شکنجه با نفت و آتش
در گزارش آزاده ای آمده است: وقتی وارد اتاق شدند، بدن سوخته و پوست تاول زده آنها نشان می داد که به شکل وحشیانه ای شکنجه شده اند. به کنار آنها رفتیم تا پیکرهای رنج کشیده شان را در آغوش بگیریم... ماجرا از این قرار بود که به دلیل ضرب و شتم وحشیانه روزمره عراقیها ما دست به اعتصاب غذا زده بودیم. آنها نیز تنی چند از برادران را جدا کردند و به اتاق شکنجه بردند، روی بدنشان نفت ریختند و آنها را آتش زدند. لحظاتی بعد که آتش را خاموش می کنند، یکی از شکنجه گران می گوید: شما باید بروید بگویید که سایرین بیایند غذا بگیرند و گرنه دو مرتبه آتشتان می زنیم.
برادران آسایشگاه نیز به دلیل جلوگیری از تکرار شکنجه آن عزیزان تصمیم گرفتند اعتصاب را بشکنند.
[1]
رایحه دل انگیز
سال 65 بود که به دست نیروهای عراقی اسیر شدم. سه روز بعد از اسارت، ما را از بصره به طرف بغداد حرکت دادند...حدود پنج روز در استخبارات عراق بودیم... همانجا بود که یکی از برادران سپاهی را به جرم پاسدار بودن و روحانی بودنش در پیش چشمان ما به شهادت رساندند. بعد از آن ما را به مدت ده روز در پادگان الرشید عراق نگه داشتند. در آنجا رزمنده اسیری بود که از ناحیه پا بسختی مجروح شده بود اما بر خلاف درد شدیدی که داشت، چهره اش آرام می نمود. همیشه در گوشه ای می نشست و ذکر می گفت. یک روز صبح زمانی که از خواب برخاستیم، متوجه شدیم که تمام آسایشگاه را بوی عطری پر کرده است. همه متعجب به هم نگاه می کردیم و کسی نمی دانست که بوی عطر از چیست. پس از کمی دقت و جستجو موضوع را فهمیدیم. صدای گریه بچه ها فضای سالن را پر کرد. ساعتی بعد مأمورین عراقی برای شمارش وارد سالن شدند. اما همگی متعجب و حیران بر جای خود ایستادند. آنها نیز بوی عطر را فهمیده بودند و تعجب کرده بودند. فهمیده بودند که این رایحه خوش از آن برادر مجروحی است که شب پیش به شهادت رسیده بود. ما به چشم خویش مأمور عراقی را دیدیم که با مشاهده این صحنه گریه کرد و دو دست خود را زیر سر آن برادر شهید برد و زیر لب گفت: به خدا سوگند او شهید است...
[2]
کولی گرفتن از عراقی
در روایت آزاده ای می خوانیم: یک بار دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سربازی عراقی شرط بندی کردند...در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم. برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
[3]
از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند
در گزارشی از وضعیت نابهنجار بهداشت در زندانها و اسارتگاههای عراق در هنگامی که رزمندگان اسلام در آنجا اسیر بودند، آمده است: توالتهای غیر بهداشتی نیز مشکل عمده ای را به وجود می آورد. در ابتدای اسارت بدون هیچ پیش بینی درب آسایشگاهها را به روی اسرا می بستند و ساعات بسیاری از روز و تمام شب کسی به توالت دسترسی نداشت. وقتی این مطلب را به عراقیها گوشزد می کردیم، در کمال بیشرمی به پنجره ها اشاره می کردند و می گفتند: از پنجره های پشت استفاده کنید. به ناچار در چند روز اول عدّه ای از بین میله های پنجره های پشت آسایشگاه به بیرون ادرار می کردند و در نتیجه فضای پشت آسایشگاهها متعفن شده بود... بعد از مدتی سطلی جهت این امر اختصاص دادند و اسرا با آویزان کردن پتویی در پشت درب بسته آسایشگاه، آن محل را مخصوص این (امر) قرار داده و به نوبت دو نفر هر روز صبح سطل را خالی می کردند. خاطره خنده داری که گفتنی است، این است که روزی دو نفر از بچه ها سطل را در حالی که پر بود، در دست گرفته و از پله ها آرام آرام پایین می بردند. ناگهان یکی از سربازان عراقی، در تعقیب یکی از اسرا که در حال گریز بود، از پله ها به سرعت بالا آمد، و چون این دو را مقابل خود دید، فریاد زد که کنار برو و کابل دستش را از پایین به طرف آنان پرتاب کرد. آن دو عمداً یا سهواً از روی ترس، ناگهان سطل را رها کرده و فرار کردند. سطل واژگون شد و تمام محتویات آن به روی سرباز بعثی پاشیده شد. بیچاره از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند. در حالی که دشنام می داد و سربازان دیگر بر وی می خندیدند، از تعقیب دست برداشت و به طرف حمام دوید.
[4]
پستانک را در دهان عراقی گذاشت
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده که احتمالاً شهید شده باشد مسؤول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش می رفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه می کرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش می گذاشت و او ساکت می شد. بعد از عملیات در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد می خواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانکش را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
[5]
ای عراقی قاتل
در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده 17 علی بن ابی طالب(ع) آمده است: شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد. و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت. دو تن از همراهانم شهید و یکی هم مجروح شد. دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد... همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند،... و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم... عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند... بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایق آمدند و یکی از آنها متوجّه شد که من زنده ام و به صورتم آب ریخت. چشمهایم باز شد. مرا به سنگر خود بردند. دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند. بااشاره نماز خواندم تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند. آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم. با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی هوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: ای قاتل عراقی!
امام من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.
[6]
محمد گاوی
در روایت آزاده ای می خوانیم: روزی یکی از برادران اسیر در اردوگاه موصل 4 مورد هجوم وحشیانه سرباز عراقی به نام محمد قرار گرفت. برادر کتک خورده ناخودآگاه و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: مگر گاوی؟! سرباز عراقی که معنی لغت «گاوی» را نفهمیده بود، پرسید: گاوی یعنی چه؟ برادر اسیرمان نیز در جواب این پرسش غیر منتظره سرباز عراقی گفت: سیدی(یعنی آقای من) در ایران به انسان با شخصیت و قدرتمند این لقب را می دهند. سرباز عراقی بدون اینکه از این توضیح، مشکوک شود، با خوشحالی و تکبّر، بادی به غبغب انداخت و او را رها کرد. فردای آن روز وقتی یکی دیگر از برادران او را به نام سیدّ محمد صدا زد، سرباز عصبانی شد و با خشونت گفت: سید محمد گاوی، فهمیدی؟ آن بنده خدا هم که از کل ماجرا بی خبر بود، با تعجب گفته او را تأیید و تکرار کرد. و از آن به بعد لقب «محمد گاوی» رسماً بین برادران (در مورد آن شخص) رواج یافت.
[7]
به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای را آماده می کرد. به شوخی می گفت: هر خطی که چایی در آن درست شود، سقوط نمی کند. او پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود... حتی در عملیات والفجر 8، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش جاسازی کرده بود و آن سوی رودخانه که باور نداشتیم دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش بساط چای را فراهم کرد... هواپیماهای دشمن ما را بمباران کردند و چایخانه حاجی هم مورد اصابت قرار گرفت و زیر و رو شد. مدتی بعد حاجی از زیر خاکها بیرون آمد و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست.
[8]
پدر صلواتی
در روایت برادر جهانگیری می خوانیم: یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی می کردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا می زدند. وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس می دی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت می گم». فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمی دانست که همه به آن بنده خدا می گویند «پدر صلواتی». تصور می کرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زده ام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد.
[9]
-[1]
مقاومت در اسارت، ج 4، ص 112
[2]
- راوی: محمدرضا مظفری (ر.ک: قزلچه، ص 119 120)
[3]
- فریاد از بیداد، سیامک عطایی،ص 111 و 112(نمایندگی ولی فقیه در امور آزادگان، چاپ اول: 1376)
[4]
- مقاومت در اسارت، ج 1،ص 284
[5]
- روایت برادر مسعودی، ر.ک: فرهنگ جبهه (مشاهدات، ج 4)، ص 114 و 115
[6]
- مقاومت در اسارت، ج 1، ص 304
[7]
- معبر(ویژه نامه یاد یاران، بزرگداشت هفته دفاع مقدس)، مهر1381، ص7
[8]
- روایت یکی از رزمندگان اسلام، رک: خودشکنان، ص 82
[9]
- فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 111 و 112