ماهان شبکه ایرانیان

قلب چیست؟

قبل از آنکه به پاسخ این پرسش اساسی بپردازیم یادآوری می کنیم که گرچه بحث و بررسی قلب اصالتا یک بحث اخلاقی نیست و نمی تواند در زمره مسائل علم اخلاق شمرده شود ولی، از آنجا که در محدوده «علم اخلاق » همه جا با این دو واژه یعنی قلب و فؤاد یا قلب و نیت که کار قلب «و یا به اصطلاح فارسی خودمان » کار دل است، سرو کار داریم، مناسب است که قبل از ورود در محدوده ...

قبل از آنکه به پاسخ این پرسش اساسی بپردازیم یادآوری می کنیم که گرچه بحث و بررسی قلب اصالتا یک بحث اخلاقی نیست و نمی تواند در زمره مسائل علم اخلاق شمرده شود ولی، از آنجا که در محدوده «علم اخلاق » همه جا با این دو واژه یعنی قلب و فؤاد یا قلب و نیت که کار قلب «و یا به اصطلاح فارسی خودمان » کار دل است، سرو کار داریم، مناسب است که قبل از ورود در محدوده مسائل علم اخلاق بحثی در این زمینه داشته باشیم و واژه قلب یا فؤاد را در قرآن کریم و در اصطلاح علم اخلاق بررسی کنیم تا با روشن شدن مفهوم دقیق آن، درگیر اشتباهات یا مغالطه ها نشویم.

اکنون، در پاسخ به پرسش فوق می گوییم: کلمه «قلب » در فیزیولوژی و نیز در عرف عام معنای روشنی دارد و در فارسی به «دل » تعبیر می شود و در سایر زبانها نیز مرادفات این واژه به همین عضو نامبرده اطلاق می شود; ولی، در هنگامی که همین واژه «قلب » یا «فؤاد» و یا در فارسی «دل » را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار می گیرند; قطعا، چنین مفهومی منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معنای پیچده و اخلاقی آن و نیز اصطلاح قرآنی و روایی این واژه خواهد بود.

البته، مفسرین و فقهاء الحدیث، در مقام تبیین آیات و روایات و توضیح این واژه در زمینه اینکه در اصل برای چه معنایی وضع شده و به چه مناسبت در معنی دوم به کار می رود مطالبی اظهار داشته اند و لغت شناسان نیز در بیان تناسب دو مفهوم قلب و رابطه آن دو گفته اند که کلمه «قلب » با تقلب و قلب و انقلاب که به معنی تغییر و تحول و زیر رو شدن است هم خانواده بوده و وجه مشترک بین معنای لغوی و اصطلاح اخلاقی آن نیز همین است زیرا در قلب به معنی اندام بدنی که دائما در آن، خون در حال زیر و رو شدن است و قلب به معنای اخلاقی و قرآنیش هم دارای حالات متغیر و دگرگون شونده است پس این واژه در این دو مورد به مناسبت همان نکته انقلاب و تقلب و تحول به کار رفته است.

این گونه بحثها در ارتباط با پاسخ پرسش فوق نمی تواند چندان مفید باشد. و ناگزیر لازم است برای روشن شدن مفهوم قلب در علم اخلاق و اصطلاح قرآنی و روایی آن فکر دیگری بکنیم. قطعا اکنون که کلمه قلب در این دو مفهوم مختلف فیزیکی و اخلاقی به کار می رود حکم مشترک لفظی را دارد و در هر یک از دو معنای فوق، بدون توجه بمعنی دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت. یک علم طبیعی هنگامی که کلمه قلب را به کار می برد منظورش به روشنی همان اندام خاص است و کمترین توجهی به معنی اخلاقی آن ندارد; چنانکه، یک عالم و دانشمند اخلاقی نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحی ویژه اخلاق چیزی دیگری در نظر ندارد و توجهی به مفهوم فیزیکی آن نمی کند. بنابراین، کلمه قلب به صورت مشترک لفظی در این دو معنا به کار می رود و لازم نیست در بیان رابطه میان این دو معنا یا تشخیص مفهوم اصلی از فرعی از میان این دو مفهوم و توضیح آنکه در کدام نخست وضع و سپس به دیگری نقل گردیده است، فکر خویش را به کار اندازیم; چرا که، این گونه مطالب هیچ تاثیری در زمینه درک مفهوم اخلاقی کلمه قلب که مورد نظر ماست نخواهد داشت گرچه برای لغت شناسان بحثهایی شیرین به حساب آیند و گرچه در حد خودش از ارزشهایی نیز برخوردار باشند; چنانکه در تفسیر شریف المیزان نیز بحثی مستقل زیر عنوان «قلب در قرآن » عنوان شده و وجهی در بیان ارتباط این دو مفهوم قلب ارائه گردیده است به این صورت که حیات و زندگی انسان در نخستین مرحله اش به قلب تعلق می گیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا می شود یعنی آخرین عضوی که می میرد و یا زندگی و حیات از آن جدا می شود «قلب » است و در این زمینه به کلماتی از اطباء قدیم چون ابن سینا و تجربیات و اکتشافاتی از طب جدید که مؤید سخن ایشان در تناسب دو معنای قلب است استشهاد کرده اند. بنابراین، بکار بردن واژه قلب در روح و صفات روحی به این مناسبت است که «قلب » بمعنای اندامی از بدن تجلیگاه روح است و نخستین عضوی است که روح به آن تعلق می گیرد و به یک معنی، واسطه ارتباط روح با بدن است.

البته، مطلب فوق یک مطلب تجربی است و اثبات صحت آن بر عهده علمای طبیعی خواهد بود و محتمل است که مطلب صحیحی باشد، ولی، سخن در این است که آیا به کار رفتن کلمه قلب در چنین معنا و مفهومی بدین لحاظ بوده که روح نخست به قلب تعلق می گیرد و در آخر نیز از قلب خارج می شود؟ آیا این که قلب اولین عضوی است که زنده می شود و آخرین عضوی است که می میرد باعث شده تا کلمه قلب را به معنای قوه مدرکه و مرکز عواطف به کار گیرند. شاید مناسبتر بود که روح به این معنا به کار می رفت. روح است که معنی حیات را تداعی می کند. و به هر حال به نظر ما اینکه لحاظ فوق منشا اطلاق کلمه «قلب » بر قوه مدرکه و مرکز عواطف شده باشد، دور از ذهن است.

همچنین، می توان گفت: که حالات روحی و منسوب به قلب و روح نظیر شادی، اضطراب، تشویش و غیر آن بیشتر و نیز پیشتر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیه قلب احساس می شوند و انسان در بدن خویش «قلب » را به عنوان عضو مرتبط با این حالات می شناسد. در حالت غم و اندوه این سینه است که تنگ می شود و قلب است که می طپد نبض است که به سختی می زند و منشا حرکات نبض، قلب است. چنانکه در قرآن هم تعبیر «ضیق صدر» در چنین مواردی به کار رفته است که انسان احساس دلتنگی می کند; چنانکه، در موارد احساس شادی و نشاط نیز کلمه «شرح صدر» را به کار می برد. و اگر قرار باشد وجهی در بیان رابطه میان قلب به معنای اندام خاص با قلب به معنای قوه مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم این وجه، وجیه تر و جالبتر به نظر می رسد; گرچه همانطور که در بالا گفته شد هیچ یک از این گونه مباحث برای ما کارگشا نیست و در پاسخ به چیستی مفهوم قلب در قرآن نمی تواند به ما کمک کند. بنابراین، این سؤال طرح می شود که پس راه شناخت مفهوم قلب و مصداق آن در قرآن چیست؟ که لازم است در اینجا به پاسخ آن بپردازیم.

راه شناخت حقیقت قلب

تنها راهی که ما برای شناخت معنای «قلب » در قرآن پیدا کرده ایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینیم چه کارهایی قلب نسبت داده شده و چه آثاری دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسیم. ما هنگامی که با چنین دیدی به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن می پردازیم در می یابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفی به قلب و فؤاد نسبت داده شده است که مهمترین آنها از این قرار است:

یکی از آثاری که به «قلب » نسبت داده شده عبارت است از «ادارک » اعم از ادراک حصولی و ادراک حضوری که با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده می شود که فهمیدن و درک کردن از شؤون «قلب » و به تعبیر دیگری «فؤاد» است; از این رو است که می بینیم قرآن با تعابیر مختلف و با استفاده از کلماتی از خانواده عقل و فهم و تدبر و ... کار ادراک و عم ادراک را به قلب نسبت می دهد; یعنی، حتی در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفی می کند می خواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمی دهد و سالم نیست; یعنی، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمی کند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم می بود ناگزیر عمل ادراک را انجام می داد.

در قرآن ما به آیاتی بر می خوریم نظیر آیه:

«ولقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها» (1)

[و حقا آفریدیم برا جهنم بسیاری از جن و انس را (که) دل داشتند ولی با آن نمی فهمیدند].

که به کسانی که دل دارند ولی نمی فهمند اعتراض دارد و نشان می دهد که دل برای فهمیدن است و نیز به آیه دیگری که می گوید:

«و منهم من یستمع الیک و جعلنا عل قلوبهم اکنة ان یفقهوه » (2)

[و بعضی از آنان به تو گوش فرا می دهند و قرار دادیم بر دلهایشان پرده ها و حجابهایی (که مانع می شود) از اینکه آن را بفهمند].

در این ایه نیز سخن از آن است که دلهای اینان آیات خدا و سخن پیامبر را نمی فهمند; ولی، نفهمیدنشان را مستند می کند به حجابها و موانعی که نمی گذارند قلب کار خود را انجام دهد; یعنی، به اصطلاح مقتضی درک موجود است چرا که قلب برای درک کردن و فهمیدن آفریده شده لیکن حجب و موانع نمی گذارند وظیفه خویش به انجام رساند.

در بعضی از آیات از لفظ عقل استفاده شده و می فرماید:

«افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها» (3)

[پس آیا (چرا) در زمین سیر نکردند تا اینکه برایشان دلهایی باشد که با آن بیندیشند].

از آیه فوق چنین می توان فهمید که دل برای اندیشیدن و درک واقعیت است و بر انسان لازم است که از این ابزار که خداوند برای فهمیدن در اختیارش قرار داده آن طور که شایسته است استفاده کند و آن را برای درک حقایق به کار گیرد زیرا خدای متعال زمینه مساعد را برایش فراهم آورده تا به وسیله قلب بتواند بفهمد.

و نیز در آیه دیگر از لفظ تدبر استفاده کرده و می گوید:

«افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها» (4)

[آیا درباره قرآن نمی اندیشند یا بر دلها قفلهاشان زده شده (و از درک آن مانع می گردد)].

که آیه نمبرده گرچه نه بطور صریح ولی بطور ضمنی «تدبر» را به دلها نسبت می دهد و از اینکه منافقان، قرآن را نمی فهمند گلایه دارد که آیا دلها را به کار نمی اندازند و نمی اندیشند و تدبر نمی کنند و یا اینکه دلهاشان قفل شده و این مانع نمی گذارد بفهمند; یعنی، باز هم مفروض این است که دل برای فهمیدن است و اینکه اینان دل دارند و نمی فهمند یا بخاطر این است که دل خویش را برای فهمیدن به کار نمی گیرند و یا موانعی جلو درک آن را گرفته است.

از این گذشته قرآن پیوسته دل راه خواه به لفظ «قلب » یا به لفظ «فؤاد» در ردیف دیگر ابزار ادراکی محسوسی نظیر سمع و بصر به شمار آورده است. نظیر آیه:

«ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان غنه مسئولا» (5)

[محققا، گوش و چشم و دل همه آنها مورد سؤال هستند].

چنانکه تعابیر دیگری در آیات بر این مسانخت تاکید می کند نظیر آیه:

«لهم قلوب لا یفقهون و لهم اعین لا یبصورن بها و لهم اذان یسمعون بها» (6)

[دل دارند و با آن نمی فهمند، و چشم دارند و با آن نمی بینند، و گوش دارند و با آن نمی شنوند].

که باز هم قلب در ردیف چشم و گوش بعنوان یکی از آلات و ادوات ادراک قرار داده شده است.

علاوه بر درک حصولی در بعضی از آیات کریمه، ادراک حضوری را به قلب نسبت داده و یا به صورت سرزنش و توبیخ از آن نفی کرده است که در مجموع دلالت بر این می کنند که «قلب » در واقع طوری خلق شده تا بتواند ادراک حضوری داشته باشد و داشتن آن خلاف انتظار بوده دلیل بیماری و کوری آن خواهد بود. از جمله، بعضی از آیات با به کار گرفتن تعبیر «رؤیت » و نسبت دادن به دل (که البته یا تعبیر فؤاد آمده) این حقیقت را نشان می دهد. آنجا که خداوند فرموده است:

«ما کذب الفؤاد ما رای افتمارونه علی ما یری و لقد راه نزلة اخری.» (3)

[دل خطا نکرد در آنچه دید، آیا با او درباره چیزی که می بیند می ستیزد؟ تحقیقا مرتبه دیگری (نیز) آن را دیده است].

در این آیات، رؤیت را به دل نسبت داده است و رؤیت دل در واقع همان درک حضوری است. چنانکه در بعضی دیگر از آیات عمی و کوری را به بعضی از دلها نسبت می دهد مثل آیه:

«فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» (8)

[پس این چشمها کور نیستند بلکه دلهایی که در سینه ها هستند کورند].

و بدیهی است عما و کوری عبارت است از نابینایی در موردی که شان بینایی را داشته باشد و به اصطلاح عدم البصر در اینجا عدم مطلق نیست، بلکه عدم ملکه است.

تعبیر دیگری که درک حضوری قلب را تایید می کند آیه ای است که درباره کفار آمده و می گوید:

«بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون » (9)

[بلکه آنچه که قبلا انجام می داده اند بر دلهاشان زنگ زده است].

دلهاشان زنگار زده جلا و روشنایی ندارد تا حقایق را آن چنان که باید منعکس سازد.

چنانکه در کنار آیات فوق آیات دیگری نیز با تعابیرگوناگون نشانگر همین معناست و به عبارتی دلالت دارند که دل اگر سالم باشد بالضرورة باید حقایق را درک کند و اگر درک نمی کند این خود علامت نوعی از بیماریهای مربوط به دل خواهد بود. تعابیری مثل ختم بر دل یا طبع بر دل در آیات:

«و ختم علی سمعه و قلبه » (10)

[و مهر بر گوش دل او نهاده].

«و کذلک یطبع انه علی قلوب الکافرین » (11)

[این چنین خداوند مهر خواهد زد بر دلهای کافران].

و مثل قفل زدن بر دل در آیه:

«افل یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها» (12)

[آیا درباره قرآن نمی اندیشند یا بر دلها قفلهای آن زده شده].

همه این تعابیر ظهور در این دارد که این دلها نمی فهند و نفهمیدنشان هم غیر طبیعی است و دلیل بر بیماری آنها می باشد. چنان که تعبیر:

«و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه » (13)

[و قرار دادیم بر دلهاشان پرده هایی (که مانع می شود) از اینکه بفهمند].

نیز گویای همین حقیقت است.

نیز از جمله تعابیری که در آیات آمده و دلالت دارد بر اینکه کارد دل ادراک کردن است تعابیری است نظیر «وارتابت قلوبهم » (14) یا «بنوا ریبة فی قلوبهم » (15) یا «قلوبنا غلف » (16) و نظایر اینهاست.

بنابراین، نتیچه می گیریم که قرآن ادراک کردن را - اعم از ادراک حصولی یا حضوری - کار دل می داند به گونه ای که اگر دل سالم باشد و یا اگر انسان دارای «قلب سلیم » باشد ناگزیر کار ادراک به شایستگی انجام می پذیرید و هر گاه عمل ادراک را انجام نداد دلیل بر بیماری دل خواهد بود.

و نیز نوع دیگری ادراک داریم به نام وحی که ماهیت آن برای ما شناخت شده نیست و تلقی وحی یعنی همین ادراک پیچیده و مرموز نیز در قرآن کریم به قلب نسبت داده شده است. در این مورد هم آمده که خدای متعال قرآن کریم را بر قلب پیامبر نازل کرده است با تعابیری نظیر:

«قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله علی قلبک باذن الله » (17)

[بگو هر آن کس که دشمن جبرئیل است (دشمن خداست زیرا) که او قرآن را بر قلب تو نازل کرد با اذن خداوند].

و نظیر:

«نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین » (18)

[روح الامین آن را بر قلب تو نازل کرد تا از انذار کنندگان باشی].

بنابراین تلقی وحی نیز کار قلب است که در مورد پیامبران مصداق می یابد.

پسی نتیجه می گیریم که هم ادراک حصولی کار قلب است که به وسیله تعقل و تفقه و تدبر انجام دهد و هم ادراک حضوری و به عبارتی رؤیت حضوری و هم تلقی وحی نیز کاری است که به قلب مربوط می شود. و خلاصه ادراک به مفهوم وسیعش اعم از حصولی و حضوری و عادی و غیر عادی کاری است مربوط به قلب و صفتی است که با تعابیر مختلف به قلب نسبت داده می شود.

قلب و احساسات باطنی

از جمله چیزهایی که به قلب نسبت داده می شوند و در زمره آثار قلب به شمار می روند عبارتند از حالات انفعالی و به تعبیر دیگر احساسات باطنی. قرآن با تعابیر مختلف این حالات را به قلب نسبت داده است. یکی از این احساسات احساس «ترس » است که از حالات و انفعالات قلبی شمرده شده و در این زمینه به آیاتی بر می خوریم نظیر آیه:

«انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم » (19)

[مؤمنان آنان هستند که هرگاه یادی از خدا شود دلشان می لرزد (و می ترسند)].

و آیه:

«و الذین یؤتون ما اتوا و قلوبهم و جلة انهم الی ربهم راجعون » (20)

[و آن کسانی که آنچه که شایسته است بجای آرند و (مع الوصف) از اینکه ایشان به سوی پروردگارشان باز می گردند، دلهاشان ترسان است].

که در این آیات از مشتقات «وجل » استفاده شده که در مفهوم احساس ترس به کار می رود.

در آیات دیگری از واژه «رعب » استفاده شده که آن هم به معنی احساس ترس است ظاهرا با این تفاوت که از شدت بیشتری برخوردار بوده و بیشتر در موارد ترسهای منفی کاربرد دارد نظیر آیه:

«سنلقی فی قلوب الذین کفروا الرعب » (21)

[به زودی در دلهای کسانی که کفر ورزیده اند هراس می اندازیم].

چنان که در آیه دیگری تعبیر «وقذف فی قلوبهم الرعب » (22) آمده.

احساس «اضطراب » نیز از احساسات باطنی قلب است چنانکه در قرآن آمده است:

«قلوب یومئذ واجفه » (23) [دلهایی در آن روز (وحشت زده و) مضطربند].

چنانکه خداوند اضطراب و نگرانی مادر موسی را به هنگامی که فرزندش موسی را به نیل سپرد و فرعونیان او را از آب گرفتند این چنین بیان می کند که:

«و اصبح فؤاد ام موسی فارغا ان کادت لتبدی به لولا ان ربطنا علی قلبها لتکون من المؤمنین » (24)

[دل مادر موسی (از اضطراب و نگرانی برای موسی) تهی گردید که اگر نبود اینکه دلش را محکم کردیم تا باشد از مؤمنین (و در حفظ فرزندش به خدا اعتماد کند) نزدیک بود آن (سر خویش و نگرانی دلش) را آشکار سازد].

در ضمن از این آیه بخوبی می توان دریافت که «قلب » و «فؤاد» یکی هستند.

از جمله احساسات باطنی و حالاتی که در قرآن به «قلب » نسبت داده شده «حسرت » و غیظ است آن چنان که می فرماید:

«لیجعل الله ذلک حسرة فی قلوبهم » (25)

و در آیه دیگری می فرماید:

«و یذهب غیظ قلوبهم » (26)

از جمله حالاتی که به قلب نسبت داده شده «قساوت » و «غلظت » است. که با تعابیری چون «فویل للقاسیة قلوبهم من ذکر الله » (27) یا «قست قلوبکم » (28) یا «وجعلنا قلوبهم قاسیة (29) چنانکه در مورد غلظت در یک آیه خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید:

«ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک » (30)

[و هر گاه تندخو و سخت دل بودی مردم از دوروبر تو متفرق می شدند].

که غلظت قلب نقطه مقابل لینت و نرمخویی است که چنانکه در ابتدای همین آیه آمده «فبما رحمة من الله لنت لهم ».

چنانکه نقطه مقابل حالات نامبرده نظیر حالت «خشوع »، «لینت »، «رافت »، «رحمت » و «اخبات » نیز در قرآن کریم به قلب نسبت داده شده است. نظیر آیه:

الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق » (31)

[آیا وقت آن نرسیده برای آنان که ایمان آورده اند که دلهاشان به یاد خدا و آنچه که از حق فرو آمده خاشع گردد].

که خشوع قلب در آیه، مقابل قساوت قلب قرار داده شده. و آیه:

«ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله » (32)

و آیه:

«و جعلنا فی قلوب الذین اتبعوه رافة و رحمة » (33)

[و قرار دادیم در دلهای کسانی که پیروی کردند از او (حضرت عیسی) مهربانی و رحمت را].

و آیه:

«فیؤمنوا به فتخبت له قلوبهم » (34)

[پس به وی ایمان می آورند سپس دلهاشان در برابر او نرم و متواضع شود].

حالات دیگری نظیر «غفلت » و «اثم » نیز از حالاتی هستند که در قرآن کریم به «قلب » استناد داده شده است. چنان که در یک آیه آمده است:

«ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا» (35)

[و پیروی نکن آن کس را که دل وی از یاد خود غافل کرده ایم].

و در یک آیه دیگر آمده است که:

«و من یکتمها فانه اثم قلبه » (36)

[و آن کس که (شهادت را) کتمانش کند دلش گنهکار است].

همچنین، «ذکر» و «توجه » و «انابه » و نیز «قصد» و «عمد» از حالات قلب به شمار آمده چنانکه می فرماید:

«ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب » (37)

[که در این (تاریخ پیشینیان) یادآوری است برای هر کس که برایش دلی باشد].

و می فرماید:

«الذین امنو و تطمئن قلوبهم بذکر الله » (38)

[کسانی که ایمان دارند و دلهاشان به یاد خدا آرامش یابد].

و در آیه دیگری آمده است:

«لیس علیکم جناح فیما اخطاتم به ولکن ما تعمدت قلوبکم » (39)

[بر شما گناهی نیست در آنچه که خطا کنید بلکه (گناه در) چیزی است که دلهاتان (در آن) تعمد داشته است].

در آیه دیگری آمده که:

«لا یؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما کسبت قلوبکم » (40)

[خداوند شما را در قسمتهایتان که (بدون قصد) به لغو (به زبان می آوردید) مؤاخذه نمی کند بلکه به آنچه که دلهاتان (با توجه و از روی قصد) انجام داده اند شما را مؤاخذه کند].

و در آیه دیگری می فرماید:

«من خسی الرحمان بالغیب و جاء بقلب منیب » (41)

[آن کس که نادیده از رحمن ترسید و با دلی نالان باز آمد].

«اطمینان » و «سکینه » و «تثبیت » نیز صفاتی هستند که قلب در قرآن متصف به آنها شده است چنانکه در قرآن به و نظایر آنها (45) در استناد اطمینان و آرامش به قلب بر می خوریم. چنان که در آیه دیگری چنین آمده که:

«هو الذی انزل السکینه فی قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم » (46)

[اوست که وقار در دلهای مؤمنان فرود آورد تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید].

و نیز در آیه ای خداوند می فرماید:

«لنثبت به فؤادک » (47)

[تا دل تو را بدان آرامش بخشیم و ثابت بداریم].

و در آیه دیگری می فرماید:

«نقص علیک من انباء الرسل ما نثبت به فؤادک » (48)

[بر تو از اخبار پیامبران آنچه را می سرائیم که به وسیله آن دلت را استحکام و آرامش بخشیم].

و از جمله صفاتی که در دل جایگزین می شود دو صفت «ایمان » و «تقوا» هستند که در یک آیه می گوید:

«قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم » (49)

[اعراب گفتند ایمان آورده ایم (ای پیامبر به آنان) بگو: ایمان نیاورده اید بلکه بگویید اسلام آورده ایم و هنوز ایمان در دلهای شما وارد نشده است].

و در آیه دیگر می گوید:

«کتب فی قلوبهم الایمان » (50) [ایمان را در دلهایشان نوشته است].

چنان که در بعضی آیات درباره تقوا آمده است که:

«و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب » (51)

[و آن کس که شعائر خدا را بزرگ شمارد پس آن را (کار) از تقوای دلهاست].

و آمده است که:

«اولئک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی » (52)

[آنان کسانی اند که خداوند دلهایشان را برای تقوا آزموده است].

می توان گفت: قرآن «طمع » را نیز به قلب مربوط می داند که در آیه ای می گوید:

«فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض » (53)

[پس نرم سخن نگویید (مبادا) طمع کنند آن کسانی که در دلشان بیماری است].

نیز «زیغ » هم از حالاتی است که قرآن به قلب نسبت می دهد در این جمله که فرمود است:

«من بعد ما کاد یزیغ قلوب فریق منهم » (54)

[پس از آنکه نزدیک بود دلهای گروهی از ایشان (از حق) منحرف شود].

چنان که «اشمئزاز» نیز در آیه:

«و اذا ذکر الله وحده اشمازت قلوب الذین لا یؤمنون بالاخرة » (55)

[و هنگامی که خدا به تنهایی یادآوری شود کسانی که به جهان آخرت ایمان ندارند دلتنگ شوند].

به دل منسوب شده است.

همچنین «صغو» و «لهو» در قرآن کریم از جمله صفات «قلب » به شمار آمده آنجا که می گوید:

«صغت قلوبکما» (56) [دلهای شما دو نفر میل و انحراف یافته است].

و می گوید:

«و لتصغی الیه افئدة الذین لا یؤمنون بالاخرة » (57)

[و تا میل کند به سوی آن (گفتار شیاطین) دلهای آنان که به آخرت ایمان ندارند].

و در آیه دیگری می گوید:

«لاهیة قلوبهم » (58)

[دلهاشان (از آنچه برایشان مهم است رویگردان و به چیزهای کم اهمیت و بازیچه مشغول گشته است].

و نیز «اباء»، «انکار»، «کذب » و «نفاق » در آیات مختلف به دلها نسبت داده شده است; نظیر آیه:

«یرضونکم بافواههم و بابی قلوبهم و اکثرهم فاسقون » (59)

[با زبانشان شما را خشنود سازند و دلهاشان زیر بار نرود و بیشترشان نابکارند].

و نظیر آیه:

«فالذین لا یؤمنون بالاخرة قلوبهم منکرة و هم مستکبرون » (60)

[آنان که ایمان به آخرت ندارند دلهاشان (حق را) انکار کننده است و آنان (خودشان) مستکبران اند].

و نظیر آیه: «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه » (61)

[پس به دنبال (این کارهای زشت) شان قرار داد نفاقی در دلهاشان تا روزی که او را ملاقات کنند].

و نظیر:

«ما کذب الفؤاد ما رای » (62) [دروغ نمی گوید دل در آنچه که می بیند].

که البته کذب را از دل نفی کرده است ولی نفی کذب از دل به معنی اثبات شانیت دل است برای آنکه صدق و کذب به آن نسبت داده شود علاوه بر اینکه نفی کذب نیز خود به خود اثبات صدق خواهد بود.

چنانکه «حمیت » نیز در بعضی از آیات قرآن به «قلب » نسبت داده شده است آنجا که می گوید:

«اذ جعل الذین کفروا فی قلوبهم الحمیة حمیة الجاهلیة » (63)

[هنگامی که قرار دادند آنان کافرند در دلهایشان تعصب را تعصب (دوران) جاهلیت را].

و «فزع » نیز در آیه:

«حتی اذا فزع عن قلوبهم » (64)

به دل نسبت داده شده است. چنان که «طهارت » و «امتحان » نیز در زمره شؤون «قلب » به شمار آمده و در آیات قرآن به دل نسبت داده شده است. نظیر آیه:

«ذلکم اطهر لقلوبکم و قلوبهن » (65) [این برای دلهای شما و دلهای ایشان پاکیزه تر است].

و آیه:

«اولئک الذین لم یرد الله ان یطهر قلوبهم » (66)

[آنان کسانیند که خداوند اراده نکرده است دلهایشان پاک گرداند].

که خود آیات سراسر نشان می دهد منظور پاکیزگی و تطهیر معنوی است از آلودگیها و هواهای نفسانی. و نظیر آیه:

«اولئک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی » (67)

[آنان کسانیند که خداوند دلهاشان را برای پرهیزگاری آزموده است].

همچنین، از جمله صفات «قلب » در قرآن در صفت «سلامت » و «مرض » است چنانکه در آیه ای می گوید:

«یوم لا ینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم » (68)

[روزی که مال و فرزندان سودی نبخشد مگر کسیکه با دلی سالم به پیشگاه خدا آید].

و در آیه دیگری می گوید:

«و ان من شیعته لابراهیم اذ جاء ربه بقلب سلیم » (69)

[و از جمله پیروان او ابراهیم است هنگامی که رفت بسوی پروردگارش با دلی سالم].

و مثل آیه:

«فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» (70)

[در دلهاشان مرض هست پس خداوند در مریضی میفزودشان].

و نظایر این آیات که باز هم قرائن همراه آیات نشان می دهد که منظور از سلامت و مرض، سلامت و مرض طبیعی و مادی نیست تا با «قلب » با مادی موجود در سینه تطبیق کند بلکه سلامت و مرض معنوی است.

و نیز «شوق » و «تمایل » به قلب نسبت داده شده آنجا که می گوید:

«فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم » (71)

[پس قرار بده دلهایی از مردم را تا به سوی آنان اشتیاق یابند].

و نیز تالیف و «انس » یافتن و انس گرفتن با دیگران کار قلب است چنان که آمده است:

«واذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا» (72)

[و یاد آورید نعمت خداوند را بر خودتان آن هنگام که دشمنان (یکدیگر) بودید پس میان دلهاتان انس و الفت قرار داد پس به واسطه نعمت او برادران (یکدیگر) شدید].

و در آیه دیگری آمده است که:

«و الف بین قلوبهم لو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم ولکن الله الف بینهم » (73)

[و در میان دلهاشان (مؤمنین) انس قرار داد (که تو) اگر آنچه در زمین است خرج می کردی دلهاشان را به هم نزدیک نمی کردی ولکن خداوند میانشان انس قرار داد].

با توجه به صفات و امور متنوع فوق که در قرآهن به «قلب » نسبت داده شده است چون درک کردن، اندیشیدن، ترس و اضطراب، حسرت و غیظ، قساوت و غلظت، غفلت و گناه و زیغ و کذب و نفاق و انکار و ذکر و توجه و انابه و ایمان و تقوا و اطمینان و آرامش و خشوع و رحمت و رافت و لینت و انس و الفت و صفات و کارهای متعدد و گوناگون دیگر که به تفصیل گذشت به خوبی می توان نتیجه گرفت که اصطلاح قلب در قرآن با قلب مادی کاملا متفاوت است و شاید بتوان گفت: قلب در هیچ کجای قرآن به عنی جسمانی آن به کار نرفته است; چرا که، اصولا هیچ یک از این کارها را نمی توان به اندام بدنی نسبت داد و حتی در بعضی صفات نادر مثل سلامت و مرض که می توانند صفات قلب مادی هم باشند قرائن محفوظه بخوبی نشان داده است که منظور از سلامت و مرض مفهوم مادی و جسمانی آن دو نیست بلکه جنبه های روانی و اخلاقی و معنوی مورد نظر است.

بنابراین «قلب » به اصطلاح قرآن، موجودی است که این گونه کارها را انجام می دهد: درک می کند، می اندیشد، مرکز عواطف است، تصمیم می گیرد، دوستی و دشمنی می کند و ... شاید بتوان ادعا کرد که منظور از قلب همان روح و نفس انسانی است که می تواند منشاء همه صفات عالی و ویژگیهای انسانی باشد چنان که نیز می تواند منشا سقوط انسان و رذایل انسانی باشد. و شاید بتوان این حقیقت را ادعا کرد که هیچ بعدی از ابعاد نفس انسانی و صفتی از صفات و یا کاری از کارهای روح انسانی را نمی توان یافت که قابل استناد به قلب نباشد. البته، این درست است که می توان گفت: روح منشا حیات است و موجود به وسیله روح، زنده می شود; ولی نمی توان گفت: قلب منشا حیات است; لیکن باید توجه داشت که منظور از حیات در اینجا حیات و زندگی نباتی و حیوانی است و منظور از روح نیز همان روح نباتی و حیوانی است و یا حداقل، اعم است و شامل آنها هم می شود اما اگر حیات را به معنی حیات انسانی بگیریم آن چنان که خداوند می فرماید:

«یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم » (74)

[ای آنان که ایمان آورده اید خدا و رسول را اجابت کنید هنگامی که بخوانند شما را به چیزی که زنده تان کند].

در این صورت می توانیم آن را به قلب هم نسبت دهیم چرا که حیات انسانی در حقیقت جز همین صفات عالیه و ویژگیها و برجستگیهائی که سرچشمه و جایگاه همه آنها قلب است چیزی دیگری نخواهد بود. مگر اینکه بگوییم: انسان یک روح بیشتر ندارد که هم منشا زندگی نباتی و هم منشا زندگی حیوانی و هم منشا زندگی انسانی وی می باشد. بنابراین، یک روح کامل دارد که علاوه بر اینکه نقش روح نباتی و روح حیوانی را ایفا می کند منشا خصوصیتها و ویژگیها و خصلتهای انسانی هم می شود. که اگر چنین باشد ناگزیر قلب تنها یکی از ابعاد روح انسان خواهد بود و عبارت است از آن مرحله از روح انسان که منشا صفات و ویژگیها و خصلتهای انسانی است که به تفصیل از آنها نام بردیم. در این صورت می توان گفت: روح منشا حیات و زندگی حیوانی و نباتی است; ولی، به «قلب » به اصطلاح قرآنی آن، چنین نسبتی نمی توان داد.

نکته دیگری که از آیات می توان دریافت اینکه فؤاد نیز همان مفهوم قلب را دارد با همین تفاوت که اگر «قلب » مشترک لفظی است میان «قلب » جسمانی و «قلب » غیر جسمانی، فؤاد تنها در «قلب » غیر جسمانی به کار می رود. البته، این تفاوت، تفاوت کاربرد عرفی این دو واژه است نه کاربرد قرآنی; زیرا همانطور که در بالا اشاره کردیم در کاربر قرآنی، قلب هیچ گاه به معنی قلب مادی به کار نرفته است و بنابراین، تفاوتی بین «قلب » و «فؤاد» در کاربرد قرآنی به این شکل هم وجود ندارد. دلیل بر اینکه فؤاد و قلب در قرآن یکی هستند گفته خداوند است در این آیه که فرموده است:

«و اصبح فؤاد ام موسی فارغا ان کادت لتبدی به لولا ان ربطنا علی قلبها لتکون من المومنین » (75)

این آیه هر دو واژه «قلب » و «فؤاد» را به یک معنی به کار برده و هر دو را بر یک چیز اطلاق کرده است. دلیل دیگر اینکه در آیات مختلف، کارها و صفات مشابهی به آن دو نسبت داده شده است چنانکه از دقت در آیات گذشته روشن می شود.

صدر چیست؟

تعبیر دیگری که در قرآن کریم به چشم می خورد تعبیر «صدر» است مثل شرح سدر یا ضیق صدر. آیا منظور از صدر در آیات کریمه چیست؟ در پاسخ این سؤال می توان گفت: منظور از صدر، ظرف و جایگاه قلب است با این خصوصیت که اگر قلب، مادی باشد صدر هم مادی است و جایگاه آن خواهد بود ولی در مورد قلب معنوی طبعا صدر هم به تناسب آن یک ظرف غیر جسمانی خواهد بود یعنی هر چند قلب به مغنای مغنوی آن، امری جسمانی نیست که ظرف و جایگاه جسمانی داشته باشد ولی برای آن نیز ظرفگونه ای در نظر گرفته شده است زیرا از آنجا که ذهن ما با مادیات و محسوسات آشناست و برای قلب مادی ظرفی به نام «صدر» درک می کند که محیطی وسیعتر از قلب و مشتمل بر آن است در امور معنوی هم چنین چیزی تقدیر شده که روح انسان ظرف قلب اوست مثل این آیه که می گوید:

«فانها لا تعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور» (76)

[پس قضیه از این قرار است که دیده ها کور نیستند ولکن دلهایی که در سینه ها جای دارند کورند].

پس منظور از صدر، روح است و ضیق صدر و شرح صدر به خاطر همین است که روح، احساس تنگی یا انبساط می کند و گرنه صدر به معنی مادی آن گشاد و تنگ نمی شود. حاصل آنکه: می توان خصوصیات قلب را که مشروحا نام بردیم بر سه دسته کلی تقسیم کنیم: یک دسته، آنها که نفیا یا اثباتا به انواع مختلف شناخت مربوط می شوند. دوم آنها که به بعد گرایش مربوط می شوند و میلهای متنوع و گوناگون را بیان می کنند و سوم آن خصوصیاتی هستند که به قصد و اراده و نیت ارتباط دارند.

در اینجا یادآوری این حقیقت لازم است که در ابتدا جز پاره ای از غرایز حیوانی نظیر غریزه میل به غذا هیچ یک از ابعاد نامبرده در انسان فعالیت ندارند. هم شناخت در انسان بالقوه است و فعلیت ندارد چنان که خداوند می فرماید:

«والله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا» (77)

[و خداوند شما را از رحمهای مادرانتان خارج کرد در حالیکه چیزی نمی دانستید].

و قدر متقین این است که شناخت آگاهانه ای در ابتدا برای انسانهای عادی وجود ندارد و همچنین میلها و گرایشهایی که در روح انسان تحقق پیدا می کند در آغاز آفرینش جز به شکل بالقوه وجود ندارد و تدریجا در سنین و فصول مختلف زندگی و تحت شرایط مناسب، تمایلات و گرایشهای مختلفی در انسان شکوفا می شوند.

البته، همانطور که گفته شد همه این حقایق بالقوه در نفس وجود دارند و تدریجا به فعلیت می رسند، ولی فعلیت یافتن آنها یکسان نیست; چرا که بعضی از آنها خود به خود فعلیت پیدا می کنند و اکتساب و اختیار خود انسان در فعلیت یافتن آنها نقش چندانی ندارد مثل غریزه جنسی و بعضی دیگر از غرایز و امور فطری و غیر اکتسابی که در شرایط طبیعی خاصی فعالیت پیدا می کنند و شکوفا می شوند چنانکه در بعد شناخت ادراکات حسی معمولا بطور غیر اکتسابی برای انسان حاصل می شوند به این معنا که فراهم کردن شرایط و اسباب ادراکات حسی، اکتسابی نیست و این نوع ادراکات در شرایط خاصی بطور طبیعی برای انسان حاصل می شوند هر چند که انسان می تواند از تحقق بسیاری از آنها جلوگیری کند: بعضی چیزها را نبیند، بعضی صداها را نشنود، و نیز سایر حواس خود را تا حدی کنترل کند.

نکته دیگری که در اینجا لازم است یادآوری شود این است که آنچه از این ابعاد، غیر اکتسابی باشند و بطور طبیعی حاصل می شوند از آنجا که اختیار انسان در آنها نقشی ندارد نمی توانند در قلمرو اخلاق قرار گیرند و مورد مدح و ذم اخلاقی واقع شوند، چنانکه، انسان در برابر داشتن مایه های طبیعی و استعدادهای جبری خدادادی نیز ستایش و مذمت نخواهد شد و پاداش یا کیفری به آنها تعلق نخواهد گرفت ولی آنجا که اکتساب و اختیار انسان در فعلیت یافتن این ابعاد نقش داشته باشد آنجا قلمرو اخلاق است و مورد ارزش اخلاقی مثبت یا منفی قرار خواهد گرفت. و اما جهل فطری و طبیعی که انسان با آن آفریده می شود گرچه امری است غیر اختیاری و اخلاقا مذمتی ندارد ولی، دنبال شناخت رفتن و تحصیل علم کردن و بیرون شدن از جهل فطری کاملا اختیاری است و می تواند در زمره موضوعات اخلاقی واقع شود.

پی نوشتها:

1- اعراف / 179

2- انعام / 25 و جمله «جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه » در آیه 46 اسراء و 57 کهف نیز آمده است.

3- حج / 46

4- محمد / 24

5- اسراء، آیه 36 و نیز ر. ک: نحل، 78، مؤمنون، 78، سجده، 9، احقاف، 26، ملک، 23.

6- اعراف / 179

7- نجم / 13 - 11

8- حج / 46

9- مطففین / 14

10- جائبه / 23

11- اعراف / 101

12- محمد (ص) / 24

13- انعام / 25

14- توبه / 45

15- توبه / 110

16- بقره / 88.

17- بقره / 97

18- شعراء / 193 و 194

19- انفال / 2

20- مؤمنون / 60

21- آل عمران / 151 و با تفاوت کمی انفال / 12.

22- حشر / 2

23- نازعات / 8

24- قصص / 10

25- آل عمران / 156

26- توبه / 15

27- زمر / 22

28- بقره / 74

29- مائده / 13

30- آل عمران / 159

31- حدید / 16

32- زمر / 23

33- حدید / 27

34- حج / 54

35- کهف / 28

36- بقره / 284

37- ق / 37

38- رعد / 28

39- احزاب / 5

40- بقره / 225

41- ق / 33

42- نحل / 106

43- رعد / 28

44- بقره / 260

45- مثل آیات 26 آل عمران و 113 مائده و ... .

46- فتح / 4

47- فرقان / 32

48- هود / 120

49- حجرات / 14

50- مجادبه / 22

51- حج / 32

52- حجرات / 3

53- احزاب / 32

54- توبه / 117 و «فاما الذین فی قلوبهم زیغ » آل عمران / 3; «فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم » صف / 5.

55- زمر / 45

56- تحریم / 4

57- انعام / 113

58- انبیاء / 3

59- توبه / 8

60- نحل / 22

61- توبه / 77

62- نجم / 11

63- فتح / 26

64- سبا / 23

65- احزاب / 53

66- مائده / 41

67- حجرات / 3

68- شعرا / 89

69- صافات / 84

70- بقره / 10

71- ابراهیم / 37

72- آل عمران / 103

73- انفال / 63

74- انفال / 24

75- قصص / 10

76- حج / 46

77- نحل / 78

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان