عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - چندی است کتاب پایاب شکیبایی به قلم دکتر محمدجواد ظریف، وزیر پیشین امور خارجه و استاد دانشگاه از مطبعه روزنامه اطلاعات بر پیش خوان و مقابلدیدگان اهل نظر و جویندگان حقیقت و نیز آرزومندان "انقلت" قرار گرفته است. کتاب در کوتاه زمانی پنجمین چاپ خود را از سر گذرانید و کسانی برای قضاوت، روایت و نیز جستن دلالت و دم خروس اوراق کتاب را از نظر گذارنیدند. در این نوشته با یک نقد و بررسی معمول کتاب همراه نخواهید بود و برآنم تا از روزنی نو بر پایاب شکیبایی نگاهی داشته باشم.
نخست اینکه خاطرهنگاری اهالی سیاست هماره برای همگان جذاب و مورد توجه بوده و در خاطر دارید زمانی را که مردمان در پیادهراهها و کوچه های تنگ از پی یافتن خاطرات فلان صدرنشین و دیگر صاحب مصدر بودند تا بدانند و بخوانند از اسرار پشت پرده و نیز ندانستند "چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من". سیاست و مردانش در پوششی از ابهام و ایهام و نیز اغراق و رازآلودگی مضاعف زیسته اند و برای مردمان همیشه تشنهلب فرصتی بود تا هم از اندرون و آنجا که تصمیمات بزرگ و سترگ و نیز جزئیات جذاب و برای از ما بهتران می گذرد بدانند و در آثار مهیب شریک شده و در حکم "وصف العیش،نصف العیش" گازی با موتور گازی بر سیب خیالین بزنند.
خاطرات اهالی سیاست با انتظاراتی همراه است،این که سخنان سترگ از توطئه ها و خیانت بگویند و افشا کنند رازهای مگو را ، مثلا نقش سرویسهای جاسوسی،آدمهای وابسته و نیز جنایت های مهیب را برملا کنند و این معنای خاطرات سیاسیون در افواه جماعت برگذر و بی خبر تا سالها بود و شاید در گوشه ای از عالم خاک و خیال هنوز هم باشد.
اهل سیاست ،آنانی شان که قلمی داشتند بر کاغذ تاخته و برای تبری و نیز فرار از فراموشی نگاشته اند و کسانی هم برای یادگار تاریخ و عبرت و آموزش آیندگان و نیز گاه در نسخه های غربی برای درآمد سرشار و تولید کالایی از جنس کاغذ که گاه آورده اش بیشتر و درخورتر از تمام سالهای وزارت و صدرات است به رفاقت جوهر و تن کاغذ تن دادهاند.جماعتی نگاشته اند تا بگویند من خوب بودم و در تباهی ها بری و بی تقصیر و نیز ناصح و منذر و البته بی اختیار بود و آی! تاریخ و مردمان بدانید که من نبودم.
جماعتی دیگر تاریخ را به میل و اردهی امروز روایت نموده، رنگ همین آن را بر تن روزگار به سر شده می افشانند تا در متن تمام اتفاقات خوب قرار بگیرند و خود با کلمات حجیم مجسمهی برنزین خود را بسازند. در روزگار جدید و با مدد گسترش ارتباطات، اهل سیاست و قدرت به میانه آمدهاند و زیست و زمانه شان از لحظه نوشیدن آب تا عادت و ابتلای دگر مقابل چشم بییندگان است و گاه همراهان در قالب نظر و کامت چنان بر تن بی زره اسفندیار پیشین لیف و دشنه می کشند که سیمرغ را هم چاره نیست و شخص می شود مرغ عروسی و عزا! این معمولی و در دسترس شدن جماعت در قدرت جادوی خاطره نگاری را هم کمی زایل نموده و در حکم یک روایت در کنار دیگر سخنان آورده است و کمتر شوری درمی افکند و بیشتر راه بر تفنن و نیز ابتکاری کوتاه دامن می برد.
اما باز قلم و توان آفرینش جادوی یگانهایست که در آستین هر مدعی یافت نمی شود و آنان که می نگارند هم بر جریدهی عالم از دوام خویش ردی می نهند و هم اسباب رشک اند،آقای ظریف علاوهی ردا یا کت وزارت مردی دانشگاهیست و قلم و رسانه را خوب می شناسد. نکته دیگر شخصیت ایشان این است که قابل نادیده انگاشتن نیست! دقیق و درست خوانده اید می توان او را دوست نداشت یا با او مخالف بود اما نمی توان نادیده اش انگاشت.
ظریف با سیما و خودبسندهگیاش و نیز تجسم خواست بخشی از طبقهی تحصیلکردهی ایرانی و البته بیان و قلماش بخشی از تاریخ این سرزمین است و فارغ از قضاوت تا همیشه روایت خواهد شد .ممکن است این سوال به میان بیاید که از محتوا و کلمات کتاب بگو و از نویسنده کمتر! اما در جهان واقعیت اگر نویسنده کتاب پایاب شکیبایی یک دیپلمات کم نام یا کاربدستی کمتر در خاطر مانده بود چنین محل تامل و درنگ می شد؟ نافی یا ناقد کتاب نیستم اما مهم ترین پیشخوان کتاب نام نویسنده است و بعد باقی داستان ها "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"....
دست آخر این بخش این که آقای ظریف با آویختن ردای وزرات بر آویز اتاقی در دانشکدهی مطالعات جهان و نهادن ابلاغ اداری بر رف تمام نشد و به خاطر و خاطره نپیوست و باز خوانده و روایت خواهد شد و این ویژگی افراد کم شماریست که همان گونه که در سطور بالا رفت قابل نادیده انگاری نیستند و کلام، حضور و توئیت شان فارغ از داوری، دیده خواهد شد.
برآنم تا در پاره دوم این جستار به اندیشهی مرکزی جناب ظریف در کتاب بپردازم و آن هماوردی "آرزواندیشی و واقعیت گرایی" در تاریخ و سیر تصمیم در ایران زمین است. نویسنده این دوگانه را در روایت تاریخ و نیز جهان تصمیم امروز ایران عیان می بیند. برانم تا بگویم آرزو و نیز حقیقت دلالت بر کدام معانی دارند و کارکرد و نیز بازدارندگی شان در مسیر بود و نمود انسان و سرزمین چگونه بوده است؟
انسان تنها موجود متفکر گیتی است و فصل تمایزش با جماد و نبات و دیگر روندگان و جوندگان در اندیشه و توان تفکر است و بروز تام و تمام عقل در سخن و کلمه و نیز هنر آدمی است. عقل در حکم ودیعتی الهی راه بر آفرینندگی البته در ساحت بندگی می برد تا انسان از بردگی غریزه و عادت برهد و تفاخر کند به توان خلیفه الله شدن!..در روایت الهی، انسان اشرف مخلوقات است و این اشرفیت به عقل و شرافت حاصل می آید که بی توان اندیشه انسان را با اسب و گرگ و نیز درخت تفاوتی نیست و هیچ کدام آنان به سبب یکسر غریزه و عادت بودن لایق نکوهش نیستند.
عقل اما گاه برای عبور از مدار مالآندیشی و گذر از رنج انسانها راه بر آرمان و خیال و نیز کمال جویی می برد. اندیشه دریافته بی اخلاق و جهد عقلانی، انسان در چنبرهای از دریدن و دویدن برای ابتیاع "ثروت،قدرت ، شهوت و دفع حسادت" است و هربار جستن بی بند و کمند اینان را پوستین و پوسته ای نو می تراشد تا شان عقل مغلوب در ستیز با غریزه ی خود را بیش از این فرونکاهد و روایتی دروغین و نامتناسب از بود خود در قالب نمود غالب کند.
آرزواندیشی اما ریشه در دریافت انسان از خویش و جهان پیرامونش دارد. انسانی که خود را لایق شهر پشت دریاها می داند و البته بسته به دریافت و باور خود گزاره دوم شهر پشت دریاها که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است را تعبیر و تفسیر می کند و می خواهد انسان را از دروازهی رنج و بیقراری برهاند.
کسانی بر توزیع و تقسیم ثروت و غنیمت معترض گشته، خواسته اند بر تقدیرباوری بشورند و انسان ها را به نسبت برخوردارتر کنند و هر کدام این را ممکن دانسته برای برافرشتن این آرمان بسته به زمانه ذهن خود وارد شده اند. ویران ساخته اند تا باز از نو بسازند و بشوند تمثال "باز باید سرنوشت از سر نوشت و یا "عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی"، فرجام و حاصل کار چه بود و چه شد بماند و در اندازه ی این کلمات نیست..
میان آرمان و آرزو سرحدی باریک از جنس پرنیان است که آرمان امر متعالی و مترقی و آرزو گاه خودنواز و تمنا برای تن خویش و همگنان است. آرمان را جان انسان در نهاد بیقرار و صیقلین خود می جوید و گاه نگاه بر پای چوبینش کم امید یا احاله به محال می نماید. جستن آرمان اما طریق های گونهگون دارد و کسانی اینک و اکنون می خواهند و از دمی دگر و فردای دگران اندیشهای نمی کنند و دیگرانی زندگی اینک و درگیر رنج و گاه نامرادی را درک کرده می خواهند پلی میان این و آرمان زده از مسیری سهلتر و درازدامن راه بر مقصود ببرند و نقار و نزاع از همین جا آغازیدن می گیرد.
کسانی راه آرمان را در سوختن و بازنگشتن خویش دانسته چونان شهسواری تنها و یا با سپاه بر آتش می زنند و سیاووشی را گمان بر سلوک می شمارند و در اندیشه ی سرباز بی انتخاب و سپر هم نیستتند،"از قضا سرکنگبین صفرا فزود"..
اما دسته ای دیگر از اهل باور ایمان داشتند انسان از بهشت الهی به معصیت آبایی رانده شده و "الدنیا سجن المومن" و جهان گریزیست برای رسیدن به همان بهشت و در این میان و زیست کوتاه دامن، "انسان تجسم و تجسد وظیفه است" و نه کمتر از آن..این انسان می کوشد و می جوشد تا جهان را به ترتیب مدینه ی الهی بیاراید و درکار کند و البته سنگ و سنگلاخها بسیارند...
آرزو اندیشی و آرمان پروری گه به سبب نبود امکان و نیز خسته شدن آدمها کند می شود و تنها باور به اینکه "امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است/ گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/ زیرا که رسیدن هنر گام زمان است" می تواند سایه ای بجوید و خود را تسکین دهد.
بی آرزو انسان تن به ممکن می دهد و جمهور مردمان امن و ممکن را می جویند و آرمان می تواند در حرکتی آرام در مسیر زیست معمول و معقول قرار بگیرد و باید دانست کمال مطلوب تا ظهور حضرت حجت(ع) محقق نخواهد شد و جهدها نکوست و باید باور داشت "به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ اگر مراد نجویم به قدر وسع بکوشم".
نکته دیگر در دوگانه ی آرزوی پختن و واقع نمودن اما منظر چشم و دریافت های گوناگون در هر دسته از مدعیان و منکران است. جماعتی آنچه دیگری آرزو می پندارد را حقیقت در دسترس شمرده همت و منظر چشم منکر و ناقد خود را دگرگونه و ناکافی در شمار می آورد و واقع گرایی را هضم شده در دل هراس ها و ناباوری ها و دیگر طرف مقابل را در باورهای ذهن خود اسیر یافته می گوید ستون های این قصر بر آب است! و به روایتی حضرت مولانا هر کسی از ظن خود یار می شود و تا روز غایت که "یوم تبلی السرائر " است هیچ کسی نمی تواند مدعی دقیق و درست بودن انحصاری روایت خود شود.
نکته اما آن است که در زمانهی اکنون هر کس بتواند از باور و دورنمای خود بگوید و البته آن را تعمیم ندهد و تحمیل نکند و منتقدان و منکران خود را نیز نادان و لایق درفش نداند...به روایت ژاله اصفهانی "زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست/ هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود/صحنه پیوسته بجاست/ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد".