مرگ جوینده ای است شتابان، هر که «بماند» به او می رسد و هر که «بگریزد» ناتوانش نتواند ساخت، شرافتمندترین مرگ کشته شدن است. (1) علی(ع)
من امشب را به عزایی دوباره می نشینیم، و دامن را به این شط خون می شویم، امروز نیز خود را به دیروز برمی گردانم، هر چند هر روزمان دیروزی در خود دارد.
دست تو را می گیرم و به طواف کعبه ای می خوانم که خونین مردی طوافش را ناتمام گذاشت و از آنجا نهیبی بلند بر خلوت آرام خیالت می زنم تا بدانی چه شد و چگونه و چرا!
و این راه را از طواف نیمه تمام حسین(ع) تا دروازه های کوفه، و پیمانهای شکسته و قلبهای همراه و شمشیرهایی که به مصلحتها و اجبارهای اجتماعی علیه حسین(ع) آخته شد ادامه می دهم.
من دیگر یقه قابیل را نمی چسبم، من دیگر همه چیز را به او بر نمی گردانم من آنجا که قابیل، خون هابیل را می ریزد اینگونه به ماتم نمی نشینم، او «دیگری » بود، او هابیل را نمی شناخت، او به آنچه هابیل اعتقاد داشت دل نسپرده بود و به زبان نیاورده بود، او «آشنایی » «بیگانه » بود، یا بهتر بگویم «برادری » «بیگانه »!
قابیل «تظاهر» نکرد، قابیل هابیل را نپذیرفت، قابیل دامن به خون برادری شست که «بیگانه »اش بود، و منی که بر قتلگاه هابیل گذر کردم بر مرگ ایده آلها گریستم، اما دیگر جور قابیل را خارج از انتظار ندانستم.
و از آن هنگام در این کویر کور پیکر ناتوان و فرتوت آمال خود را به هزاران راه کشاندم تا شاید آن ایده و ایده آل را جایی بیابم. من آن تجلی را در جسمی نمی خواستم و به مرز و دیار و قومی محدودش نکرده بودم، همه جا را گشتم و از آن روز قابیلی، هر جا و هر زمان که سر زدم خون هابیلی را ریخته دیدم.
«من اینجا دیگر اسم هابیل را مظهر خون و قیام و مظلومیت می دانم »که هابیل پیشتاز این قبیله بود.
هر جا رفتم دیدم «قابیلی » بر جسد «هابیلی » قهقهه مستی می زند و گرمای آن خون را در جانم حس کردم و از آن روز اول پیام آن خون را تا به امروز کشاندم.
تاریخ گویا همین است; هماره فوران آتش عقده های دل هابیل و آخر هم قابیلی بر سینه اش، و دوباره همین تکرار مکرر.
هابیل پایمردی پایبند به ارزشها بود و هیچگاه قدمی واپس نگذاشت و این بود راز اولین خونی که در تاریخ به خاطر حفظ آرمانی بر خاک ریخت.
از آغاز این دفتر خونین تا کنون هابیلهایی قیامگر بپاخاستند و هیچگاه سرچشمه این خون خشکیده نشد و دامن هیچ قابیلی بی لکه خون هابیل نبود.
و من آخرین خون را بیش از هر خونی سرخ می بینم، من بر این خون تا ابد می نالم، و تاریخ تا ابد شرمنده این مظلومیت است.
ایل و تباری عزم کعبه کرده اند، همه داد برادری دارند، همگان پای در راهی نهاده اند که چون پروانه بر گرد شمع میعادگاهشان بگردند، آنجا که هیچ سویی نیست و جهتی نمود ندارد، گردابی است که مرکزش تجلی خداوند است و همگان بسان پرگار می گردند، اینان مهمان خدایند و به آن میزبان بزرگ لبیک گفته اند و دعوتش را پذیرفته اند.
اینان همه یک راه می روند و فریادشان یکی است، رو به یک سو دارند و با یک حلقوم «الله اکبر» می گویند و داعی اجرای یک حکمند.
آه ای حسین(ع)! اگر فریاد برآوری ضد دینت می خوانند، اگر زندگی را بخواهی دینت مرده، اگر دین را زنده بخواهی ترا خواهند میراند. و تو هابیلی می شوی...
اینجاست که باید مرد قبل از آنکه ترا بمیرانند، و باید این گونه زندگی یافت!
من دیگر گرد کعبه ای که تخته هایی سنگ است نمی گردم، من به طواف یادگار هبل نمی روم، من آن خانه که عزت عزی را بازمی گرداند عظیم نمی انگارم و خانه های خالی از خدا را خرابه ای بیش نمی بینم، من امروز ترا ای کعبه! تا آن هنگام که خالی از هر بت نشوی طواف نخواهم کرد و از تو می گریزم و به آنجایی می روم که همه بتواره ها را به جنگ طلبم و آنجا کعبه ای از ایده آلها برپا می کنم.
و این گونه است که حسین(ع) طوافش را نیمه تمام می گذارد و با آنچه دارد به سوی مقتل هابیل.
و می فرماید:
به خدا بهترین سعادتها، استقامت و پایداری در راه دین است.
حسین به اصلاح امور امت و رسول الله(ص) می پردازد و اصلاح «اسلامی » که از راهش منحرف شده.
حسین «امر به معروف و نهی از منکر» را فرا راه خویش نهاده و امروز در مقابل راهش لشکری از تبار قابیل ایستاده!
حسین قابیلیان را می شناسد، و می داند جز مردن راهی نیست، و باید تن خویش و خویشان را به تیغ و سنان بسپارد و از این تکلیف بزرگ گریزی نمی بیند، و هر گونه گریز را گناه می شمارد و همانجاست که به طوافی سرخ می اندیشد و خدا را در کعبه ای دیگر می جوید.
او در آغاز به «آنچه باید باشد» اندیشیده بود و از «آنچه که بود» بیزاری جست و در این راه مصمم گام نهاد و «بودن » خود را فراموش کرد.
حسین روی در روی آشنایانی داشت که «بیگانه اش » بودند، بیگانه تر از هر بیگانه، همانانی که دیروز برای مقابله با پدرش قرآن بر نیزه کردند و برادرش را آنگونه مطیع مصلحت کردند، هر چند مصلحتی بود ارزنده تر از حقیقت، اما امروز موقعیت حسین به گونه ای دگر است، حسین باید «فریاد سرخ » تاریخ شود!
حسین خود و یارانش «خود»ی را از میان برداشته اند، اینان دیگر «خود حجاب خود» نیستند و امروز باید سر به تیغ اسلام مجعول ببازد.
از آن کودک مظلوم تا آن جوان پاک و پیراسته و آن ساقی تشنه لب و آن پیر فرزانه، همه و همه باید به اندازه هابیلان تاریخ، خون گرم خود را به تن رنجور و ناتوان ایده آلهای انسانی تزریق کنند تا زنده بمانند. و اینگونه است که با زنده بودن ارزشها، حسین زنده خواهد ماند، «هر چند که سر آن یادگار رسول الله(ص) بر نیزه می رود».
«روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید» «شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم » «خورشید را بر نیزه؟! آری این چنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است » (2)
حسین حجله سرخ شهادت را تا ابد با خونش آذین بست، و این خون طغیانگرانی ساخته که این:
«اسیری است آزاد» و «سلسله بر دست و پایی رهیده » «در زندان مانده ای بی حصار» «مجبوری فریادگر» «فریادگری بیدار» «سوخته ای به درد ساخته »
و اسیری قافله سالار، که زمام قافله اسیران خدا را در دست داشت و در حصار پولادین حجاب خود، حجابهای سیاه بی شرمی را بر تن بنی امیه می درید.
«زینب » رزم خداباوران را دیده بود در پیکر خونین حسین، و فریاد بلند خون برادر بود از بام بلند عاشورا بر گنبد مینای تاریخ که هنوز هم موج صدایش را گوش دلها می شنود.
زینب اسیر است و لازمه اسارت سکوت، اما او از بلندای مناره دستان بریده آن ساقی تشنه لب فریاد برمی آورد تا بشنوند آنانی که فردا گوش فرا می دهند که به خاطر اصلاح امور جامعه رو به انحراف و نجات امت رسول الله، بر حسین و آن شقایقهای پاک چه گذشت و باز گوید:
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم »
و زینب زمام ذوالجناح برادر را می کشد تا بر منبر بنی امیه با اشکی آغشته به خون باز گوید که به جرم خدا جستن و خدا خواستن بر آنها چه گذشت.
«زینب » درد کشیده ای راضی شده به رضای خداست، که او تنوره گودالهای گر گرفته آتش ظلم را با چشم خویش دیده، و همراه برادر در آتش بیداد سوخته.
اینجا فقط زبان سرخ خون و اشک حکایت کننده درد است و این زینب است که به اشک چشم خون برادر را می شوید و با درد می گوید: که تاریخ را ساخته اند!
زینب «شاهد» است و شاید بتوان گفت «شهید» و این از فرط با خبری اوست، از آنچه که باید بداند. و «زینب » آنکه بزرگترین قیام اصلاح اجتماعی را در بیابانی ساکت و سوزان و خموش شهادت می دهد، قیامی که اگر نبود شاید در همان گودالهای مرگ دفن می گشت و هیچگاه از لبان کوفیان حکایت نمی شد. پیامی که از حلقوم علی اصغرش نیز هراس داشتند و به تیر خیزرانی دریدنش. این پرستار پاک دردمند، زخمهای قیام را می بندد و پیام پیکرهای شهادت و قیام را چون تابوتی از صحرای کربلا تا بازارهای شام و بیدادگاه بنی امیه به فریاد می کشد. تا برادر خفته در خاک و خونش دریابد.
ا انت اخی؟!
ا انت ابن امی؟!
تو، ای بی سر! تو برادر منی؟!
تو فرزند مادر منی؟!
آه کدامین خواهر را این تحمل است که جسد بی جان برادر را بردارد و با درد بگوید: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!
زینب، یادگار سیلی های سرخ، خیمه های سوخته، پیکانهای در گلو، دستان بریده، و بی مهریهای اسلام بی عترت(ع) است.
زینب آنگاه که می گوید: «مهلا مهلا یا ابن الزهرا» وجود انسان می سوزد. او درمی یابد رسالت بزرگ حسین را که رسول الله بر گلویش بوسه زده، که این گلو فردا در کشاکش دنیای زر و زور، تیغ تیز شمشیر می شکافدش.
و زهرا زینب را امین ترین کسی می داند که گلوی فرزندش را آنگاه که به قتلگاه می رود و باید ذبیح عظیم اسلام باشد ببوسد. و این پیام آور بزرگ عاشورا سالهاست که به این رسالت بزرگ برگزیده شده است.
زینب این درد را سالهاست با خود دارد، از آن زمانی که رسول الله(ص) گلوی حسین را می بوسید و زهرا را مکلف به بوسیدن گلوی حسینش می نمود.
کدامین کوه این استقامت را دارد که در کویری از همه کس و همه چیز و در آن قلزم خون و آنجا که شلاق زر و زور و تزویر خط کبود بیداد را بر پشت و پهلویش نقش می بندد، به رسالت عظیم خویش بیندیشد و پیام سرخ برادر را به نسلهای دگر رساند تا مرگ سرخ را بیاموزند. و بیاموزند که چون حسین هر چه به مرگ نزدیکتر می شوند برافروخته تر گردند و اسلام «نه » را بر اسلام «آری »های ننگین ترجیح دهند و بدانند که نباید تسبیح مصلحت چرخاند و بر بالشهای ربفت بنی امیه ای تکیه زد.
زینب، سفیر امین برادر است و یادگار خوب مادر و نشانه صلابت پدر و گوهر مستور تشیع.
او قاصد کربلا است و پیامبر عاشورا.
او سنگر صبر و ثبات است.
او اولین زائر ضریح شهادت کربلا است.
او حامل همت برادر است.
او زنی است که مردی در رکابش مردانگی می آموزد و کوه استقامت.
او زنی است که الفبای چگونه «زیستن » را می آموزد و چگونه «طغیان » کردن و «فریاد» برآوردن را.
او خون خدیجه پاک را در پیکر دارد و زهد زهرای اطهر را آموخته. این زن ظاهر و ضمیر زمانه را مبهوت کرده که چگونه توان تحمل این مصیبت طاقت فرسا را داشته است.
زینب، اسلام نهفته در امانت برادر را بدانسوی دیوارهای تاریخ می فرستد.
زینب ظهور زنی است ساخته به درد بی چشمداشت درمان، عالمی بی معلم، جنگجویی در سنگر حجاب، دین و دنیا به هم آمیخته ای توانمند، الگوی ایمان و عمل و اسوه زهد و پارسایی. دردمندی درد آشنا که باید سرمشق معلم نوشته دانش آموزان تنبل قرن بیستم باشد، تا این ناشناخته تاریخ را در برگ برگ دیوان وجودش تفسیر کنند و این چراغ هدایت حیات زن را فرا راه زن و مرد گیتی قرار دهند.
زنان تا دامنه قیامت به این رسالت بر دوش و آموزگار «خود آگاهی » افتخار می کنند.
من این رسولان بزرگ را که در حوادث عظیم تاریخ و در شکل گرفتن نقاط حیات بشری و در وقوع تغییرات اساسی اجتماعی همپای و همراه بزرگ مردان تاریخ بوده اند و هماره محکم و مقاوم و پای بر جا علم های «قیام » و «پیام » را بر دوش کشیده اند و مامن مهر و زخم بند جور جنگ مردان بوده اند می ستایم. و اینان را بسیار بزرگتر و شریفتر از این می دانم که در خاکبازیها و رنگ ورزیهای دنیایی امروز عمر را به بطالت روزمرگی بگذرانند و دلمشغولیهای زندگی آنگونه از خود براندشان که در کسوت کالایی درآیند که هر روز به شکلی فریبنده به بازار عرضه شوند.
و می دانم هیچ بزرگمردی در تاریخ، حیات نمی یابد مگر آنسوی بار سفرش بر شانه توانمند زنی پاک و پیراسته باشد که در صورت از پای افتادن این مسافر و افتادن بار، پیامش را به فردای پیروانش برساند.
و چه بسا پیراسته زنانی که مردان را به اوج عزت رهنمون شدند و از چوب خشک وجود مردی اژدهایی از عصیان مقدس ساختند. و در این خودباوریهاست که زن هم، ستون متین و محکم امیدی می شود، و هم کانون گرم عاطفه ای که لحظه های سبز زندگی را زینت می دهد.
خدایا! ای معلم همه دانشها، به زنان ما خدیجه گونه ایمان آوردن، زهرا گونه زیستن،زینب گونه عمل کردن، و سمیه گونه مردن را بیاموز!
پی نوشتها:
1- نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص 380، خطبه 122.
2- علی معلم.