برای مجتبی جباری و کتابسرایش

هان! ای راوی افسانۀ افسونگر عشق

کتابسرای جباری تصویر زیبایست از زندگی و کتاب و نیز توپ و دست و چشمی که نشان دادند از پاهایی نازکی که آن پاس های دقیق را ارسال می داشتند هیچ کم ندارند.

عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - پیشتر مجتبی جباری را در قاب تصویر دیده بودم و قبل‌ترش از روی سکوها آن زانوان شکننده و پاهای نازک را که به اهل هنر و چکامه می مانست تا دوندگان چمنزاران ورزش و توفیر حتی در پاس و پیگیری جباری عیان بود. زآنجا که آدم دربد عرف و باورهای سهل و معمولا کاراست، کمتر می خواهد زحمت بازاندیشیدن را به خود بدهد. اهل ورزش را با بازوی ستبر و گام مهیب و نیز آن‌چه با تن میانه دارد می شناسیم و از خردی آموخته ایم که این وادی با فکر و قلم میانه ای ندارد.

اما براستی چنین است؟ یا درست تر همیشه این چنین بوده است؟ جباری بعدتر کتابسرای راوی را در مساحتی از موقوفات ایرج افشار براه انداخت و روای کتاب و نیز بانی گردهم آمدن جماعت مبتلای کلام و کتابت شد. گامها همرهی کردند و در سرای لبریز اوراق و مجلدات‌اش لمیدم و تورق کردن و خلق خوش و خویش بی مدعا و با شوق آموختنش را دیدم...تصویری از زیست پیشترش، روایت هابی آن سالها در چشمم آمد...


سالها قبل مجله‌ی تماشاگر فصلی را به اهالی فوتبال،  فکر و فلسفه پرداخته بود و تصویر جلد را به جباری اختصاص داد و بر کت تنش سنجاق معروف مورد استفاده یک فیلسوف آلمانی را نصب کرد!همانجا خواندم در اردوهای تیم کتابهایی همراه می برد و می خواند که برای همگنانش حتی خواندن صرف از رویش هم صعب است..

خلقی آرام و گاه آتشفشانی داشت،بازی با توپش پرهیاهو و هیجان نبود و بیشتر فوتبال را فکر می کرد و  پاسهایش ظرافت یک نستعلیق یا اندیشه مشائی را داشت و در عین حال بی تفاوتی در چشم ها و حرکات حکایتی از نگاهی خیامی و در گذر باد و تغییر بودن و نیز از یاد رفتن همه هیاهوها می داد...

خاطرم آمد سال ها قبل یک مربی انگلیسی گفته بود"فوتبال مرگ یا زندگی نیست و چیزی فراتر از آن است"  اما نمی دانست فوتبال نامش را با خود همراه می کشد.."بازی" و بازی برای نقش هاست و نهایتش تمام می شود و عاقبت کسی نمی میرد...فراتر از زندگی کلسیوم ایتالیا نیای همین استادیم ها بود که بی اختیار و اراده گلادیاتورها و حیوانات وحشی در هم می پیچیدند و در آخر کسانی بی نفس شده مشتی تا فردا زنده می ماندند و امان از چرخش انگشت سزار که  تمدید بود یا تحدید حیات..


در فوتبال اما همه به میل آمده اند، درآمد سرشار دارند وبازی لاجرم تمام می شود..انگار بشر اهلی‌تر شده و پایان بازی اش خون ها تنها گریم اند و گلادیاتورها هم فصل بعد در تیم دیگر..این زیباست. جهان افسون زدایی شده شاید حلاوت فریاد و فوران پیشین را نداشته باشد اما برای زیستن جای بهتریست. تا پیش از عصر مدرن و نیز تولید انبوه و تفاهم بر سر لذت و زندگی، ورزش سویه ای اساطیری داشت....

به تنهایی و برای ملاحت تن معنایی نمی یافت و هنر در توان برافکندن  اهرمنان و دشمنان و نیز صیانت از عنصر خودی یا افروختن چراغی برای آغاز یک تمدن یا بودن معنایی دگر و نو می یافت. به افسانه ی برساخته شده‌ی تولد شهر رم  بنگرید که گرگی  به  طفلی شیر می دهد و او بانی شهر رم است با سیمای پهلوانی/اساطیری.. همه روایت آشیل، یونان و داستان پاشنه و دیگر چیزها را شنیده اید.


ورزش در ملک ما هم با یلی و شیرخدا شدن مفهوم یافت. انگار میل گرفتن و سنگ از کوه کندن نخست باید ترسیم و تجسم تهمتن باشد که بر و بازویش برای حفاظت از سیستان و ایران است و گذر از هفت خوان اهرمنان و بداندیشان تا ایران بماند و بعدتر اسوه ی مولا علی(ع) که اخلاق،جانبازی و نیز شهادت و ایثار را ضمیمه و عنصر لازم ورزش نمود . به جایگاه پوریای ولی بنگرید که خودویرانگری می کند و خار از دل مادر رنجور یل هندوستان می کند تا شکست بخورد اما یلی اش برجا بماند. پس از ویرانی خود، چه از درون با جدال با نفس و پرهیز از هم نفسی با پری‌رخان و نیز کم خوردن و با خود ستیهیدن و فنا شدن  شد ما و سیمایی از ورزش و پهلوانی..


بعدترش تختی برآمده از منتهای فقر و آرزو بردلی نماد و نمود خیالات فروخفته و نیز لبهای خشک و حرف های ناگفته ی ملت شد و کلید همه مسئله ها و خواستن‌ها و چنان رخت های بربند وجود پهلوان فراتر از شانه های حتی ستبرش شد که شبی و دمی زندگی نهاد و  رفتن را گزید...


ورزش انگار با زیست متفکرانه و اهل اندیشه از دیرزمان میانه داشته است. ضارب شاه در سال  1327 ناصرفخرارایی مدافع تیم فوتبال پسران شرق بود و پرویز قلیچ‌خانی کاپیتان تیم ملی در سالهای بعد در اردوها بیانیه های سازمانی چریکی را رونویس و توزیع می کرد و آخر در چنگ ثابتی مقابل دوربین نشست و از شاه عذر خواست...


همین روزها المپیک پاریس در جریان است و دیرسالان در خاطر دارند که به گاه المپیک 1948 در لندن تیم بسکتبال آماتور ایران مقابل چشمان شاه ترکه ای و لزران با کوبا مسابقه داد و جوان بلندبالا و پرجهدی در تیم کوبا سبد را هدف قرار داده بود که چندی بعد فیدل کاسترو رهبر انقلاب کوبا شد،...دکتر ستوده عضو آن تیم بسکتبال تا سال ها بعد از تنه های قدرتمند کاسترو حکایت ها می کرد......


کتابسرای جباری اما تصویر زیبایست از زندگی و کتاب و نیز توپ و دست و چشمی که نشان دادند از پاهایی نازکی که آن پاسهای دقیق را ارسال می داشتند هیچ کم ندارند. پایین کتابسرا کافه ی خوش آب و رنگیست که می توان در آن لمید و از نوا و عطر قهوه و چیزهای دگر مشام را مست نمود و با طی کردن چند پله به کتاب رسید و دمی تامل کرد...


سکانسی فلسفی و تامل برانگیز از زیست جباری همیشه در خاطرم مانده است....فینال جام حذفی سال1387،صبح بازی پدر مجتبی جباری از جهان رفته بود واهالی تیم همه کار کردند تا او نداند و خبردار نشود،جباری ستاره بازی شد و با چشمهایش در جایگاه ویژه به دنبال پدرش می گشت که در چنین روزهایی همیشه مشوق و تماشاگر هنرمندی پسر بود...

تیم قهرمان شد و جباری ستاره اما....پس از آن شادی و ساعتی بعدتر دانست چه شده...شادی و غمی که دیوار به دیوارند و آدمی نمی تواند بر هر کدام بماند و در بهجت و سوگ افراط کند و چاره ای جز تسلیم و رضا هم نیست؟شاید همان دمان جباری از خویش و دهر پرسید باشد، حالا چرا؟ ولی پاسخی نیست و چاره ای هم و باید برای زیستن تسکین و معنا یافت که رودخانه ای در گذر است و سربرگردانیدن و ستیهیدن تنها جاماندن و غریق شدن ببار می آورد.......

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر