چهار چیز است که آدمی
اگر بخواهد حسابی درست از حیات خویش عرضه کند
باید که به جای آورد
اندیشیدن بدون پریشانی و آشفتگی
مهر ورزیدن به آدمیان از روی دل
کار کردن با انگیزه های پاک
و توکل کردن به خداوند آسمان و زمین
وَن دایْکْ
گل آفتاب گردان
دلی که به راستی، عاشق شده باشد
هیچ گاه عشق را فراموش نمی کند
بلکه عشق را تا پایان عمر ادامه می دهد
همچون گل آفتاب گردان
که خدای محبوب خویش، خورشید ر
هنگام غروب با همان چشم می نگریست
توماس مور
محبت دوست
چه خوش است صحبت دوستی که در کنارش
نباید اندیشه های خود را بسنجی
و نه گفته ها را در ترازو نهی
بلکه بی خیالْ هر چه می اندیشی بر زبان می آوری
و کاه و گندم را با هم در کف او می نهی؛
و بی گمان دانی که او
آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد
دانه شایسته را به کار خواهد گرفت
و کاه را با نَفَس مهربانی به باد خواهد سپرد.
کریک
سه شوق
سه شوق ساده، ولی قاهر و نیرومند بر زندگی من فرمان رانده اند:
یکی سودای عشق
یکی طلب دانش
و یکی احساس تحمیل ناپذیری از همدردی با آلام آدمیان
این سه شوق، چون بادهای سختْ مرا خودسرانه به این سوی و آن سوی کشانده و بر فراز دریایی از غم ها و غصه ها تا لبه گرداب نومیدی پیش رانده اند.
* * *
نخست جویای عشق بوده ام
از آنکه عشق، وجد و شادی می آفریند وی
آن چنان شگَرف که حاضر بوده ام برای به دست آوردن چند ساعت از آن، شادی شگفت باقی عمرم را نثار کنم
و دیگران بدان خاطر که عشقْ آدمی را از رنج تنهایی می رهاند
تنهاییِ هولناکی که در آن انسانی لرزان و ترسان در مرز هستی به دره بی انتها و مرگ بار نیستی نگاه می کند
[و بر خویش می لرزد]
و سرانجام عشق را بدان خاطر جویا بوده ام که در پیوند و اتحاد عشق
بهشتی را که در خیال قدسیان و شاعران گذشته است در یک مینیاتور عرفانی به چشم دیده ام
این هاست آنچه در عشق جستجو کرده و یافته ام
هر چند عشق از آن خوب تر است که با زندگی آدمیان در آمیزد.
* * *
با همین شور و شوقْ دانش را نیز طلب کرده ام
و پیوسته آرزو داشته ام که از راز دل آدمی باخبر شوم
و سِرّ تابش ستارگان را دریابم
و کوشیده ام تا اعداد فیثاغورثی را که بر جهان حاکمند، بشناسم
و در این راه به اندک بهره ای دست یافتم.
* * *
عشق و دانش
این دو شوق نخست بدان قدر که از آن ها بهره یافته ام، مرا به سوی آسمان سوق داده اند
امّا احساس شفقت و همدردی با رنج های آدمیان مرا پیوسته به زمین باز گردانده است
پژواک فریادهای درد آلود در قلبم به اهتزاز می آید
کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه های جلادان ستمکار
کهن سالان ناتوان و بیچاره ای که خود را بارِ منفوری بر دوش فرزندان احساس می کنند
و تمامی دنیای تنهایی و فقر و درد و رنج
طنز تلخی است که آرمان های بلند انسانی را ریشخند می کند.
در دلم بوده است که از شدت رنج ها و کثرت شرور در جهان بکاهم
امّا توفیقی نیافته ام و خود نیز از این شرور و بدی ها رنج برده ام
این راهی است که من در زندگی پیموده ام و آن را شایسته زیستن یافته ام
و اگر بار دیگر موهبت زندگی به من عطا شود با خوشحالی همین راه را خواهم پیمود.