یادی از یادگار امام
25 اسفند ماه مصادف با دهمین سالروز درگذشت ناگهانی، مرموز و شبهه انگیز یادگار امام مرحوم حاج سید احمد خمینی است. یار وفاداری که سینه ی او گنجینه ای از اسرار انقلاب بود. به جرأت می توان گفت که هیچ کس چون او از نزدیک در جریان همه ی اتفاقات پیرامون حضرت امام نبود. اما افسوس که به ناگاه از میان ما رفت و فقدان او بر اسلام و انقلاب اسلامی، تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم و نسل های آینده، ضایعه ی جبران ناپذیری به همراه داشت.
به پاس گرامی داشت یاد آن عزیز، بخشی از خاطرات او از دوران سرنوشت ساز هجرت امام از نجف به پاریس، نامه ای که از پاریس برای همسر محترمه اش از اوضاع غرب می نویسد و همچنین وصیتنامه ی او که کمتر منتشر شده و در معرض قضاوت خوانندگان قرار گرفته است، تقدیم می گردد.
فصلنامه ی 15 خرداد
ما، درغرب، غریبیم[1]
بسم الله الرحمن الرحیم
از حال ما بخواهی همگی خوب هستیم؛ گوش به حرف روزنامه ها و زید و عمرو نکن که می دانم نمی کنی. آقا[2] بحمدالله خوب است و مشغول چه مشغولی. درست است که کارش زیاد است ولی مهیا هم شده است. وضع ما اینجا معلوم نیست مرتب از طرف الیزه[3] که آقا سر ما را کلاه گذاشتید و یک مرتبه در این دیار که نامش به آزادی همه جا را گرفته است، وارد شدید ولی آخر ما با ایران معاهدات اقتصادی داریم و سایر کشور ها هم دست کمی از فرانسه ندارند، موجب وحشتشان شده است. مرزها را برای این پیر مرد نه تنها نگشوده اند که شدیداً کنترل می کنند. دیروز قریب دو هزار پسر و دختر در سالنی جمع شده بودند از سراسر اروپا تا به سخنرانی امامشان گوش دهند که ناگهان نماینده ی ژیسکار دیستن با دستی لرزان که فکر می کرد وارد درباری می شود و از سادگی اوضاع تعجب کرده بود، از رفتن ایشان با کمال احترام جلوگیری کردند. می بینی که این غرب است که یک عمر است ما را به اسم آزادی بازی می داده. اینجا با شرق تنها این فرق را دارد که در اینجا با پنبه سر می برند و در شرق با شمشیر! ولی ماحصل یکی است. این مرد که برای نجات امتش لباس مرجعیتش را در نجف کند و یک مرتبه با یک تصمیم محیرالعقول از نظر آخوندی، خود را با حصارهای تنیده از همه چیز غیر از اسلام رهانید در فضایی خود را یافت که این بار دربانانش همه به دوش کشندگان پرچم آزادیند. او با دست لرزانش که لرزشش این روز ها بیشتر شده است از فرودگاه بغداد پیامی برای مردمش که خود را جلوی گلوله ی غرب و شرق می دهند، فرستاد و در اعلامیه ها نیز همچون همیشه می غرد که اگر قطعه قطعه ام کنند، دست از کار نمی کشم.
ما در غرب غریبیم؛ چرا که فکر می کردیم دراینجا چیزی را می یابیم که شرق فاقد آن است و آن آزادی است. شاید بیش از سیصد خبرنگار و فیلم بردار بر سر پیر مرد ریخته اند که همه بالاتفاق در این روز ها نوشته اند که هر چه هست زیر سر این یک مشت استخوان است و جلودار اینها بیش از 150 پلیس فرانسه که به اسم محافظ چون نجف شدیداً همه جا را کنترل کرده اند و الحق که دنیایی است و پیر مرد به تمام اینها می خندد و معتقد است که همه کشک است و کسی به او هیچ کاری ندارد[4] ومن هم به هر دو معتقد یعنی اعتقاد به طرفین دو ضد.[5]
امشب آقا محمود[6] گفت که آمده ای تهران و همه رفته اند قم و دیگر هیچ نگفت. آخر تو تنها آمده ای تهران که چی؟ آیا حسن طوری شده خودت خدای ناکرده بلایی سرت آمده؟ آقا محمود ساکت بود، امیدوارم که مواظبت کنند. خانم[7] احساس ناراحتی و اظهار تنهایی کرده است با اینکه وضعمان هیچ معلوم نیست و بناست اینجا را ترک کنیم با این وضع می خواهیم که این زن که زندگی پر ماجرایش دیدنی است را بیاوریم هر چه شد، شد.[8] زنی که زندگی اش را بر برگ غربت نوشته اند.
اوضاع اینجا: تیپ ها مختلف، عقاید متضاد، حرف ها مترادف و محتوا و مفهوم در صورتی که ترادف در کلام باشد قهراً یکی است و ژست ها مشترک، شکایات متناقض، و دین آری دین، دین یک بعدی، که حرکت رکوع را موجی می دانند که در نهایت شاه را بر می دارد[9]!!!
اگر بگویی چه گل قشنگی است فریاد اعتراض که مردم زیر شکنجه اند[10] و من در این محیط مسمومیتم قطعی و قهری است، اکثراً با شور و شوق و کثیراً بی اطلاع و تک توک هایی که مطلب دستشان است خیلی ناکس[11] و فهیم و اما محیط [غرب] همه سگ باز و اگر راستش را بخواهی همه ی سگ ها آدم باز. و منزل ما سه اتاق دارد یکی برای آقا و یک اتاق 5/1*5/1 برای من که درش توی اتاق آقا باز می شود و اگر احتیاجی شود، درها صدا دار و من[ برای رعایت حال آقا ] از پنجره به حیاط می روم و باید مواظب باشم که افسر روبروئیم تیرم نزند به عنوان یک تروریست!! می بینی که چه شلم شوربایی است! در اتاق دیگر 10 نفر می خوابند که درِ اتاق آقا توی اون باز می شود یعنی من اگر بخواهم بیرون بروم باید از اطاقم برم توی اطاق آقا از آنجا باید برم توی اطاق ده نفری [ و در آن اطاق ده نفری؛] همه تا قبل از خواب وزیر و وکیل مملکت آینده!! و بر سر رئیس جمهور این ملک دعوا، همین حالا یاد حرف جلال افتادم که می گوید روشنفکران ما از هر چهار نفر دور میز یک رئیس جمهور! الحق همین طور است. همین الان نماینده ی ابوعمار آمده است که یاسر گفته است که این مردی که می گوید من فرودگاه به فرودگاه می روم تا حرفم را بزنم باید بیاید اینجا تا به این عرب ها شجاعت را یاد دهد. گمانم خیال دارد آقا آنجاها شهید شود من که نیستم!!! از قول من به آقا جون[12] سلام برسان. خیلی پر حرفی کردم، آخه خیلی دلم برایتان تنگ شده... حسن عزیزم را می بوسم و می بویم. هر طوری شده فردا به وسیله ی تلفن باهات تماس می گیرم انشاالله.
احمد 23 مهر 57
هجرت امام خمینی (س) از نجف به پاریس و بازگشت به ایران،
به نقل از یادگار امام
علت هجرت امام به پاریس به جریاناتی که چند ماهی قبل از این تصمیم روی داد برمی گردد. با اوج گیری مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتی متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسید که فعالیت امام نه تنها برای ایران که برای عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرین ایرانی چیزی نبود که عراق بتواند به آسانی از کنار آن بگذرد و بدین جهت برادر عزیزمان آقای دعایی را خواستند تا خیلی روشن نظرات شورای انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقای دعایی نظرات عراق را برای حضرت امام بیان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1 حضرت عالی چون گذشته می توانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید ولی از کارهای سیاسی ای که باعث تیرگی روابط ما با ایران می گردد، خودداری نمایید.
2 در صورت ادامه ی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید.
تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند گذرنامه ی من و خودت را بیاور و من چنین کردم. آقای دعایی عازم بغداد شد، ولی از گذرنامه ها خبری نشد. چندی بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبی در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارش هایی از این دست را به عرض امام رسانید. ولی در خاتمه چیزی بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد، مثلاً فرمودند:
من هر کجا بروم و (اشاره به زیلوی اتاقشان) فرشم را پهن کنم منزلم است
و یا گفتند:
من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم و از این قبیل.
چندی گذشت و خبری نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولای متقیان، صد چندان دیدنی بود. لذا منزلشان محاصره شد و کسی را حق ورود نبود.
برادرم دعایی به بغداد احضار شد و تصمیم آخر قیاده الثوره مبنی بر اخراج امام، به او گفته شد و در مراجعت گذرنامه ها را به همراه داشت.
با اجازه ی امام، تصمیم معظم له، مبنی بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد. به هفت هشت نفر از خصوصی ترین افراد. بلافاصله دو دعوت نامه برای من و امام توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما مصطفوی است لذا دولت کویت تشخیص نداده بود.) سه ماشین سواری تهیه شد و فردای آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم.
در یکی از ماشین ها، من و امام و در دوتای دیگر دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبی که قرار بود فردایش حرکت کنیم، دیدنی بود. مادرم و خواهرم و حسین برادرزاده ام و همسرم و همسر برادرم همگی حالتی غیر عادی داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود. ایشان چون شب های قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح برای نماز شب برخاستند. درست یادم هست اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید، که هیچ نمی شود. آخر نمی شود ساکت بود. جواب خدا و مردم را چه می دهید. عمده تکلیف است، نمی شود از زیر بار تکلیف شانه خالی کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر می گفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگی کن و من می دانستم سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار.
زمانی که می خواستیم سوار ماشین بشویم در تاریکی مردی غیر معمم نظرم را جلب کرد. دقیق شدم او آقای دکتر یزدی بود.
او برای گرفتن پیامی از امام برای انجمن های اسلامی ایران و کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکی از آن دو ماشین شد، متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقی ما را همراهی می کنند. قرار بود آن روز آقای رضوانی (عضو شورای نگهبان) کار معمولی روزانه ی خود را به صورتی عادی دنبال کرد. همه به نماز جماعت رفته بودند. اما نجف از امام خالی بود. صبحانه در یک قهوه خانه صرف شد. نان و پنیر و چای.
نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهای مرزی به سرعت انجام شد. مأمورین عراقی خداحافظی کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املائی رحمه الله علیه و آقای فردوسی نماینده ی طبس و آقای دکتر یزدی راهی نجف شدند و ما پنج نفر روانه ی مرز کویت. آقایان یزدی و فردوسی و املائی کارشان تمام شد، من و امام ماندیم. گفتند صبر کنید! معلوم شد که کویت مطلع شده، از مرکز، شخصی آمد که خلاصه، صحبت یک ساعته اش این بود که ورود ممنوع! بازگشتیم. عراقی ها منتظرمان. اهلاً و سهلاً! از دو بعدازظهر تا 11 شب معطلمان کردند. مرحوم املایی با زرنگی خاص خودش، روانه ی بصره شد و «نجفی ها» را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقداری نان و پنیر و کتلت و از این قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای ایشان شدیداً متأثر. امام از قیافه ی من فهمیدند که من از اینکه ایشان را این همه معطل کردند ناراحتم. گفتند تو از این قضایا ناراحت می شوی؟ گفتم برای شما شدیداً ناراحتم. گفتند ما هم باید مثل بقیه سر مرزها بلا سرمان بیاید تا یکی از هزارها ناراحتی ای که بر سر برادرانمان می آید لمس کنیم. محکم باش. گفتم چشم!
در حالی که ما توی اتاقی کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألی به قرآن زدم: اذهب الی فرعون انه طغی قال رب اشرح لی صدری و یسرلی امری.
باور کنید که نیروی تازه ای گرفتم. خیلی عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند. در حالی که ما گفته بودیم که می خواهیم به بغداد برگردیم امام عصبانی شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها می گفتم که چرا معطل می کنید می گفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام می کنم! این را هم به بغدادیون خبر دادند، چیزی نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم و الا آنها حاضر به این وضع نبودند و نیستند. تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است به مرکز نگویید و از این قبیل مطالب که چی؟ که مرکز نیست، ماییم. که چی؟ که امام یک مرتبه چیزی علیه مرکز ننویسند. ما را سوار کردند ولی دکتر یزدی را نگاه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشید، اینها نمی توانند من را نگاه دارند! چهار نفری عازم بصره شدیم، در هتلی نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقایان فردوسی و املائی در اتاق دیگر. با تمام خستگی ای که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت برای نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیمشان جویا شدم. گفتند سوریه. گفتم اگر راه ندادند؟ اگر آنها هم برخوردی مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهای همسایه یکی یکی بررسی شد.
کویت که نگذاشت، شارجه و دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمی گذارند، عربستان که مرتب فحش می داد. افغانستان و پاکستان که نمی شد. می ماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند، ولی بی گدار به آب نمی شد زد. می بایست وارد کشوری شد که ویزا نخواهد و از آنجا با مقامات سوری تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند. یعنی امام به هیچ وجه محدود نگردند. چرا که اگر محدودیت بود عراق که منزلمان بود.
فرانسه را پیشنهاد کردم. زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه می توانست مثمر ثمر باشد و امام می توانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند. خوابیدیم. ساعت هشت صبح به مأموران عراقی گفتم می خواهیم برویم بغداد. گفتند می توانید برگردید نجف. گفتم نمی رویم. ساعتی بعد آمدند که مرکز می گوید تصمیمتان چیست؟ گفتم پاریس. با تعجب رفت. آقای یزدی ساعت 5/1011 صبح آمد. خوشحال شدیم. می خواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود، با اصرار با هواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقای دکتر حبیبی گفتند چه کنم؟ گفتم تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر. شب را در بغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب برای زیارت کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود. ما پنج نفر در طبقه ی دوم بودیم به اضافه ی سه نفر که آنها را نمی شناختیم. حالت عجیبی برای دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمی دانستند به سر امام چه می آید. مأموران، آقای دعایی را خواستند با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام بگوید. به من گفت که گفتند: امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح! با تأثر خندیدم.
ما در طبقه ی دوم بودیم. طبقه ی اول را هم ندیدم. ولی مسافرانی بودند که می خواستند فرنگی شوند. هواپیما دو سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانی هستیم. چرا که یکی از ما تصمیم گرفت دستشویی برود (البته در همان طبقه) با این وصف یکی از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم، مرحوم املائی بلند شد تا گشتی در طبقه ی اول بزند نگذاشتند. برگشت، بحث و گفتگو بین چهار نفرمان شروع شد. آیا می خواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا می خواهند بدزدنمان؟ آیا خیال دارند در کشوری زندانیمان کنند و از این آیاها بسیار!
امام پایین را نگاه می کردند. تو گویی در چنین سفری نیستند. بعد از صحبت های بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان یزدی و املائی در ژنو پیاده شوند و من و فردوسی، پهلوی امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. دکتر به یکی از آن سه نفر گفت که ما می خواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم، لحظه ای بعد بلندگوهای هواپیما اعلام کرد موقعی که هواپیما در ژنو می نشیند کسی غیر از مسافران آنجا پیاده نشود! خیالاتی شدیم. امام به پایین نگاه می کردند. تصمیمان را اجرا کردیم. املائی یکی از آنها را که می خواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت. یزدی پرید توی پله ها! چیزی نگفتند. فقط دو نفرشان سلاح هایشان را که تا آن موقع دیده نمی شد در قفسه ای گذاشتند و دنبال آنها رفتند. بنا بر قرار، آقای حبیبی در منزل بود، پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه ی دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیله ای هست نگذارید هواپیما پرواز کند (چون احتمال این معنی را می دادیم که بعد از پیاده کردن مسافران، ما را روانه ی دیاری دیگر کنند). در این هنگام به امامت امام نماز ظهر و عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم، تازه جریان را به امام گفتیم و خیالاتی که کرده بودیم. فرمودند دیوانه شدید! رسیدیم پاریس: برای اینکه عمامه ها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و بلافاصله من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار.
همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که ما مواجه شدیم با این قضیه چه بخواهیم و چه نخواهیم آیت الله آمده است. اگر معطل می شدیم، نمی گذاشتیم. وقت خواستند. امام گفتند بیایند، آمدند و گفتند حق ندارید کوچک ترین کاری انجام دهید و امام گفتند:
ما فکر می کردیم اینجا مثل عراق نیست، من هر کجا بروم حرفم را می زنم. من از فرودگاهی به فرودگاه دیگر و از شهری به شهر دیگر سفر می کنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشته اند تا مردم جهان صدای ما مظلومان را نشوند ولی من صدای مردم دلیر را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه می گذرد.
امام در فرانسه شبانه روز کار می کردند. روزی نبود مگر اینکه سخنرانی ای داشتند و یا مصاحبه و اعلامیه ای و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود برای سقوط شاهنشاهی ایران و شکست امریکا که به امید خدا در منطقه خواهد بود، سر از پا نمی شناخت.
گاهی مصاحبه گران می گفتند که این گونه ندیده اند در اتاقی 4*3 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلی، روحانی ای سخن می گوید و به دنبال آن ایرانی به سخن و حرکت در می آید.
رفت و آمدهای سیاسیون ایرانی شروع شد. از ایران و کشورهای اروپایی، آسیایی و امریکا. تقریباً همه آمدند و گفتند به رفتن شاه راضی شوید. چرا که امریکا و ارتش را نمی شود شکست داد، ولی امام می فرمودند:
شما به مردم کاری نداشته باشید. آنان جمهوری اسلامی را می خواهند. اگر بخواهید این مطلب را رسماً بکویید شما را به مردم معرفی می کنم!
و بارها امام می فرمودند که ارتش از خودمان است به امریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنی است. ریشه ی رژیم شاهنشاهی را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.
مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکی از دوستان خوبمان که می گفت امام و امت یکدیگر را شناخته اند، بقیه هم حرف های نامربوط می زنند! مردم شعارهایشان را هم از اعلامیه های امام می گرفتند.
در اینجا باید این مطلب را تذکر دهم که امام خیلی سریع می نویسند. مثلاً در ظرف یک ربع، یک صفحه ی بزرگ. واقعاً مشکل است. آخر امام است و روی هر جمله شان حساب می شود و می بینند که در نوشتن دارای سبک خاصی هستند. با اینکه وقتی که قرار شد درباره ی موضوعی موضعی گرفته شود، رسم است که دستیاران مطالبی را تهیه می کنند و برای رئیس جمهور و یا شخصیتی می خوانند و آنها هم نظرات خودشان را می گویند و پس از حک و اصلاح امضا می کنند. ولی امام، تمامی اعلامیه هایشان را خودشان نوشته اند و می نویسند. یک اعلامیه نیست، مگر اینکه امام تمامی آن را نوشته باشند. ما فقط گزارش ها را به امام می رساندیم و هم اکنون هم می رسانیم و باقی با امام بود و هست.
شیرین است که با تمام این اوصاف، بعضی ها با کمال بی شرمی مدعی شدند که ما اعلامیه ها را می نویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامی را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و این چنین هم مبارزه کن! ما و ما و ما! و من در اینجا صریحاً اعلام می کنم:
1 امام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچ کس حتی به اندازه ی سرسوزنی در رفتن امام به پاریس دخالتی نداشت. فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
2 تمام اعلامیه هایشان را خودشان می نوشتند و می نویسند و امام حاضرند و ناظر. اگر غیر از این بود و هست تکذیب بفرمایند و اگر کسی مدعی است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمه ای برای امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش می کنم که در این صورت مطلب را آفتابی کند. چرا در غیر این صورت بعداً ادعایی پذیرفته نیست. و اما من چرا روی این دونکته تکیه کردم با اینکه از عهده ی این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج می باشد، زیرا تاریخ ما و مسیر تاریخی انقلاب ها و انقلاب ما در نتیجه ی نظام جمهوری اسلامی ما از مسیر اصلی و اصیل خود منحرف می شود و دیری نمی پاید که حرکت اصیل و مردمی و خدایی امام به یک حرکت سیاسی و مترشح از غرب و شرق و یا این گروه مبدل می گردد. چنان که گفته شد و چه بی پروا و تقوا گفته شد که در تمام حرکات و سفرها، این ما بودیم که در کنار امام بودیم! دوستان خرده نگیرند که کسی در ذهنش هم چنین چیزهایی آن هم نسبت به امام نمی آید و تو چرا عنوان کردی! برادران و خواهران عزیز تا امام هست که خدا او را تا انقلاب مهدی زنده نگه دارد باید روشن شود که:
1 هیچ کس از هجرت امام به جز من و تنی چند از دوستان معمم نجف خبری نداشت.
2 امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچ یک از گروه های سیاسی چه داخل و چه ایرانیان خارج مربوط نیست.
فردا ادعا نشود که ما آمدیم تا امام را راهی پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر می شود مبارزه کرد و از این قبیل لاطألاتی که اگر با بودن امام روشنش نکنیم، فردا از بزرگ ترین انحرافات اساسی این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت!
پس از دو روز توقف به دهاتی در هفت فرسنگی پاریس رفتیم نوفل لوشاتو. آنجا منزل آقای عسگری بود. ایشان به ما خیلی محبت کرد. منزلی در پاریس گرفته شد تا هر کس بخواهد به نوفل لوشاتو بیاید از آنجا راهنمایی شود و یا با مینی بوس که در آنجا بود و روزی یکی دو بار رفت و آمد می کرد به دیدار امام بیاید. دو سه ماه پرخاطره ای بود.
وقتی که شاه از ایران رفت خود امام به این فکر افتادند که به ایران بیایند و از طرفی از اینکه امریکا و ایرانی های مقیم امریکا اصرار داشتند که آقا به ایران نیاید، در جمع به این نتیجه رسیدیم که این عده ای که در ایران فشار می آورند که امام نیاید دارای روحیاتی هستند که می خواهند قصه را به بختیار تمام کنند. امام تصمیم گرفتند که بیایند. یک هفته قبل از آمدن امام به ایران که درست خاطرم نیست یکشنبه بود یا پنجشنبه، امام اعلام کردند که به ایران می آیم. به دنبال این قصه، بختیار فرودگاه را بست و گفت تا دو روز بسته است. امام گفتند من روز سوم می روم. دوباره فرودگاه را بست، دوباره امام گفتند به محض اینکه باز شد می رویم. نکته ی مهم این است که در این بازی هیچ وقت امام بازنده نمی شد. چرا چونکه فرودگاه نمی توانست برای همیشه بسته بماند و هر موقع که باز می شد آن روز، روز ورود امام به ایران بود، بالأخره همین طور هم شد. ما بلیط تهیه کردیم، در حدود 50 نفر ایرانی بودیم و 150 نفر هم خبرنگار خارجی با ما بودند که آمدیم به ایران. در ایران قرار شد که من اول پیاده شوم و وضع سالن را ببینم که چه جوری است. آمدم پایین و دیدم و بعد با آقای عمو برگشتیم به داخل هواپیما و به همراه امام پیاده شدم. باز به نکته ای باید اشاره کنم که از اهمیت بسزایی برخوردار است و آن این است که در توی هواپیما امام واقعاً آرام بودند. هیچ گونه تشویشی نداشتند، حتی همان شب قبل [از] پرواز، نماز شب و نماز صبح خود را خیلی به آرامی برطبق معمول هر شب خودشان به جای آوردند و استراحت مختصری هم کردند تا اینکه سوار هواپیما شدیم و به ایران رسیدیم.
همه معتقد بودند به اینکه امام نباید به بهشت زهرا (س) بروند، چونکه راه بهشت زهرا (س) خیلی شلوغ است و ما می گفتیم اگر برویم به میان مردم عادی چه می شود. ولی امام گفتند خیر من باید بروم بهشت زهرا (س). باید یادآور شویم که طرح رفتن به بهشت زهرا (س) را امام خودشان وقتی در پاریس بودیم اعلام کردند. با وجود اصرار آن مستقبلین برای منصرف کردن امام از این تصمیم، ما عازم بهشت زهرا (س) شدیم؛ چون امام خودشان چنین تصمیمی داشتند. به علت زیاد بودن تعداد ماشینهای همراه در بین راه، فقط چندبار مردم متوجه اتومبیلی که امام در آن قرار داشت شدند که ریختند و خیلی خطرناک شد. در ماشین امام که فقط من و راننده همراه امام بودیم در جلوی بهشت زهرا (س) شلوغ شد و مردم ریختند. با ماشین به سوی بهشت زهرا (س) می رفتیم. و وضع جوری شد که ماشین حرکت عادی نداشت تا اینکه اصلاً موتور ماشین سوخت و از آن پس دیگر این فشار جمعیت بود که اتومبیل را به هر جهت می برد، حتی یک بار نزدیک بود ماشین توی جوی آب بیافتد. همین حین هلیکوپتر آمد و امام و من سوار هلیکوپتر شدیم و از آنجا در نزدیکی قطعه ی 17 پیاده شدیم.
امام فاصله ی هلیکوپتر تا روی کرسی خطابه را راحت طی کردند. امام صحبت خودشان را ایراد کردند که همه می دانید و بعد با آمبولانس از در بهشت زهرا (س) خارج شده و ماشین به دست راست پیچید، پس از طی مسافت در جاده به طرف قم باز به سمت راست پیچید و به داخل بیابان رفت و با سرعت زیادی جلو رفت، هلیکوپتر ما هم روی آمبولانس حرکت می کرد. سریع خود را به آنجا رساندیم و امام را که از آمبولانس پیاده شده بود، سوار کردیم و تا جمعیت برسد از روی زمین بلند شدیم. مسأله ای که در این حال برای ما مطرح شد این بود که حالا کجا برویم؟ آیا به فرودگاه مهرآباد برویم؟ تصمیم بر این شد و رفتیم آنجا. ولی دیدیم هنوز جمعیت در فرودگاه و میدان آزادی موج می زند. بنا شد برویم جلوی بیمارستان امام خمینی. توی هلیکوپتر من از امام پرسیدم حالتان چطور است. گفتند هیچ خوب نیست در نتیجه ی فشار جمعیت امام حالشان بد شده بود. وقتی که هلیکوپتر در محوطه ی بیمارستان فرود آمد، کارکنان بیمارستان به خیال اینکه بیماری آورده اند به طرف هلیکوپتر دویدند. در این بین با امام رو به رو شدند که یک حالی شده بودند. نمی دانستند چه بکنند. یکی از دکترهای بیمارستان ماشین خودش را که یک پژو بود آورد و ما توی آن نشستیم و رفتیم. یک ماشین جیپ هم که از خود دکترها و کارکنان بیمارستان بود به عنوان محافظ از جلوی بیمارستان پارک کرده بود، از ماشین دکتر پیاده شدیم و با ماشین آقای ناطق نوری به منزل دختر آقای پسندیده رفتیم. شب هم از آنجا به مدرسه ی رفاه رفتیم که ساعت 10 شب بود. امام خیلی خسته شده بودند. این، قضیه ی ورود امام از پاریس به تهران بود.
در اینجا لازم می دانم یک بار دیگر یادآوری کنم که تصمیم آمدن به تهران را فقط خود امام گرفتند و در حالی که تقریباً همه مخالفت می کردند، امام گفتند «نه» ما باید برویم ایران و این چیزی بود که حتی از تهران هم به ما فشار آورده می شد. یعنی همه می ترسیدند که قصه چه می شود ولی امام خودشان آمدند.
وصیت نامه
1. مرحوم حاج احمد آقا مطالب فراوانی برای گفتن داشته است. حتی صرف نظر از اسراری که افشای آنها به مصلحت نبوده، با توجه به جایگاهی که داشته، توصیه های فراوانی راجع به پاسداری از انقلاب و راه امام می توانست داشته باشد. اما هنگامی که وصیت نامه ی او را بررسی می کنیم، می بینیم که اساساً مخاطب وی در این وصیت نامه، خانواده اش هستند نه ملت ایران. به همین دلیل این وصیت نامه خیلی مختصر و در حد ادای تکلیف شرعی تنظیم شده است. به نظر می رسد آن مرحوم همان گونه که در زمان حیات حضرت امام همواره پشتِ سر پیشوایش حرکت می کرده و هیچ گاه به عنوان فرزند رهبر انقلاب بروزی نداشت، پس از رحلت امام نیز همین سیره را حفظ نموده و نمی خواسته وصیت نامه ی مفصلی در کنار وصیت نامه ی حضرت امام بر جا گذارد و به این ترتیب تلاش داشته است تا همواره توجه عموم مردم و مسئولان به وصیت نامه ی امام باشد. بدین ترتیب پیام نانوشته ی وصیت آن مرحوم این است که همه ی گفتنی ها و سفارش های لازم در ارتباط با انقلاب، در وصیت نامه ی امام آمده است.
راجع به وصیت نامه ی آن عزیز نکات زیر را متذکر می شویم:
2. هر چند در این وصیت نامه، اشاره ی چندانی به مسائل مربوط به انقلاب و نظام اسلامی نشده، اما از میان مسائل مختلف و ارکان نظام اسلامی، تنها به مسأله ی رهبری سفارش شده است که نشان از اهمیت این مسأله از نگاه آن مرحوم دارد و مهم تر اینکه به عنوان کلی «رهبری» و «ولایت فقیه» بسنده نشده بلکه علاوه بر اینها به طور مشخص با تعبیر رهبر بزرگوارمان حضرت آیت الله خامنه ای (دامت برکاته) از مقام معظم رهبری نام برده شده و بعد در فراز دیگری خطاب به فرزندانش آمده است:
به حسن و برادرانش این توصیه را مینمایم که همیشه سعی کنند در خط رهبری حرکت کنند و از آن منحرف نشوند که خیر دنیا و آخرت در آن است و بدانند که ایشان موفقیت اسلام و نظام و کشور را می خواهند. هرگز گرفتار تحلیل های گوناگون نشوند که دشمن در کمین است.
3. مسأله ی مهم دیگری که در این وصیت نامه به چشم می خورد، بی بضاعتی مادی مرحوم حاج احمد آقا است و این نکته ی حائز اهمیتی است که وضع زندگی فرزند رهبر یک کشور در آخر عمر، حتی در حد بسیاری از مردم معمولی کشورش هم نیست.
4. نکته ی جالب توجه دیگری که در این وصیت نامه به چشم می خورد، سفارش فرزندان به لباس مقدس روحانیت است:
به فرزندان عزیزم حسن و یاسر (رضا) و علی سفارش می کنم متدین و با تقوی باشند و دوست دارم در حوزه ی علمیه ی قم درس دینی بخوانند و در موقعش متلبس به لباس روحانیت شوند. معتقدم این طور بیشتر محفوظ می مانند.
رحمت خدا بر آزاد مردانی که دامان خویش را از غبار دنیا و آلودگی هایش پیراستند و هیچ گاه در برابر فشارها تسلیم نشدند.
متن وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با امید به رحمت واسعه ی حضرت حق جل جلاله و ایمان به حقانیت آنچه حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم آورده است و با اقرار به تبعیت محض از معصومین بزرگوار به خصوص مولای متقیان امیر مؤمنان و خلیفه ی بلا فصل رسول اکرم صلی الله علیهما و آلهما.
اینجانب احمد خمینی فرزند حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه در تاریخ 30 شهریور 71 هجری شمسی مطابق با 23 ربیع الاول 1413 قمری چند سطری به عنوان وصیت می نویسم تا به این اصل اسلامی عمل کرده باشم.
وصی خود فرزندم حسن خمینی را قرار دادم تا در صورت امکان به آنچه مورد نظرم است عمل نماید انشاء الله خداوند به ایشان پاداش خیر دهد.
مرا حتی المقدور نزدیک پدر عزیزم و مراد و امامم دفن کند تا شاید به حساب حضرت امام فاتحه ای هم نصیب من سراپا گناه گردد و خداوند به خاطر آن حضرت مورد لطفم قرار دهد.
بعد از من کار مرقد حضرت امام با ایشان است تا با کمک و هدایت برادر عزیزم جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای انصاری که با در نظر گرفتن تمامی جهات بهترین فرد و دلسوزترین شخص نسبت به حرم حضرت امام است، کارهای آنجا را بعد از من دنبال کند. بعد از من حسن خمینی تولیت آن مزار شریف را عهده دار باشد.
کلیه ی اعلامیه ها و کتاب ها و نوشتجات حضرت امام قدس سره بعد از من در اختیار حسن خمینی است که هرگونه می خواهد چاپ و منتشر کند و در صورتی که وضع مالی خانواده ام خوب نباشد از درآمد آن برای گذران زندگیشان استفاده کند والا بهتر است پول حاصل از آن به فقرا و یا خرج حرم امام گردد درآمد آن مال همه ی افراد خانواده است. کار مؤسسه ی نشر امام نیز با صلاحدید حسن آن گونه که تشخیص می د هد، است.
کتابهایی که در دفتر فرهنگی است و متعلق به من است در صورتی که خانواده ام (فاطی) احتیاج مادی داشته باشد، بفروشند و پولش را در اختیار او بگذارند ولی بهتر است همه ی بچه ها از آنها استفاده کنند در صورتی که نه احتیاج مادی باشد و نه بچه ها از آن استفاده می کنند، به کتابخانه ی آیت الله العظمی آقای نجفی سپرده شود تا طلاب از آن استفاده کنند و اگر حرم امام دارای کتابخانه شد در آنجا گذارده شود.
کلیه ی اثاث منزل که مال من است، به همسرم بخشیدم البته اثاثی که مربوط به من است، خیلی ناچیز است.
من شخصاً در هیچ بانک و مؤسسه ای و یا شرکتی و از این قبیل، وجهی ندارم و اگر مختصر پولی در بانک تعاون اسلامی دارم، شهریه های مراجع بزرگوار قم است که باید صرف فقراء گردد.
وجوهی که نزد خودم است یا پول شخصی و یا وجوه شرعیه است که جای هر کدام مشخص و روی هر کدام نوشته شده است. اگر به پولی برخورد شد که مشخص نبود، از اموال خودم محسوب نگردد. کلیه ی وجوهی که سهم مبارک و یا خیرات است در اختیار رهبر بزرگوارمان حضرت آیت الله خامنه ای (دامت برکاته) قرار گیرد تا در موارد مقرره اش صرف گردد.
به فرزندان عزیزم حسن و یاسر (رضا) و علی سفارش می کنم متدین و با تقوی باشند و دوست دارم در حوزه ی علمیه ی قم درس دینی بخوانند و در موقعش متلبس به لباس روحانیت شوند معتقدم این طور بیشتر محفوظ می مانند و سفارش مادرشان فاطی عزیزم که زن فاضل و بسیار متدینی است را به آنها می کنم او زن عارف مسلکی است که مورد علاقه ی شدید امام بود. نکند خدای ناکرده بعد از من به او کم محبتی شود، نکند خدای ناکرده صدای فرزندان نسبت به او بلند شود. او لطیف و دانا است و گوش دادن به نصایح او مسلماً به نفع فرزندانم است. سفارش مادرم که جان عزیزم فدای او باد را می کنم. او که سختی ها و مرارت های بسیار کشیده است و همیشه انیس و مونس اماممان بوده است، فرزندانم و فاطی خیلی مواظب ایشان باشند. امروز خدمت به خانم، روح امام را شاد می کند.
فاطی عزیزم؛ تو خود بهتر از همه می دانی که دیر یا زود همه رهسپار دیار آخرتیم. سعی کن زندگی عادی خود را ادامه دهی و راضی باشی به رضای حق جل و علا.
بین خود و خدای خود رضایت کامل دارم که تمام تلاشم برای تقویت اسلام و نظام و امام بوده است و از این جهت در آرامش کامل به سر می برم. البته من هم مانند همه ی کسانی که درگیر کارهای مختلف مبارزاتی و سیاسی هستند، بی اشتباه نبودم و به این اعتراف می کنم ولی تنها کسانی اشتباه نمی کنند که کاری نمی کنند. در زد و خوردهای سیاسی ممکن است کارهایی انجام داده باشم که مناسب شأن امام و یا یاران امام نبوده باشد. تقاضایم از خدا و یاران امام این است که مورد عفوم قرار دهند. من در جهت مصلحت امام به هیچ فرد و گروهی رحم نکرده ام و خیلی ها را در این راستا رنجانده ام که هنوز هم از این جهت ناراحت نیستم. از همه به خصوص مادر، فاطی، خواهرها و بچه هاشان و قوم خویشان مادری و پدری، نسبی و سببی امید عفو و دعای خیر دارم.
به حسن و برادرانش این توصیه را می نمایم که همیشه سعی کنند در خط رهبری حرکت کنند و از آن منحرف نشوند که خیر دنیا و آخرت در آن است و بدانند که ایشان موفقیت اسلام و نظام و کشور را می خواهند. هرگز گرفتار تحلیل های گوناگون نشوند که دشمن در کمین است.
خداوندا عبد تو پیش تو می آید و تنها امیدش به توست. عبدی شرمگین و گناه کار. او را به رحمت و بزرگواری خود ببخش. یاارحم الراحمین. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
برای من ده (10) سال نماز و روزه بدهید. وصیتنامه های قبل از این تاریخ فاقد ارزش است.
احمد خمینی
23 ربیع الاول 1413
30 شهریور 1371
[1]. نامه ای برای همسر
[2]. حضرت امام خمینی
[3]. کاخ الیزه مقر«والری ژیسکار دستن» رئیس جمهور وقت فرانسه
[4]. منظور: بی اعتنایی حضرت امام به تشریفات حفاظتی و این از جمله برخورد های شگفت انگیز حضرت امام است چه در ماجرای حوادث سال 42 و چه در ایام تبعید در ترکیه و عراق و اقامت در پاریس و چه در بازگشت مخاطره آمیز به ایران و در تمام ادوار پس از آن، با وجود آن همه دشمنان و دشمنی ها و ترورها و سازمان هایی که به خون ایشان تشنه بودند و با وجود خبر ها و گزارش هایی که در تمام این سال ها از طرح های ترور به گوش می رسید، حضرت امام خمینی همواره در مواجهه با برنامه های حفاظتی از ایشان مشابه همین برخورد را داشته و در برابر اظهار نگرانی دوستان و منسوبین از ناکارآیی هرگونه سوء قصدی نسبت به خود اطمینان می داده است که گویی بر این واقعیت وقوف کامل داشته است. والله العالم.
[5] منظور یادگار امام خمینی این است که ایشان از یک سو به اطمینانی که حضرت امام می داده آگاهی و ایمان داشت و از سوی دیگر در برابر عشقی که به امام داشت و با آگاهی که از حجم دشمنی ها و توطئه های مخالفین داشته است، نسبت به احتمال هرکونه اتفاق سوئی نگران بوده است.
[6]. آقای دکتر محمود بروجردی داماد امام.
[7]. منظور والده ی مکرمه ایشان، بانوی نمونه ی انقلاب اسلامی خانم خدیجه ثقفی (همسر حضرت امام) است که در آن زمان هنوز در نجف به سر می بردند.
[8]. اشاره به سفر قریب الوقوع همسر حضرت امام از نجف به پاریس
[9]. اشاره به برداشت رایج و منفی متحجرین از اسلام که با مبارزه با شاه و بیدادگری مخالف بوده و معتقد بودند فقط باید دعا کرد و نماز خواند.
[10]. اشاره به افراطی گری ها و روحیات نامتعادلی که در اوایل انقلاب تحت تأثیر روحیه ی انقلابی گری بر بسیاری از انقلابیون به ویژه جوانان در آن ایام دارد که همه چیز را حتی مسائل ذوقی و احساسی و عرفانی از دریچه ی برخورد انقلابی می نگریستند.
[11]. اشاره به سیاست بازانی که برای عقب نماندن از قافله ی انقلاب و بهره برداری های بعدی در نوفل لوشاتو گرد آمده بودند، چهره هایی همچون بنی صدر و قطب زاده و همفکرانشان از لیبرال ها و ملی گرایان و دیگران...
[12]. حضرت آیت الله طباطبائی (پدر همسر یادگار امام )