(بخش دوّم)
تبیین عینی ایدئولوژی
بررسی مفهوم ایدئولوژی محمد توحیدفام(1)
بحث لغوی
ایدئولوژی از دو واژه لاتین ایده و لوگوس با ریشه یونانی و به معنای «اندیشه شناسی» پدید آمده است. «ایده» در اصل یونانی و از لفظ «ایدن» مشتق شده که به معنای «دیدن» است. این واژه در یونانی هم به معنای «حیثیت دیداری» و هم صورت «صورت ظاهر شی ء» به کار رفته است. افلاطون(2) شکل ظاهر یا مشهود زمین را «ایده زمین» می نامد و اینکه ایده را به معنای «نوع» و یا طباع Typeگرفته اند از همین جا نشئت می گیرد، زیرا شکل ظاهر یا مشهود هر چیزی آن را از باقی اشیا متمایز می سازد و به صورت نوع یا طبیعت مخصوص جلوه می دهد. در فلسفه اسلامی لفظ ایده را به «مثال» ترجمه کرده اند که از مُثُل افلاطون اخذ شده است. پس واژه ایده به معانی نوع، طباع یا طبیعت، مثال، عین خارجی، معنی، مفهوم، صورت ذهنی و صورت عقلی به کار رفته است. (باهر، 1359، ص 7؛ جاسمی، 1360، ص 70)
بحث اصطلاحی
اصطلاح «ایدئولوژی» نخستین بار توسط فیلسوف فرانسوی به نام دستوت دو تراسی
(Destutt de tracy A .L .C) در سال 1795 میلادی به معنای «دانش آرا و عقاید» یا به عبارت دیگر «تحقیق و بررسی در منشأ تحوّل و تکامل اندیشه ها» مورد استفاده قرار گرفت. امّا ایدئولوژی بزودی دستخوش تغییراتی از لحاظ معنا شده و به صورت «آرا و عقاید اندیشه هایی درباره انسان و جامعه» پدیدار شد. ایدئولوژی در مفهوم اخیر به دو صورت به کار برده می شود:
(Hemingway Benton, 1984, p.197)
1 معنای محدود واژه ایدئولوژی(3)(Restrictive Sence of Ideology) که به مفهوم اصلیی که تراسی به کار برده، نزدیکتر است. این معنا فقط شامل ایدئولوژیها، یا به عبارت دیگر، آرا، عقاید و اندیشه های افراطی راست یعنی ناسیونال سوسیالیسم، فاشیسم و آرا، عقاید و اندیشه های افراطی چپ یعنی کمونیسم می شود.
2 معنای وسیع و گسترده واژه ایدئولوژی، که شامل هر نوع نظریّه جهتدار و یا هر نوع تلاش برای نزدیک کردن علم سیاست به سیستمی از عقاید است. به عبارت دیگر، این معنا هرگونه مکتب سیاسی خواه افراطی مانند کمونیسم و فاشیسم و یا میانه رو را در بر می گیرد.
منشأ ایدئولوژی
ایدئولوژی در عصر انقلاب فرانسه
همان گونه که اشاره شد، اصطلاح ایدئولوژی برای نخستین بار در انقلاب فرانسه توسّط تراسی به عنوان تعریف مجملی برای آنچه که او «دانش آرا و عقاید» می نامید، به کار رفت. او این طرز تفکّر را از شناخت شناسی فلاسفه ای چون لاک (Lock) و کندیاک (Etienne Bonnot de Condillac)وام گرفت. در نظر این فلاسفه دانش انسانی همان «دانش آرا و عقاید» بود. اندیشه تراسی بیش از همه مدیون فیلسوف انگلیسی فرانسیس بیکن Francis Bacon است. او معتقد بود که وظیفه علم تنها توسعه گسترش معلومات و دانش بشری نیست، بلکه بهبود و اصلاح زندگی وی در زمین است. «دانش آرا و عقاید» رسالت ویژه ای داشت و آن خدمت به انسان از طریق نجات وی به وسیله رها کردن او از افکار مغرضانه و تبعیض آمیز و آماده کردن او برای حاکمیّت عقل بود. (Benton, 1984, P.134)
تراسی و دیگر یاران وی یک سیستم آموزش ملّی به وجود آوردند و معتقد بودند که این سنّت، فرانسه را به یک جامعه عقلایی و علمی مبدّل خواهد ساخت. آموزش این عدّه با اعتقادی شدید به آزادی فرد و برنامه ای دولتی همراه شد تا اینکه تحت حکومت دیرکتوار (1795-99) Directoryبه دکترین رسمی جمهوری فرانسه تبدیل شد. ناپلئون در ابتدا از تراسی و یارانش حمایت کرد ولی با مخالفت این گروه از فیلسوفان با بلند پروازیهای امپراتوری وی، از روی نکوهش و اهانت بدانها لقب ایدئولوگ(4) داد و حتّی تا بدانجا پیش رفت که در دسامبر 1812 م علّت شکستهای نظامی فرانسه را به نفوذ و تأثیر ایدئولوژیها نسبت داد. به قول کارل مانهایم، از آن پس کلمه ایدئولوژیست معنایی توهین آمیز به خود گرفت. با وجود اینکه تراسی قصد داشت ایدئولوژی را واژه خشک و تکنیکی معرفی نماید، امّا وابستگیهای درونی و احساسی(5) وی به دانش آرا و عقاید و ارزشها و اهداف اخلاقی تا به اندازه ای بود که واژه ایدئولوژی در نهایت موجبات تحسین و تمجید از وی را فراهم آورد از این لحظه به بعد بود که ایدئولوژی نقش دوگانه ای را به عنوان واژه ای دو پهلو (تمجید و توهین) نه تنها در فرانسه بلکه در آلمان، انگلستان، ایتالیا و تمام زبانهای دنیا که این واژه به آن زبانها ترجمه شده بود ایفا کرد (Benton, 1984,p.194).
ماهیّت ایدئولوژی مدرن
برخی از تاریخ نویسان فلسفه، سده نوزدهم را عصر ایدئولوژی نام نهاده اند، البته نه به دلیل استفاده گسترده واژه مزبور در این دوره، بلکه بدین علّت که بسیاری از اندیشه های هر عصر به لحاظ ویژگیهایی که دارند از اندیشه های غالب سده های قبلی قابل تمییزند، به گونه ای که هم اینک می توان آنها را ایدئولوژیک نامید. موضوع ایدئولوژی همواره یکی از مباحث جدال برانگیز بوده است و می توان استدلال کرد که قسمتی از این جدال ناشی از عدم توافقی است که در تعریف واژه ایدئولوژی میان اندیشمندان وجود دارد (Benton, 1984, P. 194).
ایدئولوژی در اندیشه سیاسی قدیم
ماکیاولی (Niccolo Machiavelli) فیلسوف سیاسی ایتالیا یکی از منتقدان سرسخت ساوونارولا (Savonarola) بود. امّا او نیز مانند ساوونارولا پیشرو ایدئولوژیهای مدرن به شمار می آید. تاریخ نویسانی که از ماکیاولی به عنوان یک نظریّه پرداز غیر اخلاقی یاد می کنند، بر این باورند که او انسانی باآرمانی جمهوری خواهانه بود. روسو (Jean - Jacques. rousseau) از کتاب شهریار ماکیاولی به عنوان راهنمایی برای جمهوری خواهان یاد کرد. ماکیاولی در این رؤیا به سر می برد که در ایتالیای مدرن، احیای یک جمهوری به قداست روم قدیم را مشاهده می کند. او پیشنهاد می کند که چنین امری فقط به وسیله انقلابی که توانایی از بین بردن دشمنانش را داشته باشد، میسّر است. ماکیاولی نخستین کسی بود که ایدئولوژی را به ترس و وحشت ملحق نمود. اما در شأن یک عالم سیاسی نبود که نقش یک ایدئولوگ را ایفا کند (Benton, 1984, p. 194).
انگلستان سده هفدهم جایگاه خاصی را درتاریخ ایدئولوژی به خود اختصاص می دهد. هر چند ایدئولوژیها از استعداد کامل به مفهوم محدود آن یعنی اندیشه سیاسی برخوردار نبودند، امّا با این حال فراهم آوردن خصوصیات و ویژگیهای ایدئولوژیک را آغاز نموده اند. پیشرفت سریع نیروهای انقلابی در خلال سده هفدهم، تقاضاهایی را برای این نظریّات به وجود آورد تا اعمال افراطیی را که در اغلب موارد رخ می نمود، توصیف و توجیه کنند. کتاب دو رساله درباره حکومت جان لاک نمونه بارزی از ادبیّات مدوّن جهت توصیف حقوق فرد در مقابل مطلق گرایی و یا به عبارتی استبداد بود. رشد نظریّه انتزاعی (تمایلی فزاینده در ایجاد سیستمها و سیاستهای مباحثه گر برحسب اصول) در سده هفدهم ظهور شیوه های ایدئولوژیک را نشان می دهد. مقولات ایدئولوژیک در مباحث و گفتمانهای سیاسی، به طور معمول با رشد استفاده مفاهیمی همچون حق و آزادی آرمانهایی که بر حسب سیاستهای عملی و واقعی مورد قضاوت قرار می گیرند همراه هستند 194) 1984,P. (Benton,.
ایدئولوژی و فلسفه دترمینیست
مفهوم دترمینیسم ایدئولوژیک
دترمینیسم ایدئولوژیک وضعیّت تئوریکی است که به وسیله متفکّرانی همانند هگل F. Hegel W. G. و وبر Max Weber که معتقد است عقاید یا ارزشها به عنوان تأثیرات علّی در رفتار اجتماعی مؤثرند اعتبار یافته است. وبر معتقد است که مذهب پروتستان توسعه کاپیتالیسم را سریعتر کرده است.
اعمال فرد در روابط با دیگران نقش مهمّی را در تثبیت ارزشهای جمعی داراست. اعمال اجتماعی در یک جامعه مدرن بر اساس یک چنین ارزیابیها و سنجشهایی (علقه ها، عقلانیّت، منابع منحصر به فرد و یونیورسالیسم) قرار دارند (Ideology, 1974, P.132).
هگل و مارکس
هر چند واژه ایدئولوژی پس از تراسی به کاربردهای جدیدی راه یافته است، امّا نباید فراموش نمود که ایدئولوژی در فلسفه هگل و مارکس نیز به عنوان یک روش توهین آمیز ارائه شده است. این فلاسفه ایدئولوژی را وجدان کاذب یا آگا4هی ناراستین(6) (False Consciousness ( نام نهاده اند. هگل معتقد بود که مردم ابزار تاریخ اند و عهده دار نقشهایی می شوند که به زور بدانها تحمیل شده است، به گونه ای که از درک آن عاجزند. معنای تاریخ(7) نیز برای این عدّه در نظر گرفته شده است و در این میان تنها فلاسفه قادر به فهم مسائل اند. اقدام مهّم هگل برای تفسیر واقعیّت و وفق دادن جهان با آن، به تلاش برای خلق ایدئولوژیی برای حفظ وضع موجود(8) تعبیر و محکوم شده است، به گونه ای که اگر افراد را اعداد صفر در نظر بگیریم و اعمالشان به وسیله نیروهای خارجی تعیین شود در آن صورت سعی چندانی برای تغییر یا اصلاح سیاسی یا سایر اوضاع و احوال صورت نخواهد گرفت. مارکس در انتقاد از هگل می گوید که ایدئولوژی نوعی جبر ایجاد می کند و صرفاً بر باورهای فریبنده استوار است. ایدئولوژی در این مفهوم عبارت است از مجموعه ای از عقاید همراه با آنچه که مردم قابلیّت درک آن را دارند. به عبارت دیگر، نظریّه ای که در مخالفت با آنچه که صحیح است، آنچه را که آنها بدان فکر می کنند را شرح می دهد، که این خود یک وجدان کاذب است. (Benton, 1984, P. 195)
در نظریّات مارکس و طرفدارانش، ایدئولوژی(9) شامل مجموعه ای از عقاید و ارزشهایی است که در آن عملکرد اجتماعی از یک نظم اقتصادی خاص انسجام گرفته می باشد و تنها با آن واقعیّت قابل توضیح است نه به وسیله حقیقت درونی خود. عملکرد ایدئولوژی، حفظ وضع موجود است و شرایط اجتماعی مخصوصی را که بر آن اصرار می ورزد به عنوان خصلتهای پا برجای انسان می داند. ایدئولوژی از طبقه حاکم حمایت می کند و این حمایت از طریق اقناع طبقات دیگر به این صورت که تجویزات طبقه حاکم را پذیرا باشند و به طور طبیعی از فرامین این طبقه تبعیّت نمایند، صورت می گیرد. لذا ایدئولوژی از این دیدگاه دارای سه عملکرد اساسی است: مشروعیّت بخشیدن؛ اسطوره سازی و ایجاد وحدت (Scruton, 1986, P. 213).
به این ترتیب مارکسیسم کلاسیک معتقد است که ایدئولوژی تحت شرایط معیّن اجتماعی، امری ضروری است و با فرا رسیدن کمونیسم، حجاب ایدئولوژی به کناری می رود و جامعه و سرشت انسان سرانجام به صورت واقعی آن درک خواهد شد. یکی از مشکلاتی که در یک چنین نظریّه ای با آن رو به رو می شویم عبارت است از این که چگونه می توان میان عقاید ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک فرق گذارد؟ اگر نتوانیم بین این دو تمییز قائل شویم، چگونه خواهیم دانست که در مقام اعتقادات اجتماعیمان ما قربانی وجدان کاذب نشده ایم؟ یکی از جوابهایی که به این قبیل سؤالات داده می شود، در دکترین پراکسیس(10)(Praxis) ارائه شده است (Hemingway Benton, 1984, P. 195).
در هر حال مارکس آن دسته از تخیّلات سیاسی را که نتیجه تجربه اجتماعی یک طبقه پدید می آید، ایدئولوژیک نامیده است. وی معتقد بود که عضویّت یک فرد در یک طبقه ویژه موجد تصویری برای اوست که رنگ تعصّب آن طبقه را به خود گرفته است. لذا اعضای یک طبقه در عمل قادر نیستند که دید صحیح و درک عینی درستی از جهان خود داشته باشند. (سرمنت، 1357، ص 4) صرف نظر از این مسئله، مارکس اصراری در استفاده از واژه ایدئولوژی نداشت و در پاره ای موارد نیز که به این واژه رجوع می کرد، همواره متذکّر می شد که احتمال دارد یک ایدئولوژی درست و صحیح باشد. مارکسیست های قرن بیستم، که از مفهوم توهین آمیز ایدئولوژی دست کشیده اند، از مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی یاد می کنند. در تعدادی از کشورهای کمونیست سابق، نهادهای ایدئولوژیک ایجاد شد و فلاسفه حزبی به اشتراک از ایدئولوژی های حزبی یاد کردند. لذا مارکسیسم نمونه خوبی از
یک ایدئولوژی است. (Hemingway Benton, 1984, P. 195)
جامعه شناسی معرفت
مارکس و انگلس (Fridrich Engles) در ایدئولوژی آلمانی (1846م)، ایدئولوژی را در معنای جامعه شناسانه آن به کار بردند. فلسفه ها، آرمانها، قوانین و معلومات اجتماعی به شرایط مادّی کسانی بستگی دارند که چنین دانش و مفاهیمی را ارائه داده اند. ایدئولوژی به طور خلاصه از این دیدگاه بازتاب(11) منافع طبقاتی و عملکرد آن و در حقیقت کمک به حفظ ساختار طبقاتی موجود است. بدین ترتیب مارکس و انگلس به گونه ای نظام یافته نظریّه ای را پدید آورند که با روابط سیاسی، مذهبی، فکری و معلومات حقوقی خاصّ ساختارهای اجتماعی ارتباط می یابد.
(Ideology, 1974, p. 113)
ماکس وبر ایدئولوژی را کمی شبیه به مارکس تشبیه نمود. کارل مانهایم نیز عقیده داشت که ایدئولوژی دارای منشأ طبقاتی است. وی در کتاب ایدئولوژی ویوتوپیا (1929)(12)، اصول نقد ایدئولوژی مارکس و انگلس را تصحیح کرده و بسط می دهد. وی به تمایز دو دسته از اندیشه ها، یعنی ایدئولوژیها (عقایدی که جهت حفظ نظم اجتماعی موجود عمل می کنند) و عقاید یوتوپیایی (که شامل نظرات مختلف در باب نظم اجتماعی و نقد نظم موجود باشد) معتقد بود. وی بیشتر میان مفاهیم ویژه ایدئولوژی تمییز قائل می شود. مانهایم همچنین پیشنهاد می کند که تفکّرات ایدئولوژیک، طبقه حاکم را محدود نمی سازند امّا تمامی طبقات یک هستی مخصوص به خود، یک پرسپکتیو اجتماعی مخصوص و مجموعه ای از منافع را دارا هستند. بنابراین عقایدی که به وسیله تمام طبقات به وجود می آیند، ضرورتاً ایدئولوژیک اند. (Ideolog, 1974, P. 113)
در هر حال کاربرد واژه ایدئولوژی به مفهوم «توهین آمیز» وجدان کاذب نه تنها در اندیشه مارکس، بلکه در اندیشه دیگر حامیان جامعه شناسی معرفت شامل جامعه شناسان آلمانی از قبیل ماکس وبر و کارل مانهایم و تعدادی دیگر نیز ایجاد شد. تعداد کمی از این نویسندگان بر کاربرد این واژه اصرار کامل داشتند. امّا آنچه که می باید به عنوان خصیصه رهیافتی این عدّه از آن نام برد، روش لحاظ نظامهای فکری به عنوان حاصل یا تجلّی منافع معیّن است. ایدئولوژیهای نظامهای فکری، این واژه را برای پنهان کردن طبیعت پاک به کار می برند. آنها وظیفه تحقیقات جامعه شناسی را توضیح آنچه که مانهایم آن را «شرایط زندگی» می نامد، می دانند. به اعتقاد مانهایم، «این شرایط زندگی است که ایدئولوژیها را به وجود می آورد». (Hemingway Benlon, 1984, P. 195) از این نقطه نظر، علم اقتصاد آدام اسمیت (Adam Smith) به عنوان یک ساختار فکری مستقل، قابل فهم نبود، یا حتّی با واژه هایی نظیر درستی، ثبات یا نظم نیز قابل دفاع نبود، بلکه تجلّی منافع بورژوازی به عنوان قسمتی از ایدئولوژی کاپیتالیسم به شمار می آمد (Hemingway Benton, 1984, P. 195).
جامعه شناسی معرفت در بیشتر دستورات و قواعد اخیرش در جستجوی راههایی برای حمایت از فلسفه فروید (Zigmundnd Freud) (مفاهیم ضمیر ناخودآگاه و عقلایی شدن) است تا اینکه بگوید ایدئولوژیها، عقلایی شدن ناخودآگاه(13) منافع طبقات هستند. این روش جامعه شناسان را قادر ساخت تا نظریّات خود را از ناسازگاری و عنصر ناآگاهی برهانند و بعدها آدام اسمیت را به عنوان قهرمان عادات و رسوم بورژوازی معرّفی کنند. با این حال هم اکنون از وی به عنوان سخنگوی ناآگاه کاپیتالیسم یاد می شود. در پاره ای موارد جامعه شناسان معتقدند که روان شناسی فروید از شکل ایدئولوژیک که در علم اقتصاد اسمیت موجود است، دست کمی ندارد. روش روانکاوی فروید ضرورتاً تکنیکی برای وفق دادن افکار سرکش و متمرّد با خواستها و فشارهای جامعه بورژوایی است. (Hemingway Benton, 1984, P. 195).
منتقدان جامعه شناسی معرفت معتقدند که اگر تمام فلسفه ها ایدئولوژی باشند، پس جامعه شناسی هم باید یک ایدئولوژی همانند هر نظام فکری دیگر و عاری از اعتبار مستقل باشد، و اگر تمام حقایق ظاهری در پس منافع عقلانی مستور شده باشند، پس جامعه شناسی معرفت نمی تواند درست باشد. هر چند وبر و مانهایم قسمت اعظم اندیشه های خود را از جامعه شناسی معرفت الهام گرفته اند، شاید نوشته های آنان از این انتقاد مستثنا و معاف باشد، ولو اینکه تنها در این زمینه که هیچ کدام از آنها نظریّه ثابتی از ایدئولوژی را پیشنهاد نمی کنند. هردوی این اندیشه وران واژه ایدئولوژی را در مواقع مختلف و به طرق مختلف به کار برده اند. وبر نظریّه مارکس را در این مورد که تمام نظامهای فکری حاصل ساختار اقتصادی هستند، با اثبات این مطلب که برخی ساختارهای اقتصادی حاصل نظامهای فکری می باشند به عنوان نمونه پروتستانیسم، کاپیتالیسم را به وجود آورد و کاپیتالیسم، پروتستانیسم را نقض می کند. مانهایم نیز سعی دارد تا عقاید مارکس را به نحوی اعاده و اصلاح کند، تا اثبات نماید که ایدئولوژیها محصول ساختارهای اجتماعی هستند. امّا تحلیل مانهایم نامفهوم می باشد، زیرا او معتقد است که واژه ایدئولوژی در نظامهای فکریی که کم و بیش محافظه کارند نهفته است و واژه یوتوپیا در نظامهای فکری با خصلت انقلابی و هزاره ای(14) جلوه گر می شود. در هر صورت مانهایم به این تعریف قراردادی حتّی در ایدئولوژی و یوتوپیای خود نیز معتقد نیست (Hemingway Benton, 1984, P. 195).
مانهایم از مفهوم این دکترین که نظامهای فکری دارای یک اساس طبقاتی و یک تمایل طبقاتی اند، به خوبی آگاه بود. او با احتمال بی طبقگی روشنفکران آزاد و مستقل مواجه شد. او معتقد بود که چون روشنفکران دارای وابستگیها و منافع طبقاتی نیستند لذا قادرند مستقل بیندیشند. چنین گروه جداگانه ای باید امیدوار باشد که به دانش و معرفتی دست یابد که سوای از ایدئولوژی باشد. پاره ای اوقات به دلیل دیدگاه ظهور یک الیت کوچک برتر با افکار برتر فوق اسطوره ای معمول جامعه، شاید چنین به نظر آید که مانهایم بیش از مارکس به افلاطون نزدیکتر بوده است و شک و تردیدهایی که او در جامعه شناسی وارد کرد، موجبات طرح این بحثها را در قالبهای علمی فراهم آورده است (Hemingway Benton, 1984, P. 195).
سیاست ایدئولوژیک و سیاست مُدُن
ایدئولوژیها همواره با حاکمیّت زمینی و یا روحانی سروکار دارند و لذا نمی توانند از سیاسی شدن مگر اصلاحات واکنشی در نتیجه دوری و چشم پوشی کامل از جامعه اجتناب کنند. حتّی در دورانی که هیچ سیاست همگانیی مجاز نبوده، گروههای ایدئولوژیک خود را به عرصه های سیاسی وارد می کرده اند. از سده هفدهم، هر ایدئولوژی نظرات خاصّ خود را در مورد سیاست ابراز می کرد. در حقیقت از سده نوزدهم به بعد بود که اغلب ایدئولوژیها به سیاستهای مسلّط تبدیل شدند (Shills, 1972, P. 68).
ظهور اندیشه «هیچ چیز مگر سیاست» و یا به عبارتی دیگر «فقط سیاست و دیگر هیچ» با روش و رفتار سیاستمداران حرفه ای (آنان که سیاست را برای رفع هر معضلی مفید می دانستند) منطبق نبود. ایدئولوژیها نیز چنین برداشتی را از سیاست داشتند، زیرا سیاست برای آنها برابر با رد هر چیز دیگر بود. ارزیابی اندیشه حاکمیّت، یکی از دیدگاههای مرکزی ایدئولوژیک به شمار می رفت و سنجشهای دیگر حول آن منسجم شده بودند. در این باور هیچ محدوده و قلمرویی ارزش ذاتی خود را دارا نیست و هیچ قلمرو مستقلی در زمینه هنر، مذهب و فعّالیّتهای اقتصادی یا علمی وجود ندارد. از این نقطه نظر هر چیزی فقط از نقطه نظر سیاسی قابل فهم است (Shills, 1972, P. 68).
ایدئولوژی از گونه های اسماً مذهبی تا انواع ضد مذهبی آن با عنصر تقدّس در ارتباط است. ایدئولوژی با قراردادن هر قسمتی از هنر تحت تسلّط اصول همیشگی حق، در جستجوی تقدیس و تطهیر هستی است. تقدّس و بی حرمتی به شعائر مذهبی هر دو تحت اراده حاکمیّت قرار دارند، ولی اوّلی در حاکمیّتی که توسّط ایدئولوژی مورد تصدیق قرار گرفته و دوّمی در حاکمیّتی که بر دنیای فانی چیره شده است و ایدئولوژی با آن در تعارض به سر می برد. از نقطه نظر یک ایدئولوژی، سیاستهای متداول «پادشاه تاریکی» هستند، در صورتی که سیاستهای ایدئولوژیک تلاش و تقلاّیی برای «روشنایی» در مقابل این «تاریکی» به حساب می آیند. (Shills, 1972, P. 68).
مشارکت در نظم سیاسی اجتماعی زندگی روزمره با روح ایدئولوژیک بیگانه است. در واقع خلوص ایدئولوژیک دستخوش استحاله هایی قرار گرفته و به عبارتی سیاست خالص ایدئولوژیک، حاشیه ای و استثنایی است. نیاز به ماشینی که به حدّ کافی قوی باشد تا قدرت لازم برای دولت را چه از طریق توطئه و چه از طریق خرابکاری فراهم نماید، ایجاب می کند که توافقها و مصالحه هایی با نظم پیشرفته سیاسی و جهت گیریهای بالقوه و مورد نظر پیروان ایدئولوژیک به عمل آید. فشارهای ناشی از رقابت،اتّحادها، همبستگیها و پذیرش، رویه هایی را پدید آورده است که نسبت به طبایع یکدیگر بیگانه اند. با این وجود، سیاست ایدئولوژیک اغلب به درون سیاست مُدُن رخنه می کند و سیاست مدن نیز در بیشتر موارد به سوی سیاست ایدئولوژیک گرایش پیدا می کند (Shills, 1972, PP. 68 - 69).
در میان متفکّران، عدّه زیادی هستند که یک سنّت ایدئولوژیک را به ارث برده اند و سیاست ایدئولوژیک را به عنوان سیاست صحیح مدنظر داشته اند. حتّی در مواقعی که متفکّران با سیاست ایدئولوژیک بیهوده متقاعد می شوند همانند تکنیکها و قهرمانان سیاست ایدئولوژیک اغلب تصوّراتشان تهییج و تحریک می شود (Shills, 1972, PP. 68 - 69).
در اینجا بد نیست اشاره شود که پیشنهاد مانهایم مبنی بر اینکه روشنفکران به عنوان یک طبقه باید قادر باشند تا ورای ایدئولوژی قدم نهند، یک سوء تعبیر بزرگ از این دیدگاه ناپلئون بود که ایدئولوژی حاصل کار روشنفکران است. این دیدگاه ناپلئونی دیگر منسوخ و قدیمی شده است. بسیاری از منتقدان جدید ایدئولوژی، درجستجوی راههایی برای دفاع ازمفهوم سیاستی هستند که به عنوان یک فعالیت عملی قابل فهم باشد و همچنین بتوان از آن در مقابل نظریّه پردازانی که به عنوان ایدئولوگ سخن می گویند، دفاع کرد (Hemingway Benton, 1984, PP. 195 - 196).
برخی از نظریّه پردازان سیاسی، رشد و توسعه ایدئولوژی را به مثابه خطری برای ادامه علم سیاست موجود می دانند و معتقدند که یک جامعه غیر مدنی غیر ایدئولوژیک، جامعه ای است که دارای گروههای متعدد متنفّذ و افرادی است که اهداف و منافع خود را تعقیب می کنند. تنوّع اهداف و غایات، ویژگی جامعه مدنی است و هر چند که یک جامعه مدنی می باید دارای شهروندانی وفادار باشد، امّا چنین وفاداریی طبق نظر این نظریه پردازان باید غریزی باشد و نه غیراحساسی. یک جامعه مدنی معیارهای مناسبی از وابستگیها و طرفداریها و توافقات تقسیم شده را برای ارزشهای مشابه اخلاقی و اجتماعی فراهم می آورد. امّا این مسئله بیش از آنکه با وجدان و پذیرش عقلایی عقاید ارتباط داشته باشد، به عادت، عرف و سنّت مربوط می شود. ویژگی مهمّ یک جامعه مدنی، تربیت و نزاکت است، تمایلی برای ایجاد تساهل با این واقعیّت که دیگران افکار و اهداف متفاوتی از یکدیگر دارن. (Hemingway Benton, 1984, PP. 195 - 196).
ایدئولوژی به طور قطع دشمن یک چنین جامعه مدنی است، بویژه برای ایدئولوگ هایی که تصوّرشان از جامعه عبارت از «بنگاه تجاری» با اهداف مشخّص است. ایدئولوژی خواهان طرفدارانی عادی و غریزی نیست، بلکه در پی جذب طرفداران با وفا و صادق است. ایدئولوگ ها مفهوم صحیح جامعه مدنی را تحریف کرده اند. به نوعی که، آن را به گونه های مختلفی از جوامع همانند فرقه های مذهبی و یا دسته های نظامی تغییر داده اند (Hemingway Benton, 1984, PP. 195 - 196).
ایدئولوژی فردگرایی و رمانتیسیسم
اگر گروهی از نظریّه پردازان به وابستگی و رابطه میان ایدئولوژی و اشکال مختلف الهامات مذهبی معتقد باشند، گروهی دیگر به وابستگی و رابطه میان ایدئولوژی و آنچه که آنها خردگرایی می نامند با تلاش برای فهم بیشتر سیاست برحسب عقاید انتزاعی تا تجارب زندگی باور دارند. برخی نظریه پردازان همانند ناپلئون معتقدند که هر سیاستمدار می باید یک دوره کارآموزی سیاست ببیند، نه اینکه سیاست را با مطالعه کتابها فراگیرد (Hemingway Benton, 1984, P. 196).
آنانی که معتقدند سیاست را با مطالعه کتاب نمی توان فراگرفت مانند جان لاک با نظریّات سیاسی موافق نیستند. اما اینان معتقدند که ارزشهایشان در واقعیّاتی متجلّی است که از تجربه نشئت می گیرند. اوکشات Michael Oache shottیکی از این گونه اندیشه وران است. او نظریّه آزادی سیاسی را لاک را تحت عنوان «درآمدی بر فهم سنّتی مردان انگلیس از آزادی» تشریح کرده و همچنین اشاره دارد که این مفهوم یکباره از سنّت ریشه کن شده و به یک دکترین خردگرا و تجرّد متافیزیکی همانند حقوق بشر تبدیل شده است، که در انقلاب فرانسه نیز از آن صحبت زیادی شد ولی چه در خود فرانسه و چه در جاهای دیگر کمتر بدان عمل شد (Hemingway Benton, 1984, p.196).
درحالی که اوکشات ایدئولوژی را به عنوان شکلی از خردگرایی می نگرد، ادوارد شیلز امریکایی معتقد است که ایدئولوژی محصول رمانتیسیسم با یک ویژگی افراطی است. او بر این اعتقاد بود که رمانتیسیسم از درون سیاستهای ایدئولوژیک و در نتیجه آئین فکری و استهزای امور واقعی به وجود آمده است. او معتقد است سیاست مُدن از هنگامی خواهان توافق و تمهید شده و در جستجوی ملاحظه کاری، احتیاط و دوراندیشی واقع بینانه بوده که مخالفت خود را با رمانتیسیسم آغاز می کند. بنابراین شیلز نتیجه می گیرد که روح رمانتیک به سوی سیاستهای ایدئولوژیک سوق داده می شود (Hemingway Benton, 1984, P.196).
ایدئولوژی و وحشت (Terror)
افراط گرایی و خشونت که ویژگیهای کلّی ایدئولوژی را شکل می دهند، همواره از سوی منتقدان به بوته تجزیه و تحلیل سپرده شده اند. در میان این عده نظرات فیلسوف و نویسنده فرانسوی آلبرکامو (Albert Camus) و فیلسوف انگلیسی سرکارل پوپر (Sir Karl Raimund Popper) شایان توجّه و دقّت نظر است. آلبرکامو (کسی که جهان در باور او پوچ و نامعقول است) عدالت و شایستگی انسان را همانند ارزشهایی می داند که در رفتار متجلّی می شوند. کامو معتقد بود که سنّت مدرنیزاسیون، احساس آسودگی و لذّت انسان از زندگی با سنّت متعصّب آلمانی و پیوریتن های معتقد به انتزاعات متافیزیک، متناقض است. کامو در کتاب خود تحت عنوان طغیانگر معتقد است که طغیانگر کسی نیست که از برخی ایدئولوژیهای انقلابی ارتدکسی پیروی کند، بلکه کسی است که می تواند به بی عدالتی «نه» بگوید. یک طغیانگر واقعی، سیاست اصلاح را همانند اتّحادیّه صنفی سوسیالیسم به سیاست توتالیتر مارکسیسم یا نهضتهای مشابه آن ترجیح خواهد داد. خشنونت نظام یافته ایدئولوژیک از نظر کامو غیر قابل توجیه است. او از ظلم نفرت داشت و باور داشت که ظهور ایدئولوژی در جامعه مدرن و دنیای امروزین به طرز شدیدی بر رنجهای انسان افزوده است. هر چند او اعتقاد داشت که هدف غایی اغلب ایدئولوژیها، کاستن از رنجهای انسان است، اما با این وجود بروشنی ابراز می داشت که اهداف و غایات عالی، کاربرد ابزار ظالمانه و زیان آور را تجویز نمی کنند p.196) 1984, Benton, (Hemingway.
آنچه که کامو «مهندسی اجتماعی تدریجی» (Piecemeal Social Engineering) می نامید از سوی سرکارل پوپر با بیانی دیگر ارائه شد. پوپر معتقد بود که ایدئولوژی نتیجه یک اشتباه منطقی است. او بر این تصوّر بود که تاریخ می تواند به علم تغییر شکل بدهد پوپر در کتاب خود، اکتشافات منطق علمی، ذ کر می کند که روش صحیح و درست علم یک روش مشاهده ای، فرضیّه ای واستقرایی نیست، بلکه یک روش ظنّی، حدسی و تجربی است، به طوری که مفهوم «ابطال پذیری» (Falsification)نقش مهمّی را در این رابطه ایفا می کند. با این برداشت از علم به ناچار می باید به یک فرآیند دایمی از آزمایش و خطا، و یا به عبارتی محاکمه و تقصیر نیز اعتقاد داشت. حدس و گمانها به محک تجربه زده می شوند و آنها که تحریف نشده اند موقّتا مورد قبول واقع می شوند، بدین لحاظ هیچ معرفت و دانش قطعیی وجود ندارد، ولی دانش موقّتی دائما در حال تصحیح شدن است. پوپر در «بنگاه تجاری ایدئولوژی» شاهد تلاش در پیدا کردن امر مسلّم و یقین در تاریخ و پیشگویهای علمی است. او معتقد است که ایدئولوژیست ها از هنگامی که در مورد ماهیّت علم به برداشت اشتباه کشیده شدند تنها توانسته اند که غیبگوییهایی به عمل آوردند که کاملاً از پیشگوییهای علمی متمایز بوده و فاقد اعتبار علمی است. هرچند پویر در مورد دو مقوله سیاست و اخلاق کاملاً مخالف رهیافتی علمی است، با این همه او چنین می اندیشد که آگاهی کامل از اهمیّت آزمایش (محاکمه) و خطا (تقصیر) برای هر اندیشمندی اعم از عالم علم اخلاق و سیاستمدار لازم است (Hemingway Benton, 1984, p.196).
تمامی ایدئولوژیها به تعبیری قهرمانان خشونت هستند، امّا این ویژگی ایدئولوژی از یک سو در تحلیل و متعالی نمودن اعمال و از سوی دیگر در سازواری اعمال مطابق الگوهای نظامی کاربرد دارد. بسیاری از بنیانگذاران ایدئولوژیها با زبان نظامی به نحوی مأنوس شده اند که همواره با عباراتی همانند تلاش، مقاومت، حمله، پیروزی و غلبه توأم است. ادبیّات ایدئولوژی با این تجلیّات نظامی درهم آمیخته و به نحوی که متعهّدان یک ایدئولوژی به عنوان مبارز و پارتیزان لقب یافته اند (Hemingway Benton, 1984, p.196).
در سالهای پس از جنگ دوّم جهانی، برخی از اندیشه وران ایدئولوژیک از کاربرد مفاهیم نظامی فراتر رفته و به صراحت استفاده از خشونت را توصیه کردند، البته نه به این معنا که خشونت به عنوان پدیده ای جدید مورد تکریم و ستایش قرار گیرد، جورج سورل (George sorel) فیلسوف سیاسی فرانسوی در کتابی تحت عنوان تأمّلاتی در مورد خشونت، پیش از جنگ اوّل جهانی به اهمیّت خشونت توجه نموده بود. سورل بیش از این که سوسیالیست باشد، یک فاشیست بود. او مفهوم ویژه ای را از واژه خشونت در نظر داشت. خشونت مورد نظر او نوعی تعصّب و احساسات تند و شدید و یا به عبارتی دیگر، نوعی انحراف نفسانی بود، نه بمباران و ویران کردن ساختمانها 1984,P.196) Benton, (Hemingway.
خشونت در میان نویسندگان جنگطلب دهه 1960م بویژه در نظریّات مارتین لوتری (Martinican) و فرانتس فانون (Frantz Fanon) تجلّی یافت. فزون بر این نوشته های دراماتیک ژان پل سارتر (Jean-paul sartre) موضوعی را بنیان نهاد که در قالب آن «دستهای آلوده» در علم سیاست ضرورت می یافتند. در این الگو، بدون خونریزی نمی توان انتظار وقوع انقلابی را داشت. علاقه مندی سارتر به ایده انقلاب تا اواخر عمر وی همچنان تشدید شد به گونه ای که در پاره ای از آثار خود اشاره می کند که خشونت تنها چیز خوب و نافع است (Hemingway Benton, 1984, p.196).
سارتر در پاره ای موارد واژه ایدئولوژی را در قالب مفاهیم عجیب و غریبی به کار می برد. او در بخشی از کتاب نقدی بر اندیشه دیالکتیک (1960م) میان فلسفه ها و ایدئولوژیها تمایز قایل می شود و فلسفه را به نظامهای اصلی فکریی همانند خردگرایی دکارتی یا ایدئالیسم هگلی که عقل انسان را در لحظه معیّنی از تاریخ مسلّط می داند ، اختصاص می دهد. به عقیده وی، ایدئولوژی نظام فرعی آرا و عقاید است. این نظام در حاشیه فلسفه قرار گرفته و از قلمرو نظامهای بزرگتر بهره برداری می کند. آنچه که سارتر در «نقد اندیشه دیالکتیک» عنوان می کند، از تجدید حیات و نوگرایی فلسفه اصلی مارکس در مورد وحدت عناصر و عواملی سخن می گوید که یا از ایدئولوژی گرفته شده اند و یااز سیستمهای فرعی اگزیستانسیالیسم. آنچه که سارتر در این کتاب بدان اشاره می کند، نظریّه ای است که در قالب آن عناصر اگزیستانسیالیسم آشکارتر از مؤلفه های مارکسیستی به تصویر کشیده می شوند(Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
ایدئولوژی و پراگماتیسم
میان رهیافت ایدئولوژیک و رهیافت پراگماتیک در علم سیاست همواره تمایزی ویژه مشاهده می شود. رهیافت پراگماتیک، اعمال و مسائل را بر اساس شایستگیهایشان مورد لحاظ قرار می دهد، نه بر مبنای عقاید نظریی که پیش از این به عنوان تنها راه علاج مورد استفاده قرار می گرفت. نظریه پردازان هنوز درگیر این پرسشها هستند که به عنوان مثال آیا علم سیاست باید کمتر ایدئولوژیک گردد، یا اینکه آیا رهیافت پراگماتیک در حقیقت بهتر از یک رهیافت ایدئولوژیک است. 197) - PP.196 1984, Benton, (Hemingway.
پس از مرگ استالین و طرد استالینیسم توسط حزب کمونیست، در نهایت اتّحاد جماهیر شوروی به جنبه های پراگماتیک امنیّت ملّی و توازن قوا علاقه مند شد و بر عکس نسبت به اهداف ایدئولوژیک گسترش و توسعه جهانی کمونیسم حرارت خود را از دست داد. این تحوّل از سیاست ایدئولوژیک به سیاست پراگماتیک را می توان هم در شوروی و هم در آمریکا نسبت به سیاست پراگماتیک «همزیستی مسالمت آمیز» و تقسیم مسالمت آمیز «مناطق نفوذ» مشاهده کرد. هم اکنون در بسیاری از کشورها دیده می شود که خصومتهای دیرینه و قدیمی میان ایدئولوژی کاپیتالیسم و سوسیالیسم به تکنیکهایی برای ایجاد اقتصاد مختلط تغییر شکل داده اند. این نظام در بیشتر این کشورها به مراتب بهتر از تمامی سیستمهای اقتصادی دیگر عمل کرده است 197) - pp.196 1984, Benton, (Hemingway.
بحثها و مشاجرات پیرامون ایدئولوژی تا حدّی از ابهام در خود واژه ایدئولوژی نشئت گرفته است و شاید تا حدّی مربوط به رویارویی و مواجهه ای باشد که میان ایدئولوژی و پراگماتیسم وجود دارد. مسائلی را که واژه پراگماتیسم به وجود آورده است کمتر از مسائل و مشکلاتی نیست که پراگماتیسم در رویارویی با ایدئولوژی با آنها روبه رو است. ایدئولوژی تنها بدیل پراگماتیسم در علم سیاست نیست و دوری گزیدن از ایدئولوژی نیز مستلزم پذیرا شدن پراگماتیسم نمی باشد 197) - pp.196 1984, Benton, (Hemingway.
تقریبا هر رهیافتی در علم سیاست پدید آورنده نوعی نظام فکری است. برخی از این نظامهای اقتصادی ساختاری تر، منظّمتر و اغلب نظام یافته تر از دیگر سیستمها هستند. هر چند یک ایدئولوژی نوعی از سیستم فکری است، اما همه سیستمهای فکری، ایدئولوژی نیستند. سیستم فکری یک فرد ممکن است شامل یک رشته پیشداوریهای نامناسب و مفاهیم تعریف نشده باشد. سیستم فکری فرد دیگری ممکن است در نتیجه بازتابها و انعکاسات عمیق و دقیق مطالعاتی خود فرد باشد. در برخی موارد شاید مناسبتر این باشد که یک سیستم فکری به عنوان یک فلسفه یاد شود و یا بهتر آن باشد که آن را از فلسفه به مفهوم آکادمیک یا تکنیکی آن مانند یک جهان بینی تمییز دهیم (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
رویارویی و مواجهه میان ایدئولوژی و پراگماتیسم اگر به تمایزی بین ایدئولوژیک و پراگماتیک تبدیل گردد، آموزنده تر و بهتر خواهد بود، زیرا این دو صفت همواره به عنوان معیارهای سنجش و ارزیابی مطرح شده اند. از این نقطه نظر صحبت از معیارهای مختلف رهیافت علم سیاست که کم و بیش ایدئولوژیک یا کم و بیش پراگماتیک هستند ممکن می شود. در پاره ای موارد خاص، هنگامی صحبت از یک سیستم فکری و اعتقادی همانند لیبرالیسم ممکن می شود که نظام مزبور خود را معطوف اشکال مختلف کرده باشد، به عبارت دیگر این دو صفت از یک طرف دارای تمایلات ایدئولوژیک و از جنبه ای دیگر دارای تمایلات پراگماتیک باشند؛ یعنی، گاهی به ایدئولوژی متمایل شده و گاهی به پراگماتیسم (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
ایدئولوژی و روابط بین الملل
ایدئولوژی تحوّل عظیمی را در روابط بین الملل سده بیستم موجب شده است. تجارب به دست آمده در خلال سده های اخیر از جنگهای قومی، ملّی و داخلی گرفته تا جنگهای امپراتوری یا مشاجرات دیپلماتیک موجبات طرح مسائلی همچون امنیّت ملی یا توسعه ملی یا ترفیع منافع همیشگی و صلح عمومی را پدید آورده است. در حقیقت در پرتو چنین مؤلّفه هایی بوده که مبانی تحکیم روابط بین الملل در دوران اخیر فراهم آمده است. امروزه روابط بین الملل بدون وجود «ایسم ها» پا بر جاتر به نظر می رسد. وقوع جنگها، ایجاد اتّحادها و انعقاد معاهدات، همگی به دلیل ملاحظات ایدئولوژیک محقق شده اند. توازن قوا در جهان معاصر، توازنی است که به وسیله تعهدات ایدئولوژیک پدید آمده است. بلوک کمونیست در دهه حاضر با اندیشه های رهایی طلب مواجه شد و جهان سوّم در نتیجه تولّد «ملّتها»، ظهور ناسیونالیسم ایدئولوژی ضد استعماری در تلاش برای کسب هویت و نیل به نوگرایی را شاهد بوده است (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
البته بدان معنا نیست که جنگهای ایدئولوژیک یا دیپلماسی ایدئولوژیک مسائلی کاملاً جدید هستند. نکته حایز اهمیّت در اینجا این است که میان حوادث واقعی تاریخ و تفاسیری که در تاریخ رخ داده اند، تمییز قایل شویم. برخی از وقایع و حوادث تاریخی برای پذیرش یک تفسیر ایدئولوژیک، از دیگر وقایع آمادگی بیشتری دارند. دورنمای ایدئولوژیک، همچون ایفای نقش مردم در جنگ و صلح، از اهمیّت شایان توجّهی برخوردار است. هنگامی که مسائل دفاع و دیپلماسی از سوی پادشاهان و وزرایشان مطرح شد و جنگ به وسیله سربازان کار کشته در گرفت، عموم مردم از هرگونه ایده ای در مورد روابط بین الملل تهی بودند. در یک چنین وضعیّتی دیگر جایی برای ایدئولوژی باقی نبود (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
ایدئولوژی در جنگهای جهانی
در دوران جنگ اوّل جهانی عنصر و عامل جدید پدیدار شد که اشاره بدان حایز اهمیّت بسیاری است. جنگ در مراحل نخستین خود به جنگهای ملّیی از نوع سنّتی می مانست و در ابتدا به نظر نمی رسید که عمیقا دارای آثاری وخیم باشد. هر سربازی در ابتدا تصوّرش این بود که در یک جنگ عادلانه و درست برای پادشاه و کشورش می جنگد. اما متّفقین در سال 1916 م مصّرانه تلاش نمودند تا این اندیشه را در اذهان جای دهند که جنگ وسیله ای در ایمن ساختن جهان برای دموکراسی، و یا به عبارتی آماده ساختن جهان برای دموکراسی است. آلمان ها در جبهه مخالف معتقد بودند که جنگ به عنوان تلاش و تقلاّیی فرهنگی در مقابل بربریّت است. تلفات و تصادمات در هر دو جبهه بسیار بیشتر از حد انتظار دو طرف بود. در این میان، نیاز به یک ایدئولوژی در تقویت اراده جنگی، از سوی کلیه کشورهای درگیر احساس می شد. در این جا سؤال دیگری مطرح می شود؛ آیا اهداف جنگ واقعا تنها مقاصد اصلی حکومتها به شمار می رفت؟ آنچه که شایان اهمیّت می نمایاند، این است که نیاز شدیدی به توجیه جنگ احساس می شد. این توجیه لاجرم می بایست یک شکل ایدئولوژیک به خود می گرفت. آیا طبیعت و خصلت واقعی جنگ اوّل جهانی در میان سالهای 1916 تا 1918 م متحوّل شد؟ در پاسخ باید گفت که مفهوم غالب و مسلّط جنگ دستخوش تحوّل مهمّی شد. این مسئله پس از انقلاب روسیه در سال 1917 م آشکارتر شد، زمانی که بلشویک ها به صلح ناگوار با آلمان تن در دادند، آن هم نه بر حسب دلایل منطقی و عملی، بلکه بر حسب دلایل ایدئولوژیک یعنی به خاطر حفظ، توسعه و ترویج کمونیسم. ویلسون امریکایی ها را به دلیل دیدگاه ایدئولوژیک خود وارد جبهه متفقین کرد تا از صلح همیشگی در چارچوب جامعه ملل محافظت نموده و حکومتهای دموکراتیک را در همه کشورهای فاتح ایجاد کند (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
پیدایش کمونیسم به افزایش نقش ایدئولوژی در روابط بین الملل دامن زد و فاشیسم بر سرعت این فرآیند افزود. جنگهای داخلی اسپانیا در دهه 1930م رویارویی آشکاری میان ایدئولوژیهای چپ و راست بود، البته نه چندان آشکار، زیرا ابهاماتی در روابط بین کمونیسم و آنارشیسم وجود داشت (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 197).
توسعه دقیق تعهّدات و الزامات ایدئولوژیک در جنگ دوّم جهانی از اهمیّت شایانی برخوردار است. جنگ 1939م از یک نقطه نظر ادامه جنگ 1914م بود. انگلستان و امریکا رهبران اصلی جنگ 1939م به مواضع ضد ایدئولوژیک و خصومت با نازیسم بیش از ایجاد شقّ دیگری از ایدئولوژی معتقد بودند. پرزیدنت فرانکلین روزولت نسبت به امپریالیسم فرانسه و انگلستان بدگمان بود و ترویج یک دیدگاه ایدئولوژیک پیشرفته را مد نظر داشت. او سیاستهای چرچیل و مارشال دوگل را به دیده تردید می نگریست، ولی در عوض به طور تعجّب آوری با استالین مدارا می کرد. رواج اهداف جنگی ایدئالیستی ویلسون در منشور آتلانتیک، اساسی را برای ایجاد یک نوع اتحادیه ایدئولوژیک عمومی در میان متّفقین پی ریزی کرد. امّا چنین دستورات و قواعدی ثابت کرد که تمایز و مقایسه تعهّد عمق ایدئولوژیک(15) اتّحاد شوروی به کمونیسم و تعهّد آمریکا به موفّقیّت بین المللی ضد کمونیستی اش دارای اهمیّت چندانی نیست (Hemingway Benton, 1984, pp.196 - 198).
ایدئولوژی جنگ سرد
جنگ سرد در دهه 1950م یک رویارویی و مواجهه ایدئولوژیک بود. در حالی که کمونیسم یک ایدئولوژی به شمار می رفت، خصلت غیر کمونیستی و یا حتی ضد کمونیستی غرب، حالت یک ایدئولوژی منفی را دارا بود. البته مخالفت یک ایدئولوژی به معنای قبول و تأیید ایدئولوژی دیگر نیست، هر چند که تمایلات شدید غرب حاکی از آن است که جهان آزاد برای مقابله با یک ایدئولوژی نیاز به یک ایدئولوژی قدرتمند دارد. اگر چه میان یک جنگ ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک مرز مشخّصی وجود ندارد، اما بعضی از جنگها از بعضی دیگر ایدئولوژیک ترند. جنگهای مذهبی نمونه ای از این دست هستند، که البته واجد یک نوع تسلسل تاریخی نیز می باشند. جنگهای صلیبی مسیحیان در مقابل مسلمانان و جنگهای میان کاتولیک ها و پروتستان ها در اروپا با برخوردها و تعارضات ایدئولوژیک دوره معاصر، دارای مشترکاتی سیاسی هستند. جنگهای مذهبی در اغلب موارد جنگهایی فرقه ای بوده اند همانند جنگهای میان هندوها و مسلمانان در هند امّا در بسیاری از جنگهای مذهبی نیز می توان یک عنصر ایدئولوژیک را کشف کرد. حتی در داستانها و حکایتهای عهد عتیق، قوم اسرائیل جنگ را تلاشی جهت پرهیزکاری و به عبارت دیگر ایجاد یک تجرّد جهانی به طوری که از اهداف محلی و عملی متمایز باشد، ذکر می کنند. این عامل ایدئولوژیک در گذشته مؤلّفه ای فردی بود، آنچه که می توان به عنوان ویژگی دوران معاصر ذکر نمود، این است که عنصر ایدئولوژیک نخست در جنگهای مذهبی که «جنبش اصلاحی» را به دنبال داشت و سپس در جنگهای سیاسی و دیپلماتیک دوران اخیر اکنون به طرز فزاینده ای مسلّط شده است P.198) 1984, Bemton, (Hemingway
نظریّه پایان عصر ایدئولوژی(16)
تقبیح ایدئولوژی به طور کلی خود نوعی ایدئولوژی است. P.16) 1975, (Carr,. درک صحیح از مارکسیسم در کشورهای توسعه یافته، به تعبیری حرکت به سوی پایان عصر ایدئولوژی بود و آنانی که این مفهوم را مطرح کرده و رواج دادند، خواهان تثبیت وضع موجود بودند. در هر حال مخالفان «ایده»(17) بر این باور بودند که دیگر هیچ ایدئولوژیی پای به عرصه وجود نخواهد گذارد. معیارهای اخلاقی، ایده آلها و نظرات، سیاستها و دیدگاههای عمومی و گسترده دیگر جایی در جامعه انسانی نداشته (Shills, 1972, p.75) و سیاستهای مبتنی بر ایدئولوژی دیگر مرده اند. انسان به عصر تازه ای از سیاستهای عقلانی، واقع بینانه و تجربی قدم گذارده و در حقیقت به «پایان ایدئولوژی» رسیده است (آربلاستر، 1367، ص 496).
عبارت «پایان ایدئولوژی» از ابداعات لیبرال های جنگ سرد نخستین بار توسط ادوارد شیلز به کار برده شد،(18) و بعدها توسط دانیل بل (Danniel Bell) به صورت یک نظریّه درآمد. لیبرال های جنگ سرد مدعی بودند که اندیشه ورانی غیر ایدئولوژیک و حتی ضدّ ایدئولوژیک هستند. با این وجود که واژه ایدئولوژی چیزی بیش از یک جهان بینی جامع با مبانی اجتماعی و پیامدهای مهم سیاسی نیست، ولی لیبرال های جنگ سرد همواره واژه ایدئولوژی را واژه ای کم اعتبار با معنایی محدود در نظر می گرفتند. برنارد کریک (Bernard Creek) در اثر خود تحت عنوان در دفاع از سیاست مدعی شده است که ایدئولوژی ذاتا و ضرورتا توتالیتر است. نویسندگان لیبرال دهه 1950م ایدئولوژی را مقوله ای اساسا آشکار، دارای انسجامی آگاهانه و نظام یافته می دانستند. همان گونه که شیلز بعدها نوشت: «ایدئولوژیها با مرتبه بالایی از وضوح و قاعده بندی مشخّص می شوند ایدئولوژیها در مقایسه با سایر انگاره های عقیدتی به نسبت بسیار نظام یافته و یکپارچه اند.» این نظام یافتگی و وضوح به معنای انعطاف ناپذیری است، زیرا کسانی که یک ایدئولوژی را پذیرا می شوند، در مقابل هر نوع استقلال و یا تجربه ای که با انگاره های از پیش پذیرفته جور در نمی آید. مقاومت نشان می دهند. شیلز نیز در مقاله خود به بسته بودن مشرب ایدئولوژیکی در مقابل شواهد جدید اشاره دارد. هانا آرنت (Hanna Arendt)در مورد انعطاف ناپذیر بودن ایدئولوژیها می گوید: «اندیشه ایدئولوژیک.... با چنان پایداریی عمل می کند که هرگز نمی تواند به قلمرو واقعیّت پای نهد... به محض آنکه مقدّمات و کانون تغذیه آن استقرار می یابد، راه مداخله تجربه بسته می شود و از واقعیّت نیز نمی توان چیز آموخت.» پس انسجام، پایداری و نظام مندی در یک مرام سیاسی، کاستی قلمداد می شوند، زیرا با واقعیت در تضادند و نوعی چهارچوب ذهنی ضدّ تجربی به وجود می آورند. دانیل بل اظهار می دارد که «ایدئولوژیست ها ساده کنندگان وحشتناکی هستند. ایدئولوژی ضرورت برخورد مداوم فرد با مسائل شخصی خود را بر اساس تواناییهای فکری از میان می برد و شخص بلافاصله به دستگاه ایدئولوژیکی خود مراجعه می کند و جواب حاضر و آماده ای به دست می آورد». ایدئولوژی در نزد این عده، صورتی از «مذهب دنیوی» شمرده می شد که با قشر دیگری در تماس بود و لذا مبانی فکری لازم برای نگرشهای سیاسی جزم اندیشانه اصولی و افراطی و مهمتر از همه توتالیتر را پدید آورد. ایروینگ کریستول (Irving Christol)اعتقاد به یک ایدئولوژی خاص را عملاً به معنای غیر منطقی بودن به کار می برد. در مقابل تمامی استدلالات بالا، حامیان نظریه «پایان ایدئولوژی» معتقد بودند که سیاست، کثرت گرایانه است و هیچ آموزه واحد نمی تواند از درون سر درگمیها رهنمودی بیابد. مسائل فردی باید به گونه ای فردی و بر اساس تواناییهای فردی حل و فصل شوند. کوشش برای مرتبط ساختن این مسائل به حوادث جداگانه و تبدیل آنها به انگاره ای واحد، نادرست وخطرناک است. (آربلاستر، 1367، صص496 499)
نظریّه پایان ایدئولوژی دارای دو جنبه مثبت و منفی است. جنبه منفی آن، تجربه کمونیسم قدرتگرا، فاشیسم و رایش هزار ساله نازی ها و سرانجام ناکجاآبادگرایی و رؤیای بلند پروازانه دگرگونی سرشت انسان و بازسازی جامعه بشری را بی اعتبار کرد. وحشتی که این مکاتب و نظامها پدید آوردند به معنای پایان امیدهای ظهورگرایانه، هزاره گرایانه، اندیشه های متّکی بر وحی، و پایان ایدئولوژی بود. در جنبه مثبت این نظریّه آنچه که دست کم در غرب دموکراتیک نمایان شده بود سازواری موجود در زمینه شماری از اصول سیاسی بنیادین و قبول سازش به مثابه ابزاری برای از میان بردن اختلاف نظرهای باقیمانده بود. بنابراین، امروزه در دنیای غرب در زمینه مسائل سیاسی توافق تقریبی در میان روشنفکران وجود دارد؛ پذیرش یک دولت رفاه، مطلوبیّت قدرت غیر متمرکز، یک نظام اقتصادی مختلط و تکثرگرایی سیاسی، نمونه هایی از این دست هستند. (آربلاستر، 1367، صص 496 499)
در هر صورت، مفهوم تئوریک نظریّه پایان عصر ایدئولوژی، گسترده تر از این مباحث است. مطابق این مفهوم، نه تنها هر فرهنگی قادر است در هر سرزمینی به وجود آید، بلکه همچنین این فرهنگ در هر جامعه ای در حال پیشرفت است، به نحوی که در اغلب موارد به میزان قابل توجّهی از تنوّع نایل شده است. این چنین فرهنگی را نمی توان بسادگی تحت تأثیر یک ایدئولوژی قرار داد. این نظریّه بیان کننده حالتی ایدئولوژیک است که توسّط میزان گسترده ای از یکپارچگی در میان عناصر یک فرهنگ که ذاتا حاشیه ای و متزلزل است مشخّص شده است (Shills, 1972, p.75).
در حالی که بسیاری از ناظران سیاسی معتقد بودند که ایدئولوژیها پس از گذار از دهه 1950م به مقدار وسیعی کاهش خواهند یافت.(19) گروه دیگری معتقد بودند که در دهه های آتی اگر چه نه در داخل احزاب سیاسی اصلی، حدّاقل در میان توده ها شاهد احیا و تجدید حیات ایدئولوژی خواهیم بود. در سراسر جهان جنبشها و نهضتهای دست چپی مختلفی پدیدار می شوند تا تمام عادات و رسومی را که سیاستهای پراگماتیک بر آن اساس استوار شده بودند، به چالش بکشانند. نمی توان گفت که تمامی این ایدئولوژیها به هم مربوط و متّصل بودند و یا همگی ایدئولوژیهای سده نوزدهم دارای ساختار فکری مشابهی بودند، بلکه ایدئولوژیها در کنار یکدیگر ثابت نمودند که هنوز هنگام پایان عصر ایدئولوژی فرا نرسیده است (Hemingway Benton, 1984, p.197).
از آنجایی که نظریّه پایان ایدئولوژی مدت زمانی کوتاه پس از ارائه آن از سوی بل، شیلز، لایب نیتز (Gottfried wilhelm Leibniz)، ریمون آرون، (Raymon Aron) و دیگران، خود به پایان رسید، انسان را به این وسوسه دچار می سازد که کل این دوره را به عنوان یکی از مقاطع نابجا و نمونه ای از کوته فکریهای غرب بینگارد. مقطع «پایان ایدئولوژی» در حقیقت چیزی بیش از انعکاس سیاسی و روشنفکری شکوفایی سرمایه داری پس از 1945 م نبود. واقعیّت این است که خود این مقطع یک دوره ایدئولوژیک است (آربلاستر، 1367، صص 499 500).
آنچه که موجب قضاوت سریع بانیان پایان ایدئولوژی شد، از رشته عواملی ناشی می شد که عدم درک صحیح آنان را در این مورد می نمایاند.
در درجه نخست باید به این نکته توجّه نمود که هیچ جامعه ای بدون یک فرهنگ پرمعنا، رسا، اخلاقی و ادارکی نمی تواند وجود داشته باشد. معیارهای حقیقت، زیبایی و خوبی ملازم همیشگی ساختار عمل و فعّالیّت انسانی اند. فرهنگی که از نیازهای اخلاقی و ادارکی نشئت گرفته، گسترش یافته و به وسیله سنّت تقویت شده باشد، قسمتی از نهاد جامعه را تشکیل می دهد. بنابراین از زمانی که جوامع واجد فرهنگ شده اند، هر کدام یک مجموعه جهتگیریهای پیچیده و داوریهای پرظرافتی را نسبت به جامعه و جهان از جنبه های متافیزیک و اخلاقی آن داشته اند، به همین جهت است که دانش علمی لازم می آید. این آمال و آرزوها، در حقیقت نظریّات و عقاید جامعه را تشکیل می دهند. بر همین مبنا می توان چنین انگاشت که پایانی برای نظریّات و عقاید و در حقیقت، پایانی برای نهضتهای فکری و برنامه ها وجود ندارد. اختلافاتی که در این زمینه وجود دارد، از شکست تفکیک میان ایدئولوژی و سایر مفاهیم مزبور ناشی می شود (Shills, 1972, p.75).
فزون بر این، آنانی که از پایان عصر ایدئولوژی سخن به زبان می آورند، نمی توانند ثابت کنند که نژاد انسان به شرایط یا مرحله ای از پیشرفت رسیده است که دیگر به ایدئولوژی نیازی ندارد. بر عکس، به نظر می رسد که ایدئولوژیها بخش و جزء دایمی ساختار انسانی هستند و همان گونه که ما شاهد آنیم، توسعه ایدئولوژیک تشدید شده است. نیاز برای بهره برداری مستقیم از منابع یا نیروهای مبتکر و مشروع، و نیاز به یک سازمان گسترده زندگی که به وسیله آن نیروها ایجاد شده است، یک نیاز متناوب در بسیاری از انسانها می باشد. تلاقی نیازهای تحریک شده موجب پیدایش و تشدید جهتگیریهای ایدئولوژیک شده است.(20)
تا هنگامی که بحرانها، جوامع انسانی را از هم گسسته و انسان نیاز برخورد و تماس با معنویات و مقدّسات را داشته باشد، ایدئولوژیها نیز وجود خواهند داشت. تا آن زمان که میان عقیده و عمل اختلاف و تفاوت وجود داشته باشد، انگیزه های پیدایش ایدئولوژی نیز به قوّت خود باقی خواهند بود. سنّت ایدئولوژیک نظریّات جدید غرب، در حقیقت تضمینی جهت بازگشت ایدئولوژی است P.75) 1972, (Shills,.
در پایان این بحث، در کنار حوادث و رویدادهایی(21) که منجر به «پایان عصر ایدئولوژی» شدند، باید به عنوان رهایی از هزار تویی که عبارت پایان ایدئولوژی را به وجود آورده است، گفته می شود که پایان عصر ایدئولوژی به این معنا نیست که ایدئولوژی از جهان رخت بربسته باشد، بلکه چه در جوامع دموکراتیک و چه در نزد استادان علوم اجتماعی، آنچه که هست عبارت از این است که در جوامع پیشرفته گرایشی در متفکّران وجود داشته یا ممکن است به وجود آید که تمایلی جهت بزرگ جلوه دادن دکترین های اجتماعی دکترین هایی با آناتومی ساده که تمام حوادث و رویدادهای اجتماعی را توضیح می دهند نداشته باشند، دکترین هایی که خواهان انقلاب مؤثّری برای دستیابی به اهداف یوتوپیایی هستند (Shills. 1972, p.75).
البته ممکن است که حامیان ایده «پایان عصر ایدئولوژی» در اندیشه های خود واقع بین تر شوند. برای دستیابی به درکی درست تر، می باید به دو مسئله توجّه داشت. نخست آنکه برخی از جوامع، نهادهای اجتماعیی را ایجاد کرده اند تا تغییرات منظّم اجتماعی را تسهیل کرده و انقلابات خشونت آمیز را کاهش دهند. دیگر اینکه، توسعه علوم اجتماعی در چنین کشورهایی، بی کفایتی و نارسایی عقلایی تعابیر افراطی پدیده های اجتماعی را نمایان ساخته و دانشمندان علوم اجتماعی را نسبت به ارزشهای اجتماعی وسیع انقلابی در بیشترین انقلابات فکری و همچنین نسبت به عناصر یوتوپیایی آگاه ساخته است. تمامی مراقتبهای یاد شده تنها بدین دلیل است که انحرافات کمتری نسبت به رمانتیک کردن «ایده انقلاب» به وجود آید. البته لازم به یادآوری است که در حال حاضر در میان جامعه شناسان و دیگر اندیشمندان سیاسی، توافق کاملی در زمینه های فوق وجود ندارد P.85) 1972, (Johnson,.
نظریه پایان تاریخ
همان گونه که در دهه 1950م و پس از شکست فاشیسم، به دلیل سرمستی بیش از حد لیبرالیسم، نظریّه «پایان عصر ایدئولوژی» پا گرفت، در سال 1989م نیز همزمان با شکست ایدئولوژی افراطی چپ یعنی کمونیسم، شاهد ظهور نظریّه «پایان تاریخ» بودیم که توسط فرانسیس فوکویاما (Francis Fukuyama)مطرح شد. فوکویاما معتقد است آنچه ما امروز شاهد آن هستیم، نه تنها پایان جنگ سرد و یا عبور از مرحله ای خاص از تاریخ، بلکه پایان خود تاریخ است. به عبارت دیگر، پایان روند تکاملی ایدئولوژیکی بشری و جهانی شدن و جامعیّت یافتن لیبرال دموکراسی غربی به عنوان آخرین شکل دولت انسانی در مفهوم غربی آن فوکویاما معتقد است که لیبرال دموکراسی امروزه در محدوده «ایده» به پیروزی نایل شده و در آینده نیز در قالبی مسلّط در عالم واقعیّات مادی ظاهر خواهد شد (Fukuyama.1989, PP.4-5).
البتّه نظریّه پایان تاریخ موضوع جدید و اصیلی نیست، بلکه کارل مارکس پیش از این نیز آن را به طور همه جانبه ای مطرح کرده بود. مارکس بر این باور بود که روند دیالکتیکی تاریخ بر اساس دترمینیسم اقتصادی به مرحله نهایی و پایانی یعنی کمونیسم خواهد انجامید. در این مرحله تمامی تضادها و تناقضات پیشین پایان یافته و جامعه ای جهانی و رها از طبقه، دولت و مهمتر از همه، حاکمیّت انسان بر اشیا ظاهر خواهد شد. این مقطع در واقع نیل بشریّت به مفهوم کامل و جامع آزادی و انسانیّت است (Fukuyama,1989, pp. 4-5).
اما مفهوم تاریخ به عنوان روندی دیالکتیکی و در عین حال تکاملی با آغاز و انجام که از سوی مارکس مطرح شد، در واقع از فلسفه تاریخ جرج ویلهلم فردریک هگل، فیلسوف مشهور آلمانی، به وام گرفته شده بود. هگل نخستین اندیشه وری بود که پیشرفت تکامل تاریخ را از مرحله ابتدای خودآگاهی به مرحله پایانی خودآگاهی جامع و کامل بشری مطرح نمود. به نظر وی رشد و توسعه خودآگاهی با ساختارها و سازمانهای اجتماعی هر یک از مراحل گذران تاریخ همچون قبیله ای، برده داری، تئوکراسی و بالاخره مرحله پایانی «مساوات دموکراتیک» ارتباط نزدیک و تنگاتنگی دارد. در باور هگل، از آنجایی که انسان ساخته و پرداخته شرایط تاریخی و اجتماعی خویش است، لذا تاریخ در حرکت جبری خود که تجلی آشکاری از عقلانیّت و واقعیّت است به لحظه ای مطلق منتهی می شود که در آن آخرین شکل عقلایی جامعه و دولت به پیروزی می رسند. به عبارت دیگر، هگل سیر تاریخ بشری را در جهت تکاملی هر چه بیشتر و وسیعتر آزادی می دید. طبق نظر او آزادی در دوران باستان از آنِ تعداد معدودی از افراد بود، در مرحله بعدی آزادی متعلق به گروه و یا طبقه ویژه ای از جامعه می شد، ولی در مرحله پایانی، آزادی از آنِ همه بشریّت خواهد شد. آزادی و انسانیّت در این مقطع، مفهوم کامل و جامع خود را درک خواهند کرد (Fukuyama, 1989, pp.5 - 7).
فوکویاما با توجه به تفاسیری که از هگل و مارکس در این زمینه ارائه می دهد، بیشتر به پیروزی لیبرالیسم از نوع هگلی آن باور دارد تا مارکسیسم یعنی پیروزی جامعه و دولت (Fukuyama,1989,PP.5-7).
در کتاب ناتمامی که ریمون آبلیو (Raymon Abellio) رمان نویس فرانسوی اندکی پیش از مرگش به نوشتن آن پرداخته بود و بعدها تحت عنوان مانیفست عرفان نوین (1989م) منتشر شد، یادآور شده بود که از دیدگاه اخترشناسی که برای وی ارزشمند می نمود سرنوشت کمونیسم روسی درگیر چرخه ای وابسته است و این نتیجه شگفت آور را گرفته بود که چرخه تاریخی کمونیسم در اروپا به پایان خود نزدیک می شود. او وقوع این امر را در سال 1989م پیشگویی کرده بود. ولی اصطلاح «پایان تاریخ» را فوکویاما از تفسیری که الکساندر کژو (Alexandre Kojeve) بر اندیشه هگل نگاشته، اقتباس کرده است. فوکویاما معتقد است که جهان ناظر «پیروزی حکومت همگن جهانی» بوده و فرض براین است که عصر ما از این جهت نمایانگر ایده آلیسم هگلی خواهد بود. او بر این باور است که میل دستیابی به جامعه مصرفی در دراز مدت به لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی منجر شده و تصوّر می شود که سیستم غربی به طور پایان ناپذیری قابل گسترش است. فوکویاما کمترین توجّهی به جهان سوّم ندارد؛ جهان سوّمی که او با تحقیر درباره اش می نویسد: «جهان سوّم هنوز در تاریخ فرو رفته است... به گونه ای که در تحوّل ایدئولوژیک جهان نقشی ندارد.» او معتقد است که دیالکتیک شمال و جنوب پس از همگن سازی نیمکره غربی جایگزین دیالکتیک شرق و غرب خواهد شد (دوبنوا، 1370، صص14 15).
نظریّه فوکویاما را می باید در زمره نوشته هایی درباره پایان عصر ایدئولوژی و یا به عبارتی، آنچه که بنیاد ایدئولوژی آمریکایی مربوط می شود، دانست. همان گونه که ژرار آرو (Gerard Araud) و الویه مونژن (Olivier Mongin) در مقاله ای که در نوامبر 1989م در نشریه اسپرت به چاپ رسید، بیان کرده اند، اعلام پایان تاریخ یک اصل پایدار اندیشه آمریکایی است و در ادامه می نویسند که ایالات متّحده از نظر ایدئولوژیکی بر اساس نفی تاریخ بنا شده است: «رویارویی با اتّحاد جماهیر شوروی را از میان بردارید، در آن صورت تعیین و توصیف سیاست آمریکا نسبت به اروپا و جهان سوّم و غیره دشوار می شود. واشنگتن فقط در چهارچوب دیالکتیک شوروی آمریکا قادر به استدلال است و بس... آمریکا می تواند به بهشت غیر تاریخی خود باز گردد چون دلایلی که باعث خروجش از این بهشت شده بود یعنی فاشیسم و بویژه کمونیسم دیگر محو شده اند.» (دوبنوا، 1370، صص 14 15).
در برداشتهایی از نوع نظریّات فوکویاما، ما با نوعی داروینیسم اجتماعی رو به رو می شویم که بر اساس آن، این بهترین ها هستند که پیروز می شوند و چون آمریکایی ها پیروز شده اند، پس بهترین ها هستند. و در همین راستا می توان بیان داشت که اگر لیبرالیسم در پایان «تحول ایدئولوژیکی» بشریّت پیروز شده به دلیل آن است که بهترین بوده است. در حقیقت فوکویاما نتوانسته است این نکته را درک کند که لیبرالیسم فقط شکلی از اشکال نوگرایی است که به نظر می رسد بر اشکال دیگر پیروز شده، در صورتی که خود تجدّد در حال خالی کردن میدان برای شکل دیگری از جهان بینی است که آن را «ما بعد مدرن» می توان نامید. ما به هیچ وجه شاهد پایان تاریخ نیستیم، بلکه فقط پایان روایتهای تاریخگرایانه و بحران شدید ایدئولوژی پیشرفت را ناظریم. برای باور ایده پایان تاریخ، باید پیشاپیش بپذیریم که تاریخ دارای سمت و جهتی است. حال آنکه آنچه پایان می پذیرد، برداشت خطّی از تاریخ است. تاریخی که فقط دارای یک جهت منحصر به فرد می باشد و نه خود تاریخ که از نوزاده می شود، آن هم به گونه چند مرکزی، جمعی و بیش از همیشه در بردارنده معانی فراوان (دوبنوا، 1370، صص 15 16).
هگل در کتاب پدیده شناسی روح تأکید ورزید که در اکتبر 1806م تاریخ در «اینا» زمانی که پیروزی ناپلئون بر پروس وضعیّت تازه ای ایجاد کرده بود که غیر قابل برگشت به نظر می رسید پایان پذیرفته است. ولی با وجود این، هفت سال بعد پروس به جنگهایی رهایی بخش روی آورد و در سال 1815م جنگ واترلو به وقوع پیوست. آیا می توان فوکویاما را کامیاب تر از هگل دانست؟ جالب توجّه این که تاریخ باز هم از همان پروس قدیم است که بازگشت خود را آغاز نموده است. رویدادهایی که از اواخر دهه 1980م اروپای شرقی را به لرزه درآورد، بدرستی رویدادهای تاریخی محسوب می شوند. تاریخ که از چند دهه پیش در اروپا به حالت تعلیق درآمده بود دگر باره فراسوی اراده انسانها به حرکت درآمده است. ژئوپولتیک دوباره حقوق خود را باز یافته و به همراه آن اساسی ترین پویاییها (پویایی ملتها) رشد پیدا کرده است. سیاستمداران طی دهه ها از آلمان سخن می گفتند بی آنکه بدان باور داشته باشند. حال انقضای موعد فرا رسیده است. می توان چنین بیان داشت که تاریخ بازگشت خود را با ریشخند آغاز کرده است. (دوبنوا، 1370، صص 15 16).
کتابنامه:
آربلاستر، آنتونی، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، 1367
باهر، حسین، ایدئولوژی، تهران، سازمان برنامه و بودجه، 1359
جاسمی، محمّد و بهرام، فرهنگ علوم سیاسی، تهران، انتشارات گوتنبرگ، 1360
دوبنوا، آلن، «بازگشت تاریخ: شامگاه بلوک بندی ها و پگاه ملّتها»، ترجمه شهروز رستگار، اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره های 49 50، 1370،صص 14 15
راسل، برتراند، قدرت، ترجمه نجف دریابندری، تهران، خوارزمی، 1366
سرمنت، ال.تی، ایدئولوژیهای سیاسی عصر ما، ترجمه محمود کتابی، تهران، انتشارات دانشگاه اصفهان، 1357
شریعتی، علی، بحثی در ایدئولوژی، تهران، انتشارات معراج، 1354
کوفمان، سارا، تاریکخانه ایدئولوژی، ترجمه ستاره هومن، تهران، زمان، 1356
مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی، تهران، انتشارات جاویدان، بی تا
9891 remmus ,61 rebmuN ,tseretnI lanoitaN ehT ?yrotsiH fo dnE eht ,sicnarF , amayukuF
Hemingway Benton, william and Hellen, ed, "Ideology" , Encxclopedia of Britannica, chicago, Encyclopedia of Britannica , Inc, 1984.
Huntington, Samuel, conservatism as an Ideology , Amarican Political science review, 1955
"Idelohy", Encycolpedia of sociology, the pushkin publishing Group I.T.C, 1974.
Carr, E. H, The New society
Johnson, Harry N. "Ideolohy and social systems" , International Ecncyclopedia of the social science, ed. David L. shills, new york , Macmillan company and the free press, 1972.
Mannheim, karl, Ideology and Utopia New york, Harcourt Brace and world inc, 1936.
Scruton, Books Roger, A Dictionary of political thought, london, Macmillan, 1982; Pan Bookes. L.T.D, 1986.
Shills, Edward, "the concept and the function of Ideology" , International Encyclopedia of the social sciences, ed: David L. shills, vol. II, New york, Macmillan company and the free press, 1972.
یادداشت
1 پژوهشگر دفتر مطالعات و تحقیقات علوم سیاسی و دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی تهران
فصلنامه پژوهشی دانشگاه امام صادق(ع)، سال اوّل، شماره 2، زمستان 1374 صص 167-139
2-لازم به ذکر است که افلاطون «ایده» را به معانی زیر هم به کار برده است:
الف متعلّق «عقل» در برابر متعلّق «حس» و «ادراک»
ب چیزی که «هست» در مقابل چیزی که حالت «شدن» دارد.
ج عالم «ازلی» در برابر عالم «متغیّر» و «فسادپذیر»
د «کلّی» مانند سفیدی در مقابل «جزیی» مانند شی ء سفید
(باهر، 1359، ص7)
3: ایدئولوژی به معنای محدود آن دارای پنج خصوصیّت است:
الف یک نظریّه توصیفی کم و بیش گسترده در مورد تجربه انسان و جهان خارج
ب ایجاد یک برنامه سازمان سیاسی و اجتماعی تحت عبارات عام و خاص
ج درک این برنامه مستلزم تلاش و تقلاّست
د ایدئولوژی نه تنها در پی اقناع کردن نیست، بلکه خواهان جمع کردن پیروانی با وفا و صادق می باشد که بهاصول ایدئولوژیک متعهد باشند.
ه خطاب آن متوجه همگان است، اما احتمال این وجود دارد که بخواهد بعضی از نقشهای مخصوص رهبری رابه روشنفکران اعطاء کند.
بر اساس پنج ویژگی مزبور، فرد می تواند سیستمهای ایدئولوژیک را همانند دانش آرا و عقاید تراسی، پوزیتیویسم فیلسوف فرانسوی اگوست کنت، کمونیسم و انواع دیگر سوسیالیسم، فاشیسم، نازیسم و انواع مشخّصی از ناسیونالیسم تشخیص دهد. تمامی این ایسم ها که به سده های نوزدهم و بیستم باز می گردند، ممکن است بر این معنا دلالت داشته باشند که ایدئولوژیهای قدیمی تر از خود واژه ایدئولوژی نیستند، اینان متعلّق به دوره هایی هستند که ایمان مادی جانشین ایمان مذهبیشان می شود. (Johnson, 1972, P.68)
4 ایدئولوژیست ها و یا به عبارتی ایدئولوگ ها اعضای یک گروه فلسفی در فرانسه بودند. کسانی که به دنبال تحقیق و تطوّر و تعقّل در منشأ و تکامل آرا و اندیشه ها بودند و به سنّت کندیاک، متافیزیک را رد می کردند و بر آن بودند که علوم فرهنگی را بر بنیانهای انسان شناسانه و روانشناسانه استوار سازند. ایدئوژیست ها یا عقیده شناسان روشی را در تحقیق به کار بردند که واجد سه خصوصیّت بود: الف تجربه گرایی در مقابل اصالت عقل، ب ماده گرایی، ج احساس گرایی. (Johnson, 1972, P,76)
5 احساسات یک جمعیّت ممکن است به گونه ای صادقانه بیان شود و شخصی که بتواند این احساسات را جمعبندی و مبانی و اهداف آن را طبقه بندی کند، ایدئولوگ خوانده می شود. لازم به ذکراست که تمامی ایدئولوژیها بیان احساسات توده مردم نیستند، بلکه بیشتر بیان احساسات و خواسته های شخصی یا گروهی و یا حزبی می باشند. ایدئولوژیها توسّط گروهی تدوین و عرضه و تبلیغ می شوند و وظیفه تبلیغ و اشاعه آن به عهده کسانی است که ایدئولوگ نامیده می شوند، در غیر این صورت ممکن است این ایدئولوژی به مردم رسانده نشود.
6 وجدان یا ایدئولوژی کاذب به معنای سرایت ایدئولوژی طبقه حاکم به طبقات تحت سلطه است که در مقابل آن ایدئولوژی مسلّط قرار دارد که پس از نابود شدن پایگاه اقتصادیش از بین نمی رود، بلکه مدّتی تداوم می یابد ولی دیگر ایدئولوژی حاکم نمی شود، بلکه از ایدئولوژیهای رو به افول خواهد بود.
7 ...تنها یک دانش وجود دارد و آن دانش تاریخ می باشد که خود بر دو نوع است. 1) تاریخ طبیعت، 2) تاریخ انسان. و در این بین تاریخ آدمی و تاریخ طبیعت به هم پیوسته است. کل ایدئولوژی در تاریخ آدمی خلاصه می شود. خود ایدئولوژی تنها رویه ای از این تاریخ است . (ایدئولوژی آلمانی، بی تا، ص 21)
8 تئوری هگل مبنی بر اینکه انسانها بازیگران نقش تاریخی خود هستند بعداً به سعی در استقرار ایدئولوژی وضع موجود(Status quo) متهم شد.
9 هانتینگتون تعریف مشابه به این دیدگاه از ایدئولوژی را ارائه می دهد. به نظر وی ایدئولوژی عبارت است از یک دستگاه از عقیده ها که به توزیع ارزشهایی سیاسی و اجتماعی پرداخته و یک گروه اجتماعی مهّم آنها را به خود اختصاص می دهد. (Huntington, 1957 ,P.45)
10 پراکسیس واژه ای یونانی است که توسط ارسطو برای حکمت عملی در مقابل حکمت نظری به کار گرفته شد. در نتیجه استفاده هگل و مارکس از این واژه، پراکسیس تبدیل به قابلیت عمومی برای انجام اعمالی شد که طرحها و اعتقادات فردی در چارچوب آن، با تجلیّات جهانی هماهنگ می شدند. (Scruton, 1986, P.368)
11 ساراکوفمان در کتاب تاریکخانه ایدئولوژی علم عکّاسی را به خدمت گرفته تا مفهوم ایدئولوژی را با ظرافتی خاص توضیح دهد. او ایدئولوژی را به مثابه تاریکخانه گرفته و دراین گذار نظرات اندیشمندان صاحب نظر را در قالب های تمثیلی به محک نقد گذاشته است. (کوفمان، 1356، صص 13 101)
12 مانهایم در این کتاب بین دو مفهوم جداگانه واژه ایدئولوژی تمییز قایل می شود: الف) مفهوم کلی، ب) مفهوم جزئی یا ویژه. مفهوم جزئی ایدئولوژی دال بر آن است که مانسبت به عقاید و تفسیرهایی که از سوی رقیب اقامه می شود، مشکوک بوده ایم و آنها را کم و بیش در حکم قلب و وارونه ساختن آگاهانه ماهیّت واقعی مسائل تلقّی کنیم که تعمیر واقعی آنها به صرفه و صلاح او نباشد. مفهوم کلّی یا همگانی آن زمانی منظور است که ایدئولوژی به یک مورد ویژه با یک گروه اجتماعی مشخص یعنی به یک طبقه مربوط می شود که البته بررسی مشخصّات و ترکیبات ساختمان کلّی اندیشه این گروه مورد نظر باشد. مانهایم در این کتاب همچنین به تمایز بین ایدئولوژی (بیان منافع مطلوب آتی) می پردازد. لازم به ذکر است که امروزه کاربرد ایدئولوژی انقلابی به عنوان یوتوپی بسیار شایع شده است ولی یوتوپی در علوم اجتماعی زیاد به کار برده نمی شود.(Manheim, 1936, PP. 210 - 220)
13 آگاهی دارای اشکالی است که شامل ایدئولوژی هم می شود و ایدئولوژی متراکمترین شکل آگاهی سیاسی است. دکتر علی شریعتی در کتاب فرهنگ، تمدن و ایدئولوژی، ص 35 چنین می نویسد که: «ایدئولوژی همان خودآگاهی انسان خاص است که جامعه ها را می سازد و آنچه که جامعه را می سازد، ایدئولوژی است». شریعتی در کتاب بحثی در ایدئولوژی، بحثی روانشناسانه را در این باره مطرح می کند؛ ایدئولوژی ادامه غریزه است در انسان. غریزه مجموعه قوانین وکشمکشهایی است که رفتار موجود زنده و نیز رشد، تکامل، تولید بقای نوعی و به طور کلّی زندگی او را تأمین می کند. امّا در انسان بخشی از این زمینه ها به خودآگاهی و اراده وی واگذار شده است. بنابراین در آنجا که غریزه به پایان رسد، برای هدایت انسان ایدئولوژی آغاز می شود (شریعتی، 1354 و ص 4).
14 در قرون وسطی در جوامع اروپایی، به فرق مذهبیی که به اصطلاح مخالف جریان مذهبی روز بودند و نیز جنبشهای تارک دنیایی برمی خوریم که برخی از آنان طرفدار نظریّاتی بودند که به «هزاره گرایی» (millennarian) معروف شدند. اینان معتقد بودند که پس از هزار سال شخصی ظهور خواهد کرد که عدل و انصاف را در جامعه برقرار کرده و مالکیت اموال صورت اشتراکی به خود خواهد گرفت،که تقریباً مدلی از اندیشه های سوسیالیستی به شمار می روند.
15 آن گونه که در سالهای اخیر از خبرهای مربوط به اروپای شرقی استنباط می شود، اختلافهای مهّمی در میان کمونیست ها بر سر این مسئله است که چه مسائلی برای کمونیسم به عنوان یک ایدئولوژی باید اصولی و اساسی به حساب آید و چه مسائلی غیر اساسی بوده و به تغییر و یا تعدیل نیاز داشته است و یا می باید اساسا مطرود شود.
16 در نیمه دوّم قرن بیستم گاهی به عبارت «پایان عصر ایدئولوژی» بر می خوریم، که در اینجا منظور از ایدئولوژی، ایدئولوژی به معنای محدود آن است. ایدئولوژی افراطی راست به صورت فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم متعاقب جنگ دوّم جهانی از هم پاشیدند، و در حال حاضر نیز شاهد بحرانی در اندیشه های مارکسیستی و سوسیالیستی و نیز نظامهای اقتصادی اجتماعیی که می خواهند این اندیشه ها را جامه عمل بپوشانند، هستیم. بدین جهت متعاقب ورشکستگی ایدئولوژیهای افراطی راست، اکنون مشکل ایدئولوژیهای افراطی چپ سر بر آورده است.
17 عدم درک صحیح این عده از واژه ایدئولوژی به این خاطر بود که هم هواداران و هم مخالفان مفهوم «پایان عصر ایدئولوژی» نتوانستند میان ایدئولوژی و نظریه، و میان ایدئولوژی و برنامه، تمایز منطقیی قائل شوند. در صفحات بعد دلیل این ضعف و ناتوانی بیان خواهد شد.
18 عبارت «پایان ایدئولوژی»، عنوان سخنرانی ادوارد شیلز در گزارش به انکانتر بود که در جریان برگزاری کنفرانس در 1955م یاد شد. (آربلاستر، 1367، ص 498).
19 این کاهش در کنار گذارده شدن تعهد سوسیالیستی نسبت به مالکیّت عمومی از سوی حزب سوسیال دموکرات آلمان غربی و گرایش تجدید نظر طلبانه مشابه حزب کارگر بریتانیا که بازتابی از این طرز تفکّر بود، مشاهده می شود.
20 راسل معتقد است که اگر همه افراد جامعه به یک عقیده تعصب آمیز پای بندباشند، غالبا قدرت آن جامعه افزایش فراوان می یابد. برای همبستگی اجتماعی نوعی ایدئولوژی یا عاطفه ضرورت دارد. (راسل، 1361، صص 112 129).
21 سلسله عواملی که منجر به پایان نظریّه «پایان ایدئولوژی» شدند، اجمالاً عبارت اند از: حل نشدن مسائل سیاسی بنیادین انقلاب صنعتی، کشف مجدد فقر، افشای اشکال پایداری از محرومیت در پشت بظاهر فراوانی همگانی، همزیستی تیره بختی عمومی در کنار ثروت خصوصی، پدیدآمدن جنبش حقوق مدنی سیاهان در ایالات متّحده آمریکا، اختلاف نظرهای سیاسی عمیق در اصل از جنگ امریکا در ویتنام، رکود جهانی دهه های 1970 و 1980م، بازگشت تورم و بیکاری توده ای به دنیای سرمایه داری پیشرفته و تحلیل رفتن دولت رفاه. (آربلاستر، 1367، ص 500).