هفته نامه چلچراغ - مکرمه شوشتری، نسیم بنایی: «… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من است. و اکنون که با همه عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه را که «دنیا و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را می شنوی به من آنچنان بیندیشی که من آرزومندم. » این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه دکتر علی شریعتی به پوران شریعت رضوی است؛ کسی که در همه نامه ها اینطور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا مجموعه نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه های عاشقانه بوده زنده است، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته است.
آنطور که پوران شریعت رضوی می گوید، نامه های چاپ شده در کتاب مربوط به 56 سال پیش از این است. او می گوید: «قبل از تولد احسان، دلم می خواست نامه ها بعد از من منتشر شوند. مردم ما هنوز عادت ندارند شوهرها این طورکه در نامه های علی هست، قربان صدقه همسران خود بروند. »
نامه ها مربوط به اواخر دهه 30 است؟
بله، تقریبا همان وقتها بود. ما مهرماه 37 به خانه خودمان رفتیم و شاید چند ماه بعد علی در امتحانات شاگرد اول شد و برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. نامه ها همان زمان شروع شد که تازه از هم دور شده بودیم.
هر کسی این کتاب را خوانده باشد، گلایه های دکتر علی شریعتی از همسرش را هم دیده که چرا به او «کاغذ » نمی نویسد. فریدون عموزاده خلیلی با شوخی کنایه آمیزی میگوید: «انگار آقای دکتر را خیلی تحویل نمی گرفتید. »
چرا تحویل میگرفتم، منتها علی اوایل گاهی نامه مینوشت، اما به خاطر مشغله زیاد فراموش میکرد آن را پست کند. مثل همان نامه که برای احسان اسم پیشنهاد میکند. البته بهتر که نرسید.
همان نامه که میگوید اسم بچه را از روی اسم پدربزرگم بگذار ملا قربانعلی؟
بخشهایی از نامه ها هم شوخی است. البته برای احسان نا م های وداد و باقر، یا ستار را پیشنهاد کرده بود، ولی همان بهتر که نرسید. یک سال و نیم پس از به دنیا آمدن احسان که من به پاریس رفتم، بعضی از این نام هها را موقع جمع کردن اتاقش پیدا کردم. پست کردن نامه برای او خیلی سخت بود، باید میبرد پستخانه تمبر میخرید، وزن میکردند و می فرستادند. برای همین گله میکرد که کار تو آسانتر است و یک پاکت میگذاری و میاندازی توی صندوق، پس باید تندتند نامه بنویسی.
دوست داریم زودتر قصه زندگی را بشنویم، درباره آشنایی و اینکه اصلا چطور با دکتر ازدواج کرده است بدانیم. همه کنجکاو هستند و با پرسشهای خود این کنجکاوی را نشان میدهند. فریدون عموزاده خلیلی از روزهایی دور میپرسد و پوران شریعت رضوی که منتظر تلنگر است تا 60 یا 70 سال به عقب بازگردد، دست ما را میگیرد و به آن روزهای دورمیبرد.
من در دانشگاه تهران همین دانشسرای عالی زبانهای بیگانه قبول شده بودم و نفر 16 هم شدم. چند ماهی در تهران منزل دایی ام بودم و درس میخواندم، اما چون در مشهد دانشکده ادبی تاسیس شد، پدرم خواستند که برگردم و در شهر خودمان ادامه بدهم. آن موقع تشکیل دانشگاه در مشهد هم مخالفان زیادی داشت و علیه موسسان دانشگاه شایعه های عجیب و ضد دین میساختند تا جلوی تاسیس دانشگاه را بگیرند. دانشکده ادبیات به ریاست دکتر علی اکبر برهان فیاض در دو اتاق تشکیل شد.23 نفر بودیم، دخترها یک طرف می نشستند و پسرها یک طرف. خیلی هم روابط را محدود میکردند. دخترها بیشتر از خانواده اعیان مشهد بودند. خانواده های سنتی و مذهبی آن وقت اجازه درس خواندن به دخترها نمی دادند، حتی مرحوم پدرشوهرم اجازه ندادند دخترهایشان تحصیل کنند.
چطور این زن تحصیلکرده با مردی ازدواج کرده که خواهرهایش اجازه تحصیل نداشته اند؟
پدر من بازاری بود و البته خادم حرم، سید هم بودیم. خانواده ما متدین ولی روشنفکر بود. دایی من بچه هایش را برای تحصیل به اروپا فرستاده بود و برادرهای من، به خصوص آذر، تاکید زیادی روی تحصیل من داشتند. حتی اگر در سن پایین به رسم آن زمان برای من خواستگار میآمد، آنها رااز خانه بیرون میکرد. البته به سن دانشگاه که رسیدم، آذر در وقایع 16 آذر کشته شد و جو خانه ما بسیار اندوهگین بود و نمیخواستم ادامه بدهم. ولی رفقای آذر به خانه ما می آمدند و به من درس میدادند و اجبار میکردند تا ترک تحصیل نکنم.
مدام میگفتند آذر میخواست تو به دانشگاه بروی، پس باید درس بخوانی. پس از آن برادرم، دکتر رضا شریعت رضوی، من و دختردایی ام را به تهران برد تا در کنکور شرکت کنیم. بعد هم که به مشهد برگشتم، آنجا با علی آشنا شدم.
من در مشهد غمگین بودم؛ موقعیت تحصیلی ام در تهران خوب بود و احساس میکردم به حکم زن بودن مجبور شده ام به شهرم برگردم. از طرفی امکانات دانشکده در تهران را نمیشد با خانه قدیمی دانشکده ادبی مقایسه کرد. علی آن وقتها معلم بود و همزمان درس هم میخواند. یادم است معلمها حق تحصیل نداشتند و اینها چند نفر بودند که هر روز بر سر امتحان دادن با رئیس دفتر مدیر دست به یقه میشدند. البته علی عقب می ایستاد و نظارت میکرد، زرنگ بود.
از قصه اولین آشنایی تان بگویید.
یک روز سر کلاس یکی از اساتید گفت شما باید افتخار کنید که با یک شخصیت مهم همکلاس هستید. آن وقتها علی کتاب «ابوذر غفاری » را از عربی به فارسی برگردانده بود و حتی روزنامه خواندنیها، کتاب را تبلیغ کرده بود. استاد خواست که علی بایستد تا ما او را ببینیم. من برگشتم و ته کلاس را نگاه کردم، دیدم یک جوان شوریده احوال فروتنی ایستاده.
(میخندد)خیلی تواضع به خرج میداد. البته من اعتنایی نکردم و در دنیای خودم بودم. پس از آن یک روز دور استاد غلامحسین یوسفی جمع شده بودیم که به هرکدام از ما کار تحقیقی بدهند. من هم با پسرها بزرگ شده بودم و روحیه ادبی و ذوق ادبی نداشتم. به من گفتند تو روی مسعود سعد سلمان کار کن. من فوری پرسیدم از چه کتابی و با چه منبعی؟ که استاد گفتند کتاب «برهان قاطع »؛ من هم باز گفتم حالا من این «قاطع برهان » را از کجا بیاورم؟ همان وقت علی پشت سر من بود و من متوجه نبودم خیلی مهربان گفت خانم، من این کتاب را برای شما میگیرم.
علی باسواد بود. دخترها در دانشکده علی شریعتی را اخوی صدا میکردند. به همه در کارهای تحقیقی و درسی کمک میکرده. اما هیچکدام از اینها مانع شیطنتهای او نمیشد.
«بیشتر اساتید ما خراسانی بودند و استاد پروازی یکی دو نفر داشتیم. استاد خراسانی از اساتید خوب ما بود که از روز اول علی و دانشجوی باهوش دیگری به اسم آقای غرایی را شناخته بود. ولی اینها سر کلاس نمی آمدند. میرفتند زیرزمین شطرنج بازی میکردند. استاد هر وقت می آمد، اول صدا میزد که آقا بروید این دو نفر را از زیرزمین بیاورید سر کلاس. انگار به خاطر آنها میآمد. »
شرایط ما سخت بود و علی اهل شوخی، من با چهار بچه مستاجر بودم و حقوق معلمی می گرفتیم. یک بار گفت من می توانم از دست تو شکایت کنم، چون 15 سال امضای مرا جعل کردی تا در نبودم حقوق را بگیری. چاره ای نداشتم. او یا در سفر بود، یا در زندان! حالا جدای از اینها به عنوان یک همکلاسی، علی نابغه بود؛ از نظر ادبی از نظر علمی. من چندین کتاب نوشتم، ولی یک خط علی را نمیتوانم بنویسم. زندگی همین است. همیشه که شادی و شوخی نیست. ما 13 سال مستاجر بودیم. یک روز صاحبخانه آمد و گفت اسبابتان را میریزم توی کوچه. من دیدم کارگر پدرم از روستا آمده، گفتم بیا اثاث را جمع کن. خانه دیگری پیدا کردم و اسباب بردم. حتی 57 تومان کرایه وانت را نداشتم بدهم که شوهر خواهرشوهرم رسیدند و حساب کردند. علی شب آمده کلید انداخته دیده ما نیستیم، ما را گم کرده بود. همیشه هم نمیشد لبخند ژکوند باشم. آمد با همان لحن مهربان گفت خب چه کنم پوران جان، میخواهی خودم را بیندازم توی حوض؟ شده دیگر!
«خدا بیامرز آقای لاهوتی یک بار گفتند تنها کسی که علی برایش ارزش قائل است، شما هستید. چون من همیشه ذی حق بودم. با چهار بچه درس خواندم، دکتری گرفتم با حقوق معلمی. یکی از دلایلی که خواستم نامه ها چاپ بشود، این بود که دخترهای جوان بدانند زندگی همیشه هم فقط زندگی عاشقانه نیست، رنج هم دارد و اسم و رسم چه گرفتار یهایی دارد. »
شما بسیار قدرتمند ظاهر شدید. در زندگی دکتر شریعتی تکیه گاه محکمی بودید و خیال او را راحت میکردید.
چون من درخانواده ای بزرگ شدم که متکی به خود بار آمدم. من حتی زیر بار دستور دادن برادرها نمیرفتم. یکی میگفت آب بیاور، یکی میگفت نان بده، میگفتم خودتان انجام بدهید و مدام دعوا بود. حالا هم که یک زن 82 ساله هستم، کارم را به کسی واگذار نمیکنم. هیچ وقت نمیگویم احسان برای من نان بگیر. امور زندگی خودم هم به عهده خودم است. در هشت سالی که ممنوع الخروج بودم، بچه ها را فرستادم درس بخوانند. نمیرفتند، گفتم من بلیت و پاسپورت میگیرم، نخواستید، پای هواپیما پاره کنید و دور بریزید. ولی من وظیفه ام را انجام می دهم. در همان سا لها احسان و سوسن و سارا ازدواج کردندبه مونا هم گفتم به فکر زندگی ات باش، ازدواج کن. من ایران هستم و هوای زندگی خودم را دارم.
اولین بار کی تصمیم گرفتید نامه ها را چاپ کنید؟
آقای زهرایی که همسرش شاگرد من بود، یکی از این نامه ها را در ماشین سوسن دیده بود و گفته بود اینها حیف است. سوسن گفته بود مادر میخواهد بعد از خودش نامه ها چاپ شوند، که آقای زهرایی گفتند سندیت این نامه ها به حضور ایشان است. آن وقت نشر آبان آلبومی از علی چاپ میکرد که نامه ها را هم گرفتند و گفتند چاپ میکنیم و چاپ اول اسفند گذشته بود که تا اردیبهشت تمام شد و حالا چاپ دوم است.
ورود به فضای خصوصی آد مهای معروف تیغ دو لبه است. نگران عکس العمل ها نبودید؟
من همیشه خودم تیغ دولبه بودم. (میخندند)ولی درحقیقت برای چاپ آثار دکتر هر تلاشی کردم تا همانطور که گفتم، جوانها استفاده کنند. آثار را اوایل آقای صادق طباطبایی و آقای حبیبی در اروپا چاپ میکردند، تا اینکه
یک بار که آقای حبیبی کتابها را آورده بود، وقتی از فرودگاه میروند مهمانشان را به هتل برسانند، کتا بها را از صندوق ماشین میدزدند. اما احسان فتوکپی و مقدار زیادی از اصل مطالب را داشت و بعد از آن چاپ کتابها را خودمان دست گرفتیم. البته اصل دستخطهای دکتر در حسینیه ارشاد است. نکته اینجاست که حتی در چاپهای قدیمی ممکن است مشکل تایپی وجود داشته باشد و کلمه های پس وپیش نوشته شده باشد، اما چیزی از اصل مطالب کم نشده است.
درباره نخستین ابراز علاقه دکتر شریعتی بگویید.
برای عشق و علاقه در شرایط روحیِ خیلی نامطلوبی بودم. به اضافه اینکه به هرحال دخترِ تحصیلکرده 70 سال پیش بودم. اولا اینکه اصلا درخط ازدواج نبودم، چون جو خانه، جو بدی بود. مادرم ظهرکه می آمدیم، گریه و زاری میکرد. من دو برادر خودم را از دست دادم. یکی در سال 1320 که البته فرزند مادر ناتنیِ من بود، افسر بود. او در ارومیه در جریان جنگ جهانی دوم کشته شده است. برادر بزرگِ من همسنِ محمدرضاشاه بوده و در خدمت نظامیان آنها بوده است. وقتی برادر ناتنی ام کشته شد، من هفت ساله بودم و جو بدی در خانه بود. (اسم برادرم علی اصغر شریعت رضوی بود که اسم استعاری اش توفان بود.) به هر صورت آن جو بد در هفت سالگی بود و وقتی 16 یا 17 سال داشتم، برادر دیگرم کشته شد. در خط عشق و عاشقی نبودم.
واقعیتهای زندگی را میدیدم. از نظر علمی با علی رابطه پیدا کردیم. علی هم واقعا باسواد بود و به همه کمک میکرد. من هم از او کمک میگرفتم. دوستانِ واسطه مامور گفتن خواستگاریِ علی بودند. دفعه اول یکی از اقوام که فرهنگی بود، به مادرم خبر داده بود که آقای شریعتی از پوران خواستگاری کرده است. مادرم گفتند که یکی از همکلاسی ها به اسم شریعتی خواستگاری کرده است. من گفتم بیخود میگویند، ولشان کنید. اینطور نبود که شخص دیگری در ذهن داشته باشم. کلا در این خطها نبودم. همان وقتها ساواک علی و پدرش و 26 نفر از مشهد را دستگیر کرد. روزی که علی را از زندان آزاد کردند، همه اهل دانشکده به استقبالش رفتند. یکی از آ نها فخرالدین حجازی بود که یکی از واسطه های خواستگاری بود و خیلی هم زبا نباز بود.
(میخندد) مدام میگفتند او شوهر خیلی خوبی میشود! بعد از آن در منزل ما کلاسهای درس می گذاشتیم و بچه های دانشکده رفت وآمد داشتند. برای خانواده آمدورفتها عادی بود. علی هم گاهی میآمد عربی درس میداد. به برادرم دکتر رضا گفتم این همکلاسی ام خیلی سمج است و این حرفها را میزند. حتی سه جلد کتاب «کمدی الهی » دانته را به او هدیه دادم که به جای کمک مسعود سعد سلمان باشد و روی آن نوشتم: «به برادرعزیزم آقای علی شریعتی » که بی حساب شویم.
خانواده ها به هم نمی خوردند و نگران مشکلات بعد بودم. برادرم گفت وقتی آمدند عربی بخوانید، به او همین حرفها را بزن. وقتی به منزل آمد، گفتم من میخواهم تحصیلات عالیه داشته باشم، خانواده من هم تحصیلکرده هستند. گفتم با هم دوست خواهیم بود، اما با هم منطبق نیستیم. البته من نمی گفتم برای ازدواج، میگفتم برای آن موضوعی که مطرح کرده اید. هر چیزی من میگفتم، ایشان حرفی میزدند. میگفت همان که شما میخواهید، من هم همان را میخواهم. من گفتم به هرحال نمیشود، اما ایشان پیگیری میکردند. این ادامه پیدا کرد تا جایی که من فکر کردم به جای اینکه زنِ یک بازاری بشوم، اینطوری بهتر است و این ازدواج سرگرفت. خودم هم کم کم علاقه مند شدم.
اولین نامه ای که به من داد، کتابی بود که پشت آن نوشته بود، اما چون دخترهای آن موقع باحجب وحیا بودند، از ترس اینکه کسی ببیند، پاره کردم. البته این را بگویم که علی به همه قو لهایی که داده بود، وفا کرد. در روز عقد، تصور کنید پدرش آمده، عاقد آمده، اما داماد نیست. علی خودش رفته بود میوه و شیرینی بخرد. وقتی آمد، نامرتب و خسته بود. البته آدمهای بازاری مشهد همه خوشحال میشدند که دخترشان را به علی بدهند. خانواده معتبری داشتند. شبی که شیرینی خوران بود، چون علی در خرید شیرینی وارد نبود، پنج، شش نفر مسموم شدند.
دو جعبه از آن شیرینی را به خانواده داماد داده بودیم. صبح برادرم (دکتر شریعت) با درشکه ( آن موقع درشکه بود) رفتند به منزل آنها که بگویند شیرینی را نخورند. دو هفته نگذشت که خبر آمد شاگرد اول شده و باید تز میداد. یک خانه اجاره ای داشتیم ماهی 135 تومان. مادرشوهرم هفته ای یک بار میآمد، یک کاسه برنج خیس کرده با 100 تومان می آورد برای کمک به ما. البته من استخدام شده بودم، اما تا شش ماه حقوق نمی دادند. خلاصه مشکلات از همان ابتدا شروع شد. صفحه ای بود به نام «دنیا و عشقِ ما » که روی گرامافون میگذاشتیم. من کمی مدرنتر بودم. آهنگ شهرزاد می گذاشتم، سمفونیهای بزرگ می گذاشتم. یک شب گفتم زود بیا، شب می خواهم اسکالوپ درست کنم. یک میز می چیدم با شمع که محتوا نداشت، اما ژست بود. شب که اسکالوپ گذاشتم جلوی رویش، گفت بابای هاجر(کارگری داشتند که او را بابای هاجر صدا میزدند به خاطر دخترش) بهتر جگر درست میکند، خو شمزه تر است، روزی سه تومان بده به ننه هاجر آشپزی کند. من ترجیح می دهم تا شب که می آیم، یک کتاب خوانده باشی. الان هم که جگرهای بیرون را میخورم، به نظرم خوشمزه تر از آن چیزی است که در خانه درست می کنیم. خلاصه در نامه اش میگوید: چهارکلمه «آزادگی»«ایمان »« پدر » و «پوران » چهار بُعدِ روحِ من است.
آن شریعتی که ما میشناسیم، اهل اندیشه و تفکر است. اغلب ما تنها با این بُعد از شخصیت او آشنا هستیم، اما نمیدانیم که در جمع های خانوادگی چطور رفتار میکرده است.
با جمع هماهنگی میکرد. اینطور نبود که بحث سیاسی به راه بیندازد و خودش را نشان بدهد. اول اینکه خیلی کم می آمد. با گریه و زاری او را جایی میبردم (اگر نمیخواست بیاید). عکسهایی که دارد، از همین مهمانی هایی است که به اجبار او را میبردم و اتفاقی از او میگرفتند. از سخرانیهای حسینیه فقط یکسری عکس وجود دارد. اما در مهمانیها خیلی هماهنگی داشت. چیزی که در مورد علی باید گفت، این است که خیلی برای بالا بردنِ فرهنگ جامعه دغدغه داشت. مثلا در همان عروسیها و مجالس خانوادگی از فرصت استفاده میکرد به شوهرها میگفت بگذارید زنتان سه کلاس درس بخواند. خیلی نسبت به تحصیل زنان اصرار داشت. در جو قبل از انقلاب همسر یکی از خواهرانش نگذاشت درس بخواند، علی خیلی ناراحت شد. یک هفته هر شب تا صبح فقط سیگار میکشید. در فامیل، خیلی از شوهرها را وادار کرد که همسرشان را برای درس بفرستند. خیلی دلسوز بود.