همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی
من ز دست تو خویشتن بکُشم
تا تو دستم به خون نیآلایی
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محبِ سودایی
وین چنین روی دلسِتان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی
ما تماشاکنان کوتهدست
تو درخت بلندبالایی
سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجهٔ توانایی
تو چه دانی؟ که بر تو نگذشتهست
شب هجران و روز تنهایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی