صحنه به دو بخش تقسیم شده است: اتاقی نیمه تاریک که به وسیله در چوبی و دیواری خاکی رنگ از دالانی خالی از اشیای باریک و روشن تفکیک شده است.
آنچه می بینیم: [اتاقی با در و دیوار و محیطی پوشیده از: عکسِ بزرگ قاب شده ای از صحنه مستند نبرد با دشمن. نمایه های تبلیغاتی و پرچمهای مربوط به سالهای جنگ. کتیبه های سیاه رنگ ایام محرّم، تسبیحی ساخته شده از هسته خرما، چتر منور، روبان قرمز و پیشانی بندهای رنگارنگ، پوکه های جنگی، فانوسقه، قمقمه آب، چند جعبه مهمات و تابلو نوشته، ساعت دیواری، صندلی، موکتی بر کف اتاق و...
سعید رزمنده ای جانباز قطع نخاعی و مجروح شیمیایی با چفیه و پیراهن فرم نظامی بر روی ویلچر در میان صحنه قرار دارد. او دفتر خاطرات دوران جنگ را در دست دارد و با تأنّی مرور می کند و هر از گاهی به فراخور حال متوجه عکس بزرگ روی دیوار می شود موضوع خاطرات و عکس، ذهن سعید را معطوف گذشته می کند. او در برابر قاب عکس قرار می گیرد. سعید دردمند و عصبی بتدریج از حال عادی خارج می شود.]
آنچه می شنویم: [صدای افکت شلیک و انفجار تیر و گلوله های ادوات جنگی که هر لحظه بیشتر اوج می گیرد و به ناگاه صدای توأمان گفتگو، ناله و فریاد چند رزمنده ذهنیّت سعید فضای جبهه را در اتاق تداعی می کند.]
رزمنده (1): لامذهبها آتیششون سنگینه!
رزمنده (2): آتشبارشون گرای خاکریز رو گرفته ... دارن وجب به وجب رو شخم می زنند... می خوان بچه ها رو قتل عام کنند!
رزمنده (3): تانکهاشون حاجی آرایش عجیبی گرفتن ... مثل لشکر ابرهه بی امون دارن پیش می یان!
حاجی: برادرهای آرپی جی زن یه راه بندون حسابی می خوام، عجله کنید دلاورها، شکارشون کنید... اخوی، عکاس باشی این لحظه ها رو ثبت کن!
رزمنده عکاس: حاجی روم سیاه، فقط یه فریم دیگه دارم اما فرشته ها دارن ثبت می کنند!
[به دنبال شنیده شدن صدای غرش هواپیماهای جنگی]
رزمنده (1): یا حسین سر و کله هواپیماهاشون هم پیدا شد!
رزمنده (2): موقعیت دشمن لحظه به لحظه داره تقویت می شه ... حاجی تکلیف چیه!
حاجی: بی سیم چی با قرارگاه تماس بگیر.
بی سیم چی: مهدی، مهدی، سلمان ... مهدی، مهدی، سلمان ... مهدی جان جواب بده!
مهدی: سلمان، مهدی بگوشم.
بی سیم چی: مهدی جان بگوش باش با حاجی صحبت کن.
حاجی: مهدی جان.
مهدی: جونم حاجی ... حاجی جان اونجا چه خبره ... این سر و صداها چیه!؟
حاجی: ما تو شرایط بدی گرفتار شدیم ... از زمین و آسمون دارن آتیش می ریزن.
مهدی: ولی شما قرار نبود درگیر بشین.
حاجی: آتیش اول رو اونا ریختن ما مجبور به دفاع شدیم ... الان مقابل مایه گردان زرهی تا دندون مسلحه ... تکلیف چیه؟
مهدی: یا زهرا! ... ظاهرا ستون پنجم طرح عملیاتُ لو داده، خوب گوش کن ببین چی می گم حاجی، تو باید هر طوری هست راهشون رو سد کنی ... اگر خدای نخواسته خاکریز شما سقوط کنه بچه های گردان انصار قیچی میشن، یعنی قتل عام می شن، مفهوم هست!... حاجی جون، حفظ اون خاکریز ضامن پیروزی عملیاته ما به زمان نیاز داریم، هر ثانیه مقاومت شما ارزش خون یه بسیجی رو داره... حاجی، جانِ زهرا نذار رد بشن، مفهوم هست!
حاجی: رو چشم آقا مهدی ... نیازی به این همه تأکید و سفارش نیست، ما به تکلیفمون عمل می کنیم ... راستی مهدی جان!
مهدی: جانِ مهدی!
حاجی: فقط می خواستم بگم دعامون کن، اینجا محتاج دعاییم، تمام.
[لحظاتی بعد]
رزمنده (3): الله اکبر، الله اکبر... حاجی دارن عقب نشینی می کنن، دارن عقب نشینی می کنن!
حاجی: این یه تاکتیک شیطانیه... بعیده از این خاکریز دست بکشند... خدا می دونه چه نیت شرّی دارن!
رزمنده (2): بوی عجیبی می یاد... مثل اینکه شیمیایی زدن، نامردا زهرشون رو ریختن، شیمیایی زدن... شیمیایی زدن...
رزمنده (1): [سرفه کنان] اون نامردا تا درمونده نشن شیمیایی نمی زنن... این یعنی مقاومت ما مردونه بوده... الله اکبر...
[صدای تکبیر و سرفه چند رزمنده شنیده می شود. سعید نیز درون اتاق به سرفه می افتد و تکبیر می گوید. سعید در نقش حاجی است]
سعید: [سرفه کنان رو به قاب عکس با فریاد] ماسکاتونو بزنید بچه ها، از خدا بی خبرا می خوان نفسمون رو ببرّن ... این خاکریز بوی بهشت می ده، از اینجا تا بهشت فاصله ای نیست ... [با تأکید] ما باید این خاکریز رو حفظ کنیم، نباید عقب نشینی کنیم... باید مقاومت کنیم... باید مقاومت کنیم... باید مقاومت کنیم...
[شدت سرفه حال سعید را منقلب می کند، او به سختی نفس می کشد، سعید بی هوش می شود. دفتر خاطرات در پای ویلچر می افتد راحله و به دنبال او حسین سراسیمه به دالان مجاور اتاق می آیند. راحله در اتاق را می کوبد، صدای افکت قطع می شود.]
راحله: [نگران] در رو باز کن سعید ... صِدام رو می شنوی، منم راحله ... تو چت شده، تو رو به خدا سعید در رو باز کن ... تو ... تو حالت خوبه سعید ... [مکث، سکوت، آرام و حزین ادامه می دهد] می دونم، می تونم حدس بزنم ... تو باز هم درگیر خاطراتِ گذشته ات شدی ... تُو خیالت دشمن رو مجسم کردی و شهید و زخمی شدنِ رفقات رو دیدی ... سعید، تو این جنگ رو تا کی می خوای ادامه بدی!... [مکث، سکوت] سعید یه چیزی بگو... لااقل با یه تک سرفه بگو که زنده ای ... صدام رو می شنوی سعید!؟
حسین: [نگران] مامان، بابا چرا حرف نمی زنه!؟
راحله: [نگران و مستأصل] نمی دونم مامان ... بهتره برم از آقا ناصر کمک بخوام!
[راحله از صحنه خارج می شود لحظاتی بعد]
حسین: بابا چرا دوباره در رو قفل کردی... بابا مامان راحله داره گریه می کنه می خواد به عمو تلفن بزنه بیاد اینجا... بابا در رو باز کن باهات کار دارم... آقامون گفته باید بیایی مدرسه... می شنوی بابا... چرا جوابم رو یعنی نمی دی [بغض آلود] با من قهری، بابا منم حسین!
[حسین بغض آلود و گریان پشت در اتاق می نشیند، نور صحنه به نشانه گذشت زمان خاموش می شود]
[نور به صحنه باز می گردد. سعید همچنان بی هوش روی ویلچر آرمیده است. راحله و ناصر به پشت در اتاق آمده اند. ناصر از ناحیه دست راست جانباز است. آچاری در دست دیگر اوست.]
ناصر: [صمیمانه] آقا سعید! صدام رو می شنوی، منم ناصر... سلام [مکث، سکوت. به سبک بی سیم چی ها ادامه می دهد.[ سعید، سعید، ناصر... سعید، سعید، ناصر... سعید جان رفیقت پشت دره، مفهوم هست... سعید، سعید، ناصر... سعید جان مؤمن خدا، مهمون پشت دره، معاون گردانته مفهوم هست... سعید، سعید، ناصر... نه، [مأیوس، مکث، سکوت[ مثل اینکه نمی خواد حرف بزنه!
راحله: آقا ناصر من نگرانم، الان یه ساعته هیچ صدایی نمی یاد، حتی از تک سرفه هاشَم خبری نیست!
ناصر: من سعید رو خوب می شناسم، اون اگه اراده کنه تا آخر عمر حرف نمی زنه، این یه نوع تمرینه، کار بردش هم وقتِ اسارته، بخصوص برای بچه های اطلاعات عملیات. سعید هم چند صباحی با اونا بوده، بنابراین جای نگرانی نیست... مگه اینکه... [حرفش را ادامه نمی دهد]
راحله: مگه اینکه چی آقا ناصر!
ناصر: [کمی دستپاچه] هیچی، فقط یه احتمال ضعیف به ذهنم رسید.
راحله: یعنی ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه!؟
ناصر: نمی دونم، به هر حال بهتره عجله کنیم!
[ناصر به کمک آچار مشغول باز کردن در می شود. راحله بشدت نگران است. پس از لحظاتی در باز می گردد. دست ناصر روی کلید برق می لغزد؛ اتاق روشن می شود. ناصر و راحله سراسیمه وارد اتاق می گردند. آنها ناباورانه با پیکر بی هوش سعید مواجه می شوند]
راحله: [نگران و مستأصل] یا فاطمه زهرا!
[راحله در خود می شکند. ناصر نیز کمی دستپاچه است اما فورا به خود مسلط می شود.]
ناصر: نگران نباشید... انشاءا... که چیزی نیست!
[ناصر متوجه قمقمه آب می شود و از درون آن مشتی آب بر صورت سعید می ریزد، سعید با حالتی از گیجی به هوش می آید. راحله و ناصر کمی آسوده خاطر می شوند. راحله به سعید نزدیک می شود.]
راحله: حالت خوبه سعید، چیزی می خوای برات بیارم؟... می خوای ببرمت تو هوای آزاد؟
[سعید با حرکت آرام سر پاسخ منفی می دهد. ناصر متوجه دفتر خاطرات و عکس روی دیوار می شود، با کنجکاوی دفتر را به دست می گیرد و تورقی می کند سپس لحظه ای به عکس خیره می ماند.]
ناصر: [رو به راحله] این حال سعید تعجبی نداره، این یادگاریها بخصوص این عکس که یادآور یکی از روزهای سخت جنگه ذهن همه اهل دل و بچه های جبهه رو به خاطرات جنگ گره می زنه و این مقدمه یه بحران روحیه... این جور افراد به سادگی نمی تونن تحولات اجتماع و محیط شون را بپذیرن... در این حالت ضریب هر احتمالی بالا می ره!
راحله: [رو به ناصر] آقا ناصر! شما پشت در هم از یه احتمال حرف زدید، خواهش می کنم حقیقت رو بگید، نگرانی شما از چی بود؟
[ناصر به سمتی می رود راحله او را همراهی می کند.]
ناصر: راستش یاد حرفهای سعید افتادم... بازگو کردنش فقط موجب پریشونی ذهنتونه. اجازه بدید این موضوع بین خودمون باقی بمونه.
راحله: اما اگه این موضوع رابطه ای با حال و روز سعید داره به عنوان یه همسر حق دارم بدونم اون به چی فکر می کنه. خواهش می کنم آقا ناصر چیزی رو از من پنهان نکنید.
ناصر: حالا که اصرار می کنید بهتون می گم] با کمی تردید [می دونید، سعید... سعید یه وقتی به من می گفت، اگه لازم باشه دست به اقدامی انتحاری می زنه تا خبرش بیانیه مظلومیت بچه های جبهه باشه! البته هیچ وقت این حرفش رو جدی نگرفتم، چون مطمئنم ایمان سعید این اجازه رو بهش نمی ده.
راحله:] ناباورانه] یعنی این ممکنه!؟ [مکث [آقا ناصر تو رو به خدا باهاش حرف بزنید، ازش بخواهید به زندگی لبخند بزنه، با ما حرفی بزنه تا بتونیم اونو بفهمیم!
ناصر: خیلی وقتا فهمیدن رفتار و افکار آدما کار ساده ای نیست. روح سعید رو باید موشکافی کرد، اینطوری شاید بشه فهمیدش... من سعی خودم رو می کنم، برام دعا کنید... راستی! حسین کجاست؟
راحله: حسین فکر می کنه پدرش با اون قهر کرده، اونقدر گریه کرد تا یه گوشه خوابش برد.
ناصر: حالا بهتره برید مراقبش باشید، اگه بیدار شد نذارید بیاد اینجا، نباید باباش رو تو این حال ببینه!
[سعید کم کم متوجه موقعیت خود می شود]
سعید: اینجا چه خبره!؟... یکی نیست بگه اینجا چه اتفاقی افتاده!؟
[راحله پس از مکثی کوتاه از صحنه خارج می شود. ناصر متوجه سعید می گردد. دسته های ویلچرش را می گیرد و او را به میان صحنه می آورد]
ناصر: [صمیمانه] این درست همون سؤالیه که من از تو دارم... سلام، چرا بی سیمت رو خاموش کرده بودی!؟
[سعید بر روی ویلچر استوار می نشیند. او در طول نمایش و در حین صحبت گاه و بی گاه سرفه می کند.]
سعید: [صمیمانه] بی سیمِ دلت خاموش نباشه مؤمن... سلام... قطعی بی سیمِ تن که ملالی نداره. این بی سیم اسقاطیه، بهش اعتباری نیست... [مکث، لحظه ای به ناصر خیره می ماند] این همه مدت کجا بودی؟ می دونی چند وقته ندیدمت!
ناصر: [شوخ طبع] همین چند هفته پیش خدمتتون شرف یاب شدم قربان، خاطر مبارکتون نیست!؟
[با کنایه] خب البته حق با شماست توی این چهار دیواری لابلای غبار خاطرات گذشته، زمان خیلی کند می گذره.
سعید: بی ربط نگو ناصر... من توی اتاقم ساعت دارم.
ناصر: یه ساعتِ بدون تقویم... خب این می تونه آدم رو به اشتباه بندازه!
سعید: به هر حال مهم اینه که تو اومدی... اما چرا بی خبر، اتفاقی افتاده!؟
ناصر: [با کنایه] راستش این بی سیم دل ما [در حالی که به سعید اشاره می کند] همچین بفهمی نفهمی زنگار گرفته. گفتم بیام پای منبرت، شاید عیبش رو برطرف کنی!
[ناصر پای ویلچر سعید می نشیند]
سعید: پاشو خجالت بکش! این دیگه چه بازی ایه... ما که همدیگر رو خوب می شناسیم!
ناصر: جونِ حاجی دلم لک زده واسه حرفات... یه حدیثه تازه بگو بلکه ما هدایت بشیم... اومدم مستمع باشم یه شنونده خوب، نه از اونایی که پای منبر چرت می زنن.
[سکوت سعید کمی گنگ به نظر می رسد.]
ناصر: دِ بگو دیگه، بگو حرف حسابت چیه!
سعید: حرف حساب!؟
ناصر: آخه با چه زبونی بگم... منظورم اینه که این غش و ضعفا برای چی بود... تو که با اون حالت جونِ ما رو به لب رسوندی... ناسلامتی ما که سیم چین افکار غلطتیم، نباید بدونیم غم رفیقمون چیه!؟
سعید: اومدی پای درد دل من بنشینی!؟... اما حرفهای من تازگی نداره، می ترسم چرتت ببره!
ناصر: اگه حرف و تجربه ای سازنده باشه، همیشه شنونده مشتاق و بازار گرمی داره... حتی اگه هزار سال هم ازش گذشته باشه!
سعید: حرف من از گذشته نزدیکه، گذشته ای که با همه فراز و نشیبش، با همه تخریبها و تلخیهای تحمیلی، دنیای امروز ما رو ساخته... این آرامش، این راحتی و آسایش، همه و همه مرهون هیاهوی دیروزه... پس باید سازنده باشه.
ناصر: صد البته... فکر نمی کنم کسی در این مورد بحثی داشته باشه.
سعید: کسی در این مورد حرفی نداره، چون اساسا چنین موضوعی مطرح نیست!
ناصر: بذار منم از پشتِ عینکِ بدبینی تو نگاه کنم... با وجود اینکه در مواردی با نظرت مخالفم، می خوام بهت حق بدم... اما یه سؤال... تو با این موضوع چه ارتباطی داری؟
سعید: من وارث گذشته ام حق دارم نگرانِ سرنوشتِ مفهومی باشم که به خاطرش جنگیدم!
[مکث. سکوت]
ناصر: [متفکرانه] شاید این نگرانی تو بی مورد نباشه، البته خیلی از ملتهای دنیا چنین تجربه ای داشته اند... معمولاً بعد از هر جنگی بسیاری از شعارها و ارزشها فراموش می شه.
سعید: [بغض آلود] این یه ظلمِ، یه ظلم آشکار... بخصوص اینکه ما سرباز یه جنگ اعتقادی بودیم!
ناصر: بله! این یه ظلمِ... اما سکوت و مظلومیت هم تو این شرایط جایز نیست، ما باید برای حفظ آرمانمون تلاش کنیم... ما می تونیم و باید سرعت این نسیان رو کم کنیم، یا حتی متوقفش کنیم... این کار با یه تدبیر مناسب شدنی یه... باید به صحنه برگشت... امروز جامعه بعد از جنگ خلأ عدم حضور ما رو حس می کنه ما باید وارد شریان جامعه بشیم و نقش خودمون رو پیدا کنیم.
سعید: تاریخ مصرف ما گذشته... توی این دوره کاری از ما بر نمی آد. نقش من و تو خیلی وقته تموم شده، کسی هم منتظر ما نیست.
ناصر: حتی این دوره هم عرصه هنرنمایی بچه های جبهه هس... امروز هم خیلی ها مشتاقن بدونن نقش بعدی ما چیه.
[سعید به معلولیت خود و ناصر اشاره می کند]
سعید: با شرایطی که ما داریم، هیچ نقشی در قواره ما نیست.
ناصر: من و تو حتی در این شرایط می تونیم مؤثر باشیم... مثلاً همین فکری که اینجاست [به سرش اشاره می کند] یه جایی به درد می خوره... [مکث [ببینم مگه مرشد و مراد ما امام حسین و اهلبیتش نیستن، خب، تا حالا با خودت گفتی بعد از عاشورا چه اتفاقی افتاد... آیا بعد از حادثه کربلا، اسرا و جانبازها راه شهدا رو ادامه ندادن!؟... اگه با فرمان الهی و به مصلحتِ روزگار شمشیر نکشیدن، تُو صحنه های دیگه پاگذاشتن... اگه قرار بود اونا هم مثل تو اسیر غم زمانه باشن و گوشه عزلت بگیرن و دست روی دست بذارن، الان اثری از مسلمونی نبود!
سعید: [ناراحت] امام حسین اگه مظلوم بود لااقل زینب رو داشت که حرفاش رو بفهمه، می دونست کسی رو داره که راهش رو ادامه بده... [با تأسف] این بحث به نتیجه نمی رسه، تو حرفهای من رو نمی فهمی ناصر!
[ناصر به وسایل صحنه، قاب و عکس و دفتر خاطرات اشاره می کند]
ناصر: [عصبی] مگه تو جز اینا حرفی برای گفتن داری... اینا همه می گن تو در خودت متوقف شدی.
[سعید بغض آلود دفتر خاطرات را از دست ناصر می کشد و به وسایل صحنه اشاره می کند]
سعید: [با فریاد] نه، تو حلقوم تک تک اینا یه بغضه، یه فریاد در گلو خفه شده است... تو [در برابر قاب عکس قرار می گیرد گرفته] خوب می دونی این عکس تو چه شرایطی شده... اکثر این بچه ها جلوی چشام پر کشیدن... صدای ناله های مظلومانه شون هنوز تو گوشَمه. اینا از من می خوان فریاد بزنم، به همه اون کسایی که اینارو به موزِها کشوندن اعتراض کنم... من می خوام مرثیه عشق رو فریاد بزنم!
ناصر: ولی توی این چهار دیواری کسی صدای تو رو نمی شنوه... تو اگه شکایتی هم داری و در پی گوش شنوایی هستی، ابتدا باید قدم پیش بذاری و از دنیای خود ساخته ات بیایی بیرون!
سعید: [آرام و حزین] من می خوام به دنیای خودم معتقد بمونم، می خوام با بوی جبهه زندگی کنم، می خوام همیشه کنار آدمهایی باشم که هیچ ریا و رنگی ندارن، می خوام رو خاکی نفس بکشم که بوی بهشت می ده... من [بغض آلود[ می خوام به دنیای جبهه معتقد بمونم!
ناصر: منم به این دنیا معتقدم... منم به عطر شبهای عملیات، به سنگر و خاکریز عرفان زده جبهه ایمان دارم... اما سعید، واقع اینه که چراغ صحنه جنگ خیلی وقته خاموش شده، اما در عوض عرصه ها و صحنه های دیگه ای مهیا شده... تو باید این رو درک کنی و تو این عرصه ها به دنبال نقش خودت باشی.
سعید: [عصبی] تو چرا نمی خوای این حقیقت رو بفهمی، ما دیگه مجالی نداریم، من و تو بعد از صحنه جنگ به درد هیچ نمایشی نمی خوریم. [خسته از ادامه بحث به سمتی می رود] دیگه حاضر نیستم این بحث رو ادامه بدم، خواهش می کنم تنهام بذار... راحتم بذار ناصر!
ناصر: [عصبی] باشه می رم، [در نیمه راه رفتن [ولی بر می گردم، تو یه فرصتِ دیگه، بر می گردم...
[کمی ملایم تر] اما بذار قبل از رفتن حرف دلم رو بزنم... سعید زندگی صحنه یه مسابقه دوئه، ولی تو مثل یه دونده خسته بریدی و روحیه تُ از دست دادی، حالا دشمن داره ازت پیش می افته، تو اگه بخوای با پیروزی به خط پایان برسی، باید به تکلیفت عمل کنی، باید به جامعه بیایی و حقت رو طلب کنی، بعد هم توکّل کن به داور [به آسمان اشاره می کند [اون از ما حمایت می کنه... فکر کن سعید، خواهش می کنم به حرفام فکر کن... والسلام!
[ناصر با گامهای بلند به سمت در خروجی می رود، در این حین حسین همراه با ظرف میوه ای وارد می شود. ناصر پس از تأملی کوتاه، صمیمانه بوسه ای بر پیشانی او می نهد و از صحنه خارج می شود. نگاه متعجب حسین او را دنبال می کند. سعید به نقطه ای خیره مانده است. حسین به سمت پدر می آید.]
حسین: بابا عمو رفت؟... تو باهاش دعوا کردی!؟... [سعید متوجه او می شود] آخه عمو خیلی ناراحت بود، یعنی با هم قهر کردید؟
[سعید بغض آلود و منقلب حسین را در آغوش می کشد]
سعید: نه پسرم، من و عمو هیچ وقت با هم قهر نمی کنیم!
[نور به نشانه پایان صحنه و گذشت زمان خاموش می شود.]
[اشیا صحنه بجز دفتر خاطرات همچنان باقی است. سعید بر روی ویلچر در جستجویی بی حاصل به این سو و آن سو می رود. زیر موکت، داخل جعبه های مهمات و... را می بیند و می کاود اما گمشده اش را نمی یابد. او آرام آرام کلافه و عصبی می شود و ناگزیر راحله را صدا می زند.]
سعید: راحله!... راحله!...
راحله: [از دور] بله اومدم... [وارد صحنه می شود]چی شده سعید!؟
سعید: دفتر خاطراتم رو پیدا نمی کنم... تو می دونی کجاست؟
راحه: [با تردید و کمی دستپاچه] راستش اونو... اونو به یه نفر امانت دادم!
سعید: [ناراحت] امانت دادی؟... به کی، برای چی؟
راحله: خواهش می کنم عصبانی نشو سعید، تو نیاز به آرامش داری... [با تردید] راستش... راستش در مورد تو با یه دکتر صحبت کردم... اون... اون گفت برای تحقیقاتش لازمه دفتر خاطراتت رو بخونه... منم براش بردم مطب!
سعید: برای تحقیقاتش!؟... این یه توهینه، می فهمی!... من یه موجود آزمایشگاهی نیستم، راحله به من حق بده از دستت عصبانی باشم... تو باید دفتر خاطراتم رو پس بگیری... [با تأکید] همین امروز باید پس بگیری!
راحله: باشه سعید باشه حالا آروم باش خواهش می کنم اجازه بده برات توضیح بدم! بذار لااقل نظر دکتررو بگم!
سعید: چی رو می خوای توضیح بدی... چرا متوجه نیستی من حال خودم رو بهتر از هر کسی می فهمم... درد من با دکتر و دارو درمون نمی شه راحله! [سرفه های پی در پی حرفش را قطع می کند] این سرفه ها هم بهترین مونس من اند... اینا همش یادگاریه راحله، می خوام تا دم مرگ حفظشون کنم!
راحله: یادگاری باید به انسان آرامش بده، نه شب و روز خوابِ آدم رو حروم کنه... اگه اون حالتای عصبی رو که با مرور خاطرات گذشته ات دچارش می شی بتونی توجیه کنی رنج این سرفه ها را نمی تونی انکار کنی... سعید این سرفه ها از اثراتِ شیمیایی یه، ممکنه خطرناک باشه!
سعید: ماهی از دریا نمی ترسه راحله... حتی یه شهادتِ دیر هنگام هم می تونه من رو به آرامش برسونه!
راحله: [معترض] سعید! تو فقط متعلق به خودت و گذشته ات نیستی... تو سهم ما رو فراموش کردی... تو رو به خدا سعید با ما زندگی کن... ما باید در کنار هم بار این زندگی رو بدوش بکشیم... [مکث، سکوت، آرام و
رؤیاگونه ادامه می دهد] روزی که برای اولین بار مُهر محبّتت رو به دلم زدی، اومدی و پاشنه در خونمون رو کندی یادته... تُو اون روزها از میون همه حرفای قشنگی که زدی، یه جمله رو خوب به خاطر سپردم... تو حالت عالمانه ای به خودت گرفتی و گفتی... ازدواج یعنی پذیرفتنِ مسؤولیت زندگی، یعنی تبسم علی و فاطمه تا آخرین دم حیات... برای تفسیر تو همین یه جمله کافی بود و من به باور تو دل سپردم. وقتی [روی صندلی می نشیند بغض آلود ادامه می دهد تمنای] سر سفره عقد نشستیم و به تو بله گفتم، خوشبختی رو با تموم وجود حس می کردم. تو رو موجودی آسمانی می دونستم که خدا فقط برای من نازل کرده... دلم خوش بود در کنار هم می تونیم زندگی شیرینی داشته باشیم... تا اینکه با شروع جنگ به با این جبهه رفتی و برگشتی، [به معلولیت سعید اشاره می کند] حال اما من هیچ وقت احساس تأسف نکردم، چون منم به هدف تو معتقد بودم... از اون به بعد کوه مشکلات زندگی رو ی دوشم افتاد، البته من هرگز شکایتی نداشتم، فقط دلم می خواست تو در کنارم باشی، دلم می خواست با ما زندگی کنی و به سهم خودت سنگینی این بار رو از روی دوشم برداری و این زندگی یکنواخت را تغییر بدی...
[مکث، سکوت، سعید دل آزرده روی بر می گرداند و به سمتی می رود راحله از گفته اش پشیمان می شود، از روی صندلی بر می خیزد و آشکارا موضوع صحبت را عوض می کند [راستی سعید! به حسین قول دادم امروز ببرمش شهر بازی، اون دوست داره تو هم با ما باشی!
سعید: نه، بهتره بدون من برید و به زندگیتون تنوعی بدید... اینطوری مجبور نیستی نگاه ترحم آمیز خیلی ها رو تحمل کنی... این ممکنه بار زندگی ملال آورت رو سنگین تر کنه!
راحله: [معترض] سعید!؟
سعید: من احساست رو درک می کنم... بهت حق می دم راحله. همه آرزوهای تو فدای زندگی من شد... [مکث [اون روزی که دستت رو توی دستم گذاشتی، شاید با خودت گفتی، حالا منم یه ستونی دارم که بهش تکیه بدم، اما هیچ وقت فکرش هم نمی کردی، یه روز پایه های اون ستون بشکنه و مثل آوار روی دوشت بریزه... من مکث، احساس تو رو می فهم راحله... اگه... اگه [سکوت، با کمی تردید ادامه می دهد ادامه] تصمیم تازه ای هم برای زندگی ات بگیری، هیچ کس نباید تو رو سرزنش کنه!
راحله: [گریان] بس کن سعید! تو رو به خدا بس کن... چرا این بحث کهنه رو به هر بهانه ای تکرار می کنی... این انصاف نیست سعید!
سعید: درسته، من اگه آدم با انصافی بودم حاضر نمی شدم تموم عمر یه زن رو اسیر خودم نگه دارم... من از تو راضیم راحله، تا همین جا هم ازت ممنونم... بهتره ادامه ندیم.
راحله: من و تو با هم عهدی بستیم که باید بهش وفادار بمونیم!
سعید: روزی که ما ازدواج کردیم، سعید آدم کاملی بود اما حالا...
راحله: [به سعید نزدیک می شود] سعید دیروز برای من فقط حکم یه همسر رو داشت، اما امروز سعید کلید بهشته... در واقع من بخاطر تضمین بهشت باید از تو ممنون باشم!
سعید: به عبارت دیگر تو برای رضای خدا بار پر رنج این زندگی رو بدوش می کشی!
راحله: خب مسلمه سعید، اما اگه می خوای نتیجه بگیری این به معنای ترحّمه، کاملاً اشتباه می کنی... درسته، هدف اصلی رضایت خداست، اما یه وظیفه انسانی هم هست، بخصوص اینکه من همسر توام!... و من از این موضوع احساس خوشایندی دارم!
سعید: فرق این احساس بظاهر خوشایند با ترحّم چیه!؟
راحله: این تفاوت خیلی بدیهی یه سعید... مثلاً وقتی پدر و مادری از فرزند بیمارشون پرستاری می کنند یه احساس خوشایندی دارند که کاملاً با ترحّم بیگانه است... این رابطه بین دو همسر هم می تونِ وجود داشته باشه... به نظر من همه چیز بسته به نیّت آدماست... و اگه پای عشق در میون باشه این رابطه به زیبائی و صداقت لبخند علی و فاطمه است!... در مورد این موضوع فکر کن سعید!
[سکوت. سعید متفکرانه به نقطه ای مبهم می نگرد، راحله متوجه اوست، صدای حسین از پشت صحنه شنیده می شود]
حسین: مامان، مامان، من آماده ام، کجایی [حسین در جامه ای نو و مرتب وارد صحنه] ... شما که هنوز آماده نشدین... مامان بابا هم با ما [می شود به سمت سعید می آد!؟... بابا تو هم با ما می آی... شهربازی خیلی [سعید متوجه او می شود[ می رود بابا اگه نیایی به ما [خوش [قشنگه ها!... سعید بغض آلود به او خیره مانده است حسین معصومانه] نمی گذره... بابا قول بده می آیی، تو رو اصرار می کند به خدا بابا نگو نه... تو میای مگه نه بابا!
[سعید سرشار از مهر پدری حسین را در آغوش می کشد]
سعید: [بغض آلود] باشه بابا به خاطر تو می آم!
[راحله اشک شوق می ریزد و لبخندی به لب می آورد، همزمان پیش می آید و دسته های ویلچر سعید را می گیرد. نور به نشانه پایان صحنه و گذشت زمان خاموش می شود.]
[اشیای صحنه همچنان باقی است. دفتر خاطرات در کنار قاب عکس دیده می شود. سعید در حال جابجا کردن و مرتب نمودن وسایل صحنه اتاق است. زنگ خانه به صدا در می آید. سعید بعد از مکثی کوتاه به کارش ادامه می دهد. لحظاتی بعد حسین سرخوشانه وارد صحنه می شود.]
حسین: بابا، عمو ناصر اومده!
سعید: تعارف کن بیاد تو بابا... به مامانت هم بگو یه چیزی برای پذیرایی بیاره.
حسین: چشم بابا!
[حسین از صحنه خارج می گردد، لحظاتی بعد صدای ناصر و راحله شنیده می شود.]
ناصر: یاالله... صاحب خونه! یا الله...
راحله: بفرمایید خواهش می کنم، خیلی خوش اومدید!
ناصر: سلام علیکم... این رفیق ما تشریف دارند؟
راحله: سلام علیکم، حالتون چطوره؟
ناصر: به مرحمت شما!
راحله: بفرمایید، آقا سعید توی اتاقند.
[ناصر، کیفِ سامسونت در دست، کت و شلواری بر تن و با سر و وضعی مرتب وارد صحنه می شود. سعید در حال استوار ساختن تابلو نوشته «بطرف جبهه» است]
ناصر: [صمیمی] حاجی جون جهت جبهه رو باید عوض کرد، میدون جنگ امروز خیلی با مرز فاصله داره... سلام!
[سعید متوجه ناصر می شود و از او استقبال می کند.]
سعید: اما میدون جنگ من حد فاصلش یک یا حسین دیگه است... سلام!
ناصر: کجای کاری مؤمن، توی اون میدون U . N .عَلَم 598 کاشته و تو زمینش هم بذر آشتی پاشیده... حالت چطوره؟
[سعید به تابلو نوشته و وسایل صحنه اشاره می کند.]
سعید: تا وقتی با اینا سرگرمم خوبم... [مکث [اومدی باز هم موعظه کنی!؟
ناصر: نه، اومدم باهات خداحافظی کنم!
[ناصر کیفش را روی صندلی می گذارد. سعید لحظه ای متعجب به او می نگرد. سکوت]
سعید: [در حالتی روحانی] خداحافظی!... چقدر دلم برای خداحافظی شبهای عملیات تنگ شده... [به خود می آید[ خداحافظی یه تو از چه جنسیه؟
ناصر: یه خداحافظیِ تقریبا معمولی... مسافرم.
سعید: [با کنایه] خیره انشاءالله... نوبت قبل که ازم خداحافظی کردی، سر از فرنگ در آوردی. لابد این بار هم قصد خارجه داری... این روزا خیلی ها به هر بهانه ای مسافر می شن!
ناصر: نوبت قبل، رو برانکارد و افقی به عنوان یه مجروح شیمیایی رفتم، اما این بار قراره در هیأت یه رزمنده اعزام بشم.
سعید: [گنگ] در هیأت یه رزمنده!؟... طوری حرف می زنی که هر کس ندونه فکر می کنه می خوای بری جبهه!
ناصر: جایی که من می رم کمتر از جبهه نیس!
سعید: [کنجکاو] تو از چی حرف می زنی!؟
ناصر: از یه جبهه تازه!... تا حالا اسم شهر استوک مندویل رو شنیدی؟
سعید: استوک چی...
ناصر: استوک مندویل، اسم یه شهر تو کشور انگلستانه... هر سال یه دوره مسابقات ورزشی تو این شهر برگزار می شه، چند تیم از ایران هم قراره اعزام بشه به مسابقات.
سعید: [با تلخی و کنایه] حالا یه چیزهایی دستگیرم شد... خب به هر حال تبریک می گم، امیدوارم بهت خوش بگذره!
ناصر: [با لحنی جدی] کسی برای خوشگذرونی نمی ره... ما مأموریت داریم، قراره با لشکر دنیا بجنگیم!
سعید: من از حرفهای تو سر در نمی آرم... جنگ، ورزش اینا چه ربطی به هم داره!؟
ناصر: حق داری، بذار برات توضیح بدم... ببین اخوی، این مخلصت تُو مسابقات تیراندازی جانبازان کشور یه رتبه کم و بیش در خوری کسب کرده و از اونجایی که آقایون مربوطه ضرب شستم رو پسندیدن قرار شده به همراه کاروان ورزشی به مسابقات جهانی استوک مندویل اعزام بشم.
سعید: [با کنایه] پس منظورت از جبهه تازه...
ناصر: آره، کاملاً درسته... اینم برای خودش یه جبهه ست!
سعید: این جبهه به ظاهر تازه فقط عرصه حسادت و رقابته، از خاک اون جا نمی شه بوی بهشت رو حس کرد... تو می ری دنیا رو کسب کنی نه آخرت رو.
ناصر: اگه به ماهیت انقلابمون فکر کنی، اگه باور داشته باشی همیشه سرباز اسلامی هر جای این دنیا می تونه جبهه باشه، انوقت می شه از هر خاکی بوی بهشت رو حس کرد!
سعید: اینا یه مشت شعاره... اکثر ورزشکارا به مقام و شهرت و مدال فکر می کنند!
ناصر: اما هدف ما سربلندی اسلام و ایرانه، اونم در مقابل لشکر دنیا... ببین سعید، این شعار نیست... واقع اینه که ما تو مرحله جدیدی از جنگیم و توی این مرحله مأموریت داریم تو یه میدون بزرگ ورزشی، پیش چشم میلیونها نفر بیننده تلویزیونی پرچم کشورمون رو به اهتزاز در بیاریم. اینطوری شاید بتونیم خودمون رو بشناسونیم، پیام انقلابمون رو صادر کنیم... این یه تکلیفه سعید!
سعید: [متفکرانه] یعنی تو فکر می کنی می شه از راهی جز جنگ به اهداف انقلاب رسید!؟
ناصر: اگه هدف رو شفاف کنیم، ابزارهارو بشناسیم و شیوه درستی اتخاذ کنیم به سادگی می شه دلها رو تسخیر کرد و به اهداف انقلاب رسید.
[سعید متفکرانه به نقطه ای خیره مانده است. ناصر متوجه کیفش می شود، به آن اشاره می کند، در دست می گیرد و با لحنی هدفدار موضوع تازه ای را بیان می کند]
ناصر: راستی نپرسیدی این کیف رو برای چی دست گرفتم!
سعید: [بی تفاوت] شاید فکر می کنی به صاحبش شخصیت می ده... نمی دونم ... یعنی دونستنش اهمیّتی داره!
ناصر: اگه به توش پی ببری آره!
سعید: [کمی کنجکاو] خب حالا توش چی هست؟
ناصر: [با لبخند] گفتن نگید!
سعید: شوخ طبعی ات گل کرده یا می خوای کنجکاوم کنی؟
ناصر: هر دو تاش اخوی... می خوام ازم خواهش کنی؟
سعید: خواهش کنم که چی بشه!؟
ناصر: که لطف کنم، اجازه بدم تو این کیف رو ببینی ... [با آهستگی] آخه اینجا راز یه گنجه.
سعید: [ناباورانه] گنج!؟... به اندازه کافی کنجکاو شدم حالا بهتره یه کم جدی باشی!
ناصر: می دونستم تا نبینی باور نمی کنی [ناصر چند کتاب را از درون کیف بیرون می آورد.] توی این کتابها نقشه یه گنجه... یه گنج واقعی!
[سعید کتابها را از دست ناصر می گیرد و زیر و رو می کند]
سعید: اینا که چند جلد کتاب روان شناسیه... [نام ناصر را از روی کتاب می خواند] ناصر مؤیّد دانشجوی ترم اول... ببینم از کی تا حالا آقا دانشجو شدند!؟
ناصر: همین امسال!... بالاخره موفق شدم سد کنکور رو بشکنم... نمی دونی چه حالی داشتم سعید!... وقتی اسمم رو توی روزنامه دیدم، از خوشحالی، بی اختیار کنار پیاده رو به سجده افتادم.
سعید: کسی بهت نخندید... نگفتن این بابا موجی شده!؟
ناصر: [متوجه سعید می شود] روزی که برای اولین بار پامونو به جبهه گذاشتیم، به سجده افتادیم و خدارو شکر کردیم یادته... اون روز، نه تنها کسی نخندید بلکه همه به استقبالمون اومدن و به هر دومون تبریک گفتن!
سعید: اون روز دلیلی برای استهزا وجود نداشت. خاک جبهه سجده گاه همه رزمنده ها بود.
ناصر: روی خاک جبهه دانشگاه هم می شه سجده کرد... سعید؛ دانشگاه هم به یک اعتبار جبهه جنگه...
ببین اول باید دروس پیش دانشگاهی رو پاس کنی، یعنی همون آموزش و تمرین قبل از عملیات، بعد باید یه قلم بگیری رو دوشت و توی دشت بی انتهای دانش خاکریزها رو یکی پس از دیگری فتح کنی... بعد اگه همه مراحل رو با موفقیت طی کنی بهت درجه می دن... اول کاردانی، بعد کارشناسی، یه کم که بیشتر تلاش کنی کارشناسی ارشد و دکتری، اون موقع است که دیگه به آدم می گن فرمانده... اونوقت می تونی یه لشکر رو یا یه ملت رو بلکه اهالی دنیا رو به حرکت واداری... براشون حرف بزنی، متحولشون کنی!...
[بر روی صندلی می ایستد، گویی همه دنیا مخاطب اوست]
آهای اهالی دنیا... من یه دانشمند ایران اسلامیم... روشی رو کشف کردم که می تونه همه آدم رو خوشبخت کنه، اگه می خواهید اصول این روش رو بدونید بی هیچ انحرافی گام در گام راهم بذارید!
[سعید در فکر فرو رفته است، در این حین حسین با سینی محتوی چای و قند وارد صحنه می شود. با دیدن ناصر کمی تعجب می کند. ناصر متوجه او می گردد و از روی صندلی پایین می آید. حسین چای را تعارف می کند.]
حسین: بفرمایید عمو!
ناصر: قربون تو پسر گل، دستت درد نکنه!
[استکانی چای و چند حبه قند بر می دارد، حسین سینی را جلوی پدر می گیرد، سعید به خود می آید، در حین برداشتن استکان بر اثر سرفه و لغزش دست، چای داغ بر روی دست حسین می ریزد، حسین با احساس سوزش سینی را بر زمین رها می کند. سرفه سعید ادامه می یابد.]
حسین: [زجرآلود] وای سوختم!...
سعید: [نگران] چی شد بابا!؟
[ناصر، حسین را تیمار می کند، دست او کمی سوخته است]
ناصر: چیزی نیست شکر خدا!
حسین: همش تقصیر باباس!
سعید: ببخش بابا جون! من باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم.
ناصر: [رو به حسین] منظورت چیه عمو؟
حسین: اگه بابام می رفت دکتر الان سرفه اش خوب شده بود... [به دستش اشاره می کند [اونوقت دیگه این جوری نمی شد!
سعید: [با لحنی تقریبا جدی] حسین، برو ببین شام آماده س... عمو گرسنشه بابا!
حسین: [بغض آلود] چشم!
[او در حال فوت کردن انگشتانش از صحنه خارج می شود. سکوت، سعید به نقطه ای مبهم چشم دوخته است. ناصر با نگاه، حسین را بدرقه می کند و سپس با حالتی از نارضایتی متوجه سعید می شود.]
ناصر: تحمل شنیدن بی ریاترین کلام هم نداری... سعید تو رو به همه مقدساتت این بیماریت را جدی بگیر، این سرفه ها حتی رو جزئی ترین امور زندگیت تأثیر گذاشته... [مکث] سعید دلم می خواد آخرین خواهش یه دوست رو رد نکنی... تو اگه هنوز هوای جنگ تو سرته، اگه می خوای یه رزمنده باقی بمونی، باید در پی جبهه تازه ای باشی و اگه می خوای به جبهه برگردی باید سعی کنی تا حد امکان همه موانع جسمی و روحی رو از سر راهت برداری.
سعید: [متفکرانه] یعنی هنوز فرصتی برای جنگیدن هست!؟
ناصر: اگه جنگ رو درست معنی کنیم، آره، همیشه فرصت مبارزه هست!
[سعید همچنان متفکرانه به نقطه ای چشم دوخته است. ناصر متوجه اوست. نور به نشانه پایان صحنه و گذشت زمان خاموش می شود.]
[اشیای صحنه همچنان باقی است سعید بر روی ویلچر و راحله در پی او با تبسمی بر لب وارد صحنه می شوند. سعید بندرت سرفه می کند و جز چفیه ای که بر دوش دارد سایر لباسهایش معمولی است. در پی آنها حسین و تعدادی نوجوان سرخوشانه وارد صحنه می شوند. در دستهای آنها پرچم ایران، عکس و نمایه های ورزشی، کاغذهای رنگی، نخ و ریسمان، دستگاه منگنه، چهار پایه و ... قرار دارد.]
سعید: بچه ها اینجا رو باید برای یه استقبال با شکوه آماده کنیم!
[بچه ها محو تماشای اشیای اتاق می شوند]
راحله: سعید، بهتره اول این اتاق رو پاکسازی کنیم.
سعید: پاکسازی!... مگه اینجا رو فتح کردی!؟
راحله: چی می دونم، این اصطلاحیه که تو یادم دادی. شاید بهتر بود می گفتم اتاق روفی کنیم... [مکث [می بینی، بچه ها از دیدن وسایل اتاق تعجب کردند!
[بچه ها همچنان محو تماشای اشیا اتاقند. مرتضی یکی از بچه ها با حسین صحبت می کند.]
مرتضی: [رو به حسین] حسین موضوع چیه... امروز بابات خیلی خوشحاله!؟
حسین: یعنی تو نمی دونی... مگه بهت نگفتم!
مرتضی: نه، من همراه بچه ها راه افتادم اومدم، ولی هنوز نمی دونم چه خبر شده!
حسین: عموم، عمو ناصرم قهرمان شده، با همه دنیا مسابقه داده و برنده شده!
مرتضی: یعنی مدال طلا گرفته، چه خوب! خوش به حالش... پس معلوم شد چرا ما اینجاییم... خب حالا باید از کجا شروع کنیم؟
حسین: نمی دونم، صبر کن از بابام بپرسم... [رو به سعید [بابا ما باید چکار کنیم؟
[سعید: رو [با کمی تأمل] از مامان بپرس [رو به راحله [می ذارم به عهده خودت، به بچه ها بگو چکار کنند!... به بچه ها] بچه ها همه گوش به فرمان مادر حسین!
[راحله از گفته سعید غافلگیر می شود، پس از کمی تردید همراه با نوعی استیصال سعی می کند بچه ها را هدایت کند].
راحله: اِ... بهتره اول از پرچمها شروع کنیم... خب، اینارو... اینارو...
[نگاهش متوجه سعید و از او مدد می جوید]
سعید: [رو به بچه ها] اینارو کنار پرچمهای دیگه نصب کنید... سعی کنید کتیبه ها پوشیده نشن... کاملاً مراقب باشید با احتیاط و احترام.
[تعدادی از بچه ها مشغول کار می شوند، راحله با کمی ناخشنودی نظر سعید را می پذیرد].
راحله: یکی دو نفر هم این جعبه مهماتها رو ببرن بیرون.
سعید: [کمی ناخشنود] راحله این کار لازمه!؟
راحله: اگه رضایت ما رو می خوای آره، می خوام به جاش چند سبد گل بیارم!
[چند نفر از بچه ها مشغول می شوند]
سعید: [رو به آنها] بچه ها مراقب باشید، با احتیاط و احترام!
راحله: اگه کسی بیکاره این تابلو نوشته ها رو ببره بیرون.
[تعدادی از بچه ها مشغول می شوند. سعید دچار احساس دوگانه ای است. تقابل مکرر نگاه او و راحله مکمّل این معناست. حسین در حال بیرون بردن تابلو نوشته: «دلاور خسته نباشی» است، سعید راه او را سد می کند.]
سعید: [رو به راحله] بقیه اش رو بذار به عهده خودم... [بلافاصله رو به حسین] این رو بذار سرجاش بابا!
[حسین لحظه ای می ماند. راحله با درک احساس سعید تابلو نوشته را از حسین می گیرد و جای مناسبی قرار می دهد. به همراه تقابل نگاه آن دو سعید لبخند می زند و راحله با تبسمی بر لب صحنه را ترک می کند.]
سعید: [رو به بچه ها] بچه ها...
تعدادی از بچه ها: [شادمانه] بله می دونیم با احتیاط و احترام!
سعید: [لبخند زنان] بچه ها اینا برای من از هر گنجی با ارزشتره... خواهش می کنم کسی بی وضو بهشون دست نزنه!
همه بچه ها: [سرخوشانه در حال کار] بله چشم، با احتیاط و احترام.
[سیعد لبخندزنان با چفیه عرق پیشانی اش را پاک می کند، به نظر تازه متوجه آن می شود. به ناگاه در خود فرو می رود. آرام و متفکر از هیاهوی جمع دور می شود. با تعویض نور، صحنه به دو بخش نیمه تاریک و روشن تقسیم می شود، سعید در قسمت روشن جلوی صحنه است. بچه ها در انتهای صحنه به آرامی مشغول کارند. سعید چفیه را می بوید و می بوسد و با آن ارتباطی عاطفی برقرار می کند.]
سعید: [رو به چفیه] ما همدیگه رو خیلی وقته می شناسیم... از وقتی پام به جبهه باز شد تو رو روی دوشم دیدم... همیشه یار و همدم هم بودیم... باید بهم حق بدی، دل کندن از تو خیلی سخته!... [مکث] هنوز عطر خاک جبهه رو از میون تار و پودت حس می کنم، هنوز گرمی یه اشک شبهای عملیات تُو رگات جاریه... تو مثل یه دفتر هزار برگ، هزار خاطره رو تنت داری... سرخی] چفیه را می گشاید، اثر چند لکه خون به روشنی دیده می شود. [این آیه ها حدیث مجمل عشقه... خدایا کجاست عاشقی که این حدیث رو تفسیر کنه!
[بچه ها کار تزیین و تغییر دکور صحنه اتاق را به پایان برده اند، آنها منتظر ایستاده اند. حسین، با چرخاندن ویلچر، سعید را به خود می آورد، همزمان نور صحنه به حالتِ اول بر می گردد. سعید متوجه تکمیل کار می شود.]
حسین: باباکارماتموم شد...ببین اتاقت چقدرقشنگ شده!
سعید: [رو به بچه ها] اجرتون با ابی عبدا... دستتون درد نکنه بچه ها... خب حالا تا ساعتِ استقبال، برادرها با یه صلوات در اختیار خودشون.
بچه ها: اللهم صل علی محمّد و آل محمّد.
یکی از بچه ها: [با شیطنتی کودکانه] برای سلامتی جناب فرمانده، آقا سعید گل هم صلوات.
بچه ها: [شادمانه] اللهم صل علی محمد و آل محمد.
[سعید لبخند می زند. بچه ها سرخوشانه می خندند و صحنه را ترک می کنند. حسین با صدای سعید می ماند.]
سعید: حسین.
حسین: بله بابا؟
[سعید چفیه را بر زانو پهن می کند و ضمن گردش در صحنه دفتر خاطرات، تسبیح، چتر منور، روبان قرمز و پیشانی بندهای رنگارنگ را میان آن می گذارد و با چهار گوشه چفیه می پوشاند سپس با احترام بدست حسین می دهد.]
سعید: این با ارزشترین میراثی یه که از من باقی می مونه... پسرم دلم می خواد به بابا یه قولی بدی، یه قول مردونه... قول بده فردا که بزرگتر شدی با مرور این خاطرات یاد مردان جبهه رو تا ابد زنده نگهداری!
حسین: [بغض آلود] قول می دم بابا، یه قول مردونه!
[سعید بغض آلود و گریان حسین را صمیمانه در آغوش می گیرد. نور به مفهوم پایان صحنه و گذشت زمان خاموشی می شود.]
[صحنه اتاق به شکل زیبایی آذین بندی شده است. اثری از اشیا و ادوات جنگی دیده نمی شود و آنچه هست نمادهای معنوی است. سعید و ناصر با جامه ای نو و مرتب در میان صحنه در آغوش یکدیگرند. ناصر مدال طلا و حلقه ای گل برگردن دارد.]
سعید: [صمیمانه] خسته نباشی دلاور... گل کاشتید، قلب یه ملت رو شاد کردید، ممنونیم، دستتون درد نکنه!
ناصر: [سر از شانه سعید بر می گیرد] ما به تکلیفمون عمل کردیم، فقط همین... اما مردم هم سنگ تموم گذاشتند، کاش می دیدی به افتخار ما چه جشنِ باشکوهی بپا شده بود... مردم بی صبرانه منتظر ما بودند، اونا با سلام و صلوات به استقبالمون اومدن، ما رو روی دوششون گذاشتن و گل بارونمون کردند، کوچه ها رو آذین بستن و اسپند دود دادن و پیش پامون قربونی آوردند... این مردم ثابت کردن هنوزمعتقدن سعید، هنوز ارزشها رو می فهمن!
سعید: دیشب بعد از مدتها به رادیوهای دشمن گوش دادم... اونا با عداوتی ابدی مثل یه گرگ زخمی زوزه می کشیدن، خبر پیروزی بچه ها رو با لحن غریبی می گفتن، انگار رنگ طلای شما زهری بود به کام اونا... خیلی سعی کردن حقیقت رو انکار کنن، اما ناگزیر به همت بلند شما اعتراف کردن!... ناصر؛ این گرگِ وحشی یه زخمی رو باید کشت!
ناصر: موافقم، این یه تکلیفه... باید زهر این پیروزی ها رو در کام اونا به حد ناامیدی و مرگ رسوند.
[سکوت. سعید در فکر به نقطه ای مبهم می نگرد، گویی مفهومی را در ذهن تجسم می بخشد و در آستانه گرفتن تصمیمی است. ناصر متوجه اوست. سعید پلاک هویتش را از زیر به روی پیراهن و سینه اش می آورد.]
سعید: [مصمم] با این حساب تکلیفِ منم روشنه... ناصر، من تصمیم تازه ای گرفتم... می خوام همسنگرت باشم... همسنگر سنگرِ سبزِ دشمن شکنت!
[اشک در نگاه آن دو موج می زند. ناصر حلقه گل را بر گردن سعید می اندازد، سر بر زانویش می گذارد و بر آن بوسه می نهد. سعید به افقی دور می نگرد. نور موضعی سبز آنها را در بر می گیرد. پس از لحظاتی نور صحنه به نشانه پایان نمایش خاموش می شود.]