شاگرد شیخ مرتضی انصاری خوابی دیده بود که می خواست برای استادش بازگو کند . نزد
استاد می رود و خوابش را تعریف می کند . می گوید: شیطان را در خواب دیدم که
ریسمان های زیادی در دستش بود . در میان ریسمان ها یکی از همه ضخیم تر بوده که پاره
شده بود . از شیطان سؤال کردم که این ها چیست؟ در جواب گفت: این ها را به گردن مردم
انداخته و به طرف خود می کشم
.
شاگرد شیخ از شیطان پرسید: این ریسمانی که از همه ضخیم تر است برای چه کسی است؟
شیطان می گوید: این ریسمان مربوط به شیخ انصاری است که آن را سه بار به گردنش
انداختم و در هر سه بار آن ریسمان را پاره کرد . شیخ بعد از شنیدن خواب شروع کرد به
گریه کردن و گفت: دیشب همسرم وضع حمل کرد و نیاز به مقداری جگر داشت تا ضعف جسمی او
برطرف شود . من برای خریدن جگر پولی نداشتم . با خود گفتم یک قران از سهم امام
برمی دارم و بعد آن را سرجایش قرار می دهم . پول را برداشتم که بروم، ناگاه به خود
آمدم که این پول، مال امام است . اگر نتوانی این پول را پرداخت کنی و عمر تو به
پایان برسد، چه کسی قرض تو را پرداخت خواهد کرد . لذا از تصمیم خود منصرف شدم و پول
را سرجایش گذاشتم
.