40 سال از ساخت درام جنایی، حماسی و گانگستری «روزی روزگاری در آمریکا» گذشت، فیلمی از «سرجیو لئونه» در پیچ و خم انتخابهای نسنجیده استودیوی سازنده، فراز و نشیبهای متعددی را طی کرد تا حالا پس از چهار دهه جایگاه خود را به عنوان اثری کلاسیک در سینما تثبیت کند.
به گزارش ایسنا، زمانی که «سرجیو لئونه» برای اولین بار حماسه گانگستری خود با عنوان «روزی روزگاری در آمریکا» را در جشنواره فیلم کن 1984 به نمایش گذاشت، پس از تلاش های فراوان حس موفقیت را تجربه کرد. او از سال 1971 و فیلم «سرت را بدزد، احمق!»، فیلمی اکران نکرده بود و این فیلم، هفتمین فیلم و بلندپروازانهترین پروژه سینمایی او محسوب میشد.
این فیلم با مدت زمان 229 دقیقه (که از یک نسخه اصلی 269 دقیقه کوتاه شده بود و گفته میشود نسخه مورد علاقه لئونه از این فیلم نزدیک به شش ساعت زمان داشت) نزدیک به دو دهه در حال ساخت بود.
لئونه آن را بزرگترین کار خود تلقی کرد و با حضور بازیگران ستارهای چون رابرت دنیرو و جیمز وودز در نقشهای اصلی، به نظر میرسید که استقبال هیجانانگیز آن در کن نشان میدهد که تلاشهای عظیم او بهطور چشمگیری نتیجه داده است، اما وقتی این فیلم در آمریکا اکران شد، همه چیز خیلی بد پیش رفت!
«روزی روزگاری در آمریکا» نه تنها به عنوان بهترین دستاورد لئونه در نظر گرفته میشود بلکه یک اثر فوقالعاده جذاب و معمایی است که بدعتی نو در فیلمهای تبهکارانه محسوب میشد. این فیلم در سه دوره زمانی مختلف، که با منطق آشفته یک رویا به هم می پیوندد، صحنه هایی از وحشیگری تقریباً غیرقابل تماشا را در کنار زیبایی خیره کننده و سبکی خارقالعاده به پیش چشم مخاطب میآورد.
این فیلم داستان چهار دوست آمریکایی را روایت میکند که در دهه 30 میلادی به قلههای جنایت سازمانیافته در نیویورک میرسند، قبل از اینکه مجموعهای از رویدادهای سورئال و احتمالاً توهمآمیز گروه را در هم بشکنند و آنها به اواخر دهه 60 میلادی برساند. با این حال، هیچ خلاصه داستانی واقعا نمیتواند گویای چشمانداز وسیع و خارقالعاده لئونه باشد، فیلمی که از یک کمدی سیاه به سمت یک درام عاشقانه حماسی و چیزی غیرقابل دستهبندی که عجیبتر از فیلمهای علمی تخیلی است، حرکت میکند. گرچه ممکن است «روزی روزگاری در آمریکا» در جاهایی خسته کننده و مبهم باشد، اما واقعا اثری فراموش نشدنی است.
جیمز وودز با اشاره به این که «روزی روزگاری در آمریکا»، فیلم مورد علاقه او از بین دهها فیلمی است که در آن ایفای نقش کرده، می گوید: «تجربه مورد علاقه من بدون شک فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» بود. من عاشق سرجیو لئونه بودم. او برجسته ترین مرد، کارگردانی بی همتا و دوستی بود که تا به امروز در سوگ مرگ او هستم».
با این حال این فیلم در قیاس با فیلمی چون «پدرخوانده» که اغلب در کنار آن قرار داده میشود، فیلمی مبهم باقی میماند و شاید دلیل آن شکست تجاری فیلم پس از اکران و نمایش نسخههای متفاوتی از فیلم در زمانهای مختلف بود. اما زمان آن فرا رسیده است که به این فیلم به عنوان یک کلاسیک سینمایی نگریسته شود که حتی ممکن است از همتایان مشهورتر خود نیز پیشی بگیرد یا حداقل در همان متر و معیار درباره آن صحبت شود.
زمانی که لئونه در دوران کودکی در دهه سی و چهل ایتالیا بزرگ می شد، نسخهای ایده آل و جذاب از آمریکا در ذهنش بود: «در دوران کودکی، آمریکا در تصورات من وجود داشت. فکر میکنم آمریکا در تخیل همه بچههایی وجود داشت که کتابهای مصور میخریدند، آمریکا نفی قاطع دنیای قدیم بود، دنیای بزرگسالان.
عمدتاً پس از جنگ بود که من به طور قاطع مسحور هالیوود شدم. ارتش یانکی تعداد زیاد فیلم به ایتالیا آورد که هرگز به ایتالیایی دوبله نشده بودند. دو سه سال متوالی باید ماهی سیصد فیلم می دیدم. فیلمهای وسترن، کمدی، فیلمهای گانگستری، داستانهای جنگی هر چیزی که وجود داشت».
این نسخه غبر معمول و فانتری از آمریکا بود که لئونه را مجذوب خود کرد و او سعی کرد این تصویر را در ابتدای کار خود در سهگانه معروف به دلار یعنی فیلمهای «برای یک مشت دلار»، «برای چند دلار بیشتر» و «خوب، بد و زشت» نمایش دهد. این سه فیلم همگی مورد تحسین منتقدان قرار گرفتند و از نظر تجاری موفق شدند، اگرچه برخی نیز این فیلمها را آثاری بدبینانه و تجدیدنظرطلبانه درباره غرب آمریکا میدانستند و با کنایه آنها را ساخت کارگردانی ایتالیایی که هرگز به ایالات متحده سفر نکرده در لوکیشنهایی در اسپانیا ،توصیف میکردند.
در سال 1967 بود که لئونه برای اولین بار برای اهداف سینمایی به آمریکا رفت، زمانی که با موفقیت توانست «هنری فوندا» ستاره تمام آمریکایی را متقاعد به حضور در پنجمین فیلم خود با عنوان «روزی روزگاری در غرب» کند.
این نخستین فیلم او بود که بخشهایی آن در لوکیشنی در آمریکا فیلمبرداری شد، اگرچه بار دیگر بیشتر صحنههای آن باز هم در اسپانیا و رم مقابل دوربین رفت.
با این حال، حتی زمانی که لئونه در حال ساخت آثار وسترن موفق خود بود، از پیش تصمیم گرفته از ژانری که با آن خو گرفته بود دور شود و در عوض به یک نوع فیلم کاملاً متفاوت در پروژه جدیدش بپردازد. او رمان «گنگسترها» (The Hoods) نوشته «هری گری» را کشف کرده بود و مجذوب آن شده بود و معتقد بود این رمان منبع الهامی بینظیر و دوست داشتنی برای سینماست و سرانجام تصمیم گرفت فیلمی بر اساس داستان این کانگسترها بسازد.
لئونه پیشنهاد پارامونت پیکچرز برای کارگردانی فیلم «پدرخوانده» را زمانی رد کرد که فیلمساز بسیار شناخته شدهتری نسبت به «فرانسیس فورد کاپولا» بود و ترجیح داد زمان خود را صرف توسعه کار بزرگ خود کند. با این حال، توسعه آن به سختی انجام شد. اولاً، حقوق این رمان پیش از این توسط استودیوهای دیگر خریداری شده بود که با زیرکی و هزینه دلارهای زیاد حقوق از صاحبان قانونی گرفته شد و ثانیاً این سؤال وجود داشت که چه کسی باید برای نوشتن فیلمنامهای بر اساس رمان نوشته «هری گری» استخدام شود.
لئونه در نویسندگی همه فیلمهای قبلیاش مشارکت داشت، اما این داستان اساسا آمریکایی، شایسته یک فیلمنامهنویس کاملا آمریکایی بود. اما چه کسی مسئولیت آنچه لئونه به عنوان «فصل فیلمنامه نویسی جهنمی» توصیف کرد، بر عهده گرفت؟
نورمن میلر، نویسنده کتابهایی مانند «برهنه و مرده» و «رویای آمریکایی» و همچنین کتاب غیرداستانی برنده جایزه پولیتزر «ارتشهای شب» به عنوان فیلمنامهنویس وارد این پروژه شد اما نتیجه ناامید کننده بود. لئونه در عوض به تیمی از نویسندگان ایتالیایی روی آورد که چیزی نزدیکتر به آنچه او میخواست بنویسند و همچنین اعتبار مشترک نویسندگی را برای خودش هم در نظر بگیرند.
فیلمنامه کامل شد، لئونه اکنون شروع به انتخاب بازیگر کرد. قصد اولیه او استفاده از بازیگران جوان شیک پوش برای به تصویر کشیدن قهرمانان داستان یعنی مکس و نودلز در شکوه تبهکارانه خود در دهه های 20 و 30 میلادی در آمریکا و سپس استخدام بازیگران مسن تر به عنوان معادلهای این شخصیتها در دهه 1960 بود. او به این فکر افتاد که ریچارد دریفوس را در نقش نودلز به کار گیرد و جیمز کاگنی هم نقش این شخصیت را در میانسالی بازی کند.
همچنین شخصیت مکس نیز قرار بود توسط ژرار دوپاردیو به تصویر کشیده میشود و ستاره افسانهای فرانسوی ژان گابین، که به خاطر حضور در فیلم «توهم بزرگ» ژان رنوار معروف است، هم نقش مکس سالخورده را مقابل دوربین ببرد.
این انتخاب ها که برای اولین بار توسط لئونه در اواسط دهه هفتاد مطرح شد، جذاب بود، اما به دلایل متعددی عملی نشد، از جمله به این دلیل که گابین در سال 1976 درگذشت و کاگنی کاملاً از سینما بازنشسته شده بود و از سال 1961 در فیلمی حضور نیافته بود.
پیش تولید فیلم در طول دهه 70 ادامه یافت، اما به نظر محکوم به شکست بود و پروژه بزرگ دیگری که به سبب اقتضائات سینمای تجاری شکست میخورد اما یک شانس بزرگ فیلم را نجات داد و آن را به واقعیت تبدیل کرد.
آرنان میلشان شاید نام آشنایی نباشد اما ساخت برخی از جالبترین و غیرمعمولترین فیلمهای چهار دهه گذشته سینما از طریق شرکت کمپانی «ریجنسی انترتینمنت» مرهون حمایت اوست.
اگر میلشان نبود، ساخت فیلمهای پرریسکی چون «باشگاه مشتزنی»، «برزیل» و «بردمن» با مشکل مواجه میشد. او در سال 1982 با تولید فیلم «پادشاه کمدی» ساخته مارتین اسکورسیزی راه و رسم کار را فرا گرفته بود، فیلمی که در زمان اکران با شکست رو به رو شد و بعدها به عنوان یک اثر کلاسیک سینما تثبیت شد. و وقتی لئونه با میلشان ملاقات کرد، خیال او از اینکه متوجه شد چه کسی قرار است رویای او را به واقعیت تبدیل کند، آسوده شد.
یک تیم جدید از بازیگران که همگی از دوستان آرنان میلشان بودند، انتخاب شد؛ از رابرت دنیرو که در آن زمان با فیلمهای «راننده تاکسی» به شهرت رسیده بود و با «گاو خشمگین» برنده اسکار شده بود تا جیمز وودز و دیگر ستارگان نوظهوری چون جو پشی و الیزابت مکگاورن. تیوزدی ولد هم برای نقش اخلاقی و پیچیده کارول معشوقه مکس و نودلز انتخاب شد، بازیگری که پیش از آن نقش لولیتا را در فیلم استنلی کوبریک رد کرده بود.
تولید «روزی روزگاری در آمریکا» در ژوئن 1982 در شهر نیویورک آغاز شد و برنامه فیلمبرداری طولانی و پیچیدهای داشت که چندین کشور مختلف از جمله آمریکا، فرانسه، ایتالیا و کانادا را در بر میگرفت. صحنه کلیدی مربوط به ایستگاه گرند سنترال در پاریس فیلمبرداری شد اما با بودجه قابل توجه 30 میلیون دلاری فیلم به سرجیو لئونه کمک کرد تا سرانجام بتواند فیلمبرداری در آوریل 1983 به پایان رسید.
قصد اولیه لئونه این بود که فیلمش را در دو قسمت سه ساعته شبیه به «پدرخوانده» و «پدرخوانده 2» منتشر کند، اما تهیه کنندگان از ترس اینکه جذابیت تجاری نداشته باشد، از این کار خودداری کردند. بنابراین، لئونه فیلم خود را تا 229 دقیقه تدوین کرد تا در جشنواره کن نمایش داده شود.
این نسخه در اولین نمایش خود در کن بسیار مورد تحسین قرار گرفت. اما استودیوی وحشت زده سازنده فیلم که انتظار یک حماسه گانگستری ساده مانند «پدرخوانده» را داشت، به این نتیجه رسید که این فیلم در قالب فعلی آن قابل اکران نیست و «زک استنبرگ» را به عنوان تدوینگر استخدام کردند تا زمان فیلم را به 144 دقیقه کاهش دهد، با استناد به یک بند قراردادی مبنی بر اینکه لئونه تنها در صورتی میتواند تدوین مورد نظر خود را حفظ کند که فیلم او کمتر از 165 دقیقه باشد.
تدوین استنبرگ که بدون رضایت لئونه انجام شد، فیلم را بیشتر به صحنههای گانگسترها در کودکی تبدیل کرد و لحظات زیادی را که به توضیح روند سیر داستان کمک می کرد، حذف کرد.
طبق انتظار نتیجه کار فاجعه بار بود. راجر ایبرت منتقد سرشناس که نسخه اصلی را در کن دیده بود و آن را شاهکار خوانده بود به نسخه سلاخی شده «روزی روزگاری در آمریکا» فقط یک ستاره داد و فیلم را «یک آشفتگی غیرقابل درک بدون بافت و زمانبندی و حس» توصیف کرد.
پائولین کائل دیگر منتقد سینمایی نیز درباره نسخه کوتاه شده فیلم گفت:«فکر نمی کنم تا به حال مورد بدتری از مثله شدن را دیده باشم. حتی دستاوردهای فنی آشکار فیلم مانند موسیقی تحسینبرانگیز انیو موریکونه و فیلمبرداری نفسگیر تونینو دلی کلی هم به سبب کوتاه شدن بیدلیل فیلم، به ویژگی منفی تبدیل شده است».
«جیمز وودز» این اقدام را حرکتی احمقانه نامید و گفت: «امیدوارم نگاتیوهای لعنتی را بسوزانند ... این فیلم توسط منتقدان سلاخی شد، همان طور که باید میشد».
نسخه کوتاه شده «روزی روزگاری در آمریکا» در گیشه شکست خورد و تنها 5.5 میلیون دلار فروش کرد و سرجیو لئونه ی ناامید نسخه سینمایی منتشر شده را به عنوان فیلمی که او نساخته است، رد کرد. او شش سال بعد، در سال 1990 و در حال برنامهریزی برای ساخت فیلمی حماسی جنگی با بازی رابرت دنیرو درباره محاصره لنینگراد درگذشت.
با این وجود، اکنون نسخه اکران شده سینمایی با تدوین کوتاه به طور کلی ناپدید شده است و فیلمی که بیشتر دیده شده است، نسخه 229 دقیقه ای مورد تایید لئونه است. به لطف مداخله مارتین اسکورسیزی، یکی از تحسینکنندگان مشهور فیلم، نسخه طولانیتر فیلم آماده شده که نزدیکتر به تدوین 269 دقیقهای است که در سال 2012 در کن به نمایش درآمد.
گرچه فیلم «روزی روزی روزگاری در آمریکا» اثری همه چیز تمام نیست و به شکلی قابل درک برخی آن را به زن ستیزی و تبعیض جنسی متهم کردهاند، اما این فیلم یکی از آن آثار نادر و فراموشنشدنی سینما باقی میماند که احساس غوطهور شدن در یک رویا را به مخاطب القا میکند و شامل تمام نشانههای آثار لئونه از جمله صحنههای اکشن خشونتآمیز و مرگ غمانگیز است و درعین حال به شیوهای شاعرانه به مضمون از دست رفتن رفاقتها و اجتناب ناپذیری سالخوردگی نیز پرداخته است.
خود لئونه درباره فیلمش اظهار کرده: «روزی روزگاری در آمریکا بهترین فیلم من است و قسم میخورم از همان لحظهای که کتاب هری گری را در دست گرفتم این را میدانستم. خوشحالم که این فیلم را ساختم حتی اگر در طول فیلمبرداری تنشهای زیادی داشتم. همیشه این گونه پیش میرود که فیلمبرداری افتضاح است، اما ساختن یک فیلم لذت بخش است. این یک ضیافت کامل سینمایی است و 40 سال بعد، حتی بیذوقترین بیننده هم نمیتواند شکوه آن را نادیده بگیرد».