به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، سیدعلی موسویگرمارودی در مراسم ظهر دلنشین استاد مهدویراد که چهارشنبه (20 بهمن) در خبرگزاری ایکنا برگزار شده بود، در پاسداشت مقام این استاد قرآنی دو شعر را تقدیم وی کرد.
موسویگرمارودی با بیان اینکه در خصوص مهربانی استاد توضیح کافی داده نشده است، گفت: من دو شعر یکی با عنوان مهربانی و یکی هم قصیدهای در رثای شیخ مفید سروده، در رثای استاد قرائت میکنم.
متن شعر مهربانی
ای خوش آنان کاندرین نامهربان دنیای بد
عمر را در کار خوب مهربانی کردهاند
خود چو خور پیوسته سرگردان عالم بودهاند
پیش پای دیگران پرتوفشانی کردهاند
پیش پا افتادگان دشت حسرت را چو کوه
با شکوه و استواری پشتبانی کردهاند
صخرههای ساحل صبر و نجابت بودهاند
با هجوم موج غمها سرگرانی کردهاند
ور چو ابر از گریه بار دل گَهی بگشودهاند
گریه هم چون شام بارانی نهانی کردهاند
ور ز دلتنگی چو غنچه دست بر سر بردهاند
پا به پای هر نسیمی شادمانی کردهاند
چون چنار پیر کآرد در بهاران برگ نو
پنجه گاهی نرم با یاد جوانی کردهاند
آن کسان کاندر جهان اینگونه نیکو زیستند
راست چونان چون شهیدان زندگانی کردهاند
چون دُر افشاندم ز گرمارود من این قطعه را
بر سر آنان که عمری جانفشانی کردهاند
وی در ادامه قصیده خود در رثای شیخ مفید را قرائت کرد.
اول اردیبهشت،آنک دو روزی دیگر است
روی گل از جوش مـستی چـون لهیب آذر است
گل تواند بـود هـر فصل اگر در بوستان
لیک آن را در بهاران رنگ و بویی دیگر است
نی همین روی زمین پوشیده از یاس بنفش
سینۀ هر بِرکه هم پوشیده از نیلوفر است
هر گـل از شـبنم به کف آیینهای دارد پگـاه
کـز پی دیدارِ رُخسارِ عروسِ خاور است
پرده ای از پرنیانِ زرنگار است آبشار
تارش از خورشید زرّین،پودش از سیمِ تر است
گیسوان بیدافشان است روی برکهها
برکهها آیینه آن گیسوان عنبر است
در میان شاخ و برگ سبز و انبوه تـمشک
آشـیان سیرهاییا مرغکی سیمین پر است
سبز در سبز است کوه و دشت و هامون را قبا
سنگ را هم از خزه،نازک قبایی در بر است
چون صدای رعد پیچد در بهارِ کوهسار
سبز بیند چشم آن را گرچه دور از بـاور اسـت
جویبار آیـینۀ جاری میان باغسار
وین شگرف آیینه را بین زیر لب خنیاگر است
بازی نوباوگان شیر مستِ برّهها
دشت را انـبارد از حسّی که شادیآور است
تا چه دارد این نسیم نوبهاری در نفس
کـاین جـهان مـرده را چون جان درون پیکر است
باز گفتم خرّمیهای بهاران را به دوست
تا دهد پندی مرا زان لب که تَنگِ شـَکّر اسـت
گفت:کاخ نوبهاران گرچه بس زیبا بود
ای دریغا کآخر و انجام بیبام و در است
هـر گـلِ اردیـبهشتی پژمُرَد فردا به دی
هر مَهِ آذار را در پی خزان آذر است
این چنار راست قامت را که بینی در بهار
دی چـنان خم گردد از طوفان که گویی چنبر است
آبشار از سورتِ سرما به جا مـاند خموش
واژگون اِستَد کـه قـندیلِ یخ از پا تا سر است
آشیان سیره برهم ریزد از طوفان و باد
مرغک بیآشیان آوارۀ جوی و جَر است
نی دگر روی زمین پوشیده از یاس بنفش
نی ز نیلوفر اثر،نز پونه و نی گُلپر است
گـر صدای رعد پیچد در میان کوهسار
نعره دیو است گویی یا هَرای اژدر است
خرّما آن نوبهارانی که در آن هر گلی
جاودان شاداب ماند گر سمن یا عَبهَر است
فرّخا آن بوستانی کاندر آن باد خزان
رهـ نـبندد بر گلی،گر یاس یا سوسنبر است
گفتم او را تا کدام است آن بهاران کاین چنین
در امان از سورتِ سرما و بادِ صَرصَر است
گفت آن بستان جاوید و بهار بیخزان
باغ علم است و بهار درس بـرگِ دفـتر است
یک اشارت هم مرا اکنون به یاد آمد خطیر
جایگاهِ یاد کردِ آن اشارت ایدر است
آنچنان کاندر جهان،باغی نَبِتوان یافت سبز
کآن نه محصولِ تلاش و کوششِ بـرزیگر اسـت
باغ و راغ علم و دانش نیز چون بینی درست
سبز و آباد،از تلاش سبزِ هر دانشور است
گرچه دانشمند مییابد ز دانش زیب و فر
زیب دانش هم زدانشور چه زر از زرگر است
تـیغ،جـوهر گـیرد از سرپنجۀ جنگآوران
ورنه آهن پارهـای در دکـّه آهـنگر است
رخش با مهمیز رستم،رخش رستم میشود
ورنه اکنون هم سمنگان پُر ز اسب و استر است
رخش دانش هم سواری فحل خـواهد رسـتمی
ایـن هَیون توسن بود هرچند نیکوگوهر است
مردِ تـقوا مـیتواند شد بر این توسن سوار
علم،بیتقوا سِتَرون،علم،بیدین،ابتر است
رستمِ این هر دو میدان گر همی جـویی ز مـن
گـویمَت نام کسی را کو یلی گندآور است
مرد مردانِ علومِ دیـنِ حق،شیخ مفید
کو به میدان فضیلت یک تن و صد لشکر است
عرصههای دین و ایمان را یگانه پیشتاز
بـیشههای عـلم و عـرفان را همان شیر نر است
عالِم کامل،امام عالمیانِ متّقی
کمترین وصـفش فـقیه بیت اطهر است
همچون سیمرغ افق پرواز،در آفاق علم
قاف تا قافش معانی زیر بال و شهپر اسـت
فـخر او را بـس که گوید«حجّت حق»در ثناش
شیخ،ما را محرم راز است و ما را یاور اسـت
داعـی حـق،رهنمای حق و یاور حق بُود
کاین فرازین رتبه او را نزدِ پورِ حیدر است
آن امام حیِ غـایب،مـهدی آل عـلی
کآفرینش را نظر ر چهرِ آن مه منظر است
لختی اکنون رو بگردانم سخن را سوی او
آنکه داغ هجر او،در دل،چـو زخـم خنجر است
گویمش ای آشنای آشنایانِ جهان
ای علی صولت که صد شیخ مـفیدت قـنبر اسـت
دانمت عشق سیهرویی چو من نبود مفید
صد هزارانت به از من خانه زاد و چاکر اسـت
لیـک من هم در صَف عُشّاقِ روت،اِستادهام
سربرآور تا ببینی چشم من هم بـر دَر اسـت
روح ایـن مجلس تویی و هرکه در این محفل است
عاشق آن درگه است و چاکر آن محضر است
مقصد و مقصود اصـلی از مـفید و مستفید
چون نکو بینی تویی،گیرم مخاطب دیگر است
شاهدِ«ایاک اعـنی و اسـمعی یـا جاره» هم
شورِ گرمارودی و این شعرِ او در دفتر است