تعلق دارد به دوره علم و منطق بشریت.
به این دلیل ماهیت وحی پیغمبر آخر الزمان با وحی های دیگر تفاوت دارد. و اصولا پیغمبر اسلام آمد برای اینکه مردم را وارد مرحله تعقل و منطق کند.
اقبال لاهوری قریب به این مضمون ادامه می دهد که: پیغمبر اسلام از نظر منشا کار که وحی است تعلق دارد به دوره گذشته و از نظر روح رسالتش که دعوت به عقل و منطق و علم و تجربه و آزمایش و پند گرفتن از تاریخ است; تعلق دارد به دوره آینده.
از نظر اقبال فلسفه ختم نبوت هم همین است. یعنی بیان گذشته دو مطلب را بدنبال خود نتیجه می دهد. یکی ختم نبوت و دوم بی نیازی از معجزه. یعنی با آمدن این نوع نبوت و رسالت که نبوت و رسالت ختمیه است نه بعد از این زمینه ای برای نبوت و رسالت دیگری است و نه دیگر نیازی به معجزه است، زیرا معجزه مربوط به دوره های گذشته بوده است.
این بیانی است که اقبال طرح کرده و بعضی از نویسندگان اسلامی نیز آن را پیروی نموده اند.
ما اینک در آن مقام نیستیم که مفصلا در این زمینه بحث کنیم ولی اجمالا می گوییم: در فلسفه ای که اینها ختم نبوت ذکر کرده اند، اشتباه بسیار بزرگی مرتکب شده اند.
اشتباه نکنید; نمی خواهیم بگوییم اقبال ختم نبوت را انکار کرده! (چنان کهبعضی این اشتباه را کرده اند)، خیر، برعکس; اقبال ختم نبوت را قبول دارد ولی توجیهی که برای ختم نبوت ذکر کرده درست نیست.
فلسفه ای که او ذکر می کند درست بر خلاف متصورش نتیجه می دهد. او می خواهد با این توجیه ختم نبوت را اثبات کند; اما متاسفانه; اگر آن حرف درست باشد ختم دیانت نتیجه می دهد!! نه ختم نبوت.
ما اکنون در این قسمت بحث نمی کنیم بلکه بحث ما درباره معجزه است. گفتار نویسندگان مزبور شامل دو مطلب است. مطلب اول اینکه در دوره بلوغ فکری بشر; اساسا نیازی به معجزه نیست.
دوم اینکه بهمین جهت اسلام بشهادت آیاتی از قرآن همواره از آوردن معجزه امتناع می ورزید، و این هر دو قسمت لازم است مورد بحث قرار گیرد.
اما قسمت اول - این مطلب صحیح نیست که در دوره بلوغ فکری بشر، نیازی به معجزه نیست. زیرا همانطور که قبلا گفتیم قرآن تعبیر به معجزه نمی کند بلکه همیشه به «آیه » تعبیر می کند.
آیت; یعنی نشانه، نشانه چی؟ نشانه اینکه گفته های این شخص گفته خودش نیست، گفته خدا است.
یک وقت است که یک پیغمبر فقط حرفهای منطقی برای مردم می زند یعنی حرفهائی که آنها را با دلائلی که مسائلی علمی را ثابت می کند می توان اثبات کرد. با برهان و یا با تجربه و آزمایش راه اثبات دارد.
در این صورت چه می شود؟ تازه می شود یک حکیم، یک دانشمند خیلی بزرگ، ولی فرق است میان حکیم و دانشمند و فیلسوف، با پیغمبر.
دانشمند و فیلسوف حرفهایشان در سطح حرفهای بشری است ولی پیغمبران بیش از این را می خواهند بگویند.
پیغمبران علاوه بر این جهت که حرفهایشان منطقی و عقلائی است حرف دیگری دارند و آن این استکه می گویند این حرفهای مال ما نیست، بلکه بما گفته شده است و ما می گوییم.
قل انما انا بشرمثلکم یوحی الی
یعنی اینها که می گویم اینطور نیست که شب نشسته ام فکر کرده ام منتهی مغز من از مغزهای دیگر بزرگتر است، خیر; اینها گفته های خداست که به من وحی شده است.
نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین.
من یک زبان دارم رو به شما، روح من از باطنش به جای دیگر اتصال دارد، از آنجا به من گفته می شود من هم به شما ابلاغ می کنم.
اصلا من پیام آورم; من پیام خدا را به شما می رسانم نه حرف خودم را همه بحثها سر پیام آوری است من رسول و نبی هستم یعنی فرستاده هستم و پیام دیگری را می رسانم.
فرض کنید یک وقتی آقای سقراط می گوید که من چنین فلسفه ای را در اخلاق دارم. وقتی ما حرفهای سقراط را منطقی دیدم می پزیرم.
اما سقراط گفت این حرفهایی که من می گوییم حرف من نیست پیام خداست و من پیام خدا را به شما ابلاغ می کنم، آنوقت می گوییم این را دیگر باید اثبات کنی. به صرف اینکه حرفهای تو منطقی است; دلیل نمی شود که این حرفها مال خدا باشد، منطقی بودن حرف یک مسئله است و مال خود این شخص نبودن و مال خدا بودن و تضمین خدائی داشتن; و قهرا اطاعتش پاداش خدائی داشتن و مخالفتش کیفر خدائی داشتن، مسئله دیگری است.
بسیاری افراد حرف منطقی می زنند ولی اگر ما اطاعت نکردیم مسئله مهمی نیست. ولی آن کسی که می گوید این حرف من نیست حرف خداست اگر اطاعت نکنیم خدا را تمرد کرده ایم. و اگر اطاعت کنیم خدا را پرستش کرده ایم.
بنابراین درست است که پیغمبر در دوره بلوغ فکری می تواند حرفهای خودش را با دلیل منطق برای مردم ثابت کند، یعنی بگوید: ای مردم فکر کنید تعقل کنید درستی حرفهای من را بیابد، اما درستی حرفهای او یک مطلب است و اینکه از جانب خداست مسئله دیگر.
یک وقت پیغمبر اسلام می آید می گوید: آقا شراب نخورید; شراب برایتان مضر است رجس است پلیدی است بعد می گوید; خوب حالا دلیلش را می خواهید، نگاه کنید به این شرابخوارهایی که یک مدت زیادی شراب می خورند و دائم الخمرند چه به سرشان می آید. به سر اعصابشان و جهازهاضمه شان چه می آید؟ کبدشان چه حالی پیدا می کند؟ بروید و تجربه کنید ببینید آنهایی که مشورب می خورند و مست می شوند بر سر جامعه چه می آورند؟ تجربه از این بالاتر نمی شود. آمار جنایاتی که ناشی از مشروب خواری است دلیل بر بدی مشروب است.
مردمی اگر اهل عقل و منطق باشند، خوب می فهمند که این دستور بسیا منطقی است و نباید مشروب خورد.
ولی باز این مطلب که این پیام خداست; مسئله دیگری است پس در دوره بلوغ فکری هم ولو صحت تمام گفته های پیغمبر را برهان علمی و عقلی درک کنیم; باز اگر بخواهیم پیام آوری او را تصدیق کنیم; احتیاج به معجزه دارد.
تا اینجا مربوط به مطلب اول.
اما مطلب دوم
همانطور که اشاره شد آنها مدعی هستند که پیغمبر اکرم(ص) بشهادت قرآن مجید همواره از آوردن معجزه خودداری کرده است و این نشان می دهد که هیچگاه معجزه ای نداشته است.
برای این منظور آیاتی را نقل کرده اند که از همه روشنتر آیه سوره اسراء است که می فرماید:
و قالوا لن تؤمن لک حتی تفجر لنا من الارض ینبوعا، او تکون لک جنة من نخیل و عنب، فتفجر الانهار خلالها تفجیرا، او تسقط السماء کما زعمت علینا کسفا او تاتی بالله و الملئکة قبیلا. او یکون لک بیت من زخرف او ترقی فی السماء و لن نؤمن لرقیک حتی تنزل علینا کتابا نقرؤه، قل سبحان ربی هل کنت الا بشرا رسولا.
مکه سرزمین بی آب و علف و خشکی است آب جاری در مکه آن زمان نبوده این مقدار آب جاری هم که الان هست و در منی و عرفات از آن استفاده می کنند مقدار بیشترش نهر طائف است. طائف در دوازده فرسخی جنوب مکه است که زبیده، زن هارون الرشید خلیفه مقتدر که قهرا همه بیت المال مسلمین هم دراختیارش بوده; باپول فراوانی کوه را شکافت و از طائف نهری به مکه جاری کرد. ولی در زمان پیغمبر اسلام (ص) اصلا آبی در مکه نبوده است جز همین آب زمزم. آنهم به این مقدار فعلی نبوده بعدها کنده اند تا آب آن زیادتر شده است.
کفار قریش، مخالفین پیغمبر، گفتند ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه:
1-از زمین چشمه ای برای ما بشکافی
2- چون مکه باغ و بستانی ندارد، تو در اینجا یک باغستانی داشته باشی که درخت انگور زیادی داشته و نهرهائی در وسط آن جاری باشد.
3-یا اینکه همانطوریکه گمان می کنی و ادعا می کنی در قیامت عالم دگرگون می شود و زمین و آسمان در یکدیگر فرو می روند. حالاهم تو کاری کنی که آسمان بر سرما فروریزد.
4- یا خدا و فرشتگان را از آسمان پائین آوری و آنها جلوی ما تو را تایید کنند.
5- یا مالک یک خانه پر از پول باشی.
6- و یا به آسمان بالاروی و از آنجا نامه ای برای ما بیاوری یک نامه خطاب به ما (که نبوت تو را گواهی نماید.)
اینها شرایطی است که ما برای ایمان آوردن به تو داریم.
قل سبحان ربی هل کنت الابشرا رسولا.
بگو سبحان الله شما چه می خواهید از من آیا من جز یک بشر که پیامبر است چیز دیگر هستم؟
اینها به جمله آخر استدلال کرده و می گویند: کفار شش نوع معجزه از پیغمبر مطالبه کردند پیغمبر جواب داد: سبحان الله!یعنی چه؟ این چه تقاضائی است که از من می کنید؟ تقاضای معجزه یعنی چه؟ من اساسا قدرت برآوردن تقاضایتان را ندارم.
این آیه است که هم مورد استدلال مسیحیان قرار گرفته نسبت به اینکه پیغمبر اسلام معجزه نداشت و هم مورد استناد عده ای از روشنفکران برای این جهت که معجزه مربوط به دوره کودکی بشر است و پیغمبر اسلام چون تعلق به دوره بلوغ فکری داشته است از آوردن معجزه امتناع می کرده است.
ولی هر دو مطلب درست نیست و اینجاست که ما باید مطالب را بشکافیم.
ما قبلا گفتیم که معجزه یک امر محال نیست محال یعنی چیزهایی که عقلانا ناشدنی است; پوچ است حتی کسای که قدرت لایتناهی هم داشنه باشد باز امر محال ایجاد نشدنی است نه اینکه او نمی تواند خیر بلکه آن امر وجود پذیر نیست زیرا آن عین نیستی است عین پوچی است چیزی است که حقیقتش عین نیستی است دیگر نمی تواند هستی یابد.
پس تقاضای معجزه غیر از تقاضای یک امر محال است زیرا چنانکه گفتیم معجزه یعنی امری که بر خلاف ناموس جاری طبیعت است ولی در ذات خود امری است ممکن که فقط نیاز به یک قدرت ماوراء طبیعی دارد. این یک مطلب.
مطلب دیگر اینکه: گفتیم همه پیامبران باید معجزه داشته باشند فقط بعنوان یک آیه و دلیل برای صحت مدعای خود که او از طرف خداست. و همین مقدار کافی است ولی آیا پیغمبر عموما ملزمند که هرچه مردم تقاضا کردند آنها انجام دهند؟ اگر اینطور باشد می شود مثل مارگیرها و جادوگرها!!
مدرم وقتی میلشان به تماشاگری می کشد می ایند و روبه او کرده می گویند آقا! اگر تو پیغمبری پس فلان کار را که ما می گوییم بکن!! باز دشته دگری... و همینطور... اینکه مسخره بازی است.
پیغمبر آن مقدار معجزه می آورد که ثابت شود او از طرف خداست و همینکه اتمام حجت شد دیگر هزار هم مردم تقاضای معجزه بکنند; می گوید اتمام حجت شد من دیگر ملزم نیستم که معجزه بیاورم.
و به تعبیر دانشمندان پیغمبران ملزم نیستند به اقتراحات مردم عمل کنند. یعن انطور نیست که اگر بچه اش در خانه گریه می کرده برای ساکت کردن بچه او را بغل کند و به پیش پیغمبر بیاورد و بگوید ای پیغمبر خدا تو که می توانی معجزه کنی یک خورده معجزه کن این بچه سرش گرم شود.!!
خیر; معجزه دلیبل است برای اینکه آن آدمی که طالب حقیقت است حقیقت را بفهمند و درک کند که این شخص فرستاده خداست و راستگوست و او موظف به عمل کردن است.
نکته دیگری که اینجا باید گفت این است که پیغمبر معامله گر نیستند; یعنی اینطور نیست که گروهی پیش پیغمبری بیایند و بگویند اگر می خواهی ما بتو ایمان بیاوریم این مقدار پول بما بده!
پیغمبران آمده اند که مردم ایمان بیاورند ایمان با معامله گری جور در نمی آید، پیغمبران مردم را حتی دعوت به انفاق می کنند یعنی از آنان می خواهند که در راه خدا خرج کنند.
جالب آنکه پس از آنکه آنانرا دعوت به انفاق و جهاد کردند در مقام پذیرش حتی هرگوهه انفاقی را تحویل نمی گیرند بلکه وقتی شخصی می آید و می گوید من می خواهم پول در راهی که شما گفته اید خرج کنم، همینکه احساس می شود که این پول دادن برای خودنمائی است از او نمی پذیرند و یا وقتی فردی می آید و می گوید من می خواهم سرباز اسلام باشم از او سؤال می کنند که برای چه می خواهی سرباز شوی؟ می گوید چون می خواهم اسمم در تاریخ ضبط شود می گوید برو دنبال کارت ما هجرت الی الله تو بسوی خدا هجرت نکرده ای; اخلاص و ایمان نداری.
با توجه به این مطالب معنی آیات روشن می گردد. در آیه اول می گوید:
لن نؤمن لک حتی تفجر لنا من الارض ینبوعا.
فرق است میان اینکه گفته شود «نؤمن لک » یا «نؤمن بک » اگر بگوییم یؤمن به یعنی به او ایمان می آورد و اگر بگوییم یؤمن له یعنی بسود او ایمان می آورد.
اینها نگفته اند «لن نؤمن بک » بلکه گفته اند «لن نؤمن لک » یعنی ما بسود تو ایمان نمی آوریم، و به عبارت دیگر اگر می خواهی ما بیائیم جزء دار و دسته تو شویم که این کاری است به نفع تو; تو هم بیا کاری به نفع ما بکنی.
حتی تفجرلنا; «ل » برای نفع است و صریح است در این که آنها جریان چشمه رابه نفع خود می خواسته اند و این تقاضا معجزه نیست تقاضای یک معامله صرف است.
او یکون لک جنة من نخیل و اعناب فتفجر الانهار خلالها تفجیر!
خواسته دوم این که تو مالک باغستانی پر از درخت خرما و انگور باشی.
معلوم است اگر پیغمبر در مکه یک باغستانی داشته باشد و درخت خرمای خیلی زیاد و انگور خیلی زیاد آن خرماها و انگورها را که به ملائکه نمی دهید. قهرا بصود مردم مکه است.
این هم باز تقاضای معجزه نیست تقاضای یک امری است بسود زندگی آنها یعنی آنها می خواستند که رسول الله مکه را تبدیل بطائف کند مکه ای که نه نهری دارد و نه باغستانی تبدیل شود بشهری همچون طائف که پر از باغستان و اشجار است.
او تسقط السماء کما زعمت علینا کسفا
اگر کسی بیاید و این گونه تقاضای معجزه کند و بگوید که اگر تو معجزه داری معجزه ات این باشد که من را بکش! آیا این تقاضای معجزه است؟ خیر زیرا وقتی که او کشته شود معجزه چه سودی دارد؟
کفار قریش می گویند تو می گویی که در قیامت آسمان فرود می آید اگر راست می گویی همین الان فرود بیاور. اگر پیامبر این معجزه را می کرد و آنان همه می سوختند پس از سوختن چه نتیجه ای داشت؟
او تاتی بالله و الملئکة قبیلا
خداوند ملائکه را حاضر کن برای ما تا شخصا با ما صحبت کنند. این هم معلوم است که تقاضای یک امر محال است. زیرا ممکن نیست که خدا خودش شخصا با بندگان صحبت کند.
علاوه اینکه اگر خدا مانند بشر می بود که مردم از راه چشمها خودشان می توانستند او را ببینند و هم از راه گوشهایشان می توانستند صدای او را بشنوند اساسا دیگر احتیاجی به پیغمبر نبود.
خدایی که پیغمبر معرفی می کند: لله المشرق و المغرب اینما تولوا فثم وجه الله هو الاول و الاخروا الظاهرو الباطن است او که جسم نیست، او که توی آسمان نیست که او را نقل به زمین کنند.
تقاضای آنان معنایش این است که خدا مثل یک مخلوق بشود و این هم از محالهای واضح است.
ملائکه هم همینطور است زیرا ملائکه اجسام مادی نیستند که هر انسانی آنها را ببیند، گرچه ممکن است احیانا متمثل بصورت انسانی بشوند و برای بعضی افراد نمودار گردند. ولی بهرحال ملک از جنس بشر و از جنس ماده نیست که برای همه ممکن باشد آنها را ببینند. پس اینهم یک تقاضای نامعقول است.
او یکون لک بیت من زخرف
باز این تقاضای مادی و یک سوداگری صرف است; آنقدر بنده پول بودند که گویی جز پول چیز دیگری نمی فهمیدند.
آخرین تقاضا یعنی مسئله آوردن نامه هم بسیار روشن است که یک بهانه گیری است زیرا اگر فراضا رسول الله نامه را می آورد باز آنها می گفتند این نامه را خودت نوشتی و آوردی.
در هر حال این تقاضاها، بعضی تقاضاهای سوداگرانه است و بعضی احمقانه و هیچکدام تقاضای حقیقت جویانه نیست.
و لذا پیغمبر در جواب آنها می گوید: من یک بشری هستم پیغمبر و نه چیز دیگر. و تقاضای از پیغمبر بایستی نه احمقانه باشد و نه سوداگرانه.
پس مسئله آنطور نیست که این نویسندگان گمان کرده اند که این تقاضا نظیر تقاضای امت های گذشته از انبیاءشان بوده است ولی پیغمبر اسلام از آوردن معجزه امتناع می ورزیده است; خیر اگر تقاضای اینها هم معقول و حقیقت جویانه بود رسول الله آنان را رد نمی کرد.
از اینها گذشته نکته جالب اینکه قرآن مجید معجزات زیادی از انبیاء نقل کرده است از نوح، لوط، هود، صالح، موس، ابراهیم، عیسی و بسیاری دیگر بطور سریح معجزات گوناگونی را متذکر است که هیچ قابل تردید نیست.
آیا معنی دارد که قرآن خودش این همه معجزات را از پیغمبران تقل کند ولی وقتی از خودش معجزه می خواهند بگوید من یک پیغمبر بیشتر نیستم؟!!
اگر این چینین بود جای این سؤال از رسول الله باقی می ماند که مگر آنهائیکه از آن اشخاص نقل کردی آنان پیغمبر نبودند؟ یا آنها معجزه نبود؟!
پس معلوم می شود معنای این جمله این است: اینها که شما می خواهید از نوع آن معجزات نیست و اگر از آن نوع می بود می آوردم.
علاوه بر این، گذشته از اینکه خود قرآن معجزه است و ما بزودی درباره آن حث خواهیم کرد و این نکته منصوص قرآن است; آیا رسول الله معجزه دیگری نداشت؟
جند فقره از معجزات پیامبر اسلام را; خود قرآن بطور صریح متذکر است. از جمله:
سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی التی بارکنا حوله لنریه من آیاتنا انه هو السمیع البصیر
منزه است آن خدائیکه بنده خود را در شبی از مسجد الحرام به مسجدالقصی برد، برای آنکه آیات خود را به او بنمایاند.
تا اینجا که در کمال صراحت یک صفر غیر عادی جسمانی را برای رسول الله نقل می کند. آیا این معجزه نیست؟
در زمانیکه مرکب تندرو آن روز شتر بوده وجت و جمبوجت نبوده است. رسول الله از مسجد الحرام به فلسطین در شبی سفر کند!! بغیر از معجزه چگونه می شود توجیه کرد؟ !
وقتی این آیه نازل شد کفار قریش گفتند تو چه دلیلی داری بر این مطلب که در آن شب سیر کردی؟ رسول الله در جواب آنان خصوصیات قافله ای که از شام به مکه می آمد نقل کرد; که در فلان جا اطراق کرده بودند و چنین و چنان با یکدیگر گفتگو می نمودند. و بر کفار قریش معلوم شد که او از کنار قافله گذشته است.
و نیز داستان شق القمر: اقتربت الساعة و انشق القمر و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر.
که اشاره بداستان شق القمر توسط رسول الله است. (1)
پی نوشت:
1- در کتاب وحی و نبوت اثر دیگر استاد شهید معجزات بیشتری از قرآن نقل شده ست به صفحات 80 - 81 کتاب مزبور مراجعه فرمایید.