توحیدیه

حمد بی حد را سزد ذاتی که بی همتاستی

حمد بی حد را سزد ذاتی که بی همتاستی

واحد یکتاستی هم خالق اشیاستی

صانعی کاین نه فلک با ثابت و سیارگان

بی طناب و بی ستون از قدرتش برپاستی

منقطع گردد اگر فیضش دمی از کاینات

هر که از اثبات «الا» نفی «لا» را نشکند

هستی از ذرات عالم در زمان برخواستی

از «نفخت فیه من روحی » توان جستن دلیل

گنج «الا» کی رسد چون در طلسم «لا» ستی؟

در حقیقت ماسوایی نبود اندر ما سوا

زینکه عالم قطره ای زان بحر گوهر زاستی

«کل شی ء هالک الا وجهه » پیداستی

داخل فی کل اشیاء خارج عن کل شی ء

وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی

اوست دارا و، مراتب از وجود اوجداست

کل موجودات را گر اسفل و اعلاستی

عکس و عاکس، ظل وذی ظل، متحد نبود یقین

کی توان گفتن که شمس و پرتوش یکتاستی؟

نسبت واجب به موجودات چون شمس است و ضوء

نی به مانند بنا و نسبت بناستی

نسبتی نبود میان آهن و آتش، و لیک

فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی

علم حق نبود به اشیا عین دانش زانکه این

در حقیقت نفی علم واجب از اسیاستی

ارتسام صورت اشیا غلط در ذات حق

شی ء واحده فاعل و قابل، چه نازیباستی

علم نفس و نسبتش با جسم و با اعضای جسم

از قبیل علم واجب دان که با اشیاستی

کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن

هر زمانش از هوس صد بند، اندر پاستی

هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس

باطنش بیناستی گر ظاهرش اعماستی

هر که سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را

شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی

طالب هستی اگر هستی، فنا کن اعتبار

زان که قول مخبر صادق به این گویاستی

در تحیر انجم و در گرد گردون روز و شب

در هوای عشق ایزد واله و شیداستی

مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون

چون که در وی عاشقان را جملگی سکناستی

کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور

از مواد غیر آن از عشق حق برجاستی

شاهراه عالمی عشق است و این ره هر که یافت

بنده او عالمی، او بر همه مولاستی

مظهر عشق است حسن و زیور حسن است عشق

می کند ادراک آن هر کس که آن داناستی

علم را سرمایه عقل و، عقل را پیرایه عشق

هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی

عشق باشد بی نیاز از وصف و بس در وصف او

نی بشرط و لا بشرط و نی بشرط لاستی

حق حق است و خلق خلق و اول از ثانی بری

ثانی از اول معرا نزد هر داناستی

در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکن است

«کلما میزتموا» شاهد بر این دعواستی

ما عرفنا عقل کل با عشق کامل گفته است

در تحیر جمله دانایان در این پیداستی

چون که محدودی، به وهمت هر چه آید حد تست

حد و تحدید و محدد در تو بس زیباستی

ممکن واجب شناسی نیست ممکن بل محال

در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی

در سربازار واجب در دیار ممتنع

ممکن سرگشته را در سر عجب سوداستی

ممکنا لب بند از واجب زممکن گو سخن

زانکه ممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی

بازگو یک شمه ازوصف و مدیح ممکنی

که سوای واجب اندر عشق او شیداستی

مدح این ممکن نه حد ممکن است بل ممتنع

هم چنان که حد واجب باطل و بیجاستی

آن ولی حق ، وصی ممکن مطلق بود

گفته بعضی عاش لله واجب یکتاستی

فرقه ای گویند نبود آن خدا بی شک ولیک

خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی

گر بود ممکن، صفات واجبی در وی عجب!

ور بود واجب، چرا ممکن بدو گویاستی؟ !

گر بود واجب، چرا در عالم امکان بود

ور بود ممکن، چرا بی مثل و بی همتاستی؟

واجب و در عالم امکان معاذ الله غلط!

ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی

ممکن واجب نما و، واجب ممکن نما

کس ندیده ، گوش نشنیده، عجب غوغاستی!

حیرتی دارد خرد در کنه ذاتش کی رسد

خس کجا واقف ز قعر وعمق این دریاستی؟

باز ماندنه فلک از سیر واختر از اثر!

چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان