داستان کوتاه
مریم رحمَنی
پیرمرد را دراز به دراز خوابانده بودند رو به قبله. با یک فاصلهی نه خیلی زیاد از پشت در دو لنگهی چوبی که حالا رنگهاش پوسته پوسته شده بودند و چوبش هم جابهجا طبله کرده بود، درست پایین ایوان، لب باغچه، بوتهی گل محمدی حسابی گل داده بود و عطرش نشسته بود روی درخت کوچک آلبالو. که از قضا آن سال از بار سنگین بود.
آنها که فرصت کرده بودند لباس عوض کنند، سیاهپوش، گوشه و کنار حیاط و خانه نشسته یا ایستاده بودند. و آنها که میگفتند سراسیمه آمدهاند، با هرچه تنشان بود بین بقیه میلولیدند و سعی داشتند خودشان را به صاحبان عزا نشان بدهند.
سر ظهر که صدای زنگ خانه توی اتاقم پیچید، کتابم را کناری گذاشتم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و خیره به در اتاق، منتظر باز شدنش ماندم. صورت مادر از خشمی قدیمی و عمیق برافروخته بود و بغضش آرام شکست. پدر توی آشپزخانه برای خودش چای میریخت و جوری رفتار میکرد انگار که روز قبل است، انگار که پدربزرگ زنده است. روز قبل، عزیز پسر بزرگ عمو به خانهی ما آمده بود و از پدر خواسته بود به دیدن پدربزرگ برود. پدر اما از سالها پیش که پای باجی خانم به خانهی پدربزرگ باز شده بود، دیگر راهش به آن خانه نرفته بود.
بوی هیزم در حال سوختن توی هوا پیجید.
باجی خانم هی از اتاقک گلی گوشهی حیاط که از همان سالهای قبل مانده بود و اسمش را از همان موقع تنورستان گذاشته بودند بیرون میآمد و با گوشهی پایین پیراهنش دستهایش را پاک میکرد و چرخی توی باغچه و بعدش هم حیاط میزد، از گوشهی چشمهای نمناکش پیرمرد را نگاه میکرد و باز سرش را خم میکرد و از در کوتاه تنورستان میرفت تو. انگار کن چیزی گم کرده باشد.
همان شب عمه آسیه نه گذاشت و نه برداشت، چند تکه لباس و خنزر پنزر را چپاند توی بقچهای و داد دست باجی خانم که یعنی خوش آمدی. باجی خانم هم رفت بست توی بالاخانه نشست که شش دانگ اینجا پشت قبالهی من است و در رشت و قزوین کسی غیر از شما ندارم. کسی را هم نداشت.
میرزا محمود که همان سالهای اشغال ریسمان همهی کس و کارش پاره شده و هر کدامشان یا در بند بودند یا آواره، بیوهی مرتضی را بیهوا عقد کرده بود و نشانده بودش کنار طوبی و بچههای قد و نیمقدش. همین باجی خانم را.
پدربزرگ را از همان نوجوانی میرزا محمود صدا میکردند، همان وقت که طلبهی پدرش شده بود که در نجف علوم عقلی و نقلی را تمام و کمال تحصیل کرده بود.
حتی وقتی در جوانی ورق را برگرداند و کمونیست شد نام میرزا محمود از دهان کس و کارش نمیافتاد.
وقتی روبروی درخت کوچک آلبالو روی صندلی لهستانیاش که داده بود رنگ سبز بهش زده بودند، مینشست، از روسها میگفت. از آن سال قحطی؛ که بعد از اشغال ریخته بودند توی شهرها و دهات اطراف و به نان دست کودکان هم رحم نمیکردند.
بارها و بارها این قصهها را طوریکه انگار هربار نوبهی اول باشد، با لرزشی که از ته حنجرهاش روی دستهایش مینشست تعریف میکرد.
از مرتضی میگفت که یکروز، اذان صبح را نگفته، همهی کوچههای شهر را رسانده بود به خانهی پدر میرزا و یکنفس کوبهها را کوبانده بود و در که باز شده بود کوچهها را پرت کرده بود توی حیاط و چه نشستهاید که دارند خانه به خانه میگردند گفته بود. مادرم تنور را روشن کرد. اعلانها را توی تنور ریختند. تفنگها را توی باغچه کنار درخت آلبالو چال کردند. حیاط را سر صبحی از آب چاه تر کردند. خاک نشست روی زمین. بوی خاک بلند شد. یخ زد و نشست روی استخوان ترقوهام. بعد آسمان آنقدر نزدیک آمد که خوابید توی حوض. کمی قبلتر یا کمی بعدترش بوی آتش از تنورستان بلند شد. مرتضی لبهی حوض، کنار آسمان نشست و زیر لب گفت: همهی ما را میکشند!
مادر دستهایش را که هرکدام تکهای از چادر را توی مشتشان داشتند، کوبید روی سرش و مثل سرمایی که بنشیند روی پلکان ایوان، نشست زیر پیشآمدگی بالکن و پشتش را چسباند به چوب گردوی در و ریز ریز گریه کرد.
میگفت بعد از آن سال، درخت آلبالو نه باری داد و نه بزرگ شد. تا همان سال که پدربزرگ زمین خورد و چندماه بعدش هم مرد. آن سال درخت از بار سنگین بود.
روسها که آمده بودند، همهی انبار را خالی کرده بودند و بعدش هم مرتضی را برده بودند پی استنطاق. دو روز بعدش چهار روس تنومند که یکی از دستهای هرکدامشان میتوانست با ضربهای هر صاحب نَفَسی را از پا دربیاورد، ریخته بودند خانهی پدرم و دو برادر ارشدم را با صدیقه خواهرمان که همین یک ماه قبلش اعلام کرده بود از حزب کناره گرفته دست بسته بردند مقر فرماندهی ارتش سرخ و دیگر هیچکس در هیچ زمانی نه نشانی از آنها یافت نه خبری.
من آن سال دست طوبی و بچهها را گرفته بودم و از رشت رفته بودیم قزوین. وگرنه سرنوشت من هم چیزی میشد مثل دو برادر و خواهرم صدیقه! بعد مسافت به دادم رسیده بود.
مرتضی را که اعدام کردند، باجی خانم از ترس روسها و بیعفتی آمد قزوین که میرزا پناهم بده. توی بالاخانه نشاندمش که فکری نشود بیوه ماندنش، دستمال چرک کنار اجاقش کرده. مهرش هم به دلم افتاده بود راستش. بیوهی مرتضی را محرم کردم که هم دهان مردم کوچه و بازار بسته بماند و هم از شیطان بیم داشتم.
سال بعدش طوبی دق کرد و مرد. میرزاآقا، عمه آسیه و پدرم را باجی خانم بزرگ کرد که طفلک هیچوقت نتوانست محبتش را توی دلشان بنشاند.
مرتضی را که بردند دو روز بعدش رفتند سروقت پسرهای ملاجواد. میرزا محمود قزوین بود و کسی جا و مکانش را نشانشان نداد. بقیه را اما گرفتند. کمی بعدتر بین اهالی رشت چوپیچه شده بود که مرتضی زیر شکنجه دوام نیاورده و اسم و رسم رفقایش را نوشته و داده دست روسها. مادر میرزا محمود هم هیچوقت دلش با التماسهای من صاف نشد که آخر اگر مرتضی نارفیقی کرده بود چرا پس اعدامش کردند؟
چانهاش میلرزید و نمیتوانست لرزش چانه را نگه دارد. روی دستهای سفیدش جا به جا اثر تیرگیهای کوچک و بزرگ بود، چشمهای خاکستریاش حالا بعد از اینهمه سال رگهی نازک سفیدی رویشان نشسته بود و استخوان ابرو مثل آن بالکن طبقهی دوم خانه که سایهبان هیکل پیرمرد شده بود، روی چشمهای باجی خانم سایه انداخته بود.
موهای یکدست سفیدش را که شانه میزد، انگار کن گلولههای پنبه از روی بوته میافتند روی دامنش که زمینهی سیاه داشت با جابهجا گلهای پنبه که دستی بیهوا ریخته باشدشان رویش.
میگفت اما در جوانی زیبا نبوده. اصرار نکردم که عکسهایش نمکین است و برق چشمانش از پس هزارسال هم، پشت تیرگی آن عکسهای سیاهوسفید دل آدم را میلرزاند. فکر کردم حتما خودش روزهایی از جوانیاش را یادش است که زیباییاش را حریری کدر از غم و یأس پوشانده. مثل همان عکس آخری که خودش اصرار داشت نزدیکترین چهره به خودش بوده. همان که گوشهاش را سوزانده بود و شاید برای لحظهای پشیمان شده و با نوک دو انگشت دست راستش آتش را گرفته تا خاموش شود و آن چروکهای عمیق تا بند انگشتانش هم لابد یادگار همان لحظه است.
روزهایی که از آینهی کوچک آویزان کنار دیوار، ابروهایش را پاییده و هی دست رویشان کشیده و فکر کرده پس چرا پریشانیشان جمع نمیشود؟ یا سیاهی زیر چشمش را با دست گرفته و پایین کشیده و از حالت خوابیدهی چشمهایش ترسیده و هی سالهای عمرش را جلوی پایش ریخته و شمرده و هی فکر کرده چرا اینقدر زود؟
حتما اینروزها آنقدر کش آمدهاند که جایی برای خودشان پیدا کردهاند. مثل جایی که نم زمین روی دیوار آجری پیدا میکند و با هر زوری خشک نمیشود!
برای من اما تهِ نگاهش، آنجا که اولینبار روشن شده از شعلهی آتشی سرخ در گوشهی قلبش، همانقدر زیباست که در عکسهای دورِ جوانیاش میبینم. هرچند روزهای سیاه اشغال و قحطی بوده باشد و هرچند آرزوهایش رفته باشد لای بند آجرهای آن عمارت نبش خیابان که از بالکن اروپاییاش هنوز از پس شاید هشتاد سال داغ صدای فریادگونهای قلب آدم را میخراشد. فریادی گم و دردمند در تمنای آزادی. هرچند کوچک.
دستهای نازکش را طوری بههم گره کرده بود که فکر کردم تنها راه نجاتش را در این گره کور بین انگشتانش یافته، صورتش اساطیری بود، اسطورهای گم، میان انبوهی از تاریخهای درد.
آن روزهای گذشته را درون صندوقچهای گذاشته بود و هربار که از روزگار دلش میگرفت در صندوقچهاش را باز میکرد و یکهو پا میگذاشت به آن روزهای دوری که هرروز دورتر هم میشدند. خاطراتش را یکییکی بیرون میکشید، از مرتضی که میگفت و آن همبالینی کوتاهشان، چشمهایش سرخ میشد، مژههای کوتاه و ضخیمش سیاهتر میشدند و آه که میکشید توی گلویم بادکنک کوچکی شروع به بزرگ شدن میکرد.
اشکهایش مروارید میشدند و دانههایشان تلقتلق میافتادند کف اتاق! میچرخیدند و میچرخیدند و صدای بهمخوردنشان روی سنگفرش اتاق، هم سکوت را میشکست و هم روحهای سرگردان جا مانده از تاریخ را از اتاق رها میکرد. مرتضی را، طوبی را، صدیقه را، برادرهای میرزا محمود را و پدر و مادرش را. شاید برای زمانی کوتاه. تا چرخی بزنند در این جغرافیای سیاهی و دلشان همان گوشهی اتاق را دوباره بخواهد و همان دستها را با چروکهای عجیب و عمیق تا بند انگشتان.