ماهان شبکه ایرانیان

داستان راستان «بخش هشتم »

مردی به عنوان یک مهمان عادی بر علی علیه السلام وارد شد.روزها در خانه آن حضرت مهمان بود.اما او یک مهمان عادی نبود.چیزی در دل داشت که ابتدا اظهار نمی کرد.حقیقت این بود که این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد.تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاکمه را عنوان کرد.

مهمان قاضی

مردی به عنوان یک مهمان عادی بر علی علیه السلام وارد شد.روزها در خانه آن حضرت مهمان بود.اما او یک مهمان عادی نبود.چیزی در دل داشت که ابتدا اظهار نمی کرد.حقیقت این بود که این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد.تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاکمه را عنوان کرد.

علی فرمود:

«پس تو فعلا طرف دعوا هستی؟»

-بلی یا امیر المؤمنین!

-خیلی معذرت می خواهم،از امروز دیگر نمی توانم از تو به عنوان مهمان پذیرایی کنم،زیرا پیغمبر اکرم فرموده است:

«هرگاه دعوایی نزد قاضی مطرح است،قاضی حق ندارد یکی از متخاصمین را ضیافت کند،مگر آنکه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند.» (1)

حرف بقالها

در زمانی که علی بن موسی الرضا علیه السلام از طرف مامون به خراسان احضار شده و اجبارا با شرایط خاصی ولایت عهد مامون را پذیرفته بود،«زید النار»برادر امام نیز در خراسان بود.زید به واسطه داعیه ای که داشت و انقلابی که در مدینه بر پا کرده بود،مورد خشم و غضب مامون قرار گرفته بود.اما مامون که آن ایام سیاستش اقتضا می کرد حرمت و حشمت امام رضا را حفظ کند،به خاطر امام از قتل یا حبس برادرش زید صرف نظر کرد.

روزی در یک مجلس عام عده زیادی شرکت داشتند و امام رضا علیه السلام برای آنها صحبت می کرد.از آن سو زید عده ای از اهل مجلس را متوجه خود کرده بود و برای آنها در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر و اینکه آنان وضع استثنائی دارند،داد سخن می داد و مرتب می گفت:«ما خانواده چنین،ما خانواده چنان.»امام متوجه گفتار زید شد.ناگهان نگاه تند و فریاد«یا زید!»امام،زید و همه اهل مجلس را متوجه کرد.فرمود:«ای زید!حرفهای بقالهای کوفه باورت آمده و مرتب تحویل مردم می دهی.اینها چه چیز است که به مردم می گویی؟!آن که شنیده ای خداوند ذریه فاطمه را از آتش جهنم مصون داشته است،مقصود فرزندان بلا فصل فاطمه یعنی حسن و حسین و دو خواهر ایشان است.اگر مطلب این طور است که تو می گویی و اولاد فاطمه وضع استثنائی دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند،پس تو نزد خدا از پدرت موسی بن جعفر گرامی تری،زیرا او در دنیا امر خدا را اطاعت کرد،قائم اللیل و صائم النهار بود،و تو امر خدا را عصیان می کنی،و به قول تو هر دو،مثل هم،اهل نجات و سعادت هستید.پس برد با تو است،زیرا موسی بن جعفر عمل کرد و سعادتمند شد و تو عمل نکرده و رنج نبرده گنج بردی.علی بن الحسین زین العابدین می گفت:نیکوکار ما اهل بیت پیغمبر دو برابر اجر دارد و بد کار ما دو برابر عذاب-همان طور که قرآن درباره زنان پیغمبر تصریح کرده است-زیرا آن کس از خاندان ما که نیکوکاری می کند در حقیقت دو کار کرده:یکی اینکه مانند دیگران کار نیکی کرده،دیگر اینکه حیثیت و احترام پیغمبر را حفظ کرده است.آن کس هم که گناه می کند دو گناه مرتکب شده:یکی اینکه مانند دیگران کار بدی کرده،دیگر اینکه آبرو و حیثیت پیغمبر را از بین برده است.»

آنگاه امام رو کرد به حسن بن موسای وشاء بغدادی-که از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت-و فرمود:

«مردم عرقا این آیه قرآن را: انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح چگونه قرائت می کنند؟»

-یا ابن رسول الله!بعضی طبق معمول انه عمل غیر صالح (2) قرائت می کنند،اما بعضی دیگر که باور نمی کنند خداوند پسر پیغمبری را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد،آیه را انه عمل غیر صالح (3) قرائت می کنند و می گویند او در واقع از نسل نوح نبود،خداوند به او گفت:«ای نوح!او از نسل تو نیست،اگر از نسل تو می بود من به خاطر تو او را نجات می دادم.

امام فرمود:«ابدا این طور نیست.او فرزند حقیقی نوح و از نسل نوح بود.چون بدکار شد و امر خدا را عصیان کرد،پیوند معنوی اش با نوح بریده شد.به نوح گفته شد این فرزند تو ناصالح است،از این رو نمی تواند در ردیف صالحان قرار گیرد. موضوع ما خانواده نیز چنین است.اساس کار،پیوند معنوی و صلاح عمل و اطاعت امر خداست.هر کس خدا را اطاعت کند از ما اهل بیت است،گو اینکه هیچ گونه نسبت و رابطه نسلی و جسمانی با ما نداشته باشد،و هر کس گنهکار باشد از ما نیست،گو اینکه از اولاد حقیقی و صحیح النسب زهرا باشد.همین خود تو که با ما هیچ گونه نسبتی نداری،اگر نیکوکار و مطیع امر حق باشی از ما هستی.» (4)

پیر و کودکان

پیر مردی مشغول وضو بود،اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی دانست.امام حسن و امام حسین که در آن هنگام طفل بودند،وضو گرفتن پیرمرد را دیدند.جای تردید نبود،تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است،باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد،اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست،گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می شود، برای همیشه خاطره تلخی از وضو خواهد داشت.بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود.

این دو طفل اندیشدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند.در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند و پیر مرد می شنید.یکی گفت:«وضوی من از وضوی تو کاملتر است.»دیگری گفت:«وضوی من از وضوی تو کاملتر است.»بعد توافق کردند که در حضور پیر مرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیر مرد حکمیت کند.طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیر مرد گرفتند.پیر مرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است،و به فراست مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تاثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت.گفت:

«وضوی شما صحیح و کامل است.من پیر مرد نادان هنوز وضوساختن را نمی دانم.به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید مرا متنبه ساختید.متشکرم.» (5)

پیام سعد

ماجرای پر انقلاب و غم انگیز احد به پایان رسید.مسلمانان با آنکه در آغاز کار با یک حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه، گروهی از دلاوران مشرکین قریش را به خاک افکندند و آنان را وادار به فرار کردند،اما در اثر غفلت و تخلف عده ای از سربازان طولی نکشید که اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگیر شدند و گروه زیادی کشته دادند.اگر مقاومت شخص رسول اکرم و عده معدودی نبود،کار مسلمانان یکسره شده بود.اما آنها در آخر توانستند قوای خود را جمع و جور کنند و جلو شکست نهایی را بگیرند.

چیزی که بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند،شایعه دروغی بود مبنی بر کشته شدن رسول اکرم.این شایعه روحیه مسلمانان را ضعیف کرد و بر عکس به مشرکین قریش جرئت و نیرو بخشید.ولی قریش همینکه فهمیدند این شایعه دروغ است و رسول اکرم زنده است،همان مقدار پیروزی را مغتنم شمرده به سوی مکه حرکت کردند.مسلمانان، گروهی کشته شدند و گروهی مجروح روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی دهشتزده پراکنده شده بودند.جمعیت اندکی نیز در کنار رسول اکرم باقی مانده بود.آنها که مجروح روی زمین افتاده بودند،و هم آنان که پراکنده شده فرار کرده بودند،هیچ نمی دانستند عاقبت کار به کجا کشیده و آیا رسول اکرم شخصا زنده است یا مرده؟

در این میان مردی از مسلمانان فراری از کنار یکی از مجروحین به نام سعد بن ربیع-که دوازده زخم کاری برداشته بود-عبور کرد و به او گفت:

«از قراری که شنیده ام پیغمبر کشته شده است!»سعد گفت:

«اما خدای محمد زنده است و هرگز نمی میرد.تو چرا معطلی و از دین خود دفاع نمی کنی؟وظیفه ما دفاع از شخص محمد نبود که وقتی کشته شد موضوع منتفی شده باشد،ما از دین خود دفاع کردیم و این موضوع همیشه باقی است.»

از آن سوی،رسول اکرم که اصحاب خود را یاد می کرد،ببیند کی زنده است و کی مرده؟کی جراحتش قابل معالجه است و کی نیست؟فرمود:

«چه کسی داوطلب می شود اطلاع صحیحی از سعد بن ربیع برای من بیاورد؟»

یکی از انصار گفت:

«من حاضرم.»

مرد انصاری رفت و سعد را در میان کشتگان یافت،اما هنوز رمقی از حیات در او بود.به او گفت:

«پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم که زنده ای یا مرده؟»سعد گفت:

«سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است،زیرا چند لحظه ای بیشتر از زندگی او باقی نمانده است،و بگو سعد گفت:خداوند به تو بهترین پاداشها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.»آنگاه گفت این پیام را هم از طرف من به انصار و یاران پیغمبر ابلاغ کن،بگو سعد می گوید:«عذری نزد خدا نخواهید داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.»

هنوز مرد انصاری از کنار سعد بن ربیع دور نشده بود که سعد جان به جان آفرین تسلیم کرد (6).

دعای مستجاب

خدایا مرا به خاندانم بر نگردان!

این جمله ای بود که هند،زن عمرو بن الجموح،پس از آنکه شوهرش مسلح شد و برای شرکت در جنگ احد راه افتاد،از زبان شوهرش شنید.این اولین بار بود که عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت می کرد.تا آن وقت شرکت نکرده بود،زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت می لنگید،و مطابق حکم صریح قرآن مجید،بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست (7).او هر چند خود شخصا در جهاد شرکت نمی کرد،اما چهار شیر پسر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند و هیچ کس گمان نمی کرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد،خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند،سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود.

خویشاوندان عمرو،همینکه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند،گفتند:

«اولا تو شرعا معذوری،ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کرده اند،لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!»گفت:

«به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم.عجب!آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟!ابدا ممکن نیست.»

خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما یکی پس از دیگری می آمدند که او را منصرف کنند.عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اکرم ملتجی شد:

-یا رسول الله!فامیل من می خواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم.به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.

-یا عمرو!آخر تو عذر شرعی داری،خدا تو را معذور داشته است،بر تو جهاد واجب نیست.

-یا رسول الله!می دانم،در عین حال که بر من واجب نیست باز هم...

رسول اکرم فرمود:«مانعش نشوید،بگذارید برود،آرزوی شهادت دارد،شاید خدا نصیبش کند.»

از تماشایی ترین صحنه های احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود که با پای لنگ،خود را به قلب سپاه دشمن می زد و فریاد می کشید:«آرزوی بهشت دارم.»یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت می کرد.آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند.

پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند،خصوصا که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود.عایشه همسر پیغمبر یکی از آن زنان بود.عایشه اندکی که از شهر بیرون رفت،چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد در حالی که سه جنازه بر روی شتر گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می کشید. عایشه پرسید:

«چه خبر؟»

-الحمد لله پیغمبر سلامت است.ایشان که سالم هستند دیگر غمی نداریم.خبر دیگر اینکه: «رد الله الذین کفروا بغیظهم » خداوند کفار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید.

-این جنازه ها از کیست؟

-اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.

-کجا می بری؟

-می برم به مدینه دفن کنم.

هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه کشید،اما شتر به زحمت پشت سر هند راه می رفت و عاقبت خوابید.عایشه گفت:

«بار حیوان سنگین است،نمی تواند بکشد.»

-این طور نیست.این شتر ما بسیار نیرومند است،معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل می کند.باید علت دیگری داشته باشد.

این را گفت و شتر را حرکت داد.تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همینکه روی حیوان را به طرف احد کرد دید به تندی راه افتاد.

هند دید وضع عجیبی است.حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود،اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می رود.با خود گفت شاید رمزی در کار باشد.هند در حالی که مهار شتر را می کشید و جنازه ها بر روی حیوان بودند،یکسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:

-یا رسول الله!ماجرای عجیبی است،من این جنازه ها را روی حیوان گذاشته ام که به مدینه ببرم و دفن کنم،وقتی که این حیوان را به طرف مدینه می خواهم ببرم از من اطاعت نمی کند،اما به طرف احد خوب می آید،چرا؟

-آیا شوهرت وقتی که به احد می آمد چیزی گفت؟

-یا رسول الله!پس از آنکه راه افتاد این جمله را از او شنیدم:«خدایا مرا به خاندانم بر نگردان.»

-پس همین است،دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است،خداوند نمی خواهد این جنازه برگردد.در میان شما انصار کسانی یافت می شوند که اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند،خداوند دعای آنها را مستجاب می کند.شوهر تو عمرو بن الجموح یکی از آن کسان است.

با نظر رسول اکرم هر سه نفر را در همان احد دفن کردند.آنگاه رسول اکرم رو کرد به هند:

-این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.

-یا رسول الله!از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم (8).

مصونیتی که لغو شد

مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند،همه روزه انتظار خبر تازه ای از جانب مکه و مکیان داشتند.هر چند آنها و هم مسلکانشان-که پرچمدار توحید و عدالت بودند-نسبت به انبوه مخالفین،یعنی طرفداران بت پرستی و ادامه نظام اجتماعی موجود،بسیار در اقلیت بودند،اما مطمئن بودند که روز به روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته می شود،و حتی نا امید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را باز یابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند.

از قضا شایعه ای در آن نقطه از حبشه که آنها بودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کرده اند.هر چند این خبر رسما تایید نشده بود،اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند،سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تایید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند.یکی از آنان عثمان بن مظعون،صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم و احترام همه مسلمانان بود.عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید،فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزوده اند.نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن، زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت.از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان.بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در«جوار»یکی از متنفذین قریش قرار دهد.

طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار»می خواست،یعنی از او تقاضا می کرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند،آن دیگری جوار می داد و تا پای جان هم از او حمایت می کرد.برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد-و لو دشمن-و او جوار ندهد،یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند.عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست.ولید هم جوار او را پذیرفت.

روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است.قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم می شمردند،دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت »پیدا کرد،آزادانه می رفت و می آمد و مانند یکی از قریش در مجالس و محافل آنها شرکت می کرد.

اما در همان حال،قریش لحظه ای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان فروگذار نمی کردند.این جریان بر عثمان-که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمی توانست ببیند-سخت گران می آمد.روزی با خود اندیشید این مروت نیست من در پناه یک نفر مشرک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیده ام در زیر شکنجه و آزار باشند.از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:

«من از تو متشکرم،تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی،ولی از امروز می خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم.بگذار هر چه بر سر آنها می آید بر سر من نیز بیاید.»

-برادرزاده جان!شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.

-چرا،من از این جهت ناراضی نیستم،من می خواهم بعد از این جز در«پناه خدا»زندگی نکنم.

-حالا که اینچنین تصمیم گرفته ای،پس همان طور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم،به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن.

-بسیار خوب،مانعی ندارد.

ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند.هنگامی که سران قریش گرد آمدند،ولید اظهار کرد:«همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند.»

-راست می گوید،برای همین منظور آمده ام و اضافه می کنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.علت خروج من از جوار او فقط این است که دوست ندارم غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم.

به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی که تا آن ساعت داشت لغو شد.اما عثمان مانند اینکه تازه ای در زندگی اش رخ نداده،مثل روزهای پیش در محفل قریش شرکت کرد.

از قضا در آن روز لبید بن ربیعه،شاعر معروف عرب،به مکه آمده بود،به قصد اینکه قصیده معروف خود را که یکی از شاهکارهای قصائد عرب جاهلیت است-و تازه به نظم آورده بود-در محفل قریش بخواند.قصیده لبید با این مصرع آغاز می گردد:

«الا کل شی ء ما خلا الله باطل »

یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است،حق مطلق ذات اقدس احدیت است.

رسول اکرم درباره این مصراع فرموده است:«راست ترین شعری است که عرب سروده است.»

لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت کند.حضار مجلس سراپا گوش شدند که شاهکار تازه لبید را بشنوند.لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز کرد،و تا گفت:

«الا کل شی ء ما خلا الله باطل »

عثمان بن مظعون که در کناری نشسته بود،مهلت نداد مصراع دوم را بخواند،به علامت تصدیق گفت:«احسنت،راست گفتی،حقیقت همین است،همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.»

لبید مصراع دوم را خواند:

«و کل نعیم لا محالة زائل »

یعنی هر نعمتی جبرا فنا پذیر و معدوم شدنی است.فریاد عثمان بلند شد:

«اما این یکی را دروغ گفتی.همه نعمتها فنا شدنی نیست.این فقط در باره نعمتهای این جهان صادق است.نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.»

تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون،این مرد جسور،خیره شدند.هیچ کس انتظار نداشت در محفلی که از اکابر و اشراف قریش تشکیل شده و شاعری با شخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهکار خود را بر قریش عرضه دارد،مردی مانند عثمان بن مظعون که تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اکنون نه تامین مالی دارد و نه تامین جانی و همه همفکران و هم مسلکانش در زیر شکنجه به سر می برند،این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده کند.

جمعیت به لبید گفتند:«شعر خویش را تکرار کن.»باز تا لبید گفت:

«الا کل شی ء ما خلا الله باطل »

عثمان گفت:«راست است،درست است.»

و چون لبید گفت:

«و کل نعیم لا محالة زائل »

عثمان گفت:«دروغ است،این طور نیست،نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.»

این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد.فریاد بر آورد:«ای مردم قریش!به خدا قسم سابقا مجالس شما این طور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند.چه شده که این جور اشخاص در میان شما پیدا شده اند؟»

یکی از حضار مجلس برای اینکه از لبید دلجویی کرده باشد و او به قرائت قصیده اش ادامه دهد،گفت:«از حرف این مرد ناراحت نباش،مرد سفیهی است،تنها هم نیست،یک عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شده اند و با این مرد هم عقیده اند.اینها از دین ما خارج شده اند و دین دیگری برای خود انتخاب کرده اند.»

عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد.او هم دیگر طاقت نیاورد،از جا حرکت کرد و سیلی محکمی به چهره عثمان نواخت که یک چشمش کبود شد.یکی از حضار مجلس گفت:

«عثمان!قدر ندانستی.در جوار خوب آدمی بودی.اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اکنون چشمت این طور نبود.»

عثمان گفت:

-پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا،هر که باشد.اما چشمم:

بدان که چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود که این چشمم نائل شده است.

خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت:

-عثمان!من حاضرم جوار خودم را تجدید کنم.

-اما من تصمیم گرفته ام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم (9).

اولین شعار

زمزمه هایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش می رسید،طبیعت کنجکاو و متجسس ابو ذر را به خود متوجه کرده بود.او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه می گذرد آگاه شود،اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت می کرد،چیز درستی نمی فهمید.آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت می کنند،اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت می کنند،هیچ معلوم نیست.برادرش عازم مکه بود،به او گفت:«می گویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازه ای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی می شود،اکنون که تو به مکه می روی،از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.»

روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد.هنگام مراجعت از او پرسید:

«هان!چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟»-تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم،او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت می کند،کلامی هم آورده که شعر نیست.

-منظور من تحقیق بیشتر بود،این مقدار کافی نیست.خودم شخصا باید بروم و از حقیقت این کار سر در بیاورم.

ابو ذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد.تصمیم گرفت هر طور هست با خود آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود.اما نه او را می شناخت و نه جرئت می کرد از کسی سراغ او را بگیرد.محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود.ابو ذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می داد،شاید نشانه ای از مطلوب بیابد.

مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود.ابو ذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد.روز را شب کرد و نشانه ای به دست نیاورد.پس از آنکه پاسی از شب گذشت،چون خسته بود همان جا دراز کشید.طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابو ذر کرد و رد شد.نگاه جوان از نظر ابو ذر خیلی معنی دار بود.به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم.حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد،اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند،به سر جای خود برگشت.

روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد.آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت.شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید.درست در همان وقت شب پیش،همان جوان پیدا شد،جلو آمد و با احترام به ابو ذر گفت:

«آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟»این را گفت و ابو ذر را با خود به منزل برد.ابو ذر شب را مهمان آن جوان بود،ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خود داری کرد.جوان نیز از او چیزی نپرسید.صبح زود ابو ذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد.آن روز نیز شب شد و ابو ذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد.همینکه پاسی از شب گذشت،باز همان جوان آمد و ابو ذر را با خود به خانه برد،اما این نوبت جوان سکوت را شکست.

-آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمده ای؟

-اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی،به تو می گویم.

-عهد می کنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.

-حقیقت این است،مدتهاست در میان قبیله خودمان می شنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می شود.من آمده ام خود او را ببینم و در باره کار او تحقیق کنم.اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟و ثانیا آیا می توانی مرا به او راهنمایی کنی؟

-مطمئن باش که او بر حق است و آنچه می گوید از جانب خداست.صبح من تو را پیش او خواهم برد.اما همان طور که خودت می دانی،اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می برم،جان هر دو نفر ما در خطر است.فردا صبح من جلو می افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا می روم.من مراقب اطراف هستم،اگر حس کردم خطری در کار است می ایستم و خم می شوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی می کند.تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.

فردا صبح جوان که کسی جز علی بن ابی طالب نبود،از خانه بیرون آمد و راه افتاد،و ابو ذر نیز از پشت سرش.خوشبختانه با خطری مواجه نشدند.علی ابو ذر را به خانه پیغمبر رساند.

ابو ذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش می کرد.به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق اسلام اختیار کرد و با رسول خدا پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را و لو در ذائقه ها تلخ آید بگوید.

رسول خدا به او فرمود:«اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن،تا دستور ثانوی من به تو برسد.»

ابو ذر گفت:«بسیار خوب.اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم،در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد.هر چه بادا باد.»

ابو ذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه یعنی مسجد الحرام رساند و در مجمع قریش فریاد بر آورد:«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.»

مکیان با شنیدن این شعار،بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند،به سر این مرد که او را اصلا نمی شناختند ریختند.اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابو ذر نینداخته بود،چیزی از ابو ذر باقی نمی ماند.عباس به مکیان گفت:«این مرد از قبیله بنی غفار است.راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین این قبیله است.شما هیچ فکر نمی کنید که اگر مردی از آنها را بکشید،دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!»

ابو ذر از دست قریش نجات یافت،اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود.با خود گفت یک بار دیگر این عمل را تکرار می کنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم کم به آن عادت کنند.روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد.باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.

ابو ذر پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت. همینکه رسول اکرم از مکه به مدینه مهاجرت کرد،ابو ذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکیهای آخر عمر خود در مدینه به سر برد.ابو ذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد.به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطه ای در خارج مدینه به نام «ربذه »تبعید شد و در همان جا در تنهایی در گذشت.پیغمبر اکرم در باره اش فرموده بود:«خدا رحمت کند ابو ذر را،تنها زندگی می کند،تنها می میرد،تنها محشور می شود.» (10)

در بارگاه رستم

رستم فرخ زاد،با سپاه گران و ساز و برگ کامل،برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند وارد قادسیه شد.مسلمانان به سرکردگی سعد وقاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند.سعد عده ای را مامور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان «مقدمة الجیش »و پیشاهنگ حرکت کنند.ریاست این عده با مردی بود به نام زهرة بن عبد الله. رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد،برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپه ای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت.بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و ساز و برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود.اما در عین حال مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سرانجام نیکی نخواهد داشت.رستم همان شب با پیغام،زهرة بن عبد الله را نزد خود طلبید و به او پیشنهاد صلح کرد،اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سر جای خود.

رستم با غرور و بلند پروازی-که مخصوص خود او بود-به او گفت:«شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی می کردیم.شما از انعام ما بهره مند می شدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید می کرد،ما از شما حمایت و شما را حفظ می کردیم.تاریخ گواه این مطلب است.» سخن رستم که به اینجا رسید،زهرة گفت:

«همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است،اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است.ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم.ما از هدفهای دنیایی گذشته هدفهای آخرتی داریم.ما قبلا همان طور بودیم که تو گفتی،تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود.او ما را به خدای یگانه خواند.ما دین او را پذیرفتیم.خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند،خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلط خواهد بخشید.هر کس به این دین بپیوندد عزیز می گردد و هر کس تخلف کند خوار و زبون می شود.»رستم گفت:

«ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی؟»

-اساس و پایه و رکن آن دو چیز است:شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد،و اینکه آنچه او گفته است از جانب خداست.

-این که عیب ندارد،خوب است.دیگر چی؟

-آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود (11).

-این هم خوب است.دیگر چی؟

-مردم همه از یک پدر و مادر زاده شده اند،همه فرزندان آدم و حوا هستند،بنابر این همه برادر و خواهر یکدیگرند» (12).

-این هم بسیار خوب است.خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم،آیا شما باز خواهید گشت؟

-آری،قسم به خدا دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل.ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم.

-راست می گویی.اما یک اشکال در کار است.از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور در نمی آید.از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییر شغل دهند و به کار دیگر بپردازند.اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند،پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جست.پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس،یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همین طور...

-اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم (13).ما نمی توانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم.ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم.همان طور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شده اند و همه برادر و برابرند.ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران به خوبی رفتار کنیم،و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم،عمل نکردن آنها به ما زیان نمی رساند.عمل به وظیفه،مصونیت ایجاد می کند.

زهرة بن عبد الله اینها را گفت و رفت.رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند.رستم به سعد وقاص پیام داد که نماینده ای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست.سعد خواست هیئتی را مامور این کار کند،اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید،گفت:

«ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند.همینکه یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار می دهند و خیال می کنند ما چون به آنها اهمیت می دهیم هیئتی فرستاده ایم.فقط یک نفر بفرست،کافی است.»

خود ربعی مامور این کار شد.

از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد وقاص آمده است.رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد.به اتفاق کلمه رای دادند که باید به او بی اعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما اعتنایی نداریم،شما کوچکتر از این حرفها هستید.

رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد،دستور داد تختی زرین نهادند و خودش روی آن نشست، فرشهای عالی گستردند،متکاهای زربفت نهادند.نماینده مسلمانان در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزه اش را به یک تار پوست بسته بود،وارد شد.تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند.متقابلا برای اینکه بفهماند ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمی دهیم و هدف دیگری داریم، همینکه به کنار بساط رستم رسید،معطل نشد،اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد.مامورین به او گفتند:«پیاده شو!»قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت،آنگاه از اسب پیاده شد.یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد.مخصوصا پلاس کهنه ای که جل شتر بود،به عنوان روپوش به دوش خویش افکند.به او گفتند:«اسلحه خود را تحویل بده،بعد برو نزد رستم.»گفت:«تحویل نمی دهم.شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمده ام،اگر نمی خواهید بر می گردم.»رستم گفت:«بگذارید هر طور مایل است بیاید.»

ربعی بن عامر،با وقار و طمانینه خاصی،در حالی که قدمها را کوچک برمی داشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده می کرد و عمدا فرشها را پاره می کرد،تا پای تخت رستم آمد.وقتی که خواست بنشیند،فرشها را عقب زد و روی خاک نشست.گفتند:«چرا روی فرش ننشستی؟»گفت:«ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمی آید.»

مترجم مخصوص رستم از او پرسید:

«شما چرا آمده اید؟»

-خدا ما را فرستاده است.خدا ما را مامور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم و آنها در ظل عدل اسلامی در آوریم (14).ما دین خدا را که بر این اساس است،بر سایر ملل عرضه می داریم،اگر قبول کردند در سایه این دین خوش و خرم و سعادتمندانه زندگی کنند،ما با آنها کاری نداریم،اگر قبول نکردند با آنها می جنگیم،آنگاه یا کشته می شویم و به بهشت می رویم،یا بر دشمن پیروز می گردیم.

-بسیار خوب،سخن شما را فهمیدیم.حالا ممکن است فعلا تصمیم خود را تاخیر بیندازید تا ما فکری بکنیم و ببینیم چه تصمیم می گیریم؟

-چه مانعی دارد.چند روز مهلت می خواهید؟یک روز یا دو روز؟

-یک روز و دو روز کافی نیست،ما باید به رؤسا و بزرگان خود نامه بنویسیم و آنها باید مدتها با هم مشورت کنند تا تصمیمی گرفته شود.

ربعی که مقصود آنها را فهمیده بود و می دانست منظور این است که دفع الوقت شده باشد،گفت:

«آنچه پیغمبر ما سنت کرده و پیشوایان ما رفتار کرده اند این است که در این گونه مواقع بیش از سه روز تاخیر جایز ندانیم.من سه روز مهلت می دهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید:یا اسلام بیاورید.در این صورت ما از راهی که آمده ایم بر می گردیم،سرزمین شما با همه نعمتها مال خودتان،ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبسته ایم.یا قبول کنید جزیه بدهید.یا آماده نبرد باشید.»

-معلوم می شود تو خودت فرمانده کل می باشی که با ما قرار می گذاری.

-خیر،من یکی از افراد عادی هستم،اما مسلمانان مانند اعضای یک پیکرند،همه از همند.اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد،مانند این است که همه امان داده اند (15).همه امان و پیمان یکدیگر را محترم می شمارند.

پس از این جریان،رستم که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود،با زعمای سپاه خویش در کار مسلمانان مشورت کرد،به آنها گفت:«چگونه دیدید اینها را؟آیا در همه عمر سخنی بلندتر و محکمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیده اید؟اکنون نظر شما چیست؟»

-ممکن نیست ما به دین این سگ در آییم.مگر ندیدی چه لباسهای کهنه و مندرسی پوشیده بود؟!

-شما به لباس چکار دارید،فکر و سخن را ببینید،عمل و روش را ملاحظه کنید.

سخن رستم مورد پذیرش آنان قرار نگرفت.آنها آنقدر گرفتار غرور بودند که حقایق روشن را درک نمی کردند.رستم دید هم عقیده و همفکری ندارد.پس از یک سلسله مذاکرات دیگر با نمایندگان مسلمانان و مشورت با زعمای سپاه خود، نتوانست راه حلی پیدا کند،آماده کارزار شد،و چنان شکست سختی خورد که تاریخ کمتر به یاد دارد.جان خویش را نیز در راه خیره سری دیگران از دست داد (16).

فرار از بستر

پیغمبر اکرم پنجاه و پنج سال از عمرش می گذشت که با دختری به نام «عایشه »ازدواج کرد.ازدواج اول پیغمبر با خدیجه بود که قبل از او دو شوهر کرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود.ازدواج با خدیجه در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت و خدیجه بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر به فرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود و فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات کرد.پس از خدیجه پیغمبر با یک بیوه دیگر به نام «سوده »ازدواج کرد.بعد از او با عایشه که دختر خانه بود و قبلا شوهر نکرده بود و مستقیما از خانه پدر به خانه پیغمبر می آمد ازدواج کرد.

پس از عایشه نیز،با آنکه پیغمبر زنان متعدد گرفت،هیچ کدام دختر خانه نبودند،همه بیوه و غالبا سالخورده و احیانا صاحب فرزندان برومندی بودند.

عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود می بالید و می گفت:«من تنها زنی هستم که با غیر پیغمبر آمیزش نکرده ام.او به زیبایی خود نیز می بالید و این دو جهت او را مغرور کرده بود و احیانا پیغمبر را ناراحت می کرد.»

عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات نکند،زیرا طبیعی است برای یک مرد با داشتن زنی جوان و زیبا،به سر بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناکامی چیز دیگر نیست،خصوصا اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه را در کمال دقت و عدالت بنماید.

اما پیغمبر که ازدواجهای متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن روز اسلام بود نه بر مبانی دیگر،به این جهات التفاتی نمی کرد و از آن تاریخ تا آخر عمر-که مجموعا در حدود ده سال بود-زنان متعددی از میان زنان بی سرپرست که شوهرهاشان کشته شده بودند یا به علت دیگر بی سرپرست شده بودند،به همسری انتخاب کرد.

موضوع دیگری که احیانا سبب ناراحتی عایشه می شد این بود که پیغمبر هیچ وقت تمام شب را در بستر نمی ماند،یک سوم شب و گاهی نیمی از شب و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر می برد (17).

شبی نوبت عایشه بود.پیغمبر همینکه خواست بخوابد جامه و کفشهای خود را در پایین پای خود نهاد،سپس به بستر رفت. پس از مکثی،به خیال اینکه عایشه خوابیده است،آهسته حرکت کرد و کفشهای خویش را پوشید و در را باز کرد و آهسته بست و بیرون رفت.اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده بود.این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود،زیرا شبهای دیگر می دید که پیغمبر از بستر بر می خیزد و در گوشه ای از اتاق به عبادت می پردازد،اما برای او بی سابقه بود که شبی که نوبت اوست پیغمبر از اتاق بیرون رود.با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر کجا می رود،نکند به خانه یکی دیگر از زنها برود! با خود گفت آیا واقعا پیغمبر چنین کاری خواهد کرد و شبی را که نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد؟!ای کاش سایر زنانش بهره ای از جوانی و زیبایی می داشتند و حرمسرایی از زیبارویان تشکیل داده بود.او چنین کاری هم که نکرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور خود جمع کرده است.به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب،به این زودی که هنوز مرا خواب نبرده به کجا می رود.

عایشه فورا جامه های خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه افتاد.دید پیغمبر یکسره از خانه به طرف بقیع-که در کنار مدینه بود و به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند-رفت و در کناری ایستاد.عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در گوشه ای پنهان کرد.دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند کرد،بعد راه خود را به طرفی کج کرد.عایشه نیز به همان طرف رفت.پیغمبر راه رفتن خود را تند کرد.عایشه نیز تند کرد.پیغمبر به حال دویدن در آمد.عایشه نیز پشت سرش دوید.بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد.عایشه،مثل برق،قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت.وقتی که پیغمبر وارد شد،نفس تند عایشه را شنید،فرمود:«عایشه!چرا مانند اسبی که تند دویده باشد نفس نفس می زنی؟»

-چیزی نیست یا رسول الله!

-بگو،اگر نگویی خداوند مرا بی خبر نخواهد گذاشت.

-پدر و مادرم قربانت،وقتی که تو بیرون رفتی من هنوز بیدار بودم،خواستم بفهمم تو این وقت شب کجا می روی،دنبال سرت بیرون آمدم.در تمام این مدت از دور ناظر احوالت بودم.

-پس آن شبحی که در تاریکی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی؟

-بلی یا رسول الله!

پیغمبر در حالی که مشت خود را آهسته به پشت عایشه می زد فرمود:

«آیا برای تو این خیال پیدا شد که خدا و پیغمبر خدا به تو ظلم می کنند و حق تو را به دیگری می دهند؟!»

-یا رسول الله!آنچه مردم مکتوم می دارند،خدا همه آنها را می داند و تو را آگاه می کند؟

-آری،جریان رفتن من امشب به بقیع این بود که فرشته الهی جبرئیل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خویش را از تو مخفی کرد.من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مکتوم داشتم.چون گمان کردم تو را خواب ربوده،نخواستم تو را بیدار کنم و بگویم برای استماع وحی الهی باید تنها باشم.بعلاوه ترسیدم تو را وحشت بگیرد.این بود که آهسته از اتاق بیرون رفتم. فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقیع و برای مدفونین بقیع طلب آمرزش کنم.

-یا رسول الله!من اگر بخواهم برای مردگان طلب آمرزش کنم چه بگویم؟

-بگو:السلام علی اهل الدیار من المؤمنین و المسلمین،و یرحم الله المستقدمین منا و المستاخرین،فانا ان شاء الله اللاحقون (18).

برنامه کار

پس از قتل عثمان و زمینه انقلابی که فراهم شده بود کسی جز علی علیه السلام نامزد خلافت نبود،مردم فوج فوج آمدند و بیعت کردند.

در روز دوم بیعت،علی علیه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر خاتم انبیاء و یک سلسله مواعظ، به سخنان خود این طور ادامه داد:

«ایها الناس!پس از آنکه رسول خدا از دنیا رفت،مردم ابو بکر را به عنوان خلافت انتخاب کردند،و ابو بکر عمر را جانشین معرفی کرد.عمر تعیین خلیفه را به عهده شورا گذاشت و نتیجه شورا این شد که عثمان خلیفه شد.عثمان طوری عمل کرد که مورد اعتراض شما واقع شد،آخر کار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسید.سپس شما به من رو آوردید و به میل و رغبت خود با من بیعت کردید.من مردی از شما و مانند شما هستم،آنچه برای شماست برای من است و آنچه به عهده شماست به عهده من است.خداوند این در را میان شما و اهل قبله باز کرده است و فتنه مانند پاره های شب تاریک رو آورده است.بار خلافت را کسی می تواند به دوش بگیرد که هم توانا و صابر باشد و هم بصیر و دانا.روش من این است که شما را به سیرت و روش پیغمبر بازگردانم.هر چه وعده دهم اجرا خواهم کرد به شرط آنکه شما هم استقامت و پایداری بورزید،و البته از خدا باید یاری بطلبیم.بدانید که من برای پیغمبر بعد از وفاتش آنچنانم که در زمان حیاتش بودم.

«شما انضباط و اطاعت را حفظ کنید.به هر چه می گویم عمل کنید.اگر چیزی دیدید که به نظرتان عجیب و غیر قابل قبول آمد در رد و انکار شتاب نکنید.من در هر کاری تا وظیفه ای تشخیص ندهم و عذری نزد خدا نداشته باشم اقدام نمی کنم.خدای بینا همه ما را می بیند و به همه کارها احاطه دارد.

«من طبعا رغبتی به تصدی خلافت ندارم،زیرا از پیغمبر شنیدم:«هر کس بعد از من زمام امور امت را به دست بگیرد در روز قیامت بر صراط نگه داشته می شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز می کنند،اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات می دهد و اگر ستمگر باشد صراط تکانی می خورد که بند از بند او باز می شود و سپس به جهنم سقوط می کند.»

«اما چون شما اتفاق رای حاصل کردید و مرا به خلافت برگزیدید،برای من شانه خالی کردن امکان نداشت.»

آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه کرد و مردم را از نظر گذراند و به کلام خود چنین ادامه داد:

«ایها الناس!من الآن اعلام می کنم:آن عده که از جیب مردم و بیت المال جیب خود را پر کرده املاکی سر هم کرده اند، نهرها جاری کرده اند،بر اسبان عالی سوار شده اند،کنیزکان زیبا و نرم اندام خریده اند و در لذات دنیا غرق شده اند،فردا که جلو آنها را بگیرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده اند از آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان-نه بیشتر-برایشان باقی گذارم،نیایند و بگویند علی بن ابی طالب ما را اغفال کرد.من امروز در کمال صراحت می گویم،تمام مزایا را لغو خواهم کرد،حتی امتیاز مصاحبت پیغمبر و سوابق خدمت به اسلام را.هر کس در گذشته به شرف مصاحبت پیغمبر نائل شده و توفیق خدمت به اسلام را پیدا کرده،اجر و پاداشش با خداست.این سوابق درخشان سبب نخواهد شد که ما امروز در میان آنها و دیگران تبعیض قائل شویم.هر کس امروز ندای حق را اجابت کند و به دین ما داخل شود و به قبله ما رو کند،ما برای او امتیازی مساوی با مسلمانان اولیه قائل می شویم.شما بندگان خدایید و مال مال خداست و باید بالسویه در میان همه شما تقسیم شود.هیچ کس از این نظر بر دیگری برتری ندارد.فردا حاضر شوید که مالی در بیت المال هست و باید تقسیم شود.» روز دیگر مردم آمدند،خودش هم آمد،موجودی بیت المال را بالسویه تقسیم کرد.به هر نفر سه دینار رسید.مردی گفت:

«یا علی!تو به من سه دینار می دهی و به غلام من نیز که تا دیروز برده من بود سه دینار می دهی؟»علی فرمود:

«همین است که دیدی.»

عده ای که از سالها پیش به تبعیض و امتیاز عادت کرده بودند-مانند طلحه و زبیر و عبد الله بن عمر و سعید بن عاص و مروان حکم-آن روز از قبول سهمیه امتناع کردند و از مسجد بیرون رفتند.

روز بعد که مردم در مسجد جمع شدند،این عده هم آمدند،اما جدا از دیگران گوشه ای دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند.پس از مدتی ولید بن عقبه را از میان خود انتخاب کردند و نزد علی فرستادند.

ولید به حضور علی علیه السلام آمد و گفت:«یا ابا الحسن!اولا تو خودت می دانی که هیچ کدام از ما که اینجا نشسته ایم به واسطه سوابق تو در جنگهای میان اسلام و جاهلیت از تو دل خوشی نداریم.غالبا از هر کدام ما یک نفر یا دو نفر در آن روزها به دست تو کشته شده است.از جمله پدر خودم در بدر به دست تو کشته شد.اما از این موضوع با دو شرط می توانیم صرف نظر کنیم و با تو بیعت کنیم،اگر تو آن دو شرط را بپذیری:

«یکی اینکه سخن دیروز خود را پس بگیری،به گذشته کار نداشته باشی و عطف به ما سبق نکنی.در گذشته هر چه شده شده.هر کس در دوره خلفای گذشته از هر راه مالی به دست آورده آورده،تو کار نداشته باش که از چه راه بوده،تو فقط مراقب باش که در زمان خودت حیف و میلی نشود.

«دوم اینکه قاتلان عثمان را به ما تحویل ده که از آنها قصاص کنیم،و اگر ما از ناحیه تو امنیت نداشته باشیم ناچاریم تو را رها کنیم و برویم در شام به معاویه ملحق شویم.»

علی علیه السلام فرمود:«اما موضوع خونهایی که در جنگ اسلام و جاهلیت ریخته شد،من مسؤولیتی ندارم زیرا آن جنگها جنگ شخصی نبود،جنگ حق و باطل بود.شما اگر ادعایی دارید باید از جانب باطل علیه حق عرض حال بدهید نه علیه من.اما موضوع حقوقی که در گذشته پا مال شده،من شرعا وظیفه دارم که حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم،در اختیار من نیست که ببخشم و صرف نظر کنم.و اما موضوع قاتلان عثمان!اگر من وظیفه شرعی خود تشخیص می دادم،آنها را دیروز قصاص می کردم و تا امروز مهلت نمی دادم.»

ولید پس از شنیدن این جوابها حرکت کرد و رفت و به رفقای خود گزارش داد.آنها دانستند و بر آنها مسلم شد که سیاست علی قابل انعطاف نیست.از آن ساعت شروع کردند به تحریک و اخلال.

گروهی از دوستان علی علیه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند:«عن قریب این دسته قتل عثمان را بهانه خواهند کرد و آشوبی بپا خواهد شد.اما قتل عثمان بهانه است،درد اصلی اینها مساواتی است که تو میان اینها و تازه مسلمانهای ایرانی و غیر ایرانی برقرار کرده ای.اگر تو امتیاز اینها را حفظ کنی و در تصمیم خود تجدید نظر کنی،غائله می خوابد.»

چون ممکن بود این اعتراض برای بسیاری از دوستان علی پیدا شود که:اینقدر اصرار برای رعایت مساوات چرا،لهذا علی علیه السلام روز دیگر در حالی که شمشیری حمایل کرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشکیل می داد که یکی را به کمر بسته بود و دیگری را روی شانه انداخته بود،به مسجد رفت و بالای منبر ایستاد و به کمان خود تکیه کرد،خطاب به مردم گفت:

«خداوند را که معبود ماست شکر می کنیم.نعمتهای عیان و نهان او شامل حال ماست.تمام نعمتهای او منت و فضل ست بدون اینکه ما از خود استحقاق و استقلالی داشته باشیم،برای اینکه ما را بیازماید که شکر می کنیم یا کفران.افضل مردم در نزد خدا آن کس است که خدا را بهتر اطاعت کند و سنت پیغمبر را بهتر و بیشتر پیروی کند و کتاب خدا را بهتر زنده نگاه دارد.ما برای کسی نسبت به کسی،جز به مقیاس طاعت خدا و پیغمبر،برتری قائل نیستیم.این کتاب خداست در میان ما و شما،و آن هم سنت و سیره روشن پیغمبر شما که آگاهید و می دانید.»

آنگاه این آیه کریمه را تلاوت کرد: یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم.

پس از این خطبه،برای دوست و دشمن قطعی و مسلم شد که تصمیم علی قطعی است،هر کس تکلیف خود را فهمید،آن کس که می خواست وفادار بماند وفادار ماند و آن کس که به چنین برنامه ای نمی توانست تن بدهد،یا مانند عبد الله عمر کناره گیری و انزوا اختیار کرد و یا مانند طلحه و زبیر و مروان تا پای جنگ و خونریزی حاضر شد (19).

پی نوشت ها:

1- وسائل،ج 3/ص 395.

2- یعنی این فرزند تو فرزندی است نا صالح.

3- یعنی او فرزند آدم بدی است،فرزند تو نیست.

4- بحار الانوار،ج 10/ص 65.

5- بحار الانوار،ج 10/ص 89.

6- شرح ابن ابی الحدید،جلد3،چاپ بیروت،صفحه 574،و سیره ابن هشام،ج 2/ص 94.

7- «لیس علی الاعمی حرج و لا علی الاعرج حرج و لا علی المریض »:سوره فتح،آیه 17.

8- شرح ابن ابی الحدید،جلد3،چاپ بیروت،صفحه 566.

9- اسد الغابة،ج 3/ص 385 و386،و سیره ابن هشام،ج 1/ص 364-370.

10- اسد الغابة،ج 1/ص 301 و ج 5/ص 186،و الغدیر،ج 8/ص 314،چاپ بیروت.

11- «و اخراج العباد من عبادة العباد الی عبادة الله.»

12- «الناس بنو آدم و حواء اخوة لاب و ام.»

13- «نحن خیر الناس للناس.»

14- الله جاء بنا و بعثنا لنخرج من یشاء من عباده،من ضیق الدنیا الی سعتها،و من جور الادیان الی عدل الاسلام.

15- عبارت ربعی این است:«و لکن المسلمین کالجسد الواحد بعضهم من بعض یجیر ادناهم علی اعلاهم ».این مرد مضمون این جمله را مجموعا از دو حدیث نبوی ذیل اقتباس کرده است:

الف.«مثل المؤمنین فی تواددهم و تراحمهم کمثل الجسد اذا اشتکی بعض تداعی له سائر اعضاء جسده بالحمی و السهر»یعنی اهل ایمان از نظر عواطف و علائق و پیوندهای دوستانه مانند یک پیکرند.چون عضوی به درد آید،سایر عضوها به وسیله تب و بیخوابی با او همدردی می کنند.سعدی اشاره به مضمون این حدیث می کند آنجا که می گوید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

در خطبه ای که خود عمر هنگام فرستادن سپاه به ایران ایراد کرد نیز به مضمون این حدیث اشاره کرد و گفت:«ان الله عز و جل قد جمع علی الاسلام اهله فالف بین القلوب و جعلهم فیه اخوانا و المسلمون فیما بینهم کالجسد لا یخلو منه شئ من شئ اصاب غیره،و کذلک یحق علی المسلمین ان یکونوا و امرهم شوری بینهم بین ذوی الرای منهم »یعنی خداوند اهل اسلام را گرد محور اسلام جمع کرده است،دلهای آنها را به هم الفت داده و آنها را برادر یکدیگر قرار داده است. مسلمانان با خودشان مانند یک پیکرند.آنچه به عضوی اصابت کند،به همه عضوها اصابت می کند.شایسته مسلمانان این است که اینچنین باشند،کار خود را با مشورت و رای اهل رای و نظر اداره می کنند(یا شایسته مسلمین این است که امور خود را با مشورت اداره کنند.):کامل ابن اثیر،جلد 2،صفحه 310.

ب.«المسلمون تتکافؤ دماؤهم،یسعی بذمتهم ادناهم،و هم ید علی من سواهم »یعنی مسلمانان خونشان برابر است. کوچکترین آنها قراردادشان را محترم می شمارد.آنها در برابر دشمن مانند یک دست می باشند.

16- کامل ابن اثیر،ج 2/ص 319-321،وقایع سال 14 هجری.

17- ان ربک یعلم انک تقوم ادنی من ثلثی اللیل و نصفه و ثلثه،و طائفة من الذین معک،و الله یقدر اللیل و النهار:قرآن کریم،سوره مزمل،آیه 20.

18- مسند احمد حنبل،ج 6/ص 221.

19- شرح ابن ابی الحدید،چاپ بیروت،ج 2/ص 271-273،شرح خطبه 90.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان