;هیچ رهبر در جهان چون عشق نیست ;در زمین و آسمان چون عشق نیست
;رو سوار عشق شو آنگه بران ;تا بُری صد ساله ره در یک زمان
;عشق چون پر بخشدَت تا بر پری ;چون مسیح از چرخ چارم بگذری
;عشق یار رهبر است ای راه جو ;عشق را گیر و مدام از عشق گو
;وای بر جانی که در وی عشق نیست ;اُف بر ایمانی که عشقش رزق نیست
;عشق باشد چشم بینا ای پسر ;هیچ بی چشمی نبیند خیر و شر
;زشت را از خوب نشناسد یقین ;آن که او را نیست چشم ای راه بین
;عشق را پرهاست همچون جبرئیل ;پیش مدلولت برد خوش بی دلیل
;بگذراند روح را از آسمان ;تا شود در خوان وحدت میهمان
;گر ترا بخت ست و طالع، عشق جو ;جز حدیث عشق در عالم مگو
;هست ها را بی گمان از عشق دان ;از زمین و آسمانْ وز انس و جان
;جمله را از خواست پیدا کرد حق ;وز عدم اندر وجود آورْد حق
;نیک و بد در علم حق پنهان بُدَند ;تا نیامد خواست کی پیدا شدند
;خواست یزدان کرد پیداشان چنین ;جمله را بر آسمان و در زمین
;گر نبودی خواست کی چیزی شدی ;در جهانْ نی دون و نی والا بُدی
لطف حق
;عشق را جو سال و ماه و روز و شب ;زآن که در عشق است راحت بی تَعَب
;عشق جان و مغز جمله ذوق هاست ;اصل اصل سوزها و شوق هاست
;عشق معشوق ست اگر خوش بنگری ;این دو را زان پس بجز یک نشمری
;گر تو بی عشقی یقین کن مرده ای ;نیستی صافی سراسر درُده ای
;در تو گر عشق است عشقی بی شکی ;از دویی چون بگذری گردی یکی
;هر که از خود بگذرد این جا تمام ;در خدا ره یابد آن جا والسلام
;هم چنین می بین در این نقش جهان ;در زمین و بحر و کوه و آسمان
;در مه و خورشید و در اِستارگان ;دم به دم لطف و جمال حق عیان
;دایما در خَلق و خُلقِ نیک و بد ;می نگر بی پرده ای روح احد
;قدرت و علم خدا را بین عیان ;در پری و دیو و اندر مردمان
;زان هنرمندان نمایندت هنر ;تا ببینیشان و گردی با خبر
;دوستدارآن مَهان گردی ز جان ;وصف خوبیشان کنی روز و شبان
;هر که را هوش و خرد افزون بود ;کی ازو خلاّق پوشیده شود
;هر زمان از چون سوی بی چون رود ;هر نفس از سو سوی بی سون دود
;بیند اندر نقش ها نقاش را ;هم درون فرش ها فراش را
;دایما بینا بود در راه حق ;علم اسما مر ورا گردد سَبَق
;در نظر هرچ آیدشَ از نیک و بد ;جمله گویندش که بنگر در احد