محرک اول در نظر ارسطو

تاریخ دریافت: 30/11/80                                                    تاریخ تأیید: 15/2/81 
چکیده:
هدف از این مقاله تحقیق در خصوص نظر ارسطو در باب محرک اول یا خداست. ارسطو درکتاب مابعد الطبیعه خود درباره حکمت یا فلسفه اولی بحث و برای آن دو تعریف ذکر می کند: 1- بحث درباره علل اولیه واقعیت 2- بحث درباره موجود بما هو موجود. این کتاب خود مشتمل به چهارده کتاب فرعی است. در کتاب آلفا علل اولیه را چهار تا می داند: فاعلی، صوری، مادی، غایی. در کتاب لاندا، وارد بحث از محرک اول می شود. قصد ارسطو تبیین وجود حرکتی است که سراسر عالم مادی را فراگرفته است و از این زاویه است که وارد بحث خدا می شود. از نظر او، کل عالم کاروانی است که از قوه و نقص به سوی فعلیت و کمال روان است و محرک اول که فعلیت محض است، در رأس هرم هستی قرار گرفته و این قافله را به جذبه شوق به سوی خود می کشاند. به تعبیر دیگر او علت غایی حرکت عالم است، نه علت فاعلی آن. ارسطو بعد از اثبات وجود محرک نامتحرک اول، آن را با خدا یکی می داند و برای او صفات الهی مانند حیات و علم قائل می شود و با این کار اصل اول فلسفی عالم را با اصل بنیادین دینی متحد می سازد، بعد از آن که آن دو از هم جدا شده بودند.
فعل خدای ارسطو، فکر است و متعلق این فکر هم، تنها خود اوست. بنابراین او علم و عنایتی به جهان ندارد. او معبود هم نیست. همچنان که خالق هم نیست. زیرا ارسطو ماده و حرکت را ازلی می داند.
جهان ارسطو غایتمند است، اما نه بدان معنا که موجودات آگاهانه به سوی غایت خویش روانند و نه بدان معنا که خدا، عالم را چنین قرار داده است. نفوذ و تأثیر خدا در عالم مانند نفوذ و تأثیری است که شخصی ناآگاهانه، در شخصی دیگر دارد یا حتی مانند تأثیری که یک مجسمه در طالب خود ایجاد می کند. سخن آخر این که آراء ارسطو در باب خدا نه کافی است و نه حتی چندان منظم و مبوّب.
واژگان کلیدی: حکمت - علت (فاعلی، غایی، صوری، مادی) - زمان - حرکت - قوه - فعل - شوق - محرک اول - خدا.
در نظر ارسطو حکمت، برتر از تجربه محض و برتر از فن است. آن که صاحب تجربه است، می داند که «الف» در زمانی معین «ب» را در پی خود داشته است. اما علت این امر را نمی داند. صاحب فن علت را می داند و به صورت یک قاعده کلی می گوید: «الف»، همواره در پی خود «ب» را دارد. و از این قاعده در عمل سود می جوید. مقصود ارسطو از فن، شبیه همان چیزی است که امروز آن را علم می نامند. اما حکمت فی نفسه مطلوب است، نه به خاطر فایده ای عملی. حکمت، شناخت، به علل اولیه هستی است. شناخت، به عللی است که واقعیت براساس آنها بنا شده است.
وی در کتاب آلفای مابعدالطبیعه می گوید: ما چهار علت می شناسیم. البته، پیش از آن، در کتاب طبیعت (فیزیک) درباره این علل بحث کرده است. قصد او در کتاب آلفای مابعدالطبیعه، بررسی نظریات متفکران متقدم بر خودش است، که آیا آنها سخنی از علت پنجم گفته اند، و یا این که اصلاً چهار علتی را که او شناخته، شناخته اند یا نه. چهار علتی که او برمی شمارد از این قرار است: علت فاعلی، صوری، مادی و غایی. در فصل دهم کتاب آلفا می گوید: «روشن شد که متفکران پیشین، همه در جستجوی همان چهار علتی بوده اند که من در کتاب فیزیک آورده ام. و هم واضح است که علت پنجمی وجود ندارد.» وی می گوید: متفکران مذکور، این چهار علت را به صراحت بیان نکرده اند، به نحوی که به یک معنا باید گفت: «هیچ یک از چهار علت مورد نظر من، قبلاً شناخته شده نبوده اند. ارسطو، مانند هگل، به فلسفه پیش از خود به عنوان فلسفه ای می نگریست که به نظریه خودش رهنمون می شود.»(کاپلستون: 333)
در هر حال، علت فاعلی، همان موجد حرکت است. علت صوری، ماهیت شی ء است. علت مادی، ماده شی ء است که قابلیت صورت را دارد و با صورت متحد است. و علت غایی مقصود فاعل است از انجام فعل، یا کمالی است که فعل بدان نائل می شود.
ارسطو در کتاب مابعدالطبیعه، بعد از بحث درباره این علل و بحث درباره موجود بما هو موجود و جوهر و ماده و صورت و قوه و فعل و حرکت و مسائلی فلسفی، از این دست، در کتاب لاندا به خداشناسی می پردازد. و در این کتاب است که علت اولای هستی، یعنی همان محرک اول را می شناساند و آن را با خدا یکی می داند. به نظر ژیلسون، آنچه مابعدالطبیعه ارسطو را حادثه ای دوران ساز در تاریخ الهیات طبیعی کرده است، همین اتحاد بین خدا و اصل اول فلسفی عالم است، اتحادی که خیلی دیر صورت گرفت.(32)
در نزد ارسطو، الهیات (تئولوژی) برترین دانش است. علم اعلی است. معرفت به موجودی است که جوهر و قائم به خود و فارغ از هر تغیّری است.(1026) و تمام کتاب مابعدالطبیعه در واقع حکم مقدمه را برای کتاب لاندا دارد. «کتاب لاندا را بحق آخرین سنگ بنای مابعدالطبیعه دانسته اند.»(رُس: 179) «الهیات ارسطو جالب توجه است، و ارتباط نزدیکی با بقیه مابعدالطبیعه او دارد. در واقع، الهیات یکی از اسامی او، برای آن چیزی است که ما «مابعدالطبیعه» می نامیم. (کتابی که ما تحت عنوان مابعدالطبیعه اش می شناسیم، توسط خود او نامگذاری نشده است.)(راسل: 180)
ارسطو در بعضی دیگر از آثار خود نیز درباره الهیات بحث نموده است. اما تنها اثر منظم او، در این موضوع، همین کتاب لاندا از مجموعه چهارده کتاب مابعدالطبیعه است. و برهانهایی که در این کتاب آمده، مغایر با برهانهایی است که در دیگر آثارش اقامه کرده است. در آثار دیگرش بیشتر مطابق نظریات رایج عصر خود، سخن گفته است. مثلاً در کتاب درباره فلسفه، برهانی اقامه نموده که آن را می توان، سابقه ای برای برهان وجود شناختی به حساب آورد. می گوید: هر جا یک بهتر هست، یک بهترین هم هست. حال، در میان اشیاء موجود یکی بهتر از دیگری است. پس یک بهترین وجود دارد که همان خداست.(کاپلستون: 363)
اکنون به آنچه او در کتاب لاندای مابعدالطبیعه در این خصوص آورده است، می پردازیم. ابتدا، به تقریر برهانی که بر وجود خدا، ذکر نموده می پردازیم، آنگاه به سایر مطالبی که درباره خدا و عالم و نسبت آن دو گفته، اشاره می کنیم. برهان را با توجه به آنچه در فصل ششم کتاب لاندا آمده، می توان چنین تقریر کرد. جواهر(2) اولین اشیاء موجودند. ممکن نیست همه جواهر فانی باشند. چون اگر چنین باشد، تمام اشیاء فانی خواهند بود. امّا دو شی ء غیرفانی داریم: یکی حرکت و دیگری زمان. زمان آغاز و انجام ندارد. زیرا در غیر این صورت، باید قبل و بعد از زمان، زمانی موجود باشد. حرکت نیز سرمدی است. چون زمان هر چند همان حرکت نیست، یکی از لوازم آن است. حال، این حرکت سرمدی عبارت است از حرکت مستدیر مکانی(3). و برای این که چنین حرکتی ایجاد شود، باید جوهری وجود داشته باشد که:
1- سرمدی باشد (در نتیجه غیر مادی باشد).
2- قدرت ایجاد حرکت داشته باشد، و این قدرت را دائما به کار گیرد. به بیان دیگر، ماهیت او فعالیت (activity) باشد، نه قدرت (power). زیرا در غیر این صورت ممکن است، قدرت را بکار نگیرد و در نتیجه حرکت سرمدی به وجود نیاید.
3- فعلیت محض باشد. چون اگر مشوب به ماده باشد، خود متحرک خواهد بود و نیاز به محرک دارد. به علاوه، فعلیت محض نبودن او با سرمدی بودن حرکت منافات دارد.
حال، تجربه، وجود چنین حرکتی را (مستدیر و دائمی) اثبات می کند، یعنی همان حرکت افلاک. پس چنان محرکی باید موجود باشد.
به بیانی دیگر، در نظر ارسطو، کل عالم طبیعت در اثر همان حرکت افلاک، در حرکت دائمی، یعنی در حال خروج از قوه به فعلیت است. و این حرکت نیازمند مبدئی و محرکی است که خود، فعلیت محض و در نتیجه غیر متحرک و نیز سرمدی باشد. یعنی سلسله متحرکها و محرکهای موجود در عالم طبیعت، باید، به محرکی بیرون از این عالم، که خود دیگر متحرک نیست، ختم شود و این سلسله نامتناهی نیست؛ یعنی در این برهان، امتناع تسلسل امور مترتبه غیر متناهی، مفروض گرفته شده است. یا می توان گفت اصلاً نیازی به ابطال تسلسل نیست. چون این مطلب بدیهی است که امر بالقوه، در حرکت نیاز به امر بالفعل دارد، خواه تعداد امور بالقوه یکی باشد و خواه بیش از یکی. از برهان همچنین پیداست که اولیت محرک اول، اولیت زمانی نیست. زیرا همانطور که ذکر شد، حرکت، آغاز زمانی ندارد و سرمدی است. پس این اولیت رتبی است. یعنی در هر زمانی سلسله متحرکها و محرکها به محرک اول ختم می شود و محرک و متحرک زمانا توأمند.
حال، چگونه ممکن است، شیئی محرک باشد، ولی خود حرکت نکند؟ در حرکات فیزیکی، محرک در تماس با متحرک است و متحرک عکس العملی بر محرک دارد. در نتیجه، ممکن نیست که محرک فیزیکی، خود نامتحرک باشد. در نظر ارسطو، محرک اول، علت فاعلی حرکت نیست، علت غایی آن است و از طریق علت غایی بودن فاعل است. متعلق عشق و شوق است و عالم را به سوی خود جذب می کند. تمام اشیاء مرکب از قوه و فعل در حال حرکت به جانب فعلیت و کمال خودند. و این یعنی همان حرکت به سمت فعلیت و کمال محض یا محرک اول. این سخن بدان معناست که هر کدام از آن اشیاء به اندازه سعه وجودی خود، از کمال مطلق بهره می گیرند. پس محرک هر موجودی - به نحو مستقیم - غایت و کمال خود آن موجود است و به نحو غیر مستقیم غایة الغایات و کمال محض است که همان محرک اول باشد. کل جهان را اگر به منزله یک واحد در نظر آوریم، جوهری است که غایت و صورت و فعلیت و کمال آن محرک اول است و او بدان تشبه می جوید.
استاد مطهری در جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم، برهان محرک اول را به نحوی تقریر کرده اند که گویی حرکت مورد نظر در این برهان، حرکت فیزیکی فاعلی است. خصوصا با توجه به این جمله که می گویند:«در برخی مقدمه های این برهان خدشه هایی ممکن است، تصور شود، خصوصا با توجه به نظریه فیزیک جدید، درباره قانون جبر در حرکت.»(طباطبایی: 60)
قانون جبر در حرکت، مربوط به حرکت فیزیکی است، نه حرکتی که یک غایت مطلوب در طالب خود ایجاد می کند. این قانون همچنین به عنوان شبهه ای در مورد مسأله نیاز معلول به علت در بقاء ذکر می شود. بر اساس این شبهه، معلول - که مراد از آن در این جا حرکت است - بعد از آن که توسط محرک حادث شد، در بقای خود، دیگر نیازی به محرک ندارد. حال آن که با توجه به نحوه حرکتی که محرک اول از طریق غایت بودن، به عالم می دهد و با نظر به این امر که غایت و جذبه او همواره با موجودات هست، اصلاً انفکاک معلول از علت مطرح نیست تا این مسأله در میان آید که معلول، در بقاء محتاج علت هست یا نه.
دلیل دیگر بر فیزیکی محسوب شدن حرکت مورد نظر در این برهان از ناحیه استاد این که، ایشان در مقدمه همان کتاب اصول فلسفه، در تفسیر حدیث منسوب به پیامبر (ص) یعنی علیکم بدین العجائز، برهان پیر زن را بر وجود خدا، همان برهان محرک اول ارسطویی دانسته اند.(همان: بیست و سه) همچنین، استاد در ذیل همین برهان گفته اند: این برهان - به فرض تمامیت - واجب الوجود را اثبات نمی کند، بلکه ماوراء طبیعت را اثبات می کند. در صورتی که هر چند ارسطو، لفظ واجب الوجود را به محرک اول اطلاق نمی کند، امّا - چنان که در صفحات بعد خواهیم دید - از آنجا که او را فعل و صورت محض و حیات و علم و قائم به خود و مبرا از هر نقصی می داند، و به علاوه در نظر او، محرک اول یگانه حاکم جهان است، و از همه اینها بالاتر واژه خدا را به او اطلاق می کند، مسلما مقصود او از محرک اول واجب الوجود هم هست. البته درست است که تعبیر و مفهوم واجب الوجود، در آثار ارسطو نیست. اما آیا قرائن ذکر شده، حاکی از آن نیست که مقصود او بسی بیش از صرف یک محرک و صرف یک موجود ماوراء طبیعی است؟ خصوصا تعبیر قائم به خود دلالت بر آن دارد که خدای ارسطو در هستی بی نیاز از غیر است و هستی را از ذات خویش دارد و این همان وجوب وجود یا لازم آن است.
حال، نحوه ایجاد حرکت در عالم چنین است که محرک اول، به نحو مستقیم آسمان اول را حرکت می دهد و به نحو غیر مستقیم سایر آسمانها و افلاک را. و در پی آن، کل تحولات موجودات زمینی تحقق می یابد. از آن جا که محرک اول، از طریق ایجاد عشق و شوق سبب حرکت می شود، فلک اول باید دارای نفس باشد، و همین طور هم هست. در نظر ارسطو، هر فلکی مرکب از جسمی و نفسی است. البته، ارسطو در این جا پای عقول را به میان می کشد و می گوید: محرک هر فلکی عقل آن فلک است و خود عقول نامتحرکند. نسبت این عقول با محرک اول مشخص نیست. ارسطو مجموعا به پنجاه و پنج یا چهل و هفت محرک نامتحرک قائل است.(1074)
برتراند راسل می گوید: در واقع تفسیر طبیعی نظر ارسطو این است که پنجاه و پنج یا چهل و هفت خدا وجود دارد.(181) دیوید رُس با توجه به آنچه در مابعد الطبیعه آمده که محرک اول تنها حاکم و نظم دهنده جهان است می گوید: محرک اول، ضمنا حرکت دهنده عقول است، از طریق معشوق واقع شدن برای آنها.(181) ترجمه انگلیسی عبارت ارسطو این است:
»The ruler of many is not good, one ruler let there be.(6701)«
با این ترتیب، عقول، دیگر محرک نامتحرک نخواهند بود. ارسطو از کثرت محرکهای نامتحرک در فصل هشتم کتاب لاندا، سخن گفته و بعضی معتقدند که این فصل را او بعدا به کتاب افزوده است. (همین طور عباراتی که در کتاب فیزیک حاکی از این کثرت است، بعد از تکمیل کتاب لاندا افزوده شده است.) در فصول هفت و نه محرک نامتحرک را یکی می داند. کاپلستون در خصوص این مسأله رأی قاطعی اظهار نمی کند و به نقل اقوال می پردازد و در آخر می گوید:
«نهایتا به واسطه این مفهوم کثرت محرکها بود که فلاسفه قرون وسطی فرض کردند که عقول یا ملائکه، افلاک را به حرکت درمی آورند. این فلاسفه آنها را تابع محرک اول یا خدا می شمردند و به این ترتیب تنها موضع ممکن را اختیار می کردند، زیرا برای این که هماهنگیی در کار باشد، پس محرکهای دیگر باید به تبعیت محرک اول حرکت دهند وباید به واسطه عقل و شوق به او مربوط شوند، خواه مستقیم یا غیر مستقیم، یعنی بطور سلسله مراتب. این را نو افلاطونیان دریافتند.» (361)
عشق و شوق چگونه حرکت فیزیکی ایجاد می کند؟ افلاک طالب حیاتی هستند، هرچه بیشتر شبیه حیات عقول، یعنی حیات دائمی روحانی نامتغیر. و چون نمی توانند چنین حیاتی داشته باشند، بهترین کار بعد از آن را انجام می دهند، یعنی حرکت مستدیر دائمی. این حرکت بدین دلیل مستقیم و خطی نیست که دوام آن نیاز به مکان نامتناهی دارد که مورد قبول ارسطو نیست.
فعل محرک اول فیزیکی و مادی نیست، چون خودش غیر مادی است. فعل او معرفت و فکر است، آن هم فکری که هیچ نیازی به جسم و بدن ندارد، یعنی در واقع مسبوق به احساس و تخیل نیست.(4) به علاوه، فکر در او به معنای عبور از مقدمات به نتایج نیست. معرفت او مستقیم و شهودی است. متعلق این فکر (از آن جا که فکری است، غیر مسبوق به حس و خیال) بهترین موجود است. و بهترین موجود هم خود اوست. به علاوه، اگر متعلق فکر او غیر او باشد، لازم می آید که او غایتی خارج از خود داشته باشد. بنابراین، او تنها به خود می اندیشد. او «فکر فکر» است: نوئزیس نوئزئوس.
محرک اول، علاوه بر آن که فعل و صورت است، حیات و علم است. واژه خدا در اینجاست که ظاهر و به محرک اول اطلاق می شود. قبل از این، فقط سخن از محرک اول است.
گفتیم خدای ارسطو، تنها به خود می اندیشد و به جهان، عالم نیست. از آن جا که این نظر صریحا با عقاید دینی ناسازگار و نقصی است در رأی ارسطو در باب خدا، برخی از فلاسفه مدرسی، مانند توماس قدیس و برنتانو سعی نموده اند، با توجیه بعضی دیگر از کلمات ارسطو، خدای او را عالِم به عالَم بدانند. ولی این توجیهات مورد قبول واقع نشده است. کاپلستون می گوید: هرچند نظر توماس در واقع حق است، ولی نظر اوست نه رأی ارسطو.(362)
رُس نیز می گوید: در نظر ارسطو این که خدا عالم به خود و عالم به ماسوای خود باشد، دوشق است که یکی را باید پذیرفت. و ارسطو خود با قبول اوّلی دومی را صریحا انکار می کند.(179)
ژیلسون(34) و راسل(181) نیز همین رأی را دارند. خدای ارسطو علم و عنایتی به جهان ندارد و در آن فعال نیست. نفوذ و تأثیری که در جهان دارد، ناشی از علم و قصد او نیست، بلکه مانند نفوذ و تأثیری است که شخصی ناآگاهانه در شخصی دیگر دارد، یا حتی مانند تأثیری است که تصویر یا مجسمه ای در طالب خود دارد. باین ترتیب، خدای ارسطو معبود هم نیست. او به تعبیر کاپلستون، خدایی است کاملاً خودگرای.(362) ژیلسون می گوید: «شاید لازم باشد ما خدا را دوست داشته باشیم، اما این دوستی را چه حاصل وقتی او ما را دوست ندارد؟»(34)
خدای ارسطو خالق هم نیست، به این معنا که جهان را در لحظه ای از زمان آفریده باشد. چون نزد ارسطو، ماده ازلی و غیر مخلوق است. به علاوه، لازمه خالق بودن خدا وجود امری بالقوه در اوست. به این معنا که او قبل از خلق، قوه و استعداد خلق کردن را داشته است. حال آن که او فعلیت محض است. از این گذشته، خالق بودن خدا با سرمدی بودن حرکت منافات دارد. قبلاً نیز گفتیم که اولیت خدا اوّلّیت زمانی نیست. محرک اول، نزد ارسطو در واقع حقیقتی است، به منظور تبیین حرکتی که سراسر عالم را فرا گرفته است. تمام عالم کاروانی است که از منزل قوه و نقص به مقصد فعلیت و کمال روان است و تنها موجودی که فعلیت و کمال محض است، همانا محرک اول است.
این جذبه و شوق را اوست که در عالمیان ایجاد نموده است. چنین نیست که عالمی نبوده باشد و او اراده خلق کرده، آنگاه آن را آفریده باشد. اینها با مبانی ارسطو سازگار نیست. به تعبیر ژیلسون جهان ارسطو سرمدا ضروری و بالضروره سرمدی است(33). مسأله ما این نیست که جهان چگونه به وجود آمده، بلکه این است که در آن چه واقع می شود و آن چگونه جهانی است.(33)
البته مخلوق نبودن جهان، لزوما نفی کننده این نظر نیست که: ماده از ازل قائم به خدا بوده و تا ابد نیز چنین است، هر چند نشانی آشکار، از این نظر در آثار ارسطو یافت نمی شود.(رُس: 33)(5) غایتمند بودن جهان نیز که یکی دیگر از وجوه بارز نظریه ارسطو در باب عالم است، یک غایتمندی آگاهانه نیست. یعنی بدان معنا نیست که جهان براساس یک نقشه الهی اداره می شود (گفتیم خدا علم و عنایتی به جهان ندارد.) به این معنا هم نیست که موجودات آگاهانه به جانب غایات خود در حرکتند. بلکه به این معنا است که آنها ناآگاهانه به سوی فعلیت و کمال می روند. البته این نمی تواند درست باشد، زیرا لازمه غایتمند بودن یک پدیده، این است که یا خود، از روی علم و قصد به سوی هدف در حرکت باشد، یا اگر چنین نیست، باید فاعل شاعری، در این امر دخیل باشد و او آن پدیده را طوری قرار داده باشد که به جانب کمال خویش بگراید. (هر چند ضرورتی ندارد که آن فاعل شاعر، از این کار هدفی برای خود منظور کرده باشد، البته این در صورتی است که او کمال محض باشد.)
در انتهای بحث از خدای ارسطو، ذکر این مطلب مناسب می نماید که «اسکندر افرودیسی (مشهور در حدود 220 میلادی) «عقل» یعنی عقل فعال را با خدا یکی گرفته است و زابارلا (پایان قرن ششم و آغاز قرن هفتم میلادی) در این باره از او پیروی کرده است، کسی که عملکرد خداوند را در نفس اشراق و تنویر آنچه بالقوه شناخته شده می داند، چنان که نور خورشید، آنچه را قابل رؤیت است، مرئی می سازد.» (کاپلستون: 363) اما کاپلستون که در تاریخ فلسفه اش قول او را نقل می کند، ضمن تأکید برای این امر که کسی نظریه دقیق ارسطو را در باب عقل فعال نمی داند، خود با این سخن مخالف بوده، بسیار محتمل می داند که «ارسطو، که خدا را به عنوان محرک نامتحرک توصیف می کند که فعالیت علّی اش جذب و کشش به عنوان غایت است و فقط خود را می شناسد، در کتاب دیگری خدا را به عنوان درونی در انسان به نحوی تعریف کند که گویی عملاً معرفت را به انسان اعطا می کند.»(7-376)
در انتها باید گفت: اگرچه در آثار ارسطو در باب خدا، مطالبی با صبغه دینی هست، ولی اندیشه او در این موضوع اساسا فلسفی است، بدین معنا که حاصل تفکر و تعقل خود اوست. همچنین نظر او در این باب نظری تمام و خرسند کننده نیست و ناسازگاری در آن یافت می شود. هرچند به گفته کاپلستون بسیار محتمل است که او واقعا سعی در تنظیم و تبویب آراء خویش در این خصوص نکرده باشد.(کاپلستون: 363) منابع
1- طباطبایی، محمد حسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، مقدمه و پاورقی به قلم مرتضی مطهری، قم، دارالعلم، چ اول، 1350، ج 5.
2- کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، سید جلال الدین مجتبوی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش، چاپ دوم، 1368، جلد 1.
3- Aristotle, Metaphysics, translated by W.D.Ross, U.S.A, the university of chicago, Nineteenth Printing, 1971.
4- Gilson, Etienne, God And philosophy, London, Yale university Press, 1969.
5- Russell, Bertrand, History of western philosophy, London, Routledge, 1993.
6- Ross, W.D.Aristotle, Methuen, 2nd edition, 1930.
 

1 استادیار گروه فلسفه، دانشگاه بین المللی امام خمینی.
2- اولیت اولیت رتبی است. یعنی تمام اشیاء قائم به جواهرند.
3-این مطلب را در کتاب فیزیک بیان کرده که تنها حرکت مداوم حرکت مکانی است و تنها حرکت مکانی دائمی حرکت مستدیر است.
4- نزد ارسطو ادراکات و افکار آدمی از حس شروع می شود. ادراک جزئی مقدم بر ادراکات کلی است. ابتدا، ادراکات حسی است، آنگاه ادراک خیالی که هر دو جزئی اند. در مرتبه سوم ادراک عقلی است که کلی است.
5 یعنی ارسطو از زاویه وجوب و امکان به عالم و خدا نظر نکرده و قیام هستی جهان را به خدا صریحا طرح ننموده است. مقصود او تبیین وجود عالم نیست، بلکه تبیین حرکت موجود در عالم است. هر چند از سخنان او در همین موضوع و مخصوصا از آنچه درباره خدا و محرک اول گفته، وجوب وجود خدا قابل استنباط است.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان