کدامیک از ما خود را آماده کرده ایم برای دل کندن، جدا شدن، سفر کردن؛ که اگر روزی اماممان صدایمان زند و ما را طلب کند بتوانیم به راحتی هجرت کنیم، نه تنها از خانه و کاشانه، که از مال و جان خویش؟!!!
کدامیک از ما خود را آماده کرده ایم برای دل کندن، جدا شدن، سفر کردن؛ که اگر روزی اماممان صدایمان زند و ما را طلب کند بتوانیم به راحتی هجرت کنیم، نه تنها از خانه و کاشانه، که از مال و جان خویش؟!!!
قانون های عالم
ما قانون های عالم را وارونه کرده ایم و متعجب به گرد خویش می چرخیم و چون و چرا می کنیم.
ما قانون های عالم را وارونه کرده ایم و وارونه عمل می کنیم.
ما قانون های عالم را وارونه کرده ایم و می گوییم چرا هر چه سعی می کنیم به مقصد نمی رسیم.
گم شده و متحیر و مبهوت به دور خویش می چرخیم.
زمین را گرد می بینیم، گردی که می چرخد. با جاذبه حدش را تعریف کرده و با شروع آسمان پایانش را اعلام می داریم. آسمان را با وسعت کهکشان ها و ستاره ها می شناسیم و شب و روز را با مرز روشنایی و تاریکی خط کشی می کنیم.
خدایا ما قانون های عالم را وارونه کرده ایم و با همین قانون ها دنیا را می بینیم، می فهمیم و عمل می کنیم.
آخر وقتی نمی دانیم زمین نه گرد است و نه صاف، بلکه "مهد"یست برا ی آسایش و آرامش، و شب لباسی است برای پوشاندن دیدنی ها تا از کار روزانه فارغ شویم و روز در طلب فضل کردگار بکوشیم؛ چگونه می توان انتظار داشت که درست عمل کنیم؟!!
خدایا، ما ایستاده بر پله های بی قانونی خویش برای عالم قانون وضع می کنیم و چون میان تارهای درهم تنیده آن گرفتار می شویم دست و پا زنان در پی راه نجات آه و ناله سر می دهیم.
خدایا، ما قانون های عالم را وارونه کرده ایم و با همین قانون ها می خواهیم خود را ببینیم و عالِم شویم، تا تو را یافته و به سویت آییم، اما نمی دانیم برای دیدن تو چشم و گوشی دیگر لازم است. محکم یا ...
اول
اگر یک نفر بخواهد از روی زمین به سمت بالا برود مثلا به سمت پشت بام، چه راه هایی را به او پیشنهاد می کنید؟ خب معلوم است حتما می گویید راه پله را برای همین کار ساخته اند، برای بالا رفتن و پایین آمدن. اما اگر از هیچ راه پله و نردبانی خبری نبود چه؟ به فکر آسانسور و پله برقی هم نباشید. فرض کنید آن یک نفر تک و تنها مانده روی زمین و تنها راه نجاتش رفتن به سمت بالاست. آنوقت چه؟
بله در این صورت حتما باید یک نفر از روی بام طنابی، ریسمانی، نردبانی، چیزی بفرستد پایین تا او بتواند بالا برود. اما آیا تا به حال فکر کرده اید که اگر آن ریسمان به جای محکمی وصل نشده باشد چه پیش خواهد آمد؟!! ان بنده خدا با سر به زمین خواهد خورد.
برای هر بالا رفتنی نقطه اتصال محکمی نیاز است. حتی اگر نردبانت به جای محکمی متصل نشود و دائم نگران افتادن باشی، از آن بالا نخواهی رفت.
این قانون عالم است.هیچ انسان عاقلی برای انجام کار خود به آنچه که ثابت و مطمئن نیست تکیه نمی-کند. حال چگونه است که برای آدم شدن و بالا رفتن از پله های وجودی خویش به ثابتات عالم اطمینان نکرده و بدان نمی آویزیم؟!!
همه حرکت می کنند و می روند، اما چه چیزی در این حرکت نهفته است که انسان سر از پا نشناخته و اگر لازم شود در فرصتی کوتاه بار سفر می بندد و هجرت می کند؟ عشق و علاقه به سفر، شرایط و امکانات خاص پیش رو، یا یک باور محکم و اعتقاد و ایمان به تصمیمی که گرفته و انتخابی که کرده است؟!!
دوم
جای پایش را خوب محکم کرد. با قلم و چکش میخی بر قلب کوه فرو برد و طناب را داخل آن محکم کرد. طناب را چند بار کشید تا مطمئن شود میخ ثابت و پابرجا در میان سنگ ها فرو رفته است. طناب را محکم گرفت و خود را بالا کشید. دوباره جای پایش را محکم کرد. به پایین نگاهی انداخت. خیلی بالا آمده بود. صخره نوردی را از کودکی دوست داشت. در این سال ها با تمرین های مکرر توانسته بود صعود به قله های مختلفی را تجربه کند. عرق از پیشانی پاک کرد و میخ دیگری برداشت و با چکش در دل کوه جای کرد. آرام آرام بالاتر و بالاتر می رفت و با هر میخی جای پایی می ساخت برای صعودش. باید خوب دقت می کرد. یک لحظه غفلت تاوان سختی داشت. پدرش سال ها پیش به خاطر محکم نبودن یک میخ و حلقه طناب جان خود را از دست داده بود و او نمی خواست تجربه پدر برایش تکرار شود.
با چکش دوباره چند بار بر میخ ضربه زد و حلقه را محکم کرد. آرام پای از تکه سنگ ها بر گرفت و بالاتر رفت. دیگر چیزی به فتح قله نمانده بود.
سوم
اگر به چشم خودش ندیده بود باور نمی کرد. اما هنوز هم تصویر تکه سنگ های میان جاده و جمعیتی که هراسان به هر سو می دویدند از مقابل چشمانش محو نمی شد. آن روز غروب صدای مهیبی از اعماق زمین به گوش رسید و کوه با آن همه عظمت و بزرگی شروع به لرزیدن کرد. نه تنها کوه که همه چیز می لرزید. قطعه سنگ هایی که از کوه جدا می شد، بر سقف ماشین ها و میان جاده می افتاد و مردم میان دشت تیغ ها و خار و خاشاک کنار جاده می دویدند.
می دانست که زمین روزی بدون هیچ پستی و بلندی بوده و کوه ها بر اثر زلزله های پیاپی ایجاد شده اند، می دانست وجود کوه های به ظاهر محکم خود دلیل بی ثباتی آنهاست؛ اما باز هم اگر خودش به چشم ندیده بود باور نمی کرد. تنها چند ثانیه طول کشید. صدایی شنید و لرزیدنی حس کرد و بعد فرار. هر چند از این زلزله جان سالم به در برده بود اما تا مدت ها تصویر تکه سنگ های غلتان میان آسمان و زمین و فریاد آدم ها رهایش نمی کرد.
با خود می گفت وقتی کوه با همه کوه بودنش، با همه ابهت و عظمت و اقتدارش به لرزه ای فرو می ریزد، پس چه چیز محکمی در این عالم وجود دارد؟ به چه چیزی می توان تکیه کرد و مطمئن بود؟!!!
چهارم
چند لحظه صبر کرد تا چراغ برای عابر پیاده سبز شود. آرام پا در خیابان گذاشت. هنوز به وسط خیابان نرسیده بود که میان زمین و آسمان معلق شد. یک لحظه، یک آن، صدای مهیبی و دیگر هیچ.
آن روز خورشید زندگی مرد برای همیشه غروب کرد.
زندگی به دمی بسته است. دمی که شاید بازدمی از پی نداشته باشد. یک لحظه، یک آن، و دیگر هیچ، تمام.
آن مرد برای همیشه دنیا را وداع گفت. کسی چه می داند شاید کار نیمه تمامی داشت و سخن ناگفته ای. او حتی مجالی نیافت برای خداحافظی کردن با عزیزان. او دستش برای همیشه از دنیا کوتاه شده است. دیگر هرگز نمی تواند کاری انجام دهد و سخنی بگوید. کسی چه می داند شاید اگر زنده بود می گفت هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داشتم، برنامه های ناتمام زیادی که اگر فرصتی بود ...
اما دیگر برای همیشه دیر شده است. او هرگز نمی تواند به دنیا باز گردد. فرصتی که من و تو داریم و از آن غافلیم.
پنجم
چند سالی می شد که برای رفتن اقدام کرده بود. گفته بودند هر زمان کارها درست شود به شما اطلاع می دهیم.
وقتی آن روز صبح با زنگ تلفن از جای پرید و شنید که می گویند ویزای شما آماده است و تنها یک هفته وقت دارید برای رفتن، لرزه ای بر اعماق وجودش افتاد.
آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که حتی فرصت نکرد از اقوام و دوستان خداحافظی کند. وسایل مختصری برداشت و سوار هواپیما شد. با خود گفت در اولین فرصت با یکایک آنها تماس گرفته و عذر خواهی می کنم، فعلا مجالی برای توقف نیست.
همه ما کمابیش با این اتفاق آشناییم. فرصت اندک، سفر فوری، چمدانی کوچک و حرکت.
عشق به یک سرزمین، شرایط استثنایی خوب، سفر به جایی که به آن علاقه داریم و هزاران دلیل دیگر می تواند ما را یکباره از جا بکند، حرکتمان دهد به سمت و سویی دیگر تا از خانه و کاشانه و تمام وسایل زندگی دل بکنیم. برای یکی، عشق به ویزا و اقامت در کشوری خاص، برای یکی فرصت مطالعاتی و تحصیلی، یکی عشق به اماکن زیارتی و برای یکی عشق به دیدار حق.
همه حرکت می کنند و می روند، اما چه چیزی در این حرکت نهفته است که انسان سر از پا نشناخته و اگر لازم شود در فرصتی کوتاه بار سفر می بندد و هجرت می کند؟ عشق و علاقه به سفر، شرایط و امکانات خاص پیش رو، یا یک باور محکم و اعتقاد و ایمان به تصمیمی که گرفته و انتخابی که کرده است؟!!
کدامیک از ما خود را آماده کرده ایم برای دل کندن، جدا شدن، سفر کردن؛ که اگر روزی اماممان صدایمان زند و ما را طلب کند بتوانیم به راحتی هجرت کنیم، نه تنها از خانه و کاشانه، که از مال و جان خویش؟!!!
ادامه دارد...
منبع : tebyan