مقدمات جنگ

علی علیه السلام در ربذه بود که از کودتای خونین ناکثان آگاه شد ودر ذی قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.

علی علیه السلام در ربذه بود که از کودتای خونین ناکثان آگاه شد ودر ذی قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.

اعزام شخصیتهایی مانند امام مجتبی علیه السلام وعمار به کوفه، شور وهیجانی د رمردم کوفه پدید آورد وموجب شد که گروهی به سوی اردوگاه امام -علیه السلام در ذی قار بشتابند. پس، علی علیه السلام با قدرت رزمی بیشتر منطقه ذی قار را به عزم بصره ترک گفت.

آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می خواست پیش از رویارویی در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقت بر آنان آشکار بود. از این رو، نامه های جداگانه ای برای سران ناکثین، یعنی طلحه وزبیر وعایشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره وبیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمی که نسبت به عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعة بن صوحان فرستاد. او می گوید:

نخست با طلحه ملاقات کردم ونامه امام علیه السلام را به او دادم. وی پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر علی فشار آورده است انعطاف نشان می دهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم واو را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولی او را در برپایی فتنه وجنگ آماده تر از دیگران یافتم. وی گفت:من به خونخواهی عثمان قیام کرده ام وبه خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.

صعصعه می گوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشت سر چه خبر است. گفتم:گروهی را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگری ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)

وقتی علی علیه السلام از تصمیم قطعی سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با این سه نفر ملاقات کن وبه سبب حق بیعتی که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وی وقتی با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالی که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادی بیعت کردی; به این نشانه که در وقت بیعت، علی به تو گفت که اگر می خواهی او با تو بیعت کند وتو گفتی که تو با او بیعت می کنی.طلحه گفت:درست است که علی این سخن را گفت، ولی در آن هنگام گروهی با او بیعت کرده بودند ومرا امکان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحویل دهد وخود را از خلافت خلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد وشورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.

ابن عباس فرصت را غنیمت شمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر داری که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردی واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدی وآن گاه که علی با تو مذاکره کرد که ا جازه دهی آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نکردی ووقتی که مصریان چنین مقاومتی را مشاهده کردند وارد خانه او شدند واو را کشتند وآن گاه مردم با کسی که سوابق درخشان وفضائل روشن وخویشاوندی نزدیکی با پیامبر داشت بیعت کردند وتو وزبیر نیز بدون اکراه واجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافت سه خلیفه پیشین ساکت وآرام بودی، اما نوبت به علی که رسید از جای خود کنده شدی. به خدا سوگند، علی کمتر از شما ها نیست. اینکه می گویی باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر می شناسی، ونیز می دانی که علی از شمشیر نمی ترسد.

در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادله ها دست بردار. ابن عباس می گوید: من فورا به سوی علی علیه السلام شتافتم ونتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم وبه او بگویم:لشگر کشی شان زنان نیست وتو هرگز به این کار مامور نشده ای، ولی به این کار اقدام کردی وهمراه با دیگران به سوی بصره آمدی ومسلمانان را کشتی وکارگزاران را بیرون کردی ودر را گشودی و خون مسلمانان را مباح شمردی. به خودآی که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودی.

ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموی تو می اندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزی در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.

ابن عباس گفت: برای علی فضیلت وسوابقی در اسلام است ودر راه آن رنج بسیار برده است. وی گفت:طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.

ابن عباس گفت: گمان نمی کنم در میان اصحاب پیامبر کسی بیش از علی در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:علی غیر از این، مقامات دیگری نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد وگفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه ای ریخته می شود که علی ویاران او خود را بکشند.

ابن عباس می گوید: از سستی منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه علی افراد با بصیرتی هستند که در این راه خون خود را می ریزند.سپس محضر او را ترک کرد.

ابن عباس می گوید:

علی علیه السلام به من سفارش کرده بود که باز بیر نیز گفتگو کنم وحتی المقدور او را تنها ملاقات نمایم وفرزند وی عبد الله در آنجا نباشد.من برای اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولی او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم واو از خادم خود به نام «شرحش » خواست که به احدی اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولی به تدریج او را رام کردم. وقتی خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر کرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر برای اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه وموافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استواری راه او نیست. او را از خانه اش بیرون آوردید، د رحالی که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزی برسد که سگان سرزمین حواب بر تو بانگ زنند».

سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنی هاشم می شمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه علی هستی. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پیوند خویشاوندی را قطع کرد. (2)

ولی از سخنان علی علیه السلام در نهج البلاغه استفاده می شود که وی از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند وشاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.

اینک کلام بلیغ امام در این مورد:

«لا تلقین طلحة فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکة فقل له یقول ابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)

با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنی او را چون گاوی خواهی یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار می شود ومی گوید رام وهموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است وبه او بگو که پسر دایی تو می گوید: مرا در حجاز شناختی ودر عراق انکار کردی. چه چیز تو را از شناخت نخست بازداشت؟

اعزام قعقاع بن عمرو

قعقاع بن عمرو، صحابی معروف رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در کوفه سکونت داشت ودر میان قبیله خود از احترام خاصی برخوردار بود. او به دستور امام علیه السلام مامور شد که با سران ناکثین ملاقات کند.متن مذاکره او را با سران، طبری در تاریخ خود وجزری در «کامل » آورده اند. او با منطق خاصی توانست در فکر ناکثان تصرف کند وآنان را برای صلح با امام علیه السلام آماده سازد. وقتی به سوی علی علیه السلام بازگشت واو را از نتیجه مذاکره آگاه ساخت، امام علیه السلام از نرمش آنان متعجب شد. (4)

در این هنگام گروهی از مردم بصره به اردوگاه امام علیه السلام آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران کوفی خود که به امام پیوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام علیه السلام در میان سربازان خود به سخنرانی پرداخت وسپس از آن منطقه حرکت کرد ودر محلی به نام «زاویه » فرود آمد. طلحه وزبیر وعایشه نیز از جایگاه خود حرکت کردند ودر منطقه ای که بعدها محل قصر عبید الله بن زیاد شد فرود آمدند و رو در روی سپاه امام علیه السلام قرار گرفتند.

آرامش بر هر دو لشکر حاکم بود. امام علیه السلام افرادی را اعزام می کرد تا مسئله یاغیان را از طریق مذاکره حل کند.حتی پیام فرستاد که اگر بر قولی که به قعقاع داده اند باقی هستند به تبادل افکار بپردازند. ولی قرائن نشان می داد که مشکل از طریق مذاکرات سیاسی حل نخواهد شد وبرای رفع فتنه باید از سلاح بهره گرفت.

سیاست امام (ع) در کاستن از نیروی دشمن

احنف بن مالک علاوه بر آنکه رئیس قبیله خود بود در قبایل مجاوز نیز نفوذ کلام داشت. به هنگام محاصره خانه عثمان در مدینه بود ودر آن ایام از طلحه و زبیر پرسیده بود که پس از عثمان با چه کسی باید بیعت کرد و هر دو نفر امام -علیه السلام را تعیین کرده بودند. وقتی احنف از سفر حج بازگشت وعثمان را کشته دید با امام علیه السلام بیعت کرد وبه بصره بازگشت. وهنگامی که از پیمان شکستن طلحه وزبیر آگاه شد در شگفت ماند. وقتی از طرف عایشه دعوت شد که آنان را یاری کند درخواستشان را رد کرد وگفت: من به تصویب آن دو نفر با علی بیعت کرده ام وهرگز با پسر عم پیامبر وارد نبرد نمی شوم، ولی جانب بی طرفی را می گیرم. از این رو، به حضور امام علیه السلام رسید وگفت: قبیله من می گویند که اگر علی پیروز شود مردان را می کشد وزنان را به اسارت می گیرد.امام علیه السلام در پاسخ او گفت:«از مثل من نباید ترسید. این کار در باره کسانی رواست که پشت به اسلام کنند وکفر ورزند، در حالی که این گروه مسلمانند» احنف با شنیدن این جمله رو به امام علیه السلام کرد وگفت: یکی از دو کار را برگزین. یا در رکاب تو نبرد کنم یا شر ده هزار شمشیر زن را از تو برطرف سازم. امام علیه السلام فرمود: چه بهتر که به وعده بی طرفی که داده ای عمل کنی. احنف در پرتو نفوذی که در قبیله خود وقبایل مجاور داشت، همگان را از شرکت در نبرد بازداشت.وقتی علی علیه السلام پیروز شد، همه آنان از در بیعت با آن حضرت وارد شدند وبه او پیوستند.

امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات می کند

در جمادی الثانی سال 36 هجری، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد وهر دو طرف به اندازه ای به هم نزدیک شدند که گوشهای اسبانشان به هم می خورد. امام علیه السلام نخست با طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:

امام علیه السلام: شما که اسلحه وقوای پیاده وسواره آماده کرده اید، اگر برای این کار دلیل وعذری نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفت خدا بپرهیزید وهمچون زنی نباشید که رشته های خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمی شمردم وشما نیز خون مرا محترم نمی شمردید؟ آیا کاری کرده ام که اکنون خون مرا حلال می شمارید؟

طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردی.

امام علیه السلام: اگر من چنین کاری کرده ام در روز معینی خداوند مردم را به سزای اعمالشان می رساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو ای طلحه، آیا خون عثمان را می طلبی؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آورده ای که در سایه او نبرد کنی، در حالی که همسر خود را در خانه نشانده ای. آیا با من بیعت نکرده ای؟

طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.

سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشی چیست؟

زبیر: من تو را برای این کار شایسته تر از خود نمی دانم.

امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شورای شش نفری برای تعیین خلیفه رای خود را به علی داد). ما تو را از عبد المطلب می شمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایی افکند. آیا به خاطر داری روزی را که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از قبیله بنی غنم عبور می کرد؟ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتی که علی از شوخی خود دست بر نمی دارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو ای زبیر با او می جنگی ودر آن حال ستمگر هستی.

زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمی آمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمی کنم.

زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت وبه سوی عایشه بازگشت وجریان را به او گفت. وقتی عبد الله از تصمیم پدر آگاه شد، برای بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آورده ای و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومی روی؟به خدا سوگند، تو از شمشیرهایی که علی برافراشته است می ترسی، زیرا می دانی که آنها را جوانمردانی به دوش می کشند.

زبیر گفت:من قسم خورده ام که با علی نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟

عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامی را آزاد کنی. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.

این جریان حاکی از نگرش سطحی زبیر به حوادث است. او با یادآوری حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سوگند می خورد که با علی علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده می گیرد وسوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا می گذارد.

اوضاع گواهی می دهد که برخورد نظامی قطعی است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهای خود بپردازند.

در مناطقی که مردم به صورت قبیله ای زندگی می کنند زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتی به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمی به آنان می بخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در می آمد وشمار آنان را افزون می کرد. ولی احنف با هوشیاری دریافت که همکاری با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنی درک کرد که خون عثمان بهانه ای بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبی وکنار زدن علی علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید واز پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیری کرد.

کناره گیری احنف برای ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضی بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولی چون برای او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خودداری کرد. وقتی امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند واز نزدیک با او مذاکره کنند، ولی او اجازه ملاقات نداد. پس چاره ای جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وی برود.

عایشه بر استری سوار شد وگروهی از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضی، که بزرگ قبیله ازد بود ومقامی نزد مردم یمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وی گفت: نیازی نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزی را می بینم که شما نمی بینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنی ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا می ترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضی بصره را برای همراهی با ناکثان جلب کرد.

سخنرانی فرزند زبیر وپاسخ امام مجتبی (ع)

فرزند زبیر پس از آرایش سپاه ناکثان به سخنرانی پرداخت وسخنان او در میان یاران امام پخش شد. در این هنگام امام حسن مجتبی علیه السلام با ایراد خطبه ای به سخنان فرزند زبیر پاسخ گفت. سپس شاعر توانایی در مدح فرزند امام -علیه السلام شعری سرود که عواطف حاضران را تحریک کرد. سخنان امام مجتبی -علیه السلام وشعر شاعر در میان سپاه ناکثان مؤثر افتاد، زیرا فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم موضع طلحه را نسبت به عثمان آشکار ساخت. از این رو، طلحه به سخنرانی پرداخت وقبایلی را که پیرو علی علیه السلام بودند منافق خواند.

سخنان طلحه بربستگان آنان که در سپاه طلحه بودند بسیار سنگین آمد. ناگهان مردی برخاست وگفت: ای طلحه! تو به قبایل مضر وربیعه ویمن فحش می دهی؟ به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند. اطرافیان زبیر می خواستند او را دستگیر کنند ولی قبیله بنی اسد ممانعت کردند. اما جریان به همین جا خاتمه نیافت وشخص دیگری به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تکرار کرد. این وقایع همگی حاکی از آن بود که طلحه مرد جنگ بود ولی از اصول سیاست، آن هم در شرایط حساس، آگاهی نداشت.

سخنرانی حضرت علی (ع)

امام علیه السلام در چنان شرایط سرنوشت سازی برخاست وخطبه ای ایراد کرد ودر آن چنین یاد آور شد:

طلحه وزبیر وارد بصره شدند، در حالی که مردم بصره در اطاعت وبیعت من بودند. آنان را به تمرد ومخالفت با من دعوت کردند وهر کس با آنان مخالفت کرد او را کشتند. همگی می دانید که آنان حکیم بن جبله ونگهبانان بیت المال را کشتند وعثمان بن حنیف را به صورت بسی شنیع از بصره بیرون راندند. اکنون که نقاب از چهره آنان کنار رفته است اعلان جنگ داده اند.

وقتی سخنان امام علیه السلام به آخر رسید، حکیم بن مناف با خواندن شعری در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه ای دمید. دو بیت آن شعر چنین است:

ابا حسن ایقظت من کان نائما وما کل من یدعی الی الحق یسمع

ای ابو الحسن!خفتگان را بیدار کردی، ونه هر کس که به حق دعوت می شود گوش می کند.

وانت امرء اعطیت من کل وجهة محاسنها والله یعطی و یمنع

تو مردی هستی که از هر کمالی بهترین آن به تو داده شده است، وخدا به هرکس بخواهد می بخشد ویا منع می کند.

امام علیه السلام به ناکثان سه روز مهلت داد، شاید که از مخالفت خود دست بردارند وبه اطاعت او گردن نهند. اما وقتی از بازگشت آنان مایوس شد، در میان یاران خود به ایراد خطابه ای پرداخت ودر آن فجایع ناکثان را شرح داد. وقتی سخنان امام علیه السلام به پایان رسید، شداد عبدی برخاست ودر ضمن جملاتی کوتاه، شناخت صحیح خود را از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چنین بازگو کرد:

وقتی خطا کاران فزون شدند ومعاندان به مخالفت برخاستند ما به اهل بیت پیامبرمان پناه بردیم;کسانی که خدا به وسیله آنان ما را عزیز گردانید واز گمراهی به هدایت رهنمون شد. بر شما مردم است که دست به دامن آنان بزنید وکسانی را که به راست وچپ چرخیده اند رها کنید وبگذارید تا در گرداب ضلالت فرو روند. (5)

آخرین اتمام حجت امام (ع)

در روز پنجشنبه دهم جمادی الاولای سال 36 هجری امام علیه السلام در برابر صفوف سپاهیان خود قرار گرفت وگفت: شتاب مکنید تا حجت را برای آخرین بار بر این گروه تمام کنیم. آن گاه قرآنی را به دست ابن عباس داد وگفت: با این قرآن به سوی سران ناکثین برو وآنان را به این قرآن دعوت کن وبه طلحه وزبیر بگو که مگر با من بیعت نکردند؟ چرا آن را شکستند؟ وبگو که این کتاب خدا میان ما وشما داور باشد.

ابن عباس نخست به سراغ زبیر رفت وسخن امام علیه السلام را به او رساند. وی در پاسخ پیام امام گفت:بیعت من اختیاری نبود ونیازی به محاکمه قرآن نیز ندارم.سپس ابن عباس به سوی طلحه رفت وگفت: امیرمؤمنان می گوید که چرا بیعت را شکستی؟ گفت:من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس گفت:برای گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شایسته تر است. طلحه گفت: او فردی ناتوان است وما از او تواناتر هستیم.نهایتا ابن عباس به سوی عایشه رفت واو را در میان کجاوه ای دید که بر پشت شتری قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضی بصره، کعب بن سور، در دست داشت وافرادی از قبیله ازد وضبه اطراف او را احاطه کرده بودند. وقتی چشم عایشه به ابن عباس افتاد گفت: برای چه آمده ای؟ برو به علی بگو که میان ما واو جز شمشیر چیز دیگری نیست.

ابن عباس به سوی امام علیه السلام آمد وجریان را بازگو کرد. امام بار دیگر خواست که اتمام حجت کند تا با عذر روشن دست به قبضه شمشیر ببرد. این بار فرمود: آیا کیست از شما که این قرآن را به سوی این گروه ببرد وآنان را به آن دعوت کند واگر دست او را قطع کردند آن را به دست دیگر بگیرد واگر هر دو را بریدند آن را به دندان بگیرد؟ جوانی برخاست وگفت: من، ای امیر مؤمنان، امام علیه السلام بار دیگر در میان یاران خود ندا کرد وجز همان جوان کسی به امام پاسخ نگفت.پس، امام علیه السلام مصحف را به همان جوان داد وگفت:قرآن را بر این گروه عرضه بدار وبگو که این کتاب، از آغاز تا به پایان،میان ما وشما حاکم وداور باد.

جوان به فرمان امام علیه السلام وهمراه با قرآن به سوی دشمن رفت. آنان هر دو دست او را قطع کردند واو کتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظه ای که جان سپرد. (6)

وقوع این جریان نبرد را قطعی ساخت وعناد ناکثان را آشکار نمود. مع الوصف، باز هم امام علی علیه السلام سماحت وبزرگواری نشان داد وپیش از حمله فرمود:

من می دانم که طلحه وزبیر تا خون نریزند دست از کار خود بر نمی دارند، ولی شما آغاز به نبرد نکنید تا آنان آغاز کنند. اگر کسی از آنان فرار کرد او راتعقیب نکنید.زخمی را نکشید ولباس دشمن را از تن در نیاورید. (7)

پی نوشتها:

1- الجمل، ص 167.

2- الجمل، ص، 170-167.

3- نهج البلاغه، خطبه 31.

4- تاریخ کامل ابن اثیر، ج 3، ص 229.

5- الجمل، ص 179- 178.

6- تاریخ طبری، ج 3، ص 520.

7- کامل ابن اثیر، ج 3، ص 243.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان