داستان کوتاه
مریم رحمَنی
کجا میری؟ شام پیش ما بمون.
کمی مکث میکند:
کوفته تبریزی بار گذاشتم.
مرد سرش را کمی یکوری میکند و لبخند میزند.
نمیرود. منتظر است شاید چیزی بشنود. پا به پا میکند.
زن چشمهایش مهربانتر میشود. سر تکان میدهد:
- دوست داری.
این دوست داری یعنی یادم هست. یعنی میشناسمت. یعنی میدانم حتی چه غذایی را دوست داری. یعنی حواسم هست.
بعد صدایش را آرامتر میکند، آنقدر که به نجوا میماند و تیر خلاص را همانجا میزند:
-بمون.
مرد چشمهایش برق میزند، زن هنوز یادش است مرد عاشق کوفته تبریزی است. با صدای کوتاه و آرامی که از ته حنجرهاش بیرون میزند میخندد و با نگاهش بازی انگشتهای دو دستش را تماشا میکند، بی که حواسش بهشان باشد.
زن از کنارش میگذرد و آرام نزدیک گوش مرد میشود، دستش را بالا میبرد، جلوی صورت مرد میگیرد، چهار انگشتش را تکان میدهد به نشانهی تایید و میگوید:
زیاد درست کردم.
بوی کوفتهتبریزی توی دماغ مرد میچرخد. میچرخد و میرود و میرسد به مغزش، مدهوش میشود و اصلا یادش میرود با خودش عهد کرده بود هر اتفاقی افتاد نماند و برود. که ماندن را تاب نداشت و بارها خودش را سرزنش کرده بود از وا دادن و خلاف حرف عقل عافیتجو راندن و رفتن و سر خوردن و با مغز به زمین افتادن و له شدن.
توی بشقاب، گردی بزرگ و قرمز رنگ کوفته و کنارش سبزی تازه چیده شده و نان گرم سنگک، همهی آن چیزی بود که مرد را نشانده بود و تاب تکان خوردن و تغییر وضعیت را ازش گرفته بود. نه فقط برای خود کوفته تبریزی، برای آن عطر و آن طعمی که تا مینشیند زیر دندانت، دستت را میگیرد و کشان کشان میبردت و در چشم برهم زدنی پرتت میکند گوشهی دورافتاده و خاک گرفتهای از خاطرات که تمام زورت را زده بودی بگذاریشان پشت سرت و دیگر نه به هوای افتادن کلاه و نه جا ماندن کفش، سراغش را نگیری.
زن لیوان آب را نزدیک دست مرد میگذارد، طوری که ببیندش، از روی عمد لیوان را به دست مرد میچسباند تا مگر بتواند از هوایی که تویش افتاده بیرون بیاردش.
زن لبخند میزند مهربان و میگوید: کجایی؟ بیا اینجا.
مرد نگاهش میکند و سرانجام زبانش را تکان میدهد و حرف میزند. فکر میکند از حرف نزدن و اشارهی چشم و سر و دست خسته شده.
-باورم نمیشه اینقدر گذشته باشه.
-چی؟
-مگه چقدر زندگی کردیم؟
-با منی؟
دستی به موهای جوگندمی پرپشتش کشید و گفت:
-وقتی رفت موهای من هنوز سیاه بود.
با چشمهایش به دستهای پیر و چروکیدهی زن نگاه کرد.
-دستهای شما هم صاف و روشن بود.
زن یک جرعه آب نوشید، نفسش را صاف کرد و بی که نگاهش کند گفت:
-خیلی سال گذشته. الان اونم زندگی خودشو داره تو هم زندگی خودتو.
- شبِ قبل روزی که میخواست بره به شما گفته بود برام کوفته تبریزی درست کنید. یادتونه؟
زن یادش بود و یادش بود که "او" نگفته بود. زن خودش خواسته بود. میخواست مرد بیشتر از این فرو نریزد. پیش خودش فکر کرده بود آخرین تلاشش را برای نگه داشتن "او" بکند. که نشده بود. کدام تلاش آدمی در کجای جهان برای نگه داشتن آنکه بیشتر از جانش میخواهدش ثمری داشته که اینبار داشته باشد.
حالا اینهایی که مینویسم چه فایدهای دارد؟ یکی سالها پیش همه چیز را پشت سر گذاشته و رفته ینگهی دنیا. برای خودش زندگی دست و پا کرده. اینهمه سالگذشته و من از نمیدانم کجا سر و کلهام پیدا شده نشستهام گوشهی اتاق غذاخوری و زن پیر و مرد میانسالی را میبینم که روبروی هم نشستهاند و بی آن که لب به غذا بزنند از روزهای گذشته حرف میزنند، گوشهی چشمهایشان تر میشود و گاهی دستمال کاغذی بههم تعارف میکنند. گاهی با گوشهی قاشق کمی کوفته تبریزی توی دهانشان میگذارند و پشتبندش تکهای نان سنگکی که حالا دیگر خشک شده و موقع کندن و زیر دندان بردن صدایی هم میدهد.
اصل داستان باید از آنطرف باشد. باید لااقل من بدانم چرا رفت؟ چرا یکهو شب خوابید و صبح بیدار شد و گفت میخواهد برود و نگفت چرا و کجا و کی؟
حالا من بدانم که چه بشود؟ که به شما بگویم؟ شما بدانید که چه بشود؟ که اگر کسی یکهو دلش خواست برود و ترکتان کند احتمال بدهید که مثلا دلیلش میتواند دلیل این دوست ما باشد؟ بعدش چه میکنید؟ میشوید یکی مثل این مرد میانسال که حالا راحت اشک میریزد و گوشهی لبهایش میلرزد؟
نه گمان نکنم.
میروید دنبال کار و زندگی خودتان. مگر چند نفر در دنیا هستند که آدمها را فراموش نمیکنند. که آن عصر تابستانی را هنوز گوشهی روشن خاطراتشان مرور میکنند. که آن رزهای بنفش را خشک کردهاند و گذاشتهاند توی کلاه پکول افغانستان و هر از گاهی آرام از توی کلاه درشان میآورند و بو میکشند و بوی تنی را میشنوند که حالا خیلی زیاد ازش دور شدهاند.
حالا که کمکم مشامم به بوی کوفته تبریزی عادت کرده و نور کم اتاق غذاخوری دیگر آزارم نمیدهد میخواهم تجمسش کنم.
برای شما هم میگویم:
سرکش است. یکجا بند نمیشود، عشقی که پابندش کند را نمیخواهد. عجیب است اما حتی از گربهاش هم گذشته است. دیگران که اهمیتی نداشتهاند هیچوقت!
اینها را از مکالمهی زن ساخورده و مرد میانسال فهمیدم.
خودم تصور میکنم از من کوتاهتر است. موهای مجعد مشکی دارد. چون هرکسی را دیدهام که موی مجعد مشکی دارد به هیچ چیز و هیچ کسی و هیچ جایی دلبسته نبوده. بینیاش گوشتی و کوفته است. چشمهای زیبایی دارد و درواقع تمام زیبایی چهرهاش مال چشمها و چانهاش است. چانهاش مرد را یاد زنخدان ترکهای شیرازی توی شعرهای حافظ میاندازد.
بذلهگو و خوشخنده است. اینرا از اینجا میگویم که مرد اشاره کرد تا روز آخر نمیدانست "او" چقدر از خیلی چیزها رنج میکشد. و فکر میکند "او" از همه چیز گریخته است. گریختن با فرار کردن فرق میکند. فرار کردن از ترسیدن میآید. ترس از مواجه شدن. مواجه شدن با هرچیزی که خواستنی نیست. حتی مرگ. اما گریختن نه. در گریختن، تلاشهای به ثمر ننشسته و فریادهای شنیده نشده است.
گریختن، نجات یافتن است. نجات یافتن از دنیایی که خستهات کرده و فرو رفتن در دنیایی دیگر. شاید دیگر آنقدر خسته نشوی که باز بخواهی بگریزی. شاید هم تا آخر عمر بخواهی بروی و جایی پناه بگیری و باز ببینی نه! جای تو نیست. زخم زبان بشنوی، نگاههای آزاردهنده، چون تیزی تیغ گلهای رز بیایند بنشینند توی چشمهایت. آنقدر که نه زیبایی گل را ببینی نه تمام اجزای صورتت محو بوی خوشاش بشوند. فقط خون ببینی و بوی آهن که قطره قطره میرود توی دهان و زیر دندانت و حتی دیگر نخواهی خون را تف کنی و با یک حرکت بفرستیاش ته حلقت و شاید همانجا یکهو بخواهی که دیگر نباشی.
همه چیز همینقدر ساده است و پیچیده هم. روزهایی که توی اتاقت یا توی خانهات خودت را حبس کردهای هزار راه گریز برای خودت میسازی و یکییکی همه را خراب میکنی. میروی توی تختات مچاله میشوی و از خیالپردازیهایت غرق شعف میشوی و خوابت میگیرد. توی خواب پرواز میکنی. کسی را که دوستاش داشتهای در آغوش میکشی و با اثر گرمای آغوشش بیدار میشوی و روز آغاز میشود و این سیر تکراری را هر روز و هرشب میگذرانی تا روزی که در را پشت سرت ببندی و گربهات، خانوادهات، عشقات و گلهای خشک شدهی توی کلاه پکول افغانستانات را هم بگذاری و بگریزی.
دارم تند و تند مینویسم و زیر چشمی نگاهم به زن و مرد است و غذایی که حالا توی بشقابها ماسیده و سبزیهایی که بیشترشان پلاسیده شدهاند و نان سنگکی که بیات شده و مگس سمجی که بیاعتنا به تنها تکان این جمع که حرکت گاه و بیگاه دستهای زن و مرد باشد، از این به بشقاب به آن بشقاب در تکاپوست. بی که هوای گریختن به سرش باشد و بی که نیاز داشته باشد جایی شنیده شود.
******
مرد شیشه ماشین را داد پایین. چهرهاش از بین نور بقیهی ماشینها پیدا شد. بینی کوچک با قوس کمی رو به پایین در انتهای بینی. چهرهاش شبیه محلهای قدیمی بود با کوچههای تنگ و دیوارهای کاهگلی بلند، انتهای کوچه پیچیده است دری بزرگ را نگه داشته که به حیاطی یکرنگ از کاهگل و خشت میرسید، بی هیچ تزئینی، بی هیچ رنگی. تاریکی مطلق، البته با کمی نور ماه که میشد انحنای دیوارها و پیشآمدگی سردرها را دید؛ و جلوی پا را. که بشود قدم برداشت، در زد و از در نیمهباز داخل شد. بیشتر اهالی این کوچه به نان شبشان محتاجند و اندکی آنقدر آذوقه در پستو دارند که چهل سال قحطی را تاب بیاورند.
مرد سر برمیگرداند، نگاهم را به کف خیابان میدوزم و یواشکی از در نیمهباز داخل میشوم. پای راستم در گودال کم عمق آبی فرو میرود و آب گلآلود بیرون گودال پخش میشود. سکوت شکسته میشود. از انتهای دالان، ایوان را میبینم که از نور کوچک فانوسی روشن است، کسانی در این خانه زندگی را یافتهاند، چراغ سردر ایوان که روشن باشد زندگی از لای غبار اطرافش داخل میشود. سیبها از درخت آویزانند، سبز و زرد، آنقدر هستند که چند شاخهای را از بار خمیده کنند. پارچهای به شاخهی درخت آویختهاند، زنی در این خانه است. پارچهی آویزان بر درخت خبر از حضور زنی در خانه میدهد. همه چیز هست. فقط جای لبخندی خالیست که از شهر رفته است. مرد نمیخندد.
مرد راه میافتد.
من راه میافتم.