به گزارش مشرق، از صبح هر کاری کردیم از پس اضطراب برنیومدیم. عصر دیگه دیدم با این وضعیت، اگر دشمن ما رو نکشه، قطعا مشکلات اعصاب و روان به کشتنمون میده!
پریدم و کتابچههای حدیث کساء رو آوردم و فراخوان عمومی دادم. گفتم بیاین، یه راه تضمینی برای آروم شدن پیدا کردم؛ خدا خودش گفته "و لا مغموم الا و فرّج الله غمّه"
همه نشستیم رو به قبله و حدیث کساء رو با سرعت 1.5 خوندیم چون اعصابمون کشش شُل خوندن رو نداشت!
وقتی حدیث تموم شد، دخترم گفت: خدایا! دست کمکت رو بهمون نشون بده! تابلو! واضح! از این معنویها نه!
از جا بلند شدم برم کتابچهها رو بذارم سر جاشون، چشمم خورد به پنجره. داد زدم: بیاین! دست خدا!
پشت پنجره، رد عجیبی از دودِ در هم پیچیده به چشم میخورد. رد موشکی بود که رفته بود تا جیگرمونو خنک کنه. خود خودش بود.