گروه اندیشه: گفت و گوی حامد زارع با رضا داوری اردکانی که با همین نام با موضوع «آفاق فلسفه در سپهر فرهنگ» تبدیل به کتاب شده، دارای نکات بسیار مهم و به ویژه در مطلب زیر معرف برخی نگاه ها به انقلاب اسلامی ایران، و شکل گیری تضادهای جدید به ویژه در گروه فلسفه دانشگاه تهران، و در سطح وسیعتری تضاد میان پوپرین ها با هایدگری ها است. البته اردکانی خود را از ابتدا وارد در منازعه نمی داند و با اعلام برائت از هایدگری یا فردیدی بودن تلاش می کند ابعاد و دلایل شکل گیری این سوء تفاهم را توضیح بدهد. با این همه روایت اردکانی در بطن خود یعنی در سفید نوشته ها، دارای صداقت سرشاری است که این موضوع از جمله اظهار نظرش در باره شریعتی در گفت وگویی دیگر نیز نهفته است. او در بیان خود گویی درکام اش ابتدا فیلتر اخلاق قلبی و تربیتی خود را گذاشته و کلمات بعد از عبور دالان اخلاق، از دهانش خارج شده و بر دل و سر مخاطب می نشیند. او در این گفت و گو که بخش مهمی از آن به حوادث رخ داده اشاره دارد، تلاش می کند تبیین خود را و به تاکید خودش تلخ ترین بخش زندگی اش را مطرح کند. در خلال گفت و گو یک موضوع از زبان او بسیار حائز اهمیت است: رنگ و بوی سیاسی روز، بر رنگ و بوی فلسفی و فکری انقلاب اسلامی چربید، و همه چیز وارد دوره مارک زنی به جای زیست در حوزه تفکر شد. تا جایی که فردید از او به صهیون، ماسون و بهائیت یاد می کند. باید گفت او در بسیاری از موارد دیگر نیز دچار تحول فکری شده است مانند این که اکنون معتقد است «انقلاب های سه قرن اخیر در دستیابی به اهدافشان شکست خوردند / بلهوسی ها و خودرایی ها سیاست را به مهندسی اجتماعی تبدیل می کند.» این گفت و گو در زیر از نظرتان می گذرد:
***
شما کتاب وضع کنونی تفکر در ایران را نوشته اید. باید اذعان کرد که با وجود این که تاریخ نگارش کتاب نزدیک به رخدادهای دوران انقلاب است، اما فضای بسیار متاملانه ای بر این کتاب حاکم است. در این کتاب شما اگر چه به گذشته همین توجه را نشان داده اید، راهی برای به اصطلاح قدما «طفره» به آینده ای خاص نمی بینید. یعنی شما تصویری از یک وضعیت تاریخی را ارائه می دهید که برای برون شد از آن زمان زیادی لازم است. اما پس از وقوع انقلاب دو یا سه کتاب نوشتید که فضای فیلسوفانه کتاب وضع کنونی تفکر در ایران و همچنین کتاب هایی که بعدا نوشتید در آن ها دیده نمی شود. علت این امر را در چه چیزی می بینید؟
حق با شماست. من خودم نیز به این تفاوت اذعان کرده ام. ظاهرا شما آن نوشته مرا که در مقدمه یکی از کتاب هایم در باره نوشته های قبل و بعد از انقلاب آمده است، ندیده اید.
ممکن است! الآن به خاطر نمی آوردم.
بسیار متشکرم! صریحا به شما بگویم که وقتی مقالات کتاب وضع کنونی تفکر در نوشته می شد، نویسنده هیچ امیدی به آینده نداشت. نه ان که من به آینده نیندیشیده باشم، بلکه افق را تیره می دیدم. وقتی انقلاب به وقوع پیوست، در نظرم آمد که در تاریخ تحولی در حال روی دادن است. البته در تاریخ هر وقت تحولی روی داده، این تحول مسبوق به مقدمات روحی و فکری بوده است. به این جهت با خود می گفتم اگر در میان ما این تحول فکری و فرهنگی روی نداده است که شاید این بار به جای این که راه از تفکر به سیاست برسد، تحول فکری و فرهنگی با تغییرات سیاسی هم عنان خواهد بود. هرچه بود امیدوار شدم که یک انقلاب معنوی و جهانی روی خواهد داد.
در آن زمان بحث در ایدئولوژی ها را آغاز کردم تا بگویم دوران ایدئولوژی ها رو به اتمام است. سکولاریسم هم در حال رسیدن به پایان خود است و نظمی در حال به وجود آمدن است که ورای کمونیسم و سرمایه داری و سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی و انوع استبدادها است. من بعد از 28 مرداد راه توسعه را بسیار صعب می دیدم و پس از انقلاب طرح توسعه در نظرم کمرنگ شد. آیا پدید آمدن این از چه جهت موجه به نظر برسد؟ امید در انقلاب را موجه نمی دانید. در باره این تحول از یاس به امید و سرنوشت این مید، امیدوارم وقتی پیدا کنم که چند ساعتی با هم بگوییم و بشنویم.
وقتی فکر می کنم یک نظم نوپدید می آید طبیعی است که دیگر مثل سابق مایوس نباشم.
منظورم این است که با توجه به فضایی که در کتاب وضع کنونی تفکر در ایران ترسیم کرده بودید، باید حسن ظنتان نسبت به برخی تحولات و نتایج آن ها کم می بود. ؟
به یک اعتبار شما درست می گویید. کسی که راه تاریخ توسعه نیافتگی و تجددمآبی را بسیار تیره و ناهموار می داند، نمی تواند به آینده توسعه امید داشته باشد، اما انقلاب را دنباله تاریخ توسعه نیافتگی نمی دانستم. انقلاب حادثه ای پیش بینی نشده بود. با این پیش آمد، و با نظر به ناکامی بلشویسم و بحران لیبرالیسم، فکر می کردم باید تحولی در جهان پدید آید و انقلاب را نشانه و آغاز تحول جهانی می دیدم. در هر صورت صادقانه به شما می گویم که احساسم این بود که دری در تاریخ در حال گشوده شدن است. تمام گرفتاری من هم که شما کما بیش در جریان آن قرار دارید از همین جاست که من صمیمانه در انتظار یک تحول اساسی در تاریخ و نه تلفیق گذشته خودمان با گذشته تجدد بودم.
اما ما حاشیه نشین تاریج تجدد بودیم و قرار نبود این اتفاقات این جابیفتد ؟
من از اول هم فکرش را می کردم و اکنون برایم کاملا روشن شده است که فلاسفه بهتر است در متن سیاست و عمل سیاسی دخالت نکنند. این را در جایی هم نوشته ام. از افلاطون و بیکن و هایدگر هم شاهد مثال آورده ام که فیلسوف وقتی مستقیما در عمل سیاست دخالت می کند، جایگاه خود را گم می کند. اهل فلسفه به جای ورود در سیاست باید به وضع خود و امکاناتی که دارند بیندیشند و تامل کنند که آیا می توان در حاشیه و ذیل یک تاریخ بود و در عین حال در آن تاریخ دگرگونی پدید آورد. به این معانی هم فکر می کردم اما کشش از آن سو قوی تر بود. اکنون به این نتیجه رسیده ام که انقلاب ما توانسته است آخرین تحولی را که در وجود بشر و در جهان پدید آمده است به نحوی نشان دهد.
جناب آقای دکتر، اگر موافق باشید به سال 1357 و وقوع انقلاب اسلامی بپردازیم. دکتر طباطبایی در مصاحبه ای گفته بود که وقتی جریان انقلاب را از پیاده روهای تهران دنبال می کرده است، شما و دکتر شایگان را در صف اول تظاهرات های پاییز و زمستان 57 مشاهده کرده است. فارغ از جنبه های تمثیلی و طعن آمیز روایت دکتر طباطبایی، شما چگونه این روایت را برای ما می توانید بازگو کنید؟
ایشان درست گفته اند. من و دکتر شایگان با هم در تظاهرات بودیم. نزدیکی های میدان انقلاب در نزدیکی جایی که گلوله ای به خبرنگار ایتالیایی اصابت کرد، ما فرار کردیم و به شرکت عموی دکتر شایگان در خیابان تخت جمشید رفتیم. آن هم قصه ای دارد که جای گفتنش این جا نیست. البته من و شایگان در عین همدلی ها و همزبانی ها، دو درک متفاوت از تحولات داشتیم.
در سال های 60 تا62 که ستاد انقلاب فرهنگی تشکیل شد و دانشگاه ها تعطیل شد شما چه کردید؟
من همچنان در دانشکده ادبیات بودم. البته به اساتید اعلام شده بود که باید برای انجام دادن طرح و پروژه های پژوهشی در دانشکده حضور داشته باشند و تحقیقات خود را دنبال کنند. در آن زمان من به کارهای خود مشغول بودم و البته در کار برنامه ریزی و تدوین برنامه گروه فلسفه و دانشکده هم مشارکت داشتم.
آیا با ستاد انقلاب فرهنگی نیز همکاری می کردید؟
همکاری در حد همان برنامه ریزی درس های فلسفه بود که خدمت شما عرض کردم.
نخستین مواجهه شما با عبدالکریم سروش چگونه بود؟
آقای دکتر سروش دوست دکتر حداد عادل بود و من به واسطه ایشان با آقای سروش آشنا شدم بعد هم که آمدند و عضو ستاد انقلاب فرهنگی شدند و به تدریس فلسفه علم پرداختند، با ایشان از نزدیک همکاری کردم. چیزی که باعث اختلاف یا سوءتفاهم میان ما شد شاید کتاب معارف اسلامی بود که به نظر من مطالبش هرچه بود ربطی به دین نداشت.
اما ماجرای این سوء تفاهم چه بود؟
من از این جا و آن جا سخنانی با این مضمون می شنیدم که هایدگری ها گروه فلسفه را تصرف کرده اند و در گروه فلسفه را بسته اند و جز به گروه خودشان به کسی راه و مجال نمی دهند. من نمی دانستم معنی و منظور این سخنان چیست و مخاطبش کیست؟ پاسخ می دادم اگر کسی را می شناسید که اهل فلسفه و تدریس آن است ، من چه کاره ام که جلو ورود او را بگیرم. مع هذا این ادعا تکرار می شد که هایدگری ها در گروه فلسفه را به روی اهل فلسفه بسته اند. از این بابت من بسیار متعجب بودم. بعدها رندی به من گفت که تو روستایی هستی و مراد سخن مدعیان را نمی فهمی. آن ها که می گفتند در گروه فلسفه بسته است، منظورشان این بود که چرا افلاطون و ارسطو جدید و فلسفه اسلامی تدریس می شود. فلسفه درست یکی است و همه باید آن را یاد بگیرند و شما باید خانه را بگذارید و بروید. البته اگر می آمدند می گفتند که می خواهند علاوه بر فلسفه علم، فلسفه تاریخ و کلام را هم تدریس کنند، دانشکده استقبال می کرد، اما من نمی توانستم به دکتر جهانگیری، دکتر احمدی، دکتر مجتهدی و دکتر مجتبوی بگویم شما تشریف ببرید منزل استراحت بفرمایید و گروه فلسفه به ترویج پوپریسم اکتفا کند. به مناسبت ذکر نام شریف دوستانم چیزی یادم آمد که خوب است بگویم.
این جا و آن جا به کرات می گفتند و هنوز هم می گویند که هایدگری ها گروه فلسفه را در اختیار خود گرفته اند. آیا دکتر احمدی، دکتر جهانگیری، دکتر ابراهیمی دینانی، دکتر مجتهدی و دکتر پورجوادی هایدگری اند؟ کسانی هم که بعدها آمدند فلسفه می دانستند و مهم نبود که به کدام حوزه فلسفه تعلق و علاقه دارند. از آقای دکتر سروش هم دعوت شد که بیایند در گروه استخدام شوند که نمی دانم چرا نپذیرفتند.
چرا سروش استنکاف می کرد؟
نمی دانم شاید نمی خواستند به استخدام رسمی دانشگاه درآیند. شاید هم دانشگاه دیگری غیر از دانشگاه تهران را ترجیح می دادند.
یعنی سروش با مدرک دکترایی که داشت، نمی توانست در سمت استادیار استخدام شود؟
نمی دانم مدرک تحصیلی ایشان بعد از دکترای حرفه ای داروسازی چه بود.
اما بعدا که به انگلستان رفته بود، در رشته ای تحصیل نکرده بود...
نمی دانم!
گویا تحصیلات ایشان در انگلستان نیمه کاره مانده و از آن جا مدرکی نگرفته اند. البته تصور می کردم که ایشان بعدها از دانشکده الهیات دکترا گرفته اند؟
البته اگر می خواستند می توانستند ولی ظاهرا اقدامی نکردند.
همانطور که می دانید پس از اتمام کار ستاد انقلاب فرهنگی و بازگشایی دانشگاه ها در سال 1362، کار عبدالکریم سروش در این ستاد به پایان می رسد. اما با تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی و عضویت همزمان شما و سروش در این شورا، فصل جدیدی در زندگی فرهنگی شما رقم می خورد. من از دکتر پورجوادی شنیده ام که سروش به دلیل حضور شما در شورا تمایلی برای شرکت در جلسات نداشت. آیا این موضوع را تایید می کنید؟
البته این نکته که شما از قول دکتر پورجوادی نقل کردید، خود من هم از چندین نفر شنیده ام، اما نمی دانم تا چه حد صحت داشته باشد. به هر حال دکتر سروش در یک یا دوجلسه نخست شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کرد، بعد از آن هم دیگر هب جلسات شورا نیامد. مع هذا رابطه ما سرد و تلخ نبود. اتفاقا در جلسات فرهنگستان علوم گفت وگوهای خوبی هم داشتیم. به نظر من بعید است که ایشان به سبب وجود من در شورا از شورا رفته باشد و اگر باشد بسیار غیرعادی و عجیب است. اما این که فرمودید عضویت در شورا فصل جدیدی از زندگی من بود، نمی دانم مقصودتان چیست. هیچ اتفاقی در زندگی دانشگاهی من نظم مطالعه و خواندن و نوشتنم را به هم نزده است و من به قول حافظ مقام فراغت کتابخوانی را به دنیال و آخرت نمی دهم و خوشبختانه نمی توانم به کار دیگری جز مطالعه دل بدهم و جز به سخن فلسفه به صورتی که در می یافته ام، به چیزی پروای جدی نکرده ام و در جلسه های تشریفاتی جز در موارد ضرورت حاضر نشده ام. راستی چرا یک امر بسیار ساده در نظر ما این همه مهم آمده است؟
اما آیا برخورد شما با سروش در دانشکده ادبیات نمی توانسته است سبب ترک جلسات شورای عالی انقلاب فرهنگی توسط او شده باشد؟
از چه جهت؟
بالاخره سروش مدعی بود که گروه فلسفه دانشکده ادبیات در اختیار و انحصار فردیدی ها است؟
ادعای بد و بی اساسی و نابه جایی بود. قبلا توضیح داده ام که این ادعا از بنیاد نادرست است! شما اعضای گروه آموزشی فلسفه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در دهه 60 و بعد از آن را می شناسید؟ من از شما می پرسم کدام یک فردیدی هستند؟ دکتر مجتبوی مدیر گروه بود. او که فردیدی نبود. آیا دکتر جهانگیری و دکتر احمدی فردیدی بودند؟ دکتر ابراهیمی دینانی و دکتر پورجوادی فردیدی هستند؟ کدام یک از این استادانی که نام بردم فردیدی بودند؟
ما که عضو دیگری نداشتیم. آقای دکتر خوانساری و دکتر جلیلی هم که بازنشسته شده بودند. تنها منم که متهم فردیدی بودن هستم. این فردیدی بودن حقیقتا جرم یا اتهام بی معنایی است، ولی در جهانی که حرف های بی معنی علبه دارد باید این ها را تحمل کرد. در نظر من این که می گویند گروه فلسفه در اختیار فردیدی ها بوده است، حرف جاهلانه ای است که اهمیت ندارد. دردم این است که این دروغ و جهل را بدون تامل و تحقیق باور می کنند و این نشانه دوری ما از فلسفه و تفکر است.
یعنی خود شما هیچ وقت فردید را به سروش ترجیح نمی دادید و سعی نمی کردید فضای بیشتر در دانشکده ادبیات در اختیار فردید قرار دهید؟ بالاخره شما و دکتر فردید زاویه نگاه سروش با نمی پسندیدید؟
من هرگز فردید را با سروش قیاس نمی کردم. فردید فلسفه خوانده بود و فیلسوف بود، اما آقای دکتر سروش تحصیلات فلسفی نداشت و با سنت فلسفه قاره ای اصلا آشنا نبود. او همه فلسفه را در آرای پوپر می دید. البته قدری فضل و معلومات ادبی داشت. اما اهل تعمق فلسفی نبود. سروش بیشتر ادیبی رسمی است. وانگهی، فردید در دانشکده درس دایم نداشت. در سال های دهه 60 ایشان جز یکی دو نیم سال در دانشکده تدریس نکرد. مدیر گروه فلسفه هم دیگر من نبودم که فضا در اختیار کسی بگذارم یا بگیرم.
شما با سروش در سفر به ژاپن و شرکت در آن کنفرانس مشهور در سال 1367 همسفر بودید. در آن جا با یکدیگر اختلاف نظری پیدا نکردید؟
در سفر به ژاپن که برای حضور در نمایشگاه 85 رفته بودیم، هر شب مجلسی داشتیم و یکی از حضرات سخنرانی می کرد. ایشان هم از تکنیک گفت و حرف هایی هم شبیه سخنان ژاک الول زد. نگاه الول به تکنیک نگاه اخلاقی است و من آن را بی اهمیت نمی دانم. ولی شما چرا از اختلاف می پرسید. همه اهل فلسفه با هم اختلاف ها دارند. ولی اختلاف نباید در روابط شخصی وارد شود. می توان اختلاف نظر داشت و با هم دوست بود و من خیلی آسان می توانم با مخالف نظرهایم دوست باشم چنان که با بیشتر استادان فلسفه در کشور دوستی دارم.
جناب آقای دکتر، گفت و گوی شما با سروش از چه زمانی به مباحثه تبدیل شد؟ به عبارت دیگر به این پرسش مشخص پاسخ دهید که دعوا از کجا آغاز شد؟
این ها به نظر من قابل ذکر نیست، اما چون شما می پرسید عرض می کنم که یک روز آقایان حاج سید جوادی، رخ صفت، و شهید منتظر قائم نزد من آمدند و از من خواستند که برای شماره نخست مجله کیهان فرهنگی مطلبی بنویسم. در آن زمان کیهان فرهنگی فعالیت خود را زیر نظر جناب آقای خاتمی آغاز کرده بود. من به آقایان قول دادم که یادداشتی در مورد غرب بنویسم و نتیجه آن هم یادداشت مسئله ساز«عرب نفسانیت است» شد. البته مراد من از نفسانیت، سوبژکتیویته بود. درآوردن این تعبیر غفلت کردم که نفسانیت بیش از آن که معنای لغوی داشته باشد، متضمن یک بار ارزشی و اخلاقی است.
این یادداشت واکنش هایی برانگیخت و حتی آقای دکتر جواد لاریجانی در مقاله ای نوشت که غرب نفسانیت نیست، بلکه علم و تکنولوژی و ... است. با این سوء تفاهم من شدم غرب ستیز! البته این عنوان بی دلیل هم نبود، من از اوایل سال های دهه 40 به غربزدگی و پایان غرب می اندیشیدم. دکتر سروش معتقد بود که غرب پایان تاریخ است و من فکر می کردم که تاریخ غرب به پایان و تمامیت خود می رسد. مشخص است که این دو مطلب با هم جمع نمی شود. وقتی سخن از تمامیت یافتن تاریخ غرب گفته شود، برای کسانی که لیبرال دموکراسی را مطلق می دانند، گران می آید.
ظاهرا اختلافات از این جا آغاز شد. حال چرا این اختلافات به صورت اختلاف و نزاعی شخصی درآمد، خدا عالم است. ما در گروه فلسفه همه با هم دوست بودیم، در حالی که در همه مسایل اشتراک نظر و هم فکر نداشتیم. شاید سیاست بود که یک اختلاف فکری را تبدیل به نزاع شخصی کرد. خوشحال نیستم که شما این قضایا را به یاد من آوردید. من هرگز نمی خواستم دوباره به این حرف ها بپردازم.
اما خود شما با نوشتن یادداشتی در مورد ترجمه فارسی مشهورترین کتاب پوپر در ایران در مجله کیهان فرهنگی این منازعه را پی گیری کردید؟
وقتی ترجمه کتاب جامعه باز و دشمنان آن منتشر شد، آتش اختلافات و منازعاتی که عرض کردم، تند شده بود و متاسفانه نوشتن یادداشت من هم ادامه این نزاع بود. اما در مورد کتاب پوپر من کاری به آرای پوپر نداشتم. حرف من این بود که او در این کتاب آرای افلاطون و هگل را نه نقد، بلکه جرح و تحریف کرده است. مثلا افلاطون در نوامیس در فصل مربوط به سربازی و سربازخانه، مقرر می دارد که سرباز در سربازخانه باید از فرمانده اطاعت کند. به موقع غذا بخورد، و بخوابد و در وقت مقرر بیدار شود.
این قانون افلاطونی در همه سربازخانه ها متبع است. در سربازخانه کدام کشور وقتی شیپور بیدارباش می زنند، سرباز می تواند همچنان بخوابد؟ پوپر در تفسیر این عبارت افلاطون نوشته است که از نظر افلاطون، هر کسی در هر جایی جز با اشاره و اجازت رهبر نباید غذا بخورد، نباید بخوابد، و نباید برخیزد. وقتی لوینسون استاد انگلیسی فلسفه یونانی، به پوپر اعتراض کرد که این حکم افلاطونی مربوط به سربازخانه است و نه همه آحاد جامعه، او پاسخ داد که افلاطون این را در مورد سربازها گفته است اما نظرش عام است و به نظر او همه همیشه و در همه جا و همه کار باید از رهبر اطاعت کنند. من این بی باکی های پوپر را نشان دادم که موجب واکنش پیروانش و کدورت فضلایی مثل آقای قائد شد و فاجعه فکر این بود که وانمود شد و کسانی گمان کردند که موافق نبودن با همه حرف های پوپر، مخالفت با آزادی است.
این مخالفت شما با کتاب پوپر در ایران فلسفی بود یا سیاسی؟ به عبارت دیگر، آیا از طریق نقادی ای که به عمل آوردید قصد ایستادگی در برابر یک جریان سیاسی را داشتید، یا این که در نقد خویش تنها متوجه سویه های فلسفی ترجمه جامعه باز و دشمنان آن بودید؟ چون در همان روزها دکتر طباطبایی هم مقاله ای در نقد این کتاب نوشت، اما جنجال برانگیز نشد.
بسیار پرسش خوبی مطرح کردید. من احساس می کردم که ترویج پوپر ربطی به فلسفه و علایق فلسفی ندارد، بلکه ماجرا در حال تبدیل شدن به یک جریان ایدئولوژیک و سیاسی است و گرنه من کاری با پوپر نداشتم. اصلا اگر کسی می آمد یک حزب لیبرال دموکرات بر مبنای لیبرالیسم پوپر تاسیس می کرد من چه حرفی می توانستم داشته باشم؟ مگر من با مرحوم آرام که کتاب پوپر را ترجمه کرده بود نزاع کردم؟ من نمی گفتم که پوپر ترجمه نشود، بلکه درست نمی دانستم که این سخنان به یک جریان دینی - سیاسی تبدیل شود و از این راه به درک و فهم جوانان آسیب برسد. آقای دکتر طباطبایی ترجمه کتاب جامعه باز و دشمنان آن را با توجه بیشتر به مضامین بخش هگل و مارکس نقد کردند. من هم با پوپر برخورد سیاسی نکردم، بلکه گفتم پوپر را وارد سیاستی که با آن هیچ سنخیتی ندارد نکنیم و این سخن البته به یک اعتبار سیاسی است. مگر اقبال بسیاری از جوانان در اوایل دهه60 به پوپر و پوپریسم سیاسی نبود؟
اما افرادی نظیر عزت الله فولادوند که مترجم حرفه ای هستند، از این موضوع آزرده خاطر شدند. آن ها می گفتند ما بدون توجه به منازعه دو جناح سیاسی در ایران، یک کتاب مشهور از یک نویسنده اروپایی ترجمه کرده ایم و نباید به لیبرال و غرب زده و از این دست دشنام ها متهم شویم.؟
آقای دکتر فولادوند هرگز با من از آزردگی خاطر نگفتند، اما طبیعی است که در هر جنگ و نزاع بی گناهان هم آسیب ببینند. کتاب پوپر را ابتدای آقای مهاجر به فارسی برگرداندند که هرچه بود ترجمه روانی بود. پس از آن آقای دکتر فولادوند کتاب را ترجه کردند و بالاخره ترجمه سوم به قلم آقای اعلم به بازار نشر آمد. من با هیچ کدام از این آقایان مخالفتی نداشته ام و ندارم. آن ها هم گمان نمی کنم که از من رنجیده باشند و نمی دانم چه کسانی به آن ها نسبت لیبرال و غرب زده داده اند.
من این نسبت ها را به کسی نداده ام و نمی دهم زیرا اگر لیبرال بودن را سهل بینگارم، غرب زدگی را صفت اشخاص نمی دانم. غرب زدگی دم زدن در هوایی است که فضای تاریخ را پر کرده است. به هر حال هنگامی که دیدم بعضی آرای پوپر که اتفاقا در جای خود حرف های بدی هم نبود، در کتاب معارف دینی دانشگاه ها که کتابی عمومی برای همه دانشجویان مقاطع لیسانس بود وارد شده است، تعجب کردم که این دیگر یعنی چه. در واقع من به مترجمانی مثل عزت الله فولادوند احترام می گذاشتم. من که فلسفه خوانده ام و معلم فلسفه هستم، چگونه می توانم به خادمان فلسفه احترام نگذارم یا بگویم فلان کتاب را ترجمه نکنند، کدام معلم فلسفه می تواند با نشر کتاب فلسفه مخالف باشد؟ من کاری به ترجمه های مترجمان فارسی کتاب پوپر نداشته ام و ندارم. به آقای فولادوند هم که این همه کتب فلسفی ترجمه کرده است و به دیگر نویسندگان و مترجمان آثار فلسفی بسیار احترام می گذارم، ایشان به فلسفه خدمت کرده اند و من به همه خدمتگزاران فلسفه احترام می گذارم.
اتفاقا یک روز در انجمن حکمت و فلسفه در اواسط یک سخنرانی به مناسبتی از بعضی مولفان و مترجمان کتب فلسفه با احترام یاد کردم، بعضی از حاضران از این سخن من اظهار تعجب کردند، به آن ها عرض کردم که این آقایان به فلسفه خدمت کرده اند و من که فلسفه را دوست می دارم باید احترامشان را نگه دارم. به من ربطی ندارد که چه نظری در مورد فلسفه ها دارند، آن چه به من مربوط است سعی آنان در ترجمه و تالیف کتب فلسفی به زبان فارسی است. مشکل ما این است که نمی دانیم فلسفه تفکر است و خیال می کنیم که کافی است بعضی آثار و آرای گزیده را نشر و تعلیم کنیم تا فلسفه داشته باشیم، ولی من همه فلسفه ها را ماده تفکر می دانم و به این جهت نشر همه آن ها را لازم می دانم.
وجه مخالفت با پوپر این بود که روشن شود جای مطالب پوپری در کتاب معارف دینی دانشگاه ها نیست. از این جا بود که اختلاف ها صورت سیاسی پیدا کرد که کاش پیش نیامده بود شما هم آن را یادآوری نمی کردید؛ ظاهرا شما مهمترین فصل زندگی مرا همان فصل اختلاف با پوپر می دانید که این همه در آن درنگ می کنید اما من از ورود در آن نزاع بیهوده متاسفم.
فردید در چندین سخنرانی پس از انقلاب حملات تندی به پوپر می کند، بدگویی فردید به پوپر چقدر در این میان کارساز بود؟ اصلا فردیددر کجای این مواجهه و منازعه قرار داشت؟
فردید در این میان تقریبا هیچ کاره بود. من در سال های بعد از انقلاب روی هم رفته 10 بار هم دکتر فردید را ندیدم و اگر دیده باشم، پنج بارش در دانشکده ادبیات و هنگامی که برای تدریس می آمده اند، بوده است. ماجرا تدریس ایشان در دانشکده را هم بد نیست که برای شما بگویم. یک روز آقای دکتر مهدوی از من خواستند که درسی برای آقای دکتر فردید در برنامه بگذارم. من مشکل کار را به ایشان گفتم که پاسخ دادند دکتر فردید قول داده است که تنها به تدریس فلسفه بپردازد و به حواشی و سیاست و اشخاص سیاسی کاری نداشته باشد. من هم از دکتر فردید دعوت کردم تا برای تدریس در دوره دکترا به دانشکده بیاید که در هفته های آخر ترم بر اثر سوء ظن های شایع اتفاقی افتاد که این درس تعطیل شد. من و آقای فردید هرگز در باب پوپر با هم صحبت نکردیم. فقط یک بار به من گفت پوپر اگزیستانسیالیست است و شاید به قصد تحقیر، پوپر را اگزیستانسیالیست می دانست.
عنوان درس فردید «فلسفه تطبیقی» بود؟
عنوان درس، "فلسفه های گزیستانس" بود اما ایشان مطالبی را که خودشان مناسب می دانستند می گفتند. دکتر فردید در قید عنوان و نام درس نبود، بیشتر نظرها و حاصل مطالعات خود را می گفت.
مرحوم فردید چند باری شما را نیز با طعنه های خاص خویش نوازش داده است؟
یک بار نمی دانم به چه مناسبت در روزنامه کیهان از من به عنوان صهیونیت زده، ماسونیت زده و بهائیت زده نام برده بود! به ایشان تلفن کردم و گفتم: «حالا کاری به صهیونیت زده و ماسونیت زده ندارم، این بهائیت زده را از کجا آورده اید؟» ایشان پاسخ داد: «اردکان بهایی زیاد داشته است. » من چیزی نگفتم و فردای آن روز یادداشتی برای روزنامه کیهان فرستادم و درآن نوشتم :« در مورد فرمایشان حضرت استاد حرفی ندارد جز این که قلم خود را متبرک به کلام الهی کنم: اذا مروا باللغو مروا کراما.» صرف نظر از این ها من همواره حرمت استادی ایشان را نگاه می دارم و این حرمت نگاه داشتن را غالبا بد تفسیر کرده اند. این تفسیر بد شاید ناشی از ضعف تفکر فلسفی باشد.
بیشتر بخوانید:
رضا داوری: انقلاب های سه قرن اخیر در دستیابی به اهدافشان شکست خوردند / بلهوسی ها و خودرایی ها سیاست را به مهندسی اجتماعی تبدیل می کند
انسان اخلاقی کیست و شرایط اخلاقی بودن چیست؟
رضا داوری: معلوم نیست جهان به کجا می رود / جنگ را صلح و بردگی را آزادی و … می خوانند / مکر عقل و فریب تاریخ
216216