چون رایت عشق آن جهان گیر ;شد چون مه لیلی آسمان گیر
برداشته دل ز کار او بخت ;درمانده پدر به کار او سخت
;می کرد نیایش از سر سوز ;تا زان شب تیره بر دمد روز
;حاجت گاهی نرفته نگذاشت ;الا که برفت و دست برداشت
;خویشان همه در نیاز با او ;هر یک شده چاره ساز با او
;بیچارگی ورا چو دیدند ;در چاره گری زبان کشیدند
;گفتند به اتفاق یک سر ;کز کعبه گشاده گردد این در
;حاجت گه جمله جهان اوست ;محراب زمین و آسمان اوست
;چون موسم حج رسید برخاست ;اشتر طلبید و محمل آراست
;فرزند عزیز را به صد جهد ;بنشاند چو ماه در یکی مهد
;آمد سوی کعبه سینه پرجوش ;چون کعبه نهاده حلقه در گوش
;بگرفت به رفق دست فرزند ;در سایه کعبه داشت یک چند
;گفت ای پسر این نه جای بازی است ;بشتاب که جای چاره سازی است
;در حلقه کعبه حلقه کن دست ;کز حلقه غم بدو توان رست
;گو یا رب از این گزاف کاری ;توفیق دهم به رستگاری
;رحمت کن و در پناهم آور ;زین شیفتگی به راهم آور
;دریاب که مبتلای عشقم ;آزاد کن از بلای عشقم
* * *
;مجنون چو حدیث عشق بشنید ;اول بگریست پس بخندید
;از جای چو مار حلقه برجست ;در حلقه زلف کعبه زد دست
;می گفت گرفته حلقه در بر ;کامروز منم چو حلقه بر در
;در حلقه عشق جان فروشم ;بی حلقه او مباد گوشم
;گویند ز عشق کن جدایی ;این نیست طریق آشنایی
;من قوت ز عشق می پذیرم ;گر میرد عشق من بمیرم
;پرورده عشق شد سرشتم ;بی عشق مباد سرنوشتم
;آن دل که بود ز عشق خالی ;سیلاب غمش براد حالی
;یا رب به خدایی خداییت ;وان گه به کمال پادشاییت
;کز عشق به غایتی رسانم ;کاو ماند اگر چه من نمانم
;از چشمه عشق ده مرا نور ;این سرمه مکن ز چشم من دور
;گرچه ز شراب عشق مستم ;عاشق تر از این کنم که هستم
;گویند که خو ز عشق وا کن ;لیلی طلبی ز دل رها کن
;یا رب تو مرا به روی لیلی ;هر لحظه بده زیاده میلی
;از عمر من آن چه هست بر جای ;بستان و به عمر او در افزای
;گر چه شده ام چو مویی از غم ;یک موی نخواهم از سرش کم
(نظامی گنجوی