پس از آنکه حضرت عباس علیه السلام به شهادت رسید، امام حسین علیه السلام غریب و بی یاور شد، و دیگر هیچکس را نیافت که از او یاری کند، صدای گریه و ندبه بانوان حرم و کودکان را می شنید، در این هنگام فریاد زد:
«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله؟ ... هل من مغیث یرجو الله فی اغاثتنا؟».
سپس بانوان حرم و کودکان وداع کرد و آنها را به سکوت و صبر دعوت نمود، آنگاه فرمود:
«اخیة! ائتینی یثوب عتیق لایرغب فیه احد، اجعله تحت ثیابی لئلا اجرد بعد قتلی ».
شلوار کوچکی برایش آوردند، فرمود: نه، این جامه کسی است که ذلت و خواری دامنگیرش شده باشد، سپس جامه کهنه دیگری را گرفت و پاره پاره کرد و زیر جامه هایش پوشید ... سپس پارچه دیگری طلبید و آن را پاره پاره کرد و پوشید به این منظور که به غارت نبرند. (1)
در این وداع بود که فرمود:
«ناولونی علیا ابنی الطفل حتی اودعه ».
علی اصغر (یا عبدالله شیرخوار) را به او دادند آنحضرت خواست با او وداع کند که تیر از جانب دشمن آمد و به گلوی او اصابت کرد و او را شهید نمود.
هنگامی که امام حسین علیه السلام تنها ماند و به هر سو نگاه کرد، برای خود یار و یاوری ندید، صدا زد:
«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ...»
این سخن آنچنان جگر سوز بود، که وقتی بانوان حرم، آن را شنیدند، صدای گریه آنها بلند شد، در این هنگام امام سجاد علیه السلام که سخت بیمار و در بستر بود برخاست و با زحمت از خیمه اش بیرون آمد، بقدری ناتوان بود که می توانست شمشیر خود را حمل کند.
ام کلثوم علیها السلام فریاد زد: به خیمه برگرد.
امام سجاد علیه السلام فرمود:«ای عمه، مرا رها کن تا در رکاب پسر رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم با دشمن بجنگم ».
امام حسین علیه السلام متوجه شد و فریاد زد: «ای ام کلثوم، او را نگهدار، تا زمین از نسل آل محمد صلی الله علیه و اله و سلم خالی نگردد».
فاضل در بندی در اسرار الشهاده می نویسد: امام حسین علیه السلام مانند باز شکاری به طرف امام سجاد علیه السلام آمد و او را به خیمه اش برد، و به او فرمود: «پسرم می خواهی چه کنی؟».
امام سجاد علیه السلام عرض کرد: «پدر جان، ندای تو رگهای قلبم را برید، و آرامش را از من ربود، خواستم به میدان آیم و جانم را فدایت کنم ».
امام حسین علیه السلام فرمود: پسرم! تو بیمار هستی و جهاد بر تو واجب و روا نیست، تو حجت و امام بر شیعیان من هستی، تو پدر امامان و سرپرست یتیمان و بیوه زنان هستی، تو باید آنها را به مدینه برسانی، و نباید هرگز زمین از حجت و امام از نسل من خالی بماند ...
امام سجاد علیه السلام عرض کرد: «پدر جان آیا من نگاه کنم و تو کشته شوی کاش زنده نبودم، و جانم نثار تو می شد ...».
سپس امام حسین علیه السلام با امام سجاد علیه السلام وداع کرد، او را در آغوش گرفت و گردن به گردن او گذاشت و گریه سختی کرد و به این ترتیب با او خداحافظی نمود. (2)
سپس فرمود: پسرم به شیعیان من سلام برسان، و به آنها بگو که پدرم غریبانه کشته شد برای مصیبت او ناله کنید، و او به شهادت رسید و برای او گریه کنید».
«یا ولدی بلغ شیعتی عنی السلام فقل لهم ان ابی مات غریبا فاندبوه ومضی شهیدا بابکوه ». (3)
امام حسین علیه السلام نگاهی به قتلگاه کرد دید پیکر بخون طپیده 72 نفر از اصحاب و هیجده نفز از اهلبیتش به زمین افتاده و به شهادت رسیده اند، تصمیم قاطع گرفت تا به جنگ با دشمن برود، در این هنگام صدا زد:
«یا سکینه یا فاطمه! یا زینب و یا ام کلثوم علیکن منی السلام فهذا آخر الاجتماع و قد قرب منکن الافتجاع ».
امام در این حال می گریست، زینب علیها السلام عرض کرد: خدا چشمت را نگریاند چرا گریه می کنی؟ امام فرمود:
«کیف لا ابکی و عما قلیل تساقون بین العدی ».
بانوان حرم با شنیدن سخن امام، صدا به گریه بلند کردند و فریاد زدند:
«الوداع الوداع، الفراق الفراق ».
در این هنگام سکینه نزد پدر آمد و صدا زد:
«یا ابتاه ء استسلمت للموت فالی من اتکل ».
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای نور چشم من چگونه کسی که یار و یاور ندارد، تسلیم مرگ نشود، ولی بدان که رحمت و یاری خدا در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد، دخترم برقضای الهی صبر کن و شکایت نکن، دنیا محل گذر است ولی آخرت خانه همیشگی است ».
سکینه گفت: ما را به حرم جدمان (مدینه) بازگردان.
امام فرمود:
«لو ترک القطا لغفا و نام ».
سکینه گریه کرد، امام حسین علیه السلام سکینه اش را به سینه اش چسبانید و اشک چشمهای او را پاک کرد و این اشعار را خواند:
سیطول بعدی یا سکینه فاعلمی منک البکاء اذ الحمام دهانی لا تحرقی قلبی بدمعک حسره مادام منی الروح فسی جثمانی فاذا قتلت فانت اولی بالذی تاتینه یا خیره النسوان
امام حسین علیه السلام بانوان را دلداری داد و امر به صبر نمود و فرمود: خداوند شما را از دست دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را نیکو گرداند، و دشمنان شما را به انواع عذاب مبتلا خواهد کرد، و در عوض این مصائبی که به شما رسیده خداوند چندین برابر از مواهب خود را به شما عنایت می فرماید، به زبان چیزی نگوئید که موجب کاهش مقام ارجمند شما گردد ... زینب گریه می کرد، امام به او فرمود: آرام باش ای دختر مرتضی، وقت گریه طولانی است.
همین که خواست به عزم میدان، از خیمه بیرون آمد، زینب علیها السلام دامن امام را گرفت و صدا زد:
«مهلا یا اخی، توقف حتی اتزود منک و اودعک وداع مفارق لا تلاقی بعده ».
فمهلا اخی قبل الممات هنیئه لتبرد منی لوعه و غلیل
حضرت زینب علیها السلام از برادر دل نمی کند، به دست و پای برادر افتاد و بوسید، سایر بانوان حرم، آنحضرت را محاصره کرده و دست و پای او را می بوسیدند و گریه می کردند، امام آنها را آرام کرد و به خیمه برگردانید، سپس خواهرش را به تنهائی طلبید و او را دلداری داد.
«و امر یده علی صدرها و سکنها من الجزع ».
امام به او فرمود: افرادی که صبر می کنند، پاداش بسیار در پیشگاه خدا دارند، صبر کن تا به پاداشهای الهی برسی ...
بعضی نقل کرده اند: چون امام حسین علیه السلام چند قدمی از خیمه ها دور شد، حضرت زینب علیها السلام از خیمه بیرون آمد و صدا زد: «برادرم لحظه ای درنگ کن تا وصیت مادرم فاطمه علیها السلام را نسبت به تو بجا آورم ».
امام توقف کرد و فرمود: آن وصیت چیست؟
زینب علیها السلام عرض کرد: مادرم به من وصیت فرمود، هنگامی که نور چشمم حسین علیه السلام را روانه میدان برای جنگ با دشمن کردی، عوض من گلوی او را ببوس، آنگاه زینب علیها السلام گلوی برادرش را بوسید و به خیمه بازگشت. (4)
امام چند قدم دیگر به سوی میدان برداشت، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر شنید که کسی می گوید: ای پدر اندکی تامل کن، به تو حاجتی دارم.
امام به عقب نگاه کرد دید سکینه با سرعت می آید، عنان اسب را کشید و توقف کرد، سکینه به سر رسید و رکاب امام را گرفت و عرض کرد: حاجتم این است که از اسب فرود آئی و مرا در کنار خود بگیری و مرا مانند یتیمان نوازش کنی.
امام پیاده شد و روی خاک نشست و سکینه اش را کنار خود گرفت و دست نوازش بر سر او کشید و اشکهایش را پاک کرد، و او را دلداری داد و به خیمه باز گردانید. (5)
هنگامی که امام حسین علیه السلام مشغول و وداع بود و سکینه و سایر بانوان حرم را دلداری داده و امر به صبر می نمود، عمر سعد خطاب به سپاه خود فریاد زد: «وای بر شما تا حسین علیه السلام مشغول وداع است از هر سو به او حمله کنید، سوگند به خدا اگر او از وداع فارغ شود، جانب راست و چپ شما را با حملات خود در هم می نوردد»،سپاه به امام حمله کردند و آنحضرت را در کنار خیمه هدف تیرهای خود قرار دادند، بطوری که تیرها بین طنابهای خیمه ها می افتاد و بعضی از تیرها به بانوان اصابت کرده و لباس آنها را درید و سوراخ نمود، بانوان وحشت زده داخل خیمه شدند، و به امام نگاه می کردند ببینند چه می کند؟ دیدند مانند شیر خشمگین به دشمن حمله کرد و به هرکه نزدیک شد او را به خاک هلاکت انداخت از هر سو به سوی او تیری آمد و آنحضرت سینه و گلویش را سپر تیرهای دشمن قرار داده بود، سپس به مرکز خود بازگشت و مکرر می گفت:
«لا حول و لا قوه الا بالله ». (6)
مطلب جانسوز دیگر اینکه: هنگامی که امام پس از وداع خواست سوار بر اسب شود، بانوان و کودکان شیون می کردند و از هر سو دامن او را گرفتند،«فنادی احبسیهن یا زینب ».
گرچه حوادث تلخ و جانسوز و غمبار باعث می شد که امام حسین علیه السلام بی اختیار گریه می کرد و گاهی بسیار شدید و بلند می گریست،ولی گریه او جنبه های عاطفی و تنفر از دشمن داشت، نه اینکه آمیخته با ذلت باشد، روحیه آنحضرت همیشه نیرومند و قوی بود و گفتار او در برابر دشمن، و حمله های شدید او و تسلیم نشدن او تا آخرین نفس و آخرین قطره خون، دلیل روشنی بر صلابت و شجاعت بی نظیر آنحضرت است، به عنوان نمونه:
1 - آن بزرگوار صبح عاشورا پس از نماز صبح رو به اصحاب خود کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:
«ان الله سبحانه و تعالی قد اذن فی قتلکم فی هذا الیوم فعلیکم بالصبر و القتال ».
2 - هنگامی که امام حسین علیه السلام و یارانش در کربلا در تنگنای سخت قرار گرفتند و محاصره دشمن لحظه به لحظه تنگتر می شد، آنحضرت و جمعی از یارانش آنچنان آرام و بردبار بودند که لحظه به لحظه چهره هایشان درخشنده تر و اعضایشان قوی تر می گشت، ولی عده ای نیز بودند که رنگ پریده و لرزه بر اندام شدند. بعضی از یاران آنحضرت که رنگ باخته بودند به بعضی دیگر گفتند: به امام حسین علیه السلام بنگرید که چهره اش بیانگر آنست که هیچگونه باکی از مرگ ندارد.
امام حسین علیه السلام فرمود:
«صبرا بنی الکرام فما الموت الا قنطره تعبر بکم عن البؤس و الضراء الی الجنان الواسعه، و النعیم الدائمه فایکم یکره ان ینتقل من سجن الی قصر و ما لاعدائکم الا کمن ینتقل من قصر الی سجن و عذاب، ان ابی حدثنی عن رسول الله: ان الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر.
والموت جسر هؤلاء الی جنانهم، وجسر هؤلاء الی جحیمهم، ما کذبت و لا کذبت ».
امام حسین علیه السلام در روز عاشورا (در یکی از مراحل) برابر سپاه دشمن آمد و بر شمشیر خود تکیه داد و با صدای بلند فرمود:
«انشدکم الله هل تعرفوننی ».
سپاه پاسخ دادند: «آری تو فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم هستی ».
امام: شما را به خدا آیا می دانید علی بن ابیطالب علیه السلام پدر من است؟
سپاه: آری می دانیم.
امام: شما را به خدا آیا می دانید خدیجه دختر خویلد نخستین زنی که به اسلام گروید مادر بزرگ من است؟
سپاه: آری می دانیم.
امام: شما را به خدا آیا می دانید جعفر که در بهشت پرواز می کند عموی من است؟
سپاه: آری میدانیم.
امام: شما را به خدا آیا می دانید شمشیر که به کمر بسته ام، شمشیر پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم است؟
سپاه: آری می دانیم.
امام: شما را به خدا آیا می دانید این عمامه را که بر سرم بسته ام، عمامه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم است؟
سپاه: آری می دانیم.
امام: شما را به خدا آیا می دانید پدرم علی علیه السلام از میان مسلمین اولین فردی بود که اسلام را پذیرفت، و در علم از همه عالمتر و در صبر و شکیبائی از همه بردبارتر بود، و او ولی و رهبر هر مرد و زن می باشد؟
سپاه: آری می دانیم.
امام:
فبم تستحلون دمی ...
سپاه: قد علمنا ذلک کله، و نحن غیر تارکیک حتی تذوق الموت عطشا.
در عبارت دیگر آمده: امام حسین علیه السلام خطاب به سپاه دشمن کرده فرمود:
ای مردم! آگاه باشید که دنیا، سرای فانی است و صاحبانش را از حالی به حال دیگر دگرگون می سازد. ای گروه مردم! شما قوانین اسلام را می شناسید و قرآن را خوانده اید و می دانید که محمد صلی الله علیه و اله و سلم رسول خدای حسابگر است: در عین حال اکنون ظالمانه برای کشتن فرزند رسولخدا بپا خاسته اید.
«معاشر الناس، اما ترون الی ماء الفرات تلوح کانه بطون الحیات، یشربه الیهود و النصاری و الکلاب و الخنازیر و آل الرسول صلی الله علیه و اله وسلم یموتون عطشا».
بعضی نقل کرده اند، امام حسین علیه السلام عمر سعد را خواست و به او سه پیشنهاد کرد که یک نوع اتمام حجت بود:
1 - دست از من و اهل بیتم بردار تا به مدینه جدم برگردیم.
2 - اسقنی شربه من الماء لقد نشفت کبدی من الظماء.
3 - اگر دو پیشنهاد قبلی عملی نیست، من یک نفر هستم، بنابراین یک یک از افراد را به جنگ من بفرست.
عمر سعد گفت: اما بازگشت به مدینه و نوشیدن آب، به هیچوجه امکان پذیر نیست، ولی پیشنهاد سوم، خواسته مرد کریم است و پذیرفته می شود.
به فرمان عمر سعد چند تن از شجاعان دشمن به میدان تاختند، امام حسین علیه السلام تن به تن با آنها جنگید، ولی همه آنها در برابر شمشیر آتشبار امام به خاک هلاکت افتادند، عمر سعد دریافت که در نبرد تن به تن احدی در برابر امام حسین علیه السلام باقی نمی ماند، از این رو نقض عهد کرد و فرمان حمله دستجمعی را صادر نمود. (7)
از هر سو به امام حمله کردند، امام آنچنان بر آنها هجوم برد که آنها همانند ملخ پراکنده فرار می کردند.
مسعودی در اثباه الوصیه می نویسد: امام حسین علیه السلام آنچنان جنگید که به روایتی هزار و هشتصد مرد جنگی دشمن را کشت، و بنقل دیگر غیر از مجروهان هزار و نهصد و پنجاه نفر را کشت.
عمر سعد بر قوم خود فریاد برآورد و گفت: وای بر شما آیا می دانید با چه کسی می جنگید این پسر انزع بطین (یعنی علی علیه السلام که در دو جانب پیشانی، مو نداشت و ایمان و علم سراسر وجودش را فراگرفته بود) و کشنده عرب است.
(8)
آنحضرت همچنان می جنگید، و بر اثر شدت تشنگی آب طلب می کرد ولی کسی پاسخ نمی داد، آنقدر تیر به بدنش رسیده بود که گفته اند:
«حتی صار کالقنفذ».
شمر با جماعتی آمدند و بین او و خیمه اش قرار گرفتند، به طوری که به خیمه نزدیک شدند.
امام فریاد زد:
«ویلکم یا شیعه آل سفیان ان لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون یوم المعاد فکونوا احرارا فی دنیا کم ...»
شمر فریاد زد: ای پسر فاطمه! چه می گوئی؟
امام فرمود: می گویم من با شما می جنگم شما با من، زنها تقصیری ندارند، از گمراهان و متجاوزین خود جلوگیری کنید و تا زنده ام متعرض حرم من نشوید.
شمر فریاد زد: ای پسر فاطمه، متعرض حرم نخواهند شد.
آنگاه شمر به سپاه خود خطاب کرد و فریاد زد: همه متوجه حسین علیه السلام شوید و کار او را تمام کنید.
سپاه دشمن به امام حمله کردند، آنحضرت هچنان می جنگید تا اینکه بدنش پر از زخم سرانجام ظالمی بنام «صالح بن وهب » پیش آمد آنچنان بر ناحیه ران آنحضرت ضربت زد، که آن مظلوم از پشت اسب به زمین افتاد، طرف راست صورتش به زمین برخورد کرد، سپس در همین حال برخاست و به جنگ ادامه داد.
در لحظات آخر عمر امام حسین علیه السلام زینب علیها السلام از خیمه بیرون آمد، در حالی که فریاد می زد:
«وا محمداه! وا ابتاه! وا علیاه! وا جعفراه ».
سپس گفت:
«لیت السماء اطبقت علی الارض، ولیت الجبال تد کدکت علی السهل ».
آنگاه به سوی امام حسین علیه السلام نزدیک شد، در آن هنگام عمر سعد با جماعتی نزدیک شد، و امام در حال جان کندن بود، زینب علیها السلام صدا زد: ای عمر! آیا این ابا عبدالله، کشته می شود و تو می نگری؟ (9)
این سخن از زینب علیها السلام بقدری جانسوز بود که عمر سعد آنچنان گریه کرد به طوری که ریشش از اشک چشمش تر شد، اما در عین حال، وصرف وجهه عنها ولم یجبها بشیی ء.
زینب علیها السلام صدا زد:
ویلکم اما فیکم مسلم؟
امام حسین علیه السلام از زمین برخاست و مانند شیر شرزه شجاعت بر دشمن حمله کرد و فرمود: «آیا شما بر قتل من اجتماع کرده اید، سوگند به خدا بعد از من بنده ای از بندگان خدا را نخواهید کشت، خداوند به خاطر کشتن من بر شما غضب می کند ... سوگند به خدا هرگاه مرا کشتید خداوند خودتان را بجان خودتان می افکند و خون همدیگر را می ریزید، سرانجام دستخوش عذاب سخت الهی خواهید شد».
همچنان با دشمن جنگید تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد آمد.
امام کنار آمد تا اندکی استراحت کند، در کنار ایستاده بود ناگاه سنگی از جانب دشمن آمد و به پیشانی آنحضرت خورد و خون جاری شد، دامنش را بلند کرد تا خون پیشانی را پاک کند، در این هنگام تیری سه شعبه زهر آلود آمد و بر سینه (یا شکم) آنحضرت اصابت کرد، فرمود:
بسم الله و بالله و علی مله رسول الله.
سپس سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا تو می دانی مردی را می کشند که در روی زمین پسر پیغمبری غیر او نیست ».
آنگاه آن تیر را گرفت و از پشت بیرون آورد، و خون مانند ناودان از آن جاری شد. (10
در این هنگام ضعف بر بدن آقا مسلط شد، سپاه دشمن دست از جنگ کشید و مدت طولانی از این جریان گذشت، و کسی جرئت نمی کرد آخرین ضربه را بزند (و به عنوان قاتل، با خدا ملاقات کند).
شمر بر سپاه خود فریاد زد:
ویحکم ما تنتظرون بالرجل اقتلوه ثکلتکم امهاتکم.
در این وقت، دشمنان بی رحم، از هر سو به آن امام غریب، حمله کردند، یکی به شانه چپش ضربت زد، دیگری بر دوشش ضربت زد، سنان بن انس به پیش آمد و چنان نیزه اش را بر گودی گلوی آنحضرت فرو برد و سپس نیزه را بیرون آورد و بر استخوانهای سینه اش کوبید و تیر بر حلقوم او وارد ساخت، که آنحضرت بر روی خاک زمین افتاد، پس از لحظه ای برخاست و نشست و تیر را از گلوی خود بیرون کشید، سر محاسنش را با خون بدنش رنگین نمود و می فرمود:
هکذا القی الله مخضبا بدمی مغصوبا علی حقی.
هلال بن نافع (که از سربازان دشمن بود) می گوید: نگاه به قتلگاه کردم دیدم حسین علیه السلام به خود می پیچد و در حال جان دادن است، درخشندگی چهره، و زیبائی قامت او مرا از فکر در مورد کشتن او بازداشت و من هرگز کشته آغشته به خونی را چنین ندیده ام.
در این حال فرمود: شربت آبی به من برسانید.
ظالمی گفت: آب نچشی تا از آب سوزان دوزخ بیاشامی، حضرت فرمود: آیا من آب سوزان جهنم را می آشامم؟، نه هرگز، بلکه من بر جدم رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم وارد می شوم و در محضر او از آب گوارای بهشتی می آشامم، و از ظلم و ستم شما به آنحضرت شکایت می کنم.
گفتار امام، در دل آن سنگدلان اثر نکرد، گویا ذره ای رحم در دل هیچکدام از آنها نبود.
عمر سعد به شخصی که در جانب راستش بود گفت: برو حسین را راحت کن.
و به نقلی سنان بن انس به خولی گفت: برو سر از بدن حسین علیه السلام جدا کن، خولی به این قصد به سوی حسین علیه السلام رفت ولی لرزه بر اندام شد و بازگشت، سنان یا شمر به او گفت: «خدا بازویت را از هم جدا کند چرا لرزه بر اندام شده ای؟».
سرانجام سنان و به نقلی شمر، سر از بدن شریف آنحضرت جدا نمود، و می گفت: «با اینکه می دانم: تو آقا و پیشوا و فرزند رسولخدا، و بهترین انسانها از جهت پدر و مادر هستی، در عین حال سرت را جدا می کنم ».
سپس سر بریده را به خولی داد تا او آن را نزد عمر سعد ببرد.
کنیزی از اهلبیت علیه السلام نزدیک قتلگاه آمد، مردی به او گفت: «ای کنیز خدا آقای تو کشته شد».
آن کنیز با شیون و گریه به سوی خیمه بازگشت و فریاد می زد: حسین را کشتند، حسین را شهید کردند وقتی که بانوان حرم، صدای او را شنیدند، صدا به گریه بلند کردند. (11)
در نقل دیگر در مورد شهادت امام حسین علیه السلام آمده: عمر سعد فریاد زد، به سوی حسین علیه السلام بروید و او را راحت کنید.
شمر به سوی آنحضرت شتافت و با کمال گستاخی روی سینه آنحضرت نشست و محاسن آنحضرت را به دست گرفت، با شمشیر خود با دوازده ضربه سر از بدن آن بزرگوار جدا نمود. (12)
در آن لحظات آخر شهادت، امام حسین علیه السلام به شمر رو کرد و فرمود:
«اذا کان لابد من قتلی فاسقنی شربه من الماء.»
شمر گفت: ای پسر ابو تراب، آیا تو گمان نمی کنی که پدرت ساقی حوض کوثر است و از آب کوثر به دوستانش می دهد، صبر کن تا به دست او سیراب گردی ».
و در نقل دیگر آمده گفت:
«والله لا ذقت قطره واحده من الماء حتی تذوق الموت غصه بعد غصه ».
روز عاشورا هنگامی که ظهر شد، ابو ثمامه صیداوی یکی از یاران امام حسین علیه السلام به خورشید نگاه کرد و دریافت که ظهر شده، به امام عرض کرد: دوست دارم قبل از آنکه در رکاب تو فدا گردم این نماز را که وقتش رسیده نیز با تو بخوانم..
امام حسین علیه السلام به آسمان نگریست، و به او فرمود: خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد که مرا به یاد نماز انداختی، آری وقت نماز رسیده است، از دشمن بخواهید مهلت دهد تا ما نماز را بخوانیم.
از دشمن مهلت خواستند، حصین بن نمیر گفت: نماز شما قبول نمی شود.
حبیب بن مظاهر پاسخ داد: ای مست شراب، آیا از شما قبول می شود و از فرزند پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم قبول نمی شود ...
امام حسین علیه السلام با جمعی از اصحاب نماز ظهر را با عنوان نماز خوف خواند، زهیر بن قین و سعید بن عبدالله (به عنوان سپر آنحضرت (در جلو او ایستادند، آنقدر تیر به بدن سعید اصابت کرد، که به زمین افتاد، سعید بعد از نماز به امام عرض کرد: آیا من به عهد خود وفا کردم، امام فرمود:
نعم انت امامی فی الجنه.
سعید به شهادت رسید، شمردند سیزده تیر به بدنش اصابت نموده بود. (13)
هر نمازی تعقیبی دارد، تعقیب این نماز آن هنگام بود که امام حسین علیه السلام غوطه ور در خون او پشت اسب به زمین قرار گرفت و با خدا مناجات می کرد، از جمله می گفت:
«صبرا علی قضائک یارب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین، ما لی رب سواک، ولا معبود غیرک، صبرا علی حکمک، یا غیاث من لا غیاث له،یا دائما لا نفاد له، یا محیی الموتی، یا قائما علی کل نفس بما کسبت احکم بینی و بینکم و انت خیر الحاکمین ». (14)
ترکت الخلق طرا فی هواکا و ایتمت العیال لکی اراکا ولو قطعتنی فی الحب اربا لما حن الفؤاد الی سواکا
وقایع جانسوز در جریان شهادت امام حسین علیه السلام بسیار است ما در اینجا به ذکر چند نمونه اکتفا می کنیم:
1 - وقتی که امام حسین علیه السلام به مرحله ای رسید که دیگر نتوانست جنگ کند، در جای خود ایستاد، هر کس از دشمن که جلو می آمد باز می گشت و نمی خواست خدا را ملاقات کند در حالی که دستش به خون حسین علیه السلام رنگین باشد، در این هنگام مردی کندی بنام «مالک بن یسر»به جلو آمد، نخست به آنحضرت ناسزا گفت، سپس با شمشیر بر سر نازنینش زد، که کلاه حضرت را برید و شمشیر بر سر خورد، و کلاه پر از خون شد، امام پارچه ای طلبید و با آن زخم سر را بست و کلاهی خواست و بر سر گذاشت و عمامه بر آن بست. (15)
(16)
من ینتدب للحسین فیوطی ء الخیل ظهره و صدره.
ده نفر داوطلب شدند (که نام هر ده نفر در مقاتل ذکر شده).
آن ده نفر سوار بر اسبهای خود شدند و بر بدن حسین علیه السلام تاختند، به گونه ای که استخوانهای سینه و پشت آنحضرت را درهم شکستند.
سپس این ده نفر نزد ابن زیاد آمدند، اسید بن مالک، یکی از آنها گفت:
نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بکل یعسوب شدید الاسر
ابن زیاد گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما سوار بر اسب شدیم و بر پشت حسین علیه السلام تاختیم،حتی طحنا حناجر صدره.
ابن زیاد دستور داد تا جایزه اندکی به آنها داده شد، ابو عمر زاهد گفت: ما حال آن ده نفر را بررسی کردیم، همگی زنا زاده بودند و مختار آنها را بازداشت نمود و دستها و پاهایشان را میخکوب کرد و اسب بر پشت آنها تاخت تا مردند. (17)
3 - وقتی که روز عاشورا امام حسین علیه السلام خود را به آب فرات رسانید و خواست آب بیاشامد، حصید بن نمیر (یکی از سر کردگان دشمن) آنحضرت را هدف تیر قرار داد، تیر به حلقوم امام اصابت کرد، آنحضرت تیر را بیرون کشید، و دستش را زیر خون گرفت و خون را به آسمان می پاشید، و به حصین فرمود: «خدا ترا سیرابت نکند» بعد دشمن حیله کرد، و امام برای حفظ خیمه با سرعت به سوی خیمه بازگشت.
در این هنگام بانوان حرم و کودکان تشنه کام به گمان اینکه امام آب آورده به سوی حسین علیه السلام شتافتند، دیدند صورت و سینه و دستهای حسین علیه السلام به خونش رنگین است، صدا به گریه بلند کردند و دست بر صورت می زدند.
طفلی هنگام رفتن امام به صوی فرات عرض کرده بود: پدر جان تشنه ام، امام به او فرموده بود: صبر کن بروم برای تو آب بیاورم، وقتی امام برگشت، آن طفل تشنه کام نزد پدر آمد و گفت: گویا آب آورده ای؟ امام گریه کرد و این شعر را خواند:
«شیعتی مهما شربتم ماء عذب فاذکرونی ...» سپس پارچه ای طلبید و بر زخم گلو نهاد و بار دیگر با اهلبیت علیهم السلام وداع نمود و به سوی قوم رفت و کوشش فراوان کرد خود را به آب فرات برساند، سر راه او را گرفتند و ممانعت نمودند. (18)
4 - امام باقر فرمود: امام حسین علیه السلام را به گونه ای کشتند که پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم از کشتن حیوانات درنده به آن نحو، نهی فرموده است،لقد قتل بالسیف و السنان و بالحجاره و بالخشب و بالعصا.
و لقد اوطئوه الخیل بعد ذلک.
هنگامی که امام حسین علیه السلام از پشت اسب به زمین قرار گرفت، اسب آنحضرت که ذوالجناح نام داشت، اطراف او می گشت و از آن مظلوم علیه السلام دفاع می کرد، و شیهه می کشید و همهمه می کرد.
عمر سعد فریاد زد: آن اسب را بگیرید و نزد من بیاورید زیرا از بهترین اسبهای رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم است، جمعی آن اسب را احاطه کردند تا بگیرند ولی با پاهای خود آنها را از خود دور می کرد و در این درگیری تعدادی از دشمن را کشت.
عمر سعد فریاد زد: رهایش کنید تا ببینیم او چه کار می کند؟ وقتی که اسب احساس امنیت نمود، کنار بدن پاره پاره امام حسین علیه السلام آمد کاکل خود را با خون امام حسین علیه السلام رنگین نمود، بدن عزیز امام حسین علیه السلام را استشمام می کرد، و با صدای بلند شیهه می کشید.
امام باقر علیه السلام فرمود: او در شیهه خود می گفت:
الظلیمه الظلیمه من امه قتلت بنت نبیها.
آنگاه به سوی خیمه ها رو کرد در حالی که بلند شیهه می کشید، به طوری که صدای او همه فضای بیابان را پرکرده بود (وقد ملا البیداء صهیلا).
حضرت زینب علیها السلام شیهه اسب را شنید، به خواهرش ام کلثوم رو کرد و گفت: «این اسب برادرم حسین علیه السلام است که به طرف خیمه می آید، شاید همراه آن آب باشد» ام کلثوم سراسیمه از خیمه بیرون آمد، ناگاه به اسب نگاه کرد دید اسب آمده ولی صاحبش نیامده است، فریاد زد:
قتل والله الحسین.
زینب علیها السلام سخن خواهرش را شنید، صدا به گریه بلند کرد، و مرثیه سرائی نمود و اشک می ریخت. (19)
و در زیارت ناحیه مقدسه امام زمان علیه السلام (خطاب به امام حسین) آمده:
و اسرع فرسک شاردا الی خیامک قاصدا مهمهما باکیا فلما راین النساء جوادک مخزیا، و نظرن سرجک علیه ملویا، برزن من الخدور، ناشرات الشعور، لاطمات الخدود، سافرات الوجوه و بالعویل داعیات و بعد العز مذللات، و الی مصرعک مبادرات و الشمر جالس علی صدرک، مولع سیفه علی نحرک ...
به نقل دیگر:وقتی که صدای ذوالجناح به اهل خیام رسید، زینب علیها السلام به سکینه گفت: سکینه جانم پدرت با آب آمد، به سوی او برو و از آب بیاشام.
سکینه از خیمه بیرون آمد، وقتی که سکینه منظره ذوالجناح را دید صدای گریه و ندبه اش بلند شد، صدا زد:
وا محمداه، وا غریباه، وا حسینا! وا جداه، وا فاطمتاه و ...
ای اسب، پدرم چه شد، شافع قیامت را کجا گذاشتی؟ روشنی چشم رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم کجاست؟ اشعاری خطاب به اسب خواند او جمله گفت:
امیمون! اشفیت العدی من ولینا و القیته بین الاعادی مجدلا امیمون! ارجع لا تطیل خطابنا فان عدت ترجوا عندنا و تؤملاه
در کتاب مصائب المعصومین آمده: هنگامی که ذوالجناح به سوی خیمه ها آمد و بانوان حرم ناله کنان و سیلی به صورت زنان از خیمه بیرون آمدند، هر کدام با اسب سخنی می گفتند:
یکی گفت: ای اسب چرا حسین علیه السلام را بردی و نیاوردی؟
دیگری گفت: چرا امام را در میان دشمن گذاشتی؟
زینب علیها السلام فرمود: آه، صورت خون آلود تو را می بینم.
سکینه گفت: پدرم هنگام رفتن تشنه بود، یا جواد هل سقی ابی ام قتل عطشانا.
بعضی نوشته اند: آن اسب در کنار خیمه آنقدر سر به زمین کوبید تامرد. (20)
(21)
پی نوشتها:
1- ترجمه لهوف سید بن طاوس، ص 124.
2- معالی السبطین ج 2 / ص 21.
3- صعال السبطین ج 2 / ص 22 و 23.
4- تذکره الشهداء ملا حبیب الله کاشانی ص 311.
5- همان مدرک.
6- مقتل الحسین مقرم ص 338.
7- منتخب طریحی، اسرار الشهاده مطابق نقل الوقایع و الحوادث ج 3 / ص 146 - 147.
8- نفس المهموم ص 190.
9- ایقتل ابا عبدالله و انت تنظر الیه.
10- نفس المهموم ص 191 - اعیان الشیعه ج 1 / ص 610 - لهوف ص 119 - 121.
11- اعیان الشیعه ج 1 / ص 609 و 610 - لهوف ص 126 و 131.
12- مقتل الحسین المقرم ص 347.
13- مقتل الحسین المقرم ص 294 - 297.
14- همان مدرک ص 345.
15- ترجمه لهوف ص 122.
16- ظاهرا این واقعه در روز یازدهم اتفاق افتاده است. (مؤلف).
17- ترجمه لهوف ص 135 - 136.
18- معالی السبطین ج 1 / ص 325.
19- معالی السبطین ج 2 / ص 51 و 52 -مقتل الحسین مقرم ص 346.
20- امالی صدوق مطابق نقل معالی السبطین ج 2 / ص 50 - نفس المهموم ص 200.
21- تذکره الشهداء ص 353.