ماهان شبکه ایرانیان

آ…گا

اتوبوس، آرام در دل جاده می رود. مسافران از پشت شیشه های اتوبوس، چشم به بیرون دوخته اند

اتوبوس، آرام در دل جاده می رود. مسافران از پشت شیشه های اتوبوس، چشم به بیرون دوخته اند. کوه ها با سرعت از مقابل شیشه ها می گذرند. گه گاه صدای گریه کودکی در فضای اتوبوس می پیچد. راننده میان سالی که پشت فرمان چشم به جاده دوخته است، رادیو را روشن می کند. کودک دست به دست می شود، اما آرام ندارد. بچه ها دور تا دور خیمه کز کرده اند. صدای گریه کودک، میان سر و صدای اسب ها و شمشیرهایی که از بیرون خیمه می آید، گم شده است.

دخترک، به سمت مشک آبی می رود که بر ستون خیمه آویخته شده است. بچه ها سرها را از روی زانو بر می دارند و به سمت مشک بر می گردانند. دخترک، مشک آب را برداشته و کنار گوش تکان می دهد. صدایی از مشک، بلند نمی شود. سرها به طرف در خیمه بر می گردد. دخترک، مشک آب را پرت می کند وسط خیمه.

صدای گریه کودک بلند می شود. زن به دور و برش نگاه می کند. چادرش را پایین تر می آورد و سرجایش می ایستد. کودک را از این شانه به آن شانه می اندازد و با دست، آرام آرام به پشتش می زند:

بخواب عزیزم! بخواب داریم می ریم پیش آگا.

راننده به پسر جوانی که کنار دستش نشسته اشاره می کند. جوان از جایش بلند می شود. لیوان آب را پر می کند و به سمت انتهای اتوبوس می رود. مسافران، چشم به قامت بلند جوان می دوزند. جوان لیوان آب را به زن می دهد و بر می گردد، کم کم پلک های کودک روی هم می افتد و به خواب می رود.

حسین، نگاهش را به چهره کم جان کودک می دوزد، «رباب» سرش را پایین می اندازد.

یک قطره شیر نمی آید تا گلویش را تر کنم.

حسین کودک را در آغوش می گیرد. رباب سرش را بالا می آورد و به چشم های حسین خیره می شود.

می برمش. می گویم فقط او را سیراب کنند.

بچه ها دنبال حسین می دوند؛ دخترک لب های خشکش را به گونه های کودک نزدیک می کند. حسین دست می کشد روی سر بچه ها و همراه کودک از خیمه بیرون می رود.

لشکریان صف به صف مقابل خیمه ها ایستاده اند. حسین چند قدم به سمت سپاه بر می دارد. دست ها به سمت شمشیر می رود. حسین در گوش کودک زمزمه می کند. صورتش را بوسیده و روی دست ها بلندش می کند.

این کودک معصوم است. او را سیراب کنید و به من باز گردانید. همهمه ای در سپاه می پیچد. صدای گریه کودک همه را از خواب بیدار می کند. نگاه ها همه به سمت کودک است. زن لب می گزد:

از وقتی به دنیا اومده همین طوره. تو بیداری آروم نداره. وقتی هم که خوابه، یک هو شروع می کنه به گریه. نذر آقاش کردم، بلکه خودش شفاش بده.

سرها یکی یکی بر می گردد به سمت شیشه جلوی اتوبوس. زمزمه «السلام علیک یا غریب الغربا» فضای اتوبوس را پر می کند. مسافران خود را آماده می کنند. دقایقی بعد مسافران از اتوبوس پیاده می شوند و هریک به سمتی می روند. صدای رادیوی اتوبوس در فضا پیچیده است:«باز این چه شورش است…»

کودک در آغوش زن شیطنت می کند. موهای طلایی اش زیر نور آفتاب برق می زنند. زن، ساک به دست به سوی حرم می رود. کودک را زمین می گذارد. کودک دو قدم برنداشته، به زمین می افتد. دوباره بلند می شود و به سوی حرم راه می افتد. زن دنبالش می رود. پیش پای کودک زانو می زند. دست دراز می کند. (با انگشت گنبد حرم را نشان می دهد.)

عبدالرضا اون چیه؟

کودک انگشت کوچک سفیدش را به سمت گنبد طلایی دراز می کند.

آ… گا

نسیم ملایمی به صورت کودک می خورد. کودک، روی دست های حسین آرام گرفته است. تیر سه شعبه در کمان گذاشته می شود. نفس درسینه سپاه حبس می شود. حسین، هم چنان به لشکر چشم دوخته است. کمان کشیده و رها می شود…

تکه ای ابر خورشید را می پوشاند، تیر، خودش را به گلوی کودک می رساند. کودک، لحظه ای روی دستان حسین بال و پر می زند و آرام می گیرد.

حسین، دست می برد زیر گلوی کودک؛ مشتی خون بر می دارد و می پاشد به سمت آسمان.

خداوندا! این قربانی را از من بپذیر.

حرم یک باره سیاه پوش می شود. دیوارها پر می شوند از پرچم های سیاه «یا حسین» و «یا ابالفضل» جمعیت هر لحظه بیش تر می شود. دسته های عزاداری یک به یک می آیند و می روند. ردیف سینه زن ها حسین حسین گویان، سقاخانه را دور می زنند. صدای زنجیرها در فضا پیچیده است. یک مرتبه صدها علم سبز وسرخ به سمت ایوان طلا می آید. خورشید، درست وسط آسمان است. جمعیت بر سر و سینه می کوبد. هم زمان دست همه بالا می آید:«ظهر عاشوراست امروز…».

گردوغبار در فضا پیچیده است. اسب های بی سوار، با بدن های خونی به این سو و آن سو می دوند. یک دسته سوار با مشعل هایی روشن به سمت خیمه ها می تازند. بچه ها جیغ می کشند و به صحرا پناه می برند. زینب دنبال بچه ها می دود. خیمه ها ناگهان آتش می گیرند. زینب هراسان به سمت خیمه ها می دود.

سکینه! رباب! کسی به کمک بیاید! سجاد هنوز در خیمه هاست.

مردها کمک می کنند و جوان را روی دست ها از ازدحام اطراف ضریح دور می کنند و به بیرون می فرستند. زن سعی می کند خود را به ضریح نزدیک تر کند. کودک بی تابی می کند. صدای ضعیف تیک تاکی به گوش می رسد: تیک تاک، تیک تاک تیک تاک…

یک باره صدایی هیاهو را می خواباند. کبوتران یک مرتبه در آسمان حرم پر می کشند. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شود. هرکس به سمتی می دود. حرم غرق خون شده است. دست های قطع شده و پیکرهای بی جان، کنار ضریح افتاده اند. کودک هنوز در آغوش زن تکان می خورد. موهای طلایی اش رنگ خون گرفته است. عطری غریب، در فضای حرم شناور است.

کودک انگشت کوچک سرخش را به نقطه ای نامعلوم دراز می کند و می خندد.

آ…قا

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان