نجوایی در خلوتگه دل

در شبی که درازایش به طول تاریخ می نمود، با شهیدان راز می گفتم و درمشهد خونین آنان با چشم دل، پای برهنه،دل سوخته و اشک ریزان، نظاره می کردم.آرزوهای خفته و کمرنگی که در زیرخاکستر آمال بی انتها گم بودند ناگه سربرآورده شعله کشیدند و با قوت تمام درآسمان دل رقصیدند، سوختند، سوزاندندو خاکستر کردند; قطره شدند و ازپنجره های چشمان خون گرفته ام بر پهنای صورت غلتیدند و چون موجی پرخروش به دل رسیدند و در یک چشم به هم زدن ناخالصی های روح آزرده ام را شستند و باخود بردند. در آن لحظه با شکوه آرزوکردم همچو آنان باشم و چو آنان پر کشیده اوج گیرم. اما این دقیقه پرشتاب، آذرخشی می نمود که بر بلندای روحم که در آن خلوت راز، علو و بلندی یافته بود فرودآمد و گذشت و تمام شد. و مگر نه آنکه برق بلندیها را می گیرد!
به خویش آمدم از سکر و مستی آن لحظه خارج شده بودم. مگر من خاکی ودربند ماده، و محبوس آرزو و مقهور هواچه بودم که مجال چنین خواهشی را درخویش یابم؟
اما به امید بخشایشی از سحاب رحمت الهی ، در خلوتگه دل نجوا کردم:
پروردگارا با قلبی آکنده از درد ، ریش وپریشان از رنجهایی که بشر بی یاد تومتحمل می شود، با چشمی اشکبار که ریزش اشکهای آن هرگز تمامی نخواهدپذیرفت با تو سخن می گویم.
پروردگارا تو نوری که تاریکیهای وحشت بار روان آدمی را با پرتو ذات مبارکت روشنا می بخشی. خدایا تو آن وجود پاکی که خیانتها و خرابیهای روح انسان در زلال مقدست شسته می شود وزنگارهای سیاه و تیره اش با بارش رحمت و فضل تو جلا و صفا می یابد.
ای عشق مطلق ، ای آرام دل ، جان جانان ، روح و روانم ، زیبای زیباییها، ای همه بودم، عشق و امیدم ، درمان و دردم،زهرم و شهدم، ای همه هستی من، من بینوا پرنده پرشکسته، که راه پرواز را گم کرده ام و بر منجلاب خاک عفن و لجن آلود زمین، زمینگیر شده و در حال پوسیدن و عفونت گرفتن هستم،می خواهم از ملکوت آسمانها، از عشق، ازرویش، از جوانه، از پر گشودن به سوی خورشید از سوختن و در تف دردگداختن، از اولیا و عاشقان دلسوخته سخن بگویم.
ای پرده پوش امین، ای رازدار خاص،ای محرم بی چشمداشت، تو بیش از هرکسی به ویرانه های دل من واقفی. می دانم که اینک در ملکوت اعلا ، لاهوتیان نورانی در حق من چه می اندیشند ومی گویند: "ای محور عالم، ای خالق حق به سخنان زیبای این بنده سیه رو که توبه شکنی قهار است توجه نکن، به اعمالش بنگر که چه ها از او سر نزده است و تو آنها را پوشانده ای . مگر تو نبودی که هربار خطاهایش را به پیشگاهت آوردیم،فرمودی آبرویش را نگه دارید که این بینوا، رنگی از اسلام و جرقه ای کم سو ازایمان دارد. به حرمت رنگی که از اسلام براوست عزیزش می داریم و خوارش نمی سازیم.
الهی ! تو بارها هنگام لغزش و افتادن،این بنده ات را زبون و ناتوان ساختی ووی را تنبیه کردی تا به خطایش پی برد وجلوی خطر را بگیرد، و اگر به او رحم وشفقت نداشتی ، آزادش می گذاشتی تااسفل السافلین تیرگی و پستی برود و ازدایره مغناطیس رحمت و لطفت بدرافتدو دیگر در میدان جذبه عشق و گذشت تونباشد و گیرایی محبتت، او را دوباره به مرکز جاذبه نکشاند.
محبوب دلربایم، دیگر چه گویم که توبه قلب و جان من، به گفتار و کردار من درمانده داناتر و بیناتری و تو می دانی بنده ای که هم اکنون با زبان آوری بر صفحه سپید کاغذ نقش های زیبا می زند ، چه سیرت سیاه و خبیث و ناسپاسی دارد. چه مهرها که به او ورزیده ای و او در پاسخ بی مهری کرده; چه لطفها کرده ای و او درمقابل بر جفا و ستم خویش افزوده است;چه پرده پوشیها نموده ای و او چه گستاخ تر نافرمانی را با دلخوشی از سرگرفته است; چه کامها از او برآورده ای و اودر سختی و طاقت فرسایی امتحان چه بی تاب گشته و تو را به نامهربانی متهم کرده است; چه گره ها از کار او گشوده ای واو به جای سپاس و تشکر، پر توقع تر وآزمندتر گشته است.
باری ، همین سیه روی تبهکار، همین فاسد بیچاره، این بینوای درمانده،این عبدفراری ، همین ناسپاس اهریمن گون اینک به درگاهت می نالد و تو در ورای ملکوت قدسی ات همواره صدایش را می شنوی که بر در می کوبد و نومید نمی شود تااجابتش کنی. و چون اجابت می کنی دوباره می گریزد و می رود و پیدایش نمی شود تا خطایی دیگر و عهد شکنی دوباره و تا رجوعی از سر نو و با امیدی ده چندان و شرمی هزار هزار برابر و باری کمرشکن و طاقت فرسا تا بیکران و ...
خدایا ، اما با همه اینها که از من می دانی ، این بنده عاصی و این گریز پای پشیمان، ترا از صمیم دل دوست دارد، وبه احکامت عاشقانه عشق می ورزد.می خواهد به مراد تو باشد، اما نمی تواند;انگیزه ها، کشش ها، جاذبه ها، رنگها ونیرنگها، می فریبدش و به هر سویی کشیده می شود، با کوچکترین نداهای اهریمنی می لرزد، با کمترین وسوسه هادگرگون می شود و با ناچیزترین رنجهابی صبری پیشه می کند ، روحش رامی بازد و می لغزد و می افتد و ناتوان ودرمانده به هزاران ریسمان نامرئی ابلیس و شیاطین لعین دربند می گردد و قدرتش سلب می شود و باز درمانده و رنجور و به خاک مذلت افتاده ، نور روشن لطفت شامل حالش می شود و با ندایی ضعیف و رو به مرگ ، توان خواندن تو را می یابدو تو را به یاری می طلبد و تو بایک بارقه الهی، این درمانده تبهکار را به درون خانه می خوانی و با یک بارقه انا للهی هزارنیرنگ و افسون او را به باد می دهی ودوباره توانش می بخشی و بر پا نگه می داری در حالیکه اگر من لحظه ای به جای ذات اقدس تو بودم به وجودلایزالت قسم که او را نمی بخشیدم; به ربوبیت و ملکوتت سوگند که کمترین نگاه کریمانه بر او نمی افکندم. الهی بنگرکه من چه هستم که تحمل خودم را هم نمی توانم کرد؟ من که هستم که تاب بخشیدن و چشم پوشی از خویش را هم نمی آورم؟ و تو چه هستی، بیکرانه عشق و لطف، در برابر قطره ای آلوده و کدر که عبرت نمی گیرد! اما با همه اینها، همه جابا من هستی و لحظه ای بارقه کم رنگ امیدم به تو در دلم نمی میرد و شعله محبتت در آن خلوتگه رازم به خاموشی نمی گراید. همواره کور سوی روشنی را دراعماق جان و در ژرفای وجودم با یاد تومی یابم که در تاریکی و ظلمت نجاتم می بخشد و سپیدی نور را برایم به ارمغان می آورد. خدایا از تو می خواهم به حق آن محبت نامیرا که همه زوایای قلبم راانباشته و بحق همه آنانی که دوستی شان را به مباهات دوستی ات ارج می نهی، مرابه مرگی که زندگیم مستحق آن است نمیرانی، من دوستدار بی عمل، دوستداریاوه باف، که در عشق، ثباتی بجز سخنان زیبا و دلفریب ندارم از تو عاجزانه می خواهم که مرگم را سزاوار زندگی ام قرارنده.
خدایا من از مقام کبریای تو مرگ درراهت را می طلبم ، می خواهم که عاشقانه و خونین بمیرم، گرچه زندگیم در خورچنان رفتنی نیست و این خواستی بس بزرگ و آرزویی والاست و گزاف می نماید. چه نیکبختند آنان که چنان زیستند و چنان رفتند. و چه سعادتمندمردمانی هستند زنان و مردانی که در راه اعتقادشان عاشقانه و صمیمانه با کرداری شکوهمند چنان زیستند که تو از آنان خرسند گشتی و آنان دل در گرو پسند توبه مقام رضا رسیدند و چنان کوچیدند که تو پسندیدی: غرقه در خون ، عاشق وش و ققنوس وار، گر گرفتند و سوختند و ازمیان خاکستر خویش سر کشیدند،خدایا ...
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان