که باور می کند افتادن سرو تناور را؟

مرگ ها گاه ناباوراند و برخی انگار همیشگان هردم حاضرند. حکایت سرو اند و سهی‌قد درختان که زمستان و بوران را تاب می آورند و رفتنشان در بهار و گرمای تموز و هنوز انگار به مطایبه‌ای بی نیاز از طبیب می ماند و رسیدن بر دریاچه ای کو سراب نام دارد و ناباور..

عصرایران ؛ احسان اقبال سعید – مرگ که از راه می رسد سرها در گریبان است و اذهان ملول، مشوش و نیز دل‌آشوب که این دریای کرانه ناپدید، پیل افکن و نیز نهنگ کش از کجای روز زمانه‌ی انسان سربرآورد و بر خاک افکند. مرگ حقیقتی ست کو تا بر زمین زیست انسان سایه‌ای تا همیشه نگسترد ناباور است و آدمی می پندارد آن آفتاب با بام خانه ی او میانه ندارد تا سایه اش رفتنی تا همیشه بر جان و جهانش مستولی دارد. 
 
مرگ ها گاه ناباوراند و برخی انگار همیشگان هردم حاضرند. حکایت سرو اند و سهی‌قد درختان که زمستان و بوران را تاب می آورند و رفتنشان در بهار و گرمای تموز و هنوز انگار به مطایبه‌ای بی نیاز از طبیب می ماند و رسیدن بر دریاچه ای کو سراب نام دارد و ناباور.. هیچ کس نمی داند و به راویت شاعر" آنان که محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند/ ره زین شب تاریک نبردند برون/گفتند فسانه ای و در خواب شدند".
 
چرا با وجود همه تاکیدات آئینی و نیز برپا بودن گورستان‌ها انسان مرگ را ناباور و نابهنگام می داند و می شمارد و برای برخی کسان درگذشت نگاه و ناکامی مرادف و همراه می گردد؟.مگر نخوانده اند "کل نفس ذائقه الموت " و نیز "زمین گر گشاده کند راز خویش/نمایاند آغاز و انجام خویش/ سرش پر زخون سواران بود/ پر از تاجداران کیهان بود؟"..
 
ولی مرگ هراس‌انگیز است و کوچیدن از زمینی اگر لرزان و آغشته به رنج به زمینی که نمی دانی و الفبای خواندن خطش را نمی دانی...تجسم جسمانی انسان از خویش ظرفی می سازد کو می توانی بر بیدادی فریاد کنی و خون دل بخوری و دریابی که چه بر تو می رود اما در حکایت کاروان رحیل انسان بر کجاوه ایست که هیچش نمی داند و دستان و دستار را در و بر آن کار و کارگری نیست. 
 
خیام ، فیلسوف و شاعر پارسی‌گو هم فغانش برای ازدست شدن است و می خواد طعم لذتی کو چشیده در کامش بماند وهمین بودن چندروزه و دست در گردن و گریبان کوزه و دودوزه را به رفتن و بی دندنی برای نیش زدن کباب ارجح می داند و انگار رنج او از مردن نیست، از تقطیع لذت است. معنای زندگی در تناقض و ستیزی منحصر با ممات قرار می گیرد و هر چه معنا و تعبیر و نیز ترجمان زندگی پررنگ تر باشد باور برخاک افتادن ناباورتر است و مهیب تر هم.
 
زندگی نخست دوری از نبودن و رنگ حضور بر دیوار یا جرز هستی زدن است. جوانی ستایش می شود و پیری با فتادگی و فغان و نیز نکوهش دهر همزاد است که که بی آزرم!برای چه شکوه جوانی را زدودی و زر  را  با کشتی بخار روانه‌ی سرزمین های دور کردی؟ 
 
جوانی فصل برنایی و برخورداری ست که آدم می تواند بچیند، بچشد و لذت تحسین و تفوق را به تمامی در کام بکشد و برای همین است که تن در جوانی از دست شده را ناکام می دانند.."شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت/روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت" 
 
انتهای جوانی و سرآمدن روزهای چنان که افتد و دانید معنای نزدیکی معمول و معقول به زوال و ممات می دهد و برای همین است که انسان کوشیده و می جوشد تا جوانی را تطویل کرده سالمندی را به تعویق بیندازد،سال های دور مردان دیرسال زنی جوان اختیار می کردند تا به خود و دیگران نشان دهند دود از سرپرباد بلند می شود و امروز نیکو بنگرید که تلاش برای اصلاح تغذیه و سبک زیستن و نگرش، دقیقا برای تمدید جوانی و گریز از رسیدن به مرز مین گذاری شده‌ی رفتن است و جهان و تقدیر تا همیشه بر مدار عرف و عادات پیشتر و قرارهای هزاران ساله نمی چرخد و گاه پیش از آنکه بپنداری تابلوی تعویض بالا می رود و داور سوت پایان بازی را به صدا درمی آورد و همه فریادها و گلودریدن و جیب جامه چاک دادن ها در حکم وسمه بر چشم تنگ دنیاداراند و بیش از آن هیچ...از اهالی قدرت و ثروت که باشی انگار زمین و زمان در  نظر دیگران برایت رام‌تر است.
 
در حریری از خیال دیگران می زیی و نبودن انگار مگر به اجبار و در زمانی کو دندانی در دهان نمانده باشد بر جانت عارض می شود. صدرنشینی پیوندی با تنعم و صیانت دارد و دیگران خیال می کنند کسانی را که هرروز مطمئن و خندان و  نیز پرهیبت و هیئت بر برزن ، صفحه و صحنه می بینند نهایت زندگی اند و گاه حسرت برانگیز و با رفتن و نیست شدن میانه ای ندارند اما ."پیمانه چو پر گشت چه بغداد و چه بلخ" و روال زیست هیچ چک بی امضایی را در اختیار آدم متفکر و البته خیال پرور ننهاده است تا پائیز عمر فصل فتادن باشد و گاه در بهار هم  خزان از راه می رسد.
 
 و دیگر آیا مرگ‌ها عبرت آموزند؟ و چرا آدم از نیستی و زوال عبرت و تجربت می جوید؟ مرگ پایان بی تغییر است و از صفر آفرینش تا اکنون این سفر آدم‌ها عاقبت می میرند و مرگ رحم و رحمت می آورد. انگار داس دروگر ممات چنان ساقه ی نا‌زک‌آرا و خود دیوار چین پندار آدمی را سهل بر خاک می افکند و دمی مجال اعراض و تامل نمی دهد که گناهان و تجاسر و بیداد درگذشته یکسر در برابر رنجش هیچ می شود و اشک ماندگان سرازیر و سینه ها شسته از کینه ها هم...مرگ انگار آمده تا برخی را به خود بیاورد که در عرف و عادت دنیا آن چنان هم جدی مپیچ! که عاقبت برای لذاتی که دویدی و در  چنگ آوردی و برایش چنگ بر روی و موی و نیز جان و جهان‌ها کشیدی هست اما تو نیستی تا با ولع بر دهان بگذاری... 
 
آدمی فراموش می کند، چرا که زندگی را پاس می دارد و می خواهد مرگ را صندوقچه ای محزون و مدفون در سرداب خیالین خود نگاه داد و باور کند تو از راه نمی رسی و  و باورت نمی کنم. شاید هم چاره ای نباشد که تدبیر بشر برخاکدان با همه تنوع و تحسینش گاه راه را چنان باریک و تاریک می کند که نمی توانی تارک دنیاشوی و راه رسیدن یا تا اطلاع بعدی روزت شام دیگران نشدن، در دویدن و نیز دریدن است در ساحات گوناگون..زمانی بیداد چنگیزی و روزگاری با کلمه ، کامنت و توئیت و این دویین برای کسب "ثروت،قدرت،شهوت و نیز دفع حسادت" هماره در جریان است و تنها آدم فراموشکار و عقل‌دار به مدد خیال و خودفریبی می تواند با نوای دشتی چنین دست‌افشانی نماید.
 
*برگرفته از شعری سروده ی اقای غلامعلی حداد عادل
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان