ماهان شبکه ایرانیان

برای سالمرگ قمرالملوک وزیری

احسان اقبال: قمر آن قمری خوشخوان

گفته اند قمر شمع محفل بزرگان دارالخلافه بود و تفاخر انجمن و مجالس که امشب قمر اینجاست. این زن براستی درویش بود... می بخشید و اطعام می کرد و در سرایش بسیارانی نان می خوردند....

عصر ایران ؛ احسان اقبال سعید - بانوی حریر و حنجره قمرالملوک وزیری شصت و پنج تابستان قبل در چنین روزی خاموش شد و نمی دانم آفتاب آن روزان هم به هرم و حرمت آن نوا چنین بی آزرم بر گرده ی اندک سوگواران آن صدا تازیانه می نواخت یا روی درکشیده از ناباوری و بهت سر در پس ابر کرده دریغاگو به شعله‌ی جان خویش می سوخت.؟ قمرالملوک وزیری از نسل نخست خنیاگران پس از مشروطه بود که کلمه را فراتر از دمی و دودی بر حنجره می خواند و می خواست تا شان و شوکتی برای هنر و حافظه‌ی ایران زمین در کار کند.
 
نخست بانویی که بر صحنه ی گراند هتل با همراهی درویش خان تارنواز و مرتضی خان نی داود مرغ سحر خواند و نغمه ی ملک الشعرای بهار را  بی پروا بر پرده آورد و انگار از همان دمان با تردید و تراژدی میانه‌ای پردریغ داشت. طالع آن حنجره را با تار و مرثیه بسته بودند و نماند تا نوحه بر جفای خویش بر خویشتنش سر کند و بر  سینه بکوبد که آن شمع شب افروز محافل کنون کجاست و کجاست؟
 
سر همان کنسرت ابتدای قرن جدید خورشیدی تامینات رضاشاهی جلب اش کرد و سازها را هم گرو برداشت تا قمر تضمین دهد دگر نخواند واگر خواند پوشش از تن و سر برنکند. می گویند رضاخانی که به روایت محمدبهمن بیگی هنوز رضاشاه نشده بود آن روزها زیر علم عزای سید الشهدا می رفت و کاهگل بر سر می کرد تا به وقت تناور شدن آن کار دگر کند و جامه ی ریب و ریا از تن بکند...
 
حرف درویش خان شد، همان تارنواز  صحنه ی غوغای قمر که کودکانه طالقان را فروگذاشت تا نت و نوا بیاموزد و با عارف و عشقی برای وطن  هم ساز و سوز شد. کورواغلی و "سیصد گل سرخ یک گل نصرانی/ ما را ز سر بریده می ترسانی " در مرثیه ی حماسه هوارد باسکروویل معم آمریکایی کالج تبریز ساخت تا پاس جانبازی آن شیفته‌جان را در کربلای محاصره تبریز به گاه سیلاب محمدعلیشاهی برجای آورد...
 
درویش عاشق بود و عبرت شد. نخستین قربانی تصادف رانند گی در ایران...شخص درویش خان با تاری در دست و تاری در مشت که مگر نگفته اند برای اهل دل و دشنه "یک دست جام و می و یک دست زلف یار؟" انگار سوگ زیستن قمر با همگان و داستانهایش بند و پندی افسونگرانه یافته بود..درویش تار در کف نشسته در درشکه دو اسبه از امیریه تهران می گذشت که فوردسواری بی اعتنا  و مخالف مسیر بر درشکه خورد و درویش بی نوا به میانه ی گذر پرتاب شد، سیمان کنار خیابان سرش را شکافت.....
 
بر مزار آن بینوا نگاشته اند "فریاد ز بوستان برامد/ کان بلبل خوش زبوستان رفت" درویش خان را درخاطر آرید با "زمن نگارم" و "بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد"...مردی شیفتهی بهار درون آدمی و بر بستر زمین هم به آذرماه جهان را گذاشت و گذاشت. دیگر دستی بر آن سیم های نسب از گیسوی شبگون تار درویش به مهر نکشید و داستان به پایان سلام داد.
 
دیالوگی از فیلم شهر زیبای اصغر فرهادی در خاطرم آمد کو شخصیت زن میانسال رنج کشیده با بازی آهو خردمند به شویش می گوید "هیچوقت دستت به من خورده جز برا زدن؟" میان زدن ساز و ضربت سیمان فرسخ ها فاصله است...آدم بی اندیشه و نوا سیمان است و سهراب شاعر نقاش چه زیبا از سطح سیمانی قرن می هراسید...هراسی چنین میانه ی میدانم آرزوست!.....
 
حکایت تصادف شد بگذار از بی تابی جان های اهل غنا و نیز بی آزرمی آهن بگویم با این جماعت که غلامحسین بنان هم در ابتدای دهه سی در تصادف موحش اتومبیل دیده اش را از کف داد و تا پایان عینک تیره بر چشم می زد...خودش روایت می کند از رنج آن حادثه دانست غم به واقع کدام است و چقدر غمناک! برای همین دگر نواهای دشتی و حزین موسیقی را فرونهاد و از شور زیستن خواند..... و حسین آهنین جان یا افشین مقدم که می شناسیم اش به "زمستون تن عریون باغچه زیر بارون.....: او را هم تن پولادین خودرو در خود بلعید و تمام....
 
حکایت قمر بود چنان غریب است که قلم هم او را فرونهاد و گریان تا سرای خویش رفت!...گفته اند قمر شمع محفل بزرگان دارالخلافه بود و تفاخر انجمن و مجالس که امشب قمر اینجاست. برای هر نت و نوایش اشرفی اصل کلکته نثار می کردند و این زن براستی درویش بود... می بخشید و اطعام می کرد و در سرایش بسیارانی نان می خوردند....
 
شبی در بزم سپهبد امیراحمدی می خواند و چنان شعف حاصل می آید که سپهبد کیسه جواهراتش را طلب کرده یک جفت گوشواره پیشکش می کند و قمر لاله ی گوشی بر تن زرد و شرمنده طلا می بیند...انگار لاله ی گوش زن ایلیاتی از پس ایلغار ارتش تحت امر امیراحمدی هنوز عمرسکندر یافته بود تا حکایت کند از رنج ها...قمر  با خاکساری اش زر را بگذاشت و نستاند تا تنها روایت گر رنج ان بینوای به چشم ندیده بماند و ماند...
 
قمر بی هوا به محفل ندارها و آرزو بر دل مانده می رفت و می خواند..شبی شهریار شاعر به سرایی از شاعران بی نوا و بی قبا وارد شد  و ناگاه قمر دانسته از در درآمد و شب چراغان شد و فریاد و نفیر شادی سفیر آستان آسمان شد...قمر همه را مهمان
 
احسان اقبال: حنجره کرد و شهریار درجا سرود:
 
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
 
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
 
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست
 
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه‌صفت باز کنم بال و پر اینجاست
 
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
 
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
 
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
 
ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
اِی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
 
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد‌گر اینجاست
 
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست
 
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
 
 قمر آرام و نرم راه افیون را آموخت و شب نشینی و قلندری، وافور را هم به دست اش داد. دست و دلبازی بلای جان عاشقش شد و در حکم "دخل آب روان است و عیش آسیای گردان" روزگارش به تنگی افتاد و هر چه گرد کرده بود به حاتمی و نیز دهان گشوده‌ی منفذ ابزار استعمال افیون فرورفت...تنها ماند و افتاده...زبیده جهانگیری شاگرد و همدم روزان تنهایی اش که خود بعدتر هنرمند و اهل اندیشه ای قابل شد روایت می کند از آن سیاه دمان که روزش به سیاهی یلدا می مانست....
 
دگر کسی حتی کلاغان بدصدا و هیمنه هم حالی زآن خوش الحان بلبل نوا نپرسیدند و قمر تنها ویکه جهان را گذاشت و گذشت و زیر پیکرش را تاظهیرالدوله تنها پنج نفر گرفتند تا کمی آن سوتر از فروغ نرم  وآهسته بخوابد......شاید فروغ برایش بخواند "آه ای روشن طلوع بی غروب/ آفتاب سرزمین های جنوب".......
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان