بهترین دعاها دعاهای قرآنی است. بعد از آن، دعاهایی که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفای قلوب انسانها و کامیابی عبادت کنندگان را در پی دارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدی
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمی خواد مدرسه بری. ازصبح برو دوکون میز ممتقی (محمدتقی). کاش چشم و گوش می داشتی که بغل دست خودم می گذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه می خواد.
تو صورت محسن شادی دوید اما وقتی یادش آمد که دیگر نمی تواندبا دوستانش حال بعضی از دانش آموزان را بگیرد، دلش خالی شد.
نمی توانست بگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راه شدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتی نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر می دید.
گاهی یک ماه می شد که به هم نمی رسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالی سرکوفت استاد رامی خورد. این حرفها به پانزده بیست سال قبل بر می گردد. از روزی که پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالی بافی نرفت. پنج سال سابقه داشت ولی دوست نداشت ساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگری هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار می کند. دست به هرکاری می زد دیگر به او نمی گفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمی رفت. به تنها خواهرش می گفت: آبجی، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایی ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک می کرد و چیزی نمی گفت. در قهوه خانه ها، بازارکهنه فروشی، هرجا از کسی بدش می آمد، می گفت:نامرد. اگر باکسی قول و قرار می گذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویی در شکمش فرو نمی کرد دلش آرام نمی گرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچه ها و خیابانها جنب و جوش خاصی داشتند. توی قهوه خانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانه اش را روی آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکی وقتی که مادرش زنده بود، وقتی که توی حیاطشان درختها را آب می داد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهای تلخ و شیرین، خنده های مادر، گریه هایش،کتک خوردن هایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفت قبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیست سال پیشت نیامدم حالاهم که آمده ام هیچ چیز ندارم برات هدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولی مادر، می خوام ازم راضی باشی.
می خوام به تنها خواسته ات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن می خواستی و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتی می گفتی یک دوست خوب پیدا کنم حالا به تو قول می دهم که این کار را بکنم. این هدیه من است به تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتی. گفتی حالا پانزده سالت شده باید از یک روحانی مسایل دینی یاد بگیری. ولی من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روی قبر و گفت: تو خیلی خیلی ناراحت شدی ولی امروز می خواهم به این گفته ات عمل کنم. می دانم که خیلی خیلی خوشحال می شی.
وقتی از قبرستان بر می گشت، می گفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولی برای مادرم فقطبرای او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانی برام پیدامی کنم.
شب شده بود، لامپها یکی پس از دیگری روشن می شد. با خوداندیشید: اما چطوری دوست شوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوست نمی شن؟ خوب با سلام شروع می کنم. سعی می کنم برایشان کاری انجام بدم. یواش یواش می شه یک کاری کرد.
دو سال می شد که با یک روحانی سلام و علیک داشت. می دانست حاج آقا چه ساعتی از حرم بیرون می یاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالی؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنی دوستام به این اسم صدام می زنن، اسم واقعی ام محسنه. به! به! محسن. یعنی نیکوکار. من تو را محسن می گم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلی می خواست برای حاج آقا کاری کندولی او چیزی نمی خواست. در دلش خطور می کرد که این چه جور دوستی است ولی به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار می داد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم می کرد ومی رفت. هر وقت سر صحبت باز می شد حاج آقا او را نصیحت می کرد ومی گفت: دست از این کارهایت بردار. محسن همیشه می گفت: نمی شه آقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جوری صحبت را عوض می کرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد می شد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلی سرحال هستید.
محسن می خواست بگوید امروز برد با من بود ولی جلو زبانش راگرفت و گفت: می شه دیگه حاج آقا... گاهی چرخ بر وفق مرادمی چرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضی چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمی کنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسن جان! بدان که چرخ و فلک نمی ایستند. خورشید منتظر کسی نمی ماند و قطار زندگی در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت می شه که حتی یک قدم هم نمی تونی برداری. حالا که...
نمی شه حاج آقا! اگر ازت یک کاری بخوام انجام می دی؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول می دی؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولی راستش شما که می دانید من تا حالا حتی...
مهم نیست. فعلا من ازت می خوام نماز شب بخوانی. فقط همین امشب! شبها همیشه دیر می خوابم. صبح ها هم بعد از ساعت نه بیدار می شم، زودتر از اون نمی تونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار می کنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانه اش رفت. از چند کوچه پس کوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگی شد. خانه پدری اش بود. قدیمی و کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولی تنها حوض خانه آب زلالی داشت. محسن فقط به حوض می رسید تویش چند ماهی قرمز نگهداری می کرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب می خوردند.
محسن همه اش به فکر قولی بود که داده بود. چطور می توانست سحروقتی که غرق در خواب است بیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله می خورد. او همانجا روی پله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلی چیزها فکر می کرد.
حیاط تاریک و تاریکتر می شد و ستاره ها کم کم دیده می شدند. رفت که بخوابد. وقتی پتو را رویش کشید گفت: یعنی می شه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولی بود که دادم بابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمی برد. گاهی با خود می گفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمی شدم... نفهمیدکی خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعت سه شب بود. خمیازه کشید. دلش می خواست بخوابد. یادش آمد که به حاج آقا قول داده است. اندیشید: کی می دونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روی سینه اش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاج آقا را ببیند حتما ازش می پرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا می گوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردی.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کاری نداره، همه اش دو دقیقه طول می کشه.
می خواست بلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راست شم این وقت شب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسی داد زد: تو قول دادی، قول. بلند شو نمازی بخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هوای خنک سحری به صورتش خورد.
نفس عمیقی کشید. روی بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موج ستاره بود، زیبا و رویائی.
درختان به آرامی تکان می خوردند. صدای خش خش برگها در حیاطمی پیچید و درختان را اسرار آمیز می کرد. صدای جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهی صدای عبور ماشینی از جاده های دور دست به گوش می رسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبی برایش پیدا شد. دست در آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آب به صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روی چشمانش پایین می آورد دوباره آسمان را دید. ستاره ها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه می کردند.
آسمان رنگ دیگری پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد که جهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات می کنند.
نجوای درختان را شنید. برایش اسرار نبود، می شنید که برگ برگ آنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر می گویند، شاخه هاسرتسلیم فرود آورده اند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جای دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوش به فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازی به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلی حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئی سراسر عمر فلاکت و بی بندوباری. تا یادش می آمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولی او را ندیده بود. برای یک لحظه تمام زندگی اش جلوی چشمانش آمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنه ها را نداشت. دلش می خواست زمین دهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهای حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسی نیست. عمر به سرعت می گذرد. هر روز یک قدم به قبر نزدیکتر می شوی. با این همه جرم و نایت باید به ملاقات خداوند بروی. خداوند که با مهربانی همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بی شرمی هاکه نکردی؟ چه می دانی شاید فردا...
بدن محسن سخت می لرزید با خود می گفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامی توانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختی. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتی به یاد آن همه مهربانی تو می افتم، وقتی که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادی، وقتی که هیچ نداشتم یک طفل برهنه، تو مرا بزرگ کردی و من با بی حیایی در مقابل تو هرکاری را که دوست نداشتی، انجام دادم. من بنده ای بودم که از تو فرارکرده بودم ولی جایی برای فرارندارم. من خیلی نامرد بودم هیچ نیکی تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتی به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتی پانزده سالت شده و به بلوغ رسیدی ولی من مادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش می کنم. حالامسایل دینی ام را یاد می گیرم. کاش تو می بودی و لبخند رضایت رادر لبانت می دیدم ولی مادر! من چطوری به روی حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول می کند؟ آیا من قبول شدنی هستم؟ آیا... چندروزی از خانه اش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوی خوشی رااحساس کرد. هیچ وقت به آغوش گرم و پرمحبت کسی قرار نگرفته بود.